Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(4)

چ- کانت
 شیء در خود
خسروی برای رد نظر فیلسوفان ماتریالیست (و انگس و لنین نیز) و اثبات این نظر که حرکت از واقعیت خارجی لزوما به ایده آلیسم می انجامد، به سراغ  کانت و هگل میرود تا نشان دهد ایده آلیستها هم از ذهن عزیمت نمیکنند، بلکه از واقعیت عینی حرکت میکنند: 
«کانت درست بر طبق انتظار یک ماتریالیست از این جا آغاز میکند که واقعیتی خارجی و مستقل از ذهن در برابر ذهن و آگاهی یا انسان ( و در یک کلام سوژه ) قرار دارد. مثلا یک رودخانه، یا یک درخت. در نخستین گام برای آن که بتوان به وجود این واقعیتها اعتراف کرد، لازم است که آنها به احساس و تجربه در آیند . اما آنها برای اینکه به تجربه درآیند باید در زمان و مکان قرار داشته باشند...»( کمال خسروی، توصیف، تبیین، نقد، ص54)
در بخش پیش ما اشاراتی به نظر کانت کردیم. اینک لازم است  اندکی بیشتر در مورد آن تامل کنیم.
بطور کلی  فلسفه کانت تلاشی است برای آشتی، امتزاج و ترکیب دو دیدگاه و دو مکتب فلسفی ماتریالیسم و ایده آلیسم. کانت از واقعیات بیرونی که مستقل از ما هستند، آغاز میکند. او این دنیای خارجی را شیء فی النفسه مینامد. اما هنگامی که توانایی شناخت ما از این واقعیات را مورد بررسی قرار میدهد، از یک سو میگوید که این واقعیات هستند که موجد احساسات ما میشوند و موضوع احساس و ادراک ما قرار میگیرند، و از سوی دیگر میگوید به این دلیل که این واقعیات با واسطه ذهن ما که همچون عینکی بر چشمانمان است، مورد مشاهده، ادراک و تعقل  ما قرار میگیرند، عینکی که غیر قابل برداشتن است و موجب ایجاد تغییر در دریافت واقعیات میشود، ما تنها ظواهر و نمودهای این واقعیات را دریافت میکنیم و نه اشیاء آنطور که واقعاهستند. در نتیجه تنها میتوانیم که این نمودها را، که بطور مطلق، مستقل از ماهیت واقعی آنها میباشد، بشناسیم.
همانگونه که مشاهده میکنیم از یک سو جهان خارجی آن طور که واقعا هست، یعنی جهانی که موجد احساسات ما میگردد. این جا کانت میپذیرد که  تاثرات و شناخت حسی  ما یک منبع بیرونی دارد. این گرایشی است بسوی ماتریالیسم.
از سوی دیگر میگویدآنچه از اشیاء بیرونی نصیب ما میشود، همان نمودهای آنهاست و ما به دلیل دخل و تصرف ذهنی در آنها، به هیچ نحو قادر نیستیم اشیاء و پدیده ها را آنگونه که واقعا هستند، بشناسیم. از این رو  واقعیتی که کانت از آن آغاز میکند، واقعیتی است که آنسوی پدیده یا ماورای نمود قرار دارد. این واقعیتی است شناخت ناپذیر. یعنی واقعیتی که تا ابد درخود مانده و هرگز به واقعیتی برای ما تبدیل نمیشود. این در واقع نقطه عزیمت بنیادی فلسفه کانت و اساس ایده آلیسم اوست.
سپس کانت سرچشمه ی احساس های ما یا شناخت حسی را که از نظر یک ماتریالیست تنها جهان عینی است به دو بخش تقسیم میکند: بیرونی و درونی. از نظر او سرچشمه بیرونی یکی از دو خاستگاه و منبع شناخت ما است و تنها موضوع و ماده شناخت ما را تشکیل میدهد. اما این ماده نیازمند صورت است و بدون صورت ما هرگز نمیتوانیم تجربه و شناختی از آن بدست آوریم.   
در واقع به نظر کانت، چیزهایی که ما میتوانیم دریافت کنیم  گوناگون، جدا از یکدیگر و درهم و برهم  و نامعین هستند و پیش از هر گونه فهمی، نیاز دارند در اشکال، اندازه ها، نسبت ها، فواصل و توالی های معینی صورت بندی شوند تا ادراک حسی ما اساسا بتواند انجام پذیرد. یعنی نیاز به نوعی تناسب ها و تنظیم های ذهنی. کانت این تناسبها و توالی ها را مکان و زمان میداند و معتقد است که اینها صورت هایی ذهنی، یعنی تهی از هر گونه حس و موضوع بیرونی، هستند که ما از نهاد حسی خودمان، به ماده شناخت تحمیل میکنیم تا بتوانیم آن را مورد شناسایی حسی قرار دهیم و درک پذیر کنیم. بنا به نظر کانت هنگامیکه که ما نمود واقعیت بیرونی (یا ماده شناخت) را دریافت میکنیم، منطبق با قوه ادراک خود در آن دخل و تصرف کرده، مکان و زمان را شامل حال آنها میکنیم. یعنی این نمودهای نامنظم را درون صورتهای ذهنی مکان و زمان قرار میدهیم تا منظم شوند. کانت  مکان و زمان را شرطهای ذهنی تجربه میداند و امکان اینکه نمودهای موضوعات بیرونی در معرض  شناخت و درک حسی ما قرار گیرند، را غیر ممکن میداند، مگر این که آنها در این شکلهای ناب حسی مستقل از تجربه، مقدم به تجربه و«پیشین» صورت بندی شوند و مشمول تناسب و توالی گردند. بدین گونه، کانت مکان و زمان را نه عینی و مستقل از ما که در شناخت حسی ما بازتاب میگردند، بلکه ناشی از توانایی ساختار ذهن ما میدانست. این نیز نشانگر فلسفه ایده الیستی کانت است. (1)
بنابراین از همان آغاز بنیان یک فلسفه دوآلیسم  گذاشته میشود و ما با دو منبع برای شناختهای  حسی خود روبرو هستیم: منبع واقعیت عینی خارجی که ما تنها نمودهای آن را میتوانیم دریافت کنیم و منبع درونی ذهنی که از خود ما و با اتکا به صورت های ناب یا کارکردهای فرا تجربی و پیشین احساس ساخته و پرداخته میگردد.
اکنون زمان آن رسیده که ما شناخت حسی را به شناخت منطقی تبدیل کنیم. شناخت حسی کار احساس بود. اکنون لازم است از حوزه حس به حوزه فهم انتقال یابیم. یعنی جایی که عقل و مفاهیم و انتزاعاتی که بوسیله آن فراهم میآید، فعال میشوند. در اینجا نیز کانت، مفاهیم و مقولاتی همچون رابطه و نسبت، علیت، ضرورت و خلاصه تمامی مقولاتی که  در تعقل، مورد استفاده ما در عملیات ذهنی و برای دریافت موضوع به عنوان یک کل  و ضروری و قانون مند بودن تغیرات آن- در هر حالی و شرایطی- قرار میگیرند و نشانگر تبدیل شناخت حسی به شناخت علمی ما از نمودها است، میپذیرد. این گرایش کانت به سوی ماتریالیسم است. ( بررسی تفاوتی که کانت میان فهم و عقل و یا قضاوت های تحلیلی و ترکیبی میگذارداز  مقصود این مقال خارج است.)
از سوی دیگر او اینها را صورتهای ناب یا کارکردهای فرا تجربی و پیشین فهم مینامد و میگوید این  مفاهیم و مجردات از ذهن خود ما برمیخیزد و در زمان شناخت بعنوان منبعی برای شناخت نمودهای تجربی ( وحدت دادن و کلیت و ضرورت بخشیدن به آنها) مورد استفاده قرار میگیرد. به این ترتیب از نظر کانت مقولاتی همچون کل، عام، علیت و ضرورت و... نه دارای  بار عینی، نه  بازتاب غیر مستقیم، با واسطه، پیچیده و تکامل یافته خود واقعیت عینی یا « پسین»، که در طول تاریخ بشر و با کار و زحمت و رنج و مشقت فراوان بدست آمده و جایگاهی شبه«پیشین» یافته است، بلکه از خود عقل برخاسته و به عنوان صورت به نمودهای تجربه ملازم با آنها، دیکته میشوند تا آنها را بصورت علم در آیند. این نیز ایده آلیسم نظریه کانت است.(2)
به عبارت دیگر، اینکه کانت بر خلاف فلاسفه ای همچون هیوم که منکر نفس علیت و ضرورت بوده و در آن شک میکردند، این مقولات را میپذیرد و برای تکامل شناخت حسی به شناخت منطقی نمودها، کاربرد روای آنها را معقول دانسته و بدین صورت درستی نتایج علمی از نمود اشیاء و پدیده ها را میپذیرد، او را به سوی ماتریالیسم هدایت میکند؛ اما اینکه مقولاتی را که کارکرد فهم  و عقل بوسیله آنها صورت گرفته به عنوان مقولاتی صرفا ذهنی، فراهم آمده بیرون و مستقل از تجارب عینی میداند، او را بسوی ایده آلیسم سوق میدهد.
بنابراین نقطه عزیمت در فلسفه کانت، نه بدانگونه که یک ماتریالیست انتظار دارد، بلکه آمیزه ای از ایده آلیسم و ماتریالیسم است. این در مورد سیر پروسه استدلال وی نیز صادق است.
آنچه کانت خود از آن به عنوان انقلاب کپرنیکی اش در فلسفه یاد میکند این است که بر خلاف فلسفه ماتریالیستی که واقعیت عینی را مقدم بر اندیشه میداند، ذهن را مقدم بر واقعیت میداند و معتقد است که  شناسنده در مرکز قرار گرفته و اشیاء و پدیده ها را منطبق با امکانات ذهن خود متصور و قابل درک میسازد. او هر گونه شناخت علمی را تنها مشمول ظواهر میکند و واقعیت را آنطور که هست غیر قابل شناختنی میداند. این نکات که رکن اصلی نظر او است، فلسفه او را در مجموع و ماهیتا و علیرغم برخی گرایشها بسوی ماتریالیسم، یک فلسفه ایده آلیستی میسازد. 
پس زمانی که خسروی بسراغ کانت رفته و مثال او را میآورد، فراموش میکند که کانت پیش از اینکه نقطه ای برای عزیمت خود قرار دهد و به تحلیل و استدلال دست زند، نخست شیء، آن طور که واقعا وجود دارد را، شناخت ناپذیر میداند( و وقتی چیزی غیر قابل شناختن باشد، آغاز کردن هم از آن بی معناست). و دوم اینکه کانت بدون وجود صورت های ذهنی مکان و زمان و مفاهیم ومقولات که در ذهن بگونه ای غیر تجربی و از پیش  وجود دارند و همچون هاله ای میان ما و شیء قرار گرفته اند، تجربه پیدا کردن از واقعیات عینی را غیر ممکن میداند و بالاخره در آن واحد نه یک منبع، بلکه دو منبع یا دو نقطه عزیمت برای شناخت های ما میشناسد و معتقد است این دو باهم موجب شناخت حسی میشوند.  در حقیقت همین دوبنی  بودن کانت  موجب این گردیده  که وی  هم از سوی ایده آلیست راست  و از هم از سوی ماتریالیست چپ مورد انتقاد قرار گیرد. (3)
« بدین ترتیب پروسه استدلال کانت  که از واقعیت خارجی آغاز شده است، این است که... سوژه و ابژه ...متقابلا به هم وابسته و از یکدیگر مستقلند. ..سوژه بدون ابژه ( یا انسان بدون طبیعت ) ممکن نیست و ابژه بدون سوژه ( یا طبیعت بدون انسان) شیئی فی النفسه است. »
اینها درست نیست جناب خسروی! چرندیات سر هم کردن هم حد و اندازه ای دارد! اگر از نظر کانت، ابژه یا واقعیت عینی به سوژه یا ذهن انسان وابسته است، پس چرا انسان نمیتواند از شیء فی النفسه شناخت بدست آورد؟ آیا این به این دلیل نیست که کانت بین ذهن انسان و واقعیت آنطور که هست، دیواری عبور ناپذیر میکشید و آنها را مطلقا مستقل از یکدیگر تصور میکرد؟
اگر از نظر کانت، ذهن انسان به واقعیت عینی وابسته است، پس این صورت های حسی و مفهومی پیشین و تهی از هرگونه مضمون عینی از کجا آمده اند؟
اگر از نظر کانت، طبیعت و انسان وابسته به یکدیگر و انسان بدون طبیعت ممکن نباشد، علی القاعده باید طبیعت نیز بدون انسان نه شیء فی النفسه، بلکه آن نیز ممکن نباشد! زیرا میتوان پدیده ها را در عین استقلال از یکدیگر، به یکدیگر وابسته نیز دانست، اما نمیتوان وابسته دانست، ولی یکی را بدون دیگری فرض کرد.
اگر این درست باشد که کانت طبیعت بدون انسان را شیء فی النفسه میدانست، پس باید با وجود انسان، دیگر آنرا شیء فی النفسه خطاب نمیکرد. و چنانچه در هر دو مورد شیء فی النفسه میدانست، آنگاه این نتیجه بدست میآید، که نظریه وی  جهان واقعی را مقدم بر ذهن انسان دانسته و از این رو میتوانستیم وی را ماتریالیست بشمار آوریم. حال آنکه کانت درست طبیعت را با وجود انسان وبرای انسان شیء درخود خطاب میکرد. زیرا از نظر او چنان چه انسان وجود نداشت، در واقع موجودی نبود که بخواهد نمودی از آن دریافت و در آن صورت طرح موضوعی به نام شیء آنچنان  که ماهیتا هست، دیگر بی معنا بود.
و نیز چنانچه ما طبیعت، بدون انسان را در نظر بگیریم، تا آن جا که کانت باور دارد که جهان آفریننده ای دارد که خارج از زمان و مکان است و توانا در شناخت جهان آنگونه که هست، ، برای او، طبیعت هرگز نمیتواند شیء فی النفسه باشد. به این دلیل ساده که خودش آنرا آفریده است و بی گمان آنچه را خود ساخته، میشناسد؛
و بالاخره از آنجا که خود این خالق پیش از خلق جهان وجود داشته است، بی تردید کانت، به وجود « سوژه  بدون ابژه» معتقد است.(4)
طرح شیء فی النفسه سوای موجودیت عینی واقعیتی خارج از ما، در تئوری شناخت و در مقابل شیء برای ما، یعنی شناخت ما از ماهیت شیء یا پدیده، توانایی تولید آن از درون شرایطش و استفاده از آن در جهت مقاصد، مطرح است و تنها زمانی از آن صحبت میشود که ما از توانایی بشر برای شناخت پدیده ها صحبت کنیم. کانت معتقد است که طبیعت با وجود انسان و برای انسان شیء فی النفسه است و بواسطه شرایط، محدودیت و برد نیروهای ذهنی، این توانایی را ندارد که بدرون این شیء نفوذ کند و از این رو نمیتواند ماهیت آنرا بشناسد
البته همانطور که پیش از این گفتیم ایده الیسم مکتبهای مختلف دارد و تنها برخی ازآنها ماده را بکلی انکار میکنند و تنها ذهن را ( و گاه ذهن فردی را) موجود میدانند. اما بیشتر مکاتب ایده آلیستی وجود ذهن و ماده هر دو را میپذیرند. از این رو مبارزه  میان ماتریالیستها وایده آلیستها همواره بگرد وجود ذهن و ماده  نمیچرخد، بلکه بگرد تقدم آنها میچرخد. جابجا کردن تقدم و تاخر با «استلزام و منوط بودن سوژه و ابژه به یکدیگر »، رد تفکیک درست انگلس بین دو جبهه ی فلسفی مذکور نیست.  بحث انگلس درباره« استلزام و منوط بودن یا  استقلال و وابستگی این دو» نیست. بحث بر سر این است که در این استقلال و وابستگی بطور کلی کدام مقدم است و نقش تعیین کننده دارد. در صورتی که ماده مقدم باشد خواه نا خواه در مجموع ذهن به ماده وابسته است و شما در این صورت ماتریالیست هستی. در صورتی که ذهن مقدم  باشد، خواه ناخواه در مجموع ماده به ذهن وابسته است و در این صورت شما ایده آلیست خواهی بود.
 حقیقت نسبی و مطلق از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی
« درنتیجه وقتی انگلس در همان کتاب لودویک فوئرباخ و... میکوشد شیء فی النفسه کانتی را نقد کند نشان میدهد که اساسا با پروسه استدلال کانت بیگانه است.»
عجبا! آن گونه که تا اینجای کار ما دیده ایم این شما هستید که با نقطه عزیمت و سیر استدلال کانت بیگانه هستید و به سهو یا به عمد، نمیتوانید آن را درست ارائه دهید. علیرغم اینکه ما به هیچوچه این گونه نظرات را جدی نمیگیریم، اما به سبب اینکه این چنین اشخاصی مجعولات خود را زیر نام ماتریالیسم پراتیک به خورد بخشی از چپ های ما داده و میدهند، لازم میدانیم بی معنا بودن نظریاتشان را اثبات کنیم.  
خسروی وارد بررسی نظر انگلس در رد کانت در کتاب فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان  میشود:
«استدلال انگلس دو جنبه دارد. او از یک سو بر آن است که پیشرفت علم جنبه ناشناخته ی شیء را روشن میکند و از سوی دیگر مدعی میشود که اگر ما بتوانیم شیء را بسازیم  دیگر فی نفسه گی اش بی معنی است. بعد هم  استدلال تولید آلزارین بوسیله قطران ذغال سنگ را میآورد.» و آنگاه وی را چنین مورد نقد قرار میدهد:
در مورد جنبه نخست باید گفت که پیشرفت علم و شناختن جلوه ها و خواص مجهول اشیاء هیچ ربطی به مسئله شیء فی النفسه ندارد. زیرا پایه استلال کانت بر این است که ما اگر هر خاصیت یا هر صفتی (یعنی هر دانشی نسبت به شیء ) را از شیء انتزاع کنیم، آنگاه آن چه باقی میماند، شیء فی النفسه است.»
خسروی با این نقد مجعول خود نشان میدهد که یا خلط و سفسطه میکند و یا چیزی ازنظر انگلس و استدلال او نفهمیده است؛ او کمابیش همان نظراتی را تکرار میکند که ماخیست های روسی صد سال پیش از این  نظر انگلس درباره کانت، را بدان شکل نقد میکردند( نگاه کنید به ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم ، فصل دوم ، شیء فی النفسه یا رد فردریک انگلس توسط و، چرنف، ص 78) و این ما را مجبور میکند که داستان را برای وی شرح دهیم.
از نظر انگلس جهان خارجی یک واقعیت عینی  است که ما میتوانیم  با پراتیک خود آن را بخوبی بشناسیم. شناخت ما با واسطه پراتیک از احساس  به تعقل تکامل میابد و آنچه بدست آمده در پراتیک بشر مورد وارسی قرار میگیرد و درستی یا نادرستی آن تایید میگردد. چنانچه نظرات ما درست باشد ما میتوانیم شیء  یا پدیده مورد بررسی را با عمل خود بازتولید کنیم، و چنانچه نظرات ما درست نباشد ما در پراتیک با شکست مواجه میشویم و متوجه میشویم که نظراتمان کمبود یا ایراد داشته، و یا بطور کلی نادرست بوده است و از این رو باید بخشی از نظرات و یا کل آنها را تغییر دهیم. انگلس در بخشی که به فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک توجه دارد وبه طبیعت میپردازد از تجربه و صنعت صحبت میکند و در بخش پایانی همان کتاب درباره جامعه و پراتیک مبارزه طبقاتی.
سوای این، از نظر مارکس و انگلس  شناخت یک مسئله فردی نیست، بلکه اجتماعی- تاریخی است. اگر ما شناخت کنونی بشر را با شناختی که بشر دو هزار سال پیش داشت، مقایسه کنیم، میبینیم که این شناخت تغییرات زیادی کرده است. دو هزار پیش ما بسیاری اشیا و پدیده ها را نمیشناختیم، اکنون میشناسیم. بسیاری از جنبه های پدیده ها برایمان روشن نبود، اکنون روشن است. این به این معنی است که شناخت ما گسترش و تکامل میابد، از یک سطح به سطحی عمیقتر میرود، بر جوانب تا کنون بدست آمده پیوسته افزوده میشود و به حقیقت مطلق واقعیت عینی یعنی  آنطور که واقعا هست، نزدیکتر و نزدیکتر میشویم.
اما از دیدگاه مارکسیسم، این شناختها هرگز قادر نیست آن اشیاء و پدیده ها را کاملا در بر بگیرد، و به حقیقت مطلق آنها دست یافته  و بطور نهایی با آنها یگانه شود. علت آن است که جهان خارجی درحال تغییر، نامتناهی است و بر این مبنا شناخت نیز متغیر و پایان ناپذیراست. اما این شناخت پایان ناپذیر از جهان عینی پایان ناپذیر یا دریافت حقیقت مطلق آن، از طریق  سلسله ای بی نهایت از شناخت های پایان پذیر و حقایق  نسبی از پدیده های پایان پذیر و نسبی خود را مینمایاند؛ حقایق نسبی ای که حقیقت مطلق در آنها مستتر است. و این درست دلیلی است که بواسطه آن، انگلس رسیدن به حقیقت مطلق و نهایی را مورد استهزا قرار میدهد. هنگامی که ما از یک سطح به سطحی عمیقتر میرویم  و نیز جوانب جدیدی از پدیده برای ما آشکار میشود، و از نظر تاریخی به آن نزدیکتر میشویم، سطح پیشین، جوانب قبلی و حدود نزدیکی پیشین که همه و همه روزی روزگاری نشانگر شیء فی النفسه بودند، درخود بودنشان را از دست میدهند و به شیئی  برای ما تبدیل میشود.  پس از این دور سطح نوینی از فرایند شناخت آغاز میشود و پروسه در سطحی بالاتر تکرار میگردد.(5)
بنابراین اساس انتقاد انگلس به کانت این نیست که شیء فی النفسه، یعنی جهان واقعی و عینی وجود ندارد، که معنی استدلال کانت را نفهیمده باشد، بلکه این است  که کانت بجای گذاشتن شناخت تاریخی رو به گسترش  و تکامل ما از اشیاء و پدیده ها، یا دقیقتر شناخت نسبی متداما تکامل یابنده از مطلق واقعیت عینی، شیء درخود شناخت ناپذیر را قرار میدهد و یک انتزاع  پوچ و بی معنی میآفریند. همانطور که خسروی این کار را انجام میدهد. او مدام به عقب میرود و پس مینشیند و میگوید آنچه تا کنون شما شناختید  شیء فی النفسه نبود، آنچه شما هنوز نشناخته اید، شیء فی النفسه است! او بدین ترتیب آنقدر عقب مینشیند که هر تعینی را از وجود واقعیت میگیرد. روشن نیست که او از کجا میداند که چیزی وجود دارد که بدون تعین است!؟(6)

 انگلس و پراتیک
« در جنبه ی دوم استدلل  انگلس البته یک نکته ی بسیار مهم در نقد کانت و ایده الیسم  به طور کلی ، یعنی نقش و جایگاه پراتیک انسانی و به ویژه پراتیک تولیدی، نهفته است . اما انگلس کمتر این نکته را به گونه ایی پی گیر مبنای استدلال خود قرار میدهد.»
بگذار ببینیم که چنانچه انگلس قرار بود پراتیک را«بطور پیگیر مبنای استدلال » قرار دهد، چه باید میکرد؟
اگر بحث بر سر پراتیک باشد، انگلس در نوشته های خویش و بویژه  و بطور مشخص درباره ماتریالیسم تاریخی و درباره فوئر باخ در باره آن بحث کرده و خود تزهای درباره فوئرباخ مارکس را ضمیمه نوشته خویش ساخته بود. وی - به همراه مارکس- در تمامی زندگیش، یا در پراتیک مبارزه طبقاتی درگیر بود و یا در پراتیک بررسی و تحقیق علمی.
اما اگر منظور این است که نظریه ماتریالیسم دیالکتیک را رها میکرد و به فلسفه ای به نام «ماتریالیسم پراتیک» باور میآورد، خیر انگلس چنین کاری را نمیکرد. او البته با مجعولی به نام ماتریالیسم پراتیک که باصطلاح  رهاورد شاخه ای از رویزیونیست های «نوین» است، آشنا نبود. اما کسانی بودند که درست عقایدی را تبلیغ میکردند که خسروی و کسانی همچون او پشت دیدگاه «ماتریالیسم پراتیک» تبلیغ میکنند. او اینها را به نام کسانی که ضد تئوری انقلابی، ضد حقیقت عام تئوری انقلابی مارکسیسم بودند و به عنوان عاملین بورژوازی میشناخت. بیهوده نبود که وی و مارکس، کارگران بریتانیا را که در آنجا اندیشه های بورژوایی رشد بیشتری کرده بود، مورد سرزنش قرار میدادند، که بیش از حد به پراتیک سندیکایی و اتحادیه ای چسبیده اند و به تئوری  بها نمیدهند. بیهوده نبود که وی درباره اهمیت مبارزه ایدئولوژیک که یکی از مهمترین جبهه های رزم طبقه کارگر علیه بورژوازی است، سخن میگفت! 
و بالاخره نتیجه میگیرد:
« به عبارت دیگر ، نقد انگلس به کانت  در قلمرو شناخت شناسی، نقدی بی پایه و مایه است. تنها حسن این نقد عبارت است از این توجه هوشیارانه که برای پاسخ دادن به مسئله باید از قلمرو شناخت شناسی  سوژه- ابژه بیرون رفت؛ و فراموش نباید کرد که این مشکل، در این حد عام، از دید کانت یا فیخته پنهان بوده است.»
نقد انگلس آنجا که در حد«شناخت شناسی» بوده«بی پایه و مایه» است و آنجا که در ایرادش به کانت و اگنوسیستها، به نقش پراتیک بعنوان معیار حقیقت اشاره دارد؛ در آن حدی که او اشاره میکند، باید از «رابطه سوژه و ابژه بیرون رفت» کانت یا فیخته هم میدانستند.
بقول معروف« دیگه چی»!؟ بفرمایید! آیا چیز دیگری هم هست که فراموش شده باشد!؟ شاید انگلس و پس ازاو لنین وقت تلف کرده اند که وارد نقد کانت شدند. بهترمیبود صبر میکردند تا خسروی نامی بیاید و نقد درستی بر مبنای ماتریالیسم پراتیکش که بسیار«پر مایه» بوده  و بر «پایه ای درست» استوار است، از نظر کانت ارائه دهد!؟
عجبا و شگفتا، آنجا که اندیشه توان استدلال و اقناع را از دست میدهد و پسرفت و مزدوری  پیشه میکند، بلاهت جسور میشود! بخشی از روشنفکری ایران که  ظاهرا مارکسیسم را به عنوان جهان بینی خود انتخاب کرد، نه تنها نتوانست و نمیخواست نقشی در گسترش و تکامل مارکسیسم ایفا کند، بلکه این ناتوانی را با حقارتی هر چه تمامتر به کینه علیه مارکسیسم تبدیل کرد و خلاء اندیشه و تفکر را با مشتی کلمات که خود کم بینی و حقد و کینه از آن میبارد، در زیر لایه ای از هیچ کردن دیگران به سبکی بسیار لوده، با کرکری خواندن های بی مقدار و عبث، پر کرد...  و غریبا که اسم اینها فلسفه گذاشته میشود!
میبینیم که هدف خسروی نقد نیست، بلکه هیچ کردن انگلس است. شاید اگر انگلس میدانست در آینده کسانی همچون خسروی  پیدا میشوند که  برای وی  شمشیر از رو بر می بندند، هرگز این جسارت را بخود نمیداد، که به ساحت مقدس ایده آلیسم کانت و فیخته خدشه ای وارد سازد!؟
لنین و ماتریالیسم
«به همین ترتیب وقتی لنین کانت را تا آن جا ماتریالیست میداند که از واقعیت خارجی عزیمت میکند، در واقع تنها درک محدود خود از ماتریالیسم را آشکار میسازد، زیرا این مسئله به هیچ روی ممیز کانت نیست. همه ی اشکال ایده آلیسم ، از افلاطون تا هگل هرگز از ایده عزیمت نمیکنند، بلکه در پایان یک پروسه استدلال ثابت میکنند که می بایست از یک ایده عزیمت کرد.»
دم خروس هم پیدا شد!
پس روشن میشود که لنین، گرایشی را در کانت، یعنی پذیرش وجود واقعیتی بیرون از ما را،  که او تحت عنوان شیء فی النفسه شناخت ناپذیر، تیره و تارش میکند، ماتریالیستی ارزیابی کرده است و خسروی با آگاهی به این مسئله، در بخش پیشین وارد یک دود بازی ریا کارانه  شده بود.  او با این دانسته که کانت یک دوآلیست است و تا درجه ای وجود اشیاء را بیرون از ذهن  میپذیرد، نخست این بحث را پیش میکشد که بر خلاف نظر ماتریالیستها( و لنین نیز)، فیلسوفان ایده آلیست از واقعیت عینی حرکت میکنند و نه از ذهن؛ و اینک به این نکته میرسد که لنین کانت را تا آنجا ماتریالیست میداند که او نقطه عزیمت خود را واقعیت خارجی قرار میدهد!
البته ما در مورد چند و چون نقطه عزیمت کانت در بالا صحبت کردیم و لنین نیز چنین نظری ندارد که کانت از واقعیت عینی عزیمت میکند، اما اگر خسروی درست میگوید و  لنین کانت را تا آنجا ماتریالیست میداند که او از واقعیت عینی عزیمت میکند، پس این بحث که ماتریالیستها نمیدانند که مثلا برخی از ایده آلیستها از واقعیت خارجی عزیمت میکنند به چه معناست؟!
سپس خسروی وارد  درس دادن به لنین میشود که ماتریالیسم با حرکت از واقعیت عینی نیست که ماتریالیست میشود! چرا! چون ماتریالیسم با حرکت از پراتیک است که ماتریالیست میشود. این بسیار مضحک مینماید که خسروی به نمایندگی از جریاناتی در چپ ایران وارد بحث پراتیک و های و هوی پیرامون آن میشود که از تمامی مسائل مبارزه طبقاتی درکی بسیار محدود و اکونومیستی دارند و طی 30 سال اخیر کوچکترین پراتیکی در کشور نداشته اند. اما  برای این حضرات، پراتیک در عالی ترین سطوح آن بوسیله طبقه کارگر روسیه تحت رهبری حزب بلشویک و لنین  به معنای «درک محدود» لنین  از ماتریالیسم است!؟
خیر! جناب خسروی، ماتریالیست، با قبول پراتیک نیست که ماتریالیست میشود، بلکه با قبول پراتیک، به یک ماتریالیست کاملتر و کیفتا ارتقاء یافته تر تبدیل میشود؛  یعنی به ماتریالیسم نوین مارکس و انگلس ارتقاء میابد. در گذشته، ماتریالیست، بدون پذیرش پراتیک نیز میتوانست ماتریالیست باشد و در این صورت میتوان گفت که او ماتریالیست کاملی نبود و کمبود داشت.  
بطور کلی ماتریالیست بودن یک امر نسبی است.  فلسفه ماتریالیسم نیز در حال تغیر، تحول و تکامل است.  چنانچه ماتریالیسم به حقیقت مطلق خود دست یافته باشد، آنگاه  به نهایت تکامل خود رسیده است و دیگر هیچگونه پیشرفتی برای آن جایز نیست. در حالیکه میدانیم علوم در حال پیشرفت است و ممکن است ماتریالیسم آینده بسیار کاملتر از ماتریالیسم کنونی باشد. این در مورد فیلسوفان ماتریالیست گذشته نیز درست است. آنها در زمان خود ماتریالیسم پیشرفته ای  داشتند که وابسته به علوم بود. اما علوم پیشرفت کرد و به مرور آن شکل آن ماتریالیسم کهنه شد.  
ماتریالیسم و ایده آلیسم دو مکتب فلسفی مستقل هستند که در یکدیگر تداخل و نفوذ میکنند. ایده در اندیشه ماتریالیستها، جایگاهی متفاوت با جایگاه آن در اندیشه ایده آلیستها دارد و ماده در اندیشه ایده آلیستها جایگاهی متفاوت از جایگاه آن در نزد ماتریالیستها. این شکلی از تداخل و نفوذ آنها در یکدیگر، یعنی شکل مثبت آنها در در وابستگی به طرف مقابل است. شکل دیگر این تداخل و نفوذ وجود اشکالی از ایده الیسم در نظریه ماتریالیستها و برعکس، وجود اشکالی از ماتریالیسم در اندیشه ایده آلیستها است. این شکل منفی تداخل و نفوذ آنها در یکدیگر است.  ما بخشی از اندیشه های ماتریالیستهای قرن هفده، هیجده و نیز قرن  نوزدهم (فوئرباخ) را ایده آلیستی و نادرست میدانیم. درست همانطور که بخشی از اندیشه های دکارت، لایبنیتس، کانت و هگل را ماتریالیستی میدانیم، که البته از نظر ایده آلیستها، بخش نادرست نظریات آنها را تشکیل میدهد. آنچه در بالا در مورد کانت به آن اشاره کردیم نشانگر همین تداخل و نفوذ است. وجود شیء فی النفسه و پذیرش قانون علیت و ضرورت در فلسفه کانت از نظر ماتریالیستها مثبت و از نظر ایده آلیستها منفی است.         
اگر شما نظریات لنین را درباره کانت خوانده باشید، آنگاه یا نظریات وی را نفهمیده اید و یا آنها را بطور کامل بیان نمیکنید!
لنین  خط ماتریالیستی در نظر کانت را در چند مورد ترسیم میکند. یکم در پذیرش شیء فی النفسه. دوم در پذیرش بازتاب واقعیت خارجی در احساس های ما، سوم پذیرش قانون علیت و ضرورت. (ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم، فصل چهارم، انتقاد بر کانت گرایی از چپ و از راست، ص 156) حتما خسروی که در اینجا همچون یک جانبدار پیگیر ایده آلیستها ظاهر میشود، آنها را میپذیرد! 
 ایده آلیسم مذهبی و «استلزام» سوژه و ابژه
« و اشکالی اگر هست ، که هست، لزوما در پروسه استدلال  یا در توهم مذهبی نیست، بلکه در این چارچوب دوگانه ی رابطه ی سوژه- ابژه است. رابطه ایی که در آن ابژه به مثابه شیء محسوس تلقی میشود و سوژه به مثابه انسان منفرد انتزاعی و غیر تاریخی . اتفاقا جالب توجه  است که حتی انواع ایده آلیسم های مذهبی و عرفانی نیز که نقطه ی عزیمت شان ایده، مطلق یا خدا است، ناگزیر به این نتیجه میرسند که ایده یا خدا یا مطلق  بخودی خود و بدون یک دیگری (که اسمش را کائنات یا جهان مادی موجود میگذارند ) نیز نمیتواند وجود داشته باشد. »
به بخش نخست گفته های خسروی بعدا توجه خواهیم کرد، اکنون اندکی به بخش دوم آن توجه کنیم. خسروی در ادامه همین نکات به نقل شعری «عرفانی و مذهبی» از ویژیل که تنها جمله اول آن از تورات است، استناد میورزد که ثابت کند در ادیان نیز عالم و معلوم با هم به وجود آمدند و سوژه و ابژه به یکدیگر «استلزام» دارند:
« در آغاز هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود»(تورات) و «کلمه»، بی زبانی که بخواندش و بی «اندیشه» یی که بداندش چگونه تواند بود؟ و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود و با «نبودن» چگونه میتوان «بودن»؟ (همان جا)
اگر خسروی واقعا میخواست از تورات نقل قول کند، باید کاری به کار تفسیر ویژیل نمیداشت و سراغ خود این کتاب میرفت: ازانجیل یوحنا: «درآغاز کلمه بود. کلمه با خدا بود و کلمه خود خدا بود، ازآغاز کلمه با خدا بود. همه چیز به وسیله او هستی یافت و بدون او چیزی آفریده نشد.» و از تورات :« در ابتدا، خدا آسمانها  و زمین را آفرید. زمین خالی و بی شکل بود، همه جا آب بود و تاریکی آن را پوشانده بود.» و « ...او روز هفتم را بخود اختصاص داد، زیرا در آن روز کار آفرینش را تمام کرد.» و «وقتی خداوند آسمانها و زمین را ساخت ، هیچ گیاه یا علف سبزی در روی زمین نبود  زیرا خداوند هنوز باران بر زمین نباریده بود و کسی نبود که در زمین زراعت کند...» و«...  سپس خداوند آدم را در باغ عدن گذاشت تا در آن زراعت کند و آن را نگهداری نماید.»  (کتاب مقدس، انجمن کتابهای مقدس، ترجمه فارسی 2007 عهد قدیم، ص 2 و عهد جدید ص1206) خسروی شاهد است که خدا برای اینکه «بخوانندش» ، انسان را نیافرید!   

ادامه دارد.

م- دامون
آذر 91
یادداشتها

  1. نقیب زاده یک مروج نظرات کانت و یک ضد مارکسیسم، در شرح نظر کانت در این مورد مینویسد:« ... مکان شرط هر گونه تجربه بیرونی  و از این رو مقدم به آن است... و از کانت نقل میکند که« مکان تصوری لازم و آزاد از تجربه ( پیشین - ذهنی) است که بنیاد همه ی نگرش های بیرونی است... و آن را باید چون شرط امکان نمودها تصور کرد و نه چون تعیناتی که وابسته به نمودهاست. مکانی تصوری آزاد از تجربه است که بطور لازم، بنیاد نمودهای بیرونی است.»(  میرحسین نقیب زاده، فلسفه کانت- بیداری از خواب دگماتیسم، انتشارات آگاه، ص179، تاکیدها از ماست). البته زمان نیز همچون مکان شرط  بروز نمودهای بیرونی است،اما برای نمودهای ذهنی یعنی تاثرات درونی، این تنها زمان است که همچون صورتی آنها را تنظیم میکند. به هرجهت، میبینیم که حتی نقطه عزیمت درفلسفه کانت، واقعیات بیرونی نیست؛ زیرا پیش از آن که این واقعیات ما را متاثر کنند، ما صورت هایی آماده در ذهن داریم که بوسیله آنها اساسا میتوانیم متاثر شویم. این صورتها ذهنی، «مقدم» به واقعیت عینی، مقدم به تجربه آن، «بنیاد» تجربه و «شرط» نخستین هرگونه تجربه ممکن است. 
  2.  « من واژه فرارونده (یا استعلایی) رادرباره آنگونه شناسایی بکار میبرم که پیش از آنکه با موضوع های شناسایی کار داشته باشد، با چگونگی شناسایی ما از آن موضوع ها- تا آنجا که این گونه شناسایی بطور آزاد از تجربه(یا پیشین - ذهنی) ممکن است سروکار دارد.» ( کانت، نقد خرد ناب، به نقل از نقیب زاده، پیشین، ص173، کلمات درون پرانتز از ماست. همچنین نگاه کنید به اشتفان کورنر، پیشین، ص161)
  3.  کانت مینویسد:«فقط نقد تحقیقی است که میتواند تیشه ای باشد بر ریشه ماتریالیسم، جبر، بیخدایی، اندیشیدن بیبند وبار، تعصب و خرافات- که زیانشان به همه میرسد - و نیز ضربتی به ایده آلیسم وشک؛ که خطرشان بیشتر برای دبستان های فلسفی است تا برای همگان»( کانت، نقیب زاده، ص156)
  4. هدف کانت از نگارش نقد خرد محض و نقد خرد عملی سوای مبارزه با شک گرایی هیوم که ویرانگر نتایج علمی(و همچنین ماوراء الطبیعه) بود، مبارزه با ماتریالیسم و آته ئیسم نیز بود.  گفتنی است که گرچه کانت با استدلات عقلی مدرسین مذهبی برای اثبات وجود بقای روح و  وجود خدا مبارزه میکرد، اما بشیوه ای بسیار رندانه و زیرکانه  دنیای دیگر بدون زمان و مکان یا از نظر او شی فی النفسه و سوژه بدون ابژه را  که درک آن برای ما مقدور نیست، وارد میکرد. او معتقد بود که پذیرش بقای روح و وجود خدا تنها بوسیله ایمان ممکن است. برایان مگی در کتاب محاوره ای فلاسفه ی بزرگ (آشنایی با فلسفه ی غرب) در بخش مربوط به کانت که با یک کانت شناس به نام جفری وارناک صحبت میکند، پس از ذکر نکاتی در مشکل بودن فلسفه کانت برای عام و خاص چنین میگوید« مگی:... اساس دشواری در این است که کانت ادعا میکند که هیچ راهی پیش پای ما نیست که بتوانیم از چیزها آن طور که در نفس خودشان هستند شناختی کسب کنیم، به عبارت دیگر، آنچه بین ما و شیء فی النفسه حجاب دائم بوجود میآورد نارساییهای خود ماست. بعضی از این نارسائیها مربوط میشود به محدودیت های صورتهای حس و فهم ما، از زمان و مکان که قائم به ذهن یا فاعل شناسایی است، یعنی به ما بستگی دارد. میشود به کسانی که فهم این مطالب در نزدشان دشوار است تذکر داد که« اگر دقت کنید، میبینید با بعضی از این افکار به مناسبتهای دیگر هم آشنا هستید. حتی اگر خودتان هم اعتقاد دینی نداشته باشید، لابد متوجه شده اید که خیلی از افراد جدا متدین همیشه به چیزی از این قبیل معتقد بوده اند . چنین کسان همیشه عقیده داشته اند که این عالم حس و تجربه ما ، دنیای زود گذر ظواهر و نمودهاست و آنچه بشود اسمش را حقیقت حقیقی گذاشت- و معنا و اهمیت ثابت و جاوید همه در آنجاست- بیرون از این عالم یعنی خارج از افق مکان و زمان است. کانت چون فیلسوف بود، میخواهد از راه برهانهای عقلی محض به این معانی برسد. .. و وارناک:... در نظر بگیرید که میبایست چگونه موجودی باشید تا بتوانید به چیزها آنطور که در نفس خودشان هستند معرفت داشته باشید. و ، به عبارت دیگر از مرز "محسوسیات"  و حدود تجربه های ممکن الحصول بالاتر بروید؟ به عقیده من تنها جوابی که امکان داشت در برابر این سئوال از کانت بگیرید این بود که میبایست خدا باشید. دلیلش این است که برای قادر شدن به چنین کاری ، میبایست به نحوی بکلی خارج از ظرف زمان[ یعنی از ازل تا ابدیت] و بدون هیچ نظرگاهی در مکان و فارغ از هر گونه محدودیت دیگر مکانی و آزاد از هر مرز حسی خاص، به اشیاء و امور معرفت داشته باشید، و البته بدون اینکه تفکرتان به فرانسه یا انگلیسی یا هیچ زبان خاصی صورت بگیرد و بدون اینکه در افکارتان به هیچ قالب مشخصی از مفاهیم  مقید بشوید. در این صورت شناختتان از کائنات، از همه این محدودیتها آزاد میشد. اگر کسی بپرسد : «که خوب میبایست چه باشم » که این طور بشوم؟ » تنها جواب این است که : «میبایست خدا باشی.»( برایان مگی، فلاسفه بزرگ، ترجمه عزت اله فولادوند، انتشارات خوارزمی، 1372، ص298 و299)
  5. اشتباه  کانت  این بود که تنها به استقلال نمود از ماهیت ( جوهر، ذات) توجه میکرد و پیوستگی میان آن دو را نمیدید. هگل در پاسخ به کانت، نمود و ماهیت را  وحدت اضداد دانست و روشن کرد که بین این دو رابطه ای دیالکتیکی برقرار است. هگل میگوید در حالیکه ماهیت از نمود مجزا است و کیفیتا با آن فرق میکند، اما در عین حال درون نمود است.  نمود یا ظواهری که ما مشاهده میکنیم، مدخل وروردی ما برای ورود به ماهیت است. برای اینکه به ماهیت  شیء آنچنان که حقیقتا هست، یعنی سوای گوناگونی و تغییرات ظاهری آن، پی ببریم، بناچار، باید نمودها را بکاویم. چنانچه نمودها را بخوبی کاویدیم به درون نفوذ میکنیم. به این ترتیب کاوش منظم و دقیق نمودها، جدا کردن و پیوستن آنها، ذهن را از مرز سطوح ظاهری عبور داده، بدرون شی یا پدیده و به  ژرفای آن هدایت میکند و به مرور ما به روابط یا تضادهای درونی، به ماهیت پدیده و به پدیده به مثابه یک کل آگاه  میشویم. چنان ما نمودی از شی دریافت نکنیم، این به این معنی است که آن شیء نمیتواند در معرض شناخت حسی ما قرار گیرد. وی  بروشنی هر چه تمامتر نمود را  نیز عینی و واقعی و لحظه ای در تکامل اشیاء  دانست و یکی از مهمترین پرسشها را تدوین، بررسی  و تبیین رابطه بین ماهیت و ظاهر آن دانسته بود. از نظر هگل این بسیار مهم بود که چرا فلان واقعیت به  این شکل و بهمان واقعیت به شکلی دیگر، برخی ظواهر منطبق با ماهیت، برخی کاملا ضد ماهیت واقعی و برخی در درجاتی میان این دو قطب متضاد تظاهر میکنند و یا نمود میباید. امری که مورد توجه مارکس در بررسی میان ماهیت و نمود در روابط تولید سرمایه داری  در کتاب سرمایه بود.  همچنین نگاه کنید به مائو، از یک جرقه حریق بر میخیزد، منخب آثار جلد اول، ص 178 و نیز درباره اقتصاد شوروی شماره33 جریان دیالکتیکی شناخت و شماره 35 آغاز از اصول و قوانین اساسی یک شیوه مارکسیستی نیست.
  6. « وجود بدون تعین»  یک مفهوم مجرد ، یک انتزاع پوچ و میان تهی است. چنانچه تعینی وجود نداشته باشد، وجود نیز وجود نخواهد داشت. وجود بی تعین، نفی وجود است. هر وجود بدون تعینی همانطور که هگل بروشنی در منطق خود و در فرایند تبدیل هستی به نیستی نشان میدهد تنها میتواند یک انتزاع محض  باشد و در این حدود دیگر وجود نبوده، بلکه عدم وجود یا نیستی است. از نظر هگل شدن یعنی تعین پذیرفتن.  فقط کسانی چون خسروی که توانایی استدلال ندارند و از زیر بار آن«شانه خالی میکنند» میتوانند به جای کانت به «وجود بی تعین» پناه برند و پشت آن پنهان شوند تا استدلال انگلس را نفی کنند.