Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

            

 در آمدی کوتاه بر مارکسیسم به عنوان علم و ایدئولوژی
اغلب این پرسش طرح میشود که مارکسیسم علم است یا ایدئولوژی؟ بیشتر کسانی که مایلند مارکسیسم را از وجه علمی آن تهی کنند جواب میدهند مارکسیسم ایدئولوژی است و علم نیست،همچنانکه مثلا مذهب علم نیست. از دیگر سو کسانی که میخواهند جنبه طبقاتی آن را زیر سئوال برند میگویند مارکسیسم علم است و ایدئولوژی نیست. و علم هم علم است و هیچگونه جانبداری در آن وجود ندارد. در نتیجه نمیتوان گفت مارکسیسم ایدئولوژی پرولتاریا است. اما بر خلاف این دو دسته نظرات که هر کدام به وجهی از حقیقت اشاره میکنند مارکسیسم هم علم است و هم ایدئولوژی.
 
مارکسیسم به عنوان علم
مارکسیسم نخست علم است. زیرا مارکسیسم متکی بر شناخت دقیق ماهیت، روابط درونی و شیء یا پدیده به مثابه یک کل، یعنی تضادهای ذاتی و قانومندی هایی  که بر حرکت، تغییر، تحول و تکامل اشیاء و پدیده های طبیعی و اجتماعی  حاکم است. در نتیجه عمیقا متکی به علوم طبیعی و اجتماعی و  وابسته به دانش اجتماعی- تاریخی بشر است. مارکسیسم با هر قدم که علوم طبیعی به پیش بردارد همراهی کرده و همراهی خواهد کرد.  خواه دانشمندانی که این علوم را پیش میبرند مارکسیست باشند و یا مارکسیست نباشند.
طی عمر 160 ساله مارکسیسم، هیچ گونه کشف یا پیشرفت علمی نبوده که مارکسیسم موافق آن نباشد و یا بخواهد علیه آن موضع بگیرد. برعکس مارکسیسم همواره مایل بوده دیدگاههای خود را با پیشرفت علوم طبیعی اصلاح و بهبود بخشیده، عمیقتر کرده، و متحول و متکامل کند. دو کتاب برجسته فلسفی مارکسیسم یعنی آنتی دورینگ انگلس و ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم لنین تراز بندی فلسفی تمامی پیشرفت علم و دانشی است که دانشمندان بویژه در علوم طبیعی به پیش برده بودند. در این کتاب که در دو زمان مختلف نگاشته شده اند،مولفین تلاش کرده اند آخرین پیشرفت های علوم را در زمان خودشان تراز بندی کرده و فلسفه مارکسیسم را با آن غنا بخشند. در شوروی و چین تمامی امکانات برای دانشمندان ( مثلا مورد پاولوف در شوروی) فراهم میشد تا بتوانند در شرایط ایده آل آزمایش های خود را پیش ببرند. مائو تسه تونگ، همواره آخرین نتایج علوم را تعقیب میکرد.
همچنین مارکسیسم خود پیش برنده علوم اجتماعی یعنی علوم اقتصاد، جامعه شناسی و سیاست بوده است. ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی،  قانون ارزش اضافی و چگونگی کار کرد نظام سرمایه داری و نیز چگونگی بر آمدن سوسیالیسم و کمونیسم از دل سرمایه داری ، نیاز به قهر و دیکتاتوری پرولتاریا و ادامه مبارزه بین طبقات در سوسیالیسم  همه و همه شناخت هایی علمی بوده اند که  بوسیله مارکسیسم فرموله شده و در تغییر جامعه بکار رفته اند.
از سوی دیگر مارکسیسم نه تنها خود به  تحقیق علمی پایبند بوده بلکه از هر اقتصاد دان، جامعه شناس و یا سیاست دان متعلق به طبقات خرده بورژوازی و بورژوازی که  تحقیق ارزشمندی در این زمینه ها کرده باشند، آماده بهره برداری و یاد گیری بوده و خواهد بود، گرچه این مسئله همواره  وجود دارد که با جنبه هایی یا نتیجه گیری هایی از آن اثر تحقیقی که متاثر از دیدگاههای طبقاتی نویسندگان آنهاست، موافق نباشد. (رهبران مارکسیسم در این زمینه مثال برجسته ای هستند. آنها  اغلب از آثار تحقیقی مهم محققین طبقات خرده بورژوا و بورژوا استفاده کرده اند).  
ونیز گرچه هنر حوزه ای متفاوت از علم است اما مارکسیسم در پیشرفت هنر و نقد هنری (قواعد و قوانین آن) نیز تابع هر پیشرفت ارزشمند مترقیانه و یا انقلابی است که دراین عرصه ها صورت گرفته و یا خواهد گرفت. پیشرفتهایی  که در خدمت به رشد و تکامل اخلاق و روحیات طبقه کارگر و زحمتکشان و عموم طبقات خلقی در انقلاب دموکراتیک و نیز در خدمت به سوسیالیسم تاثیر گذار بوده در مبارزات طبقاتی اشان برای پیروز شدن بر جامعه کهنه و مدافعان آن و ساخت جامعه ای نو موثر واقع شود.
در مجموع  نتایج فلسفی مارکسیسم متکی به  نتایج علوم طبیعی و اجتماعی و روانشناختی و نیز پیشرفتهایی است که در عرصه هنر و نقد ادبی وکلا فرهنگ حاصل میشود. مارکسیسم خود علم است و نیز متکی به تمامی علوم بشری است. مارکسیسم  را هرگز با تفکرات و نظرات غیر علمی، ضد علمی، خرافی، سر سازش نبوده و همواره بر علیه چنین نظراتی مبارزه کرده است. 

مارکسیسم به عنوان ایدئولوژی
اما مارکسیسم ایدئولوژی است زیرا جانبدار است. جانبداری که آگاهانه و اجباری پدید آمده است.  مارکسیسم با تجزیه و تحلیل واقعیات و فاکتها به این نتیجه رسیده بود که تضاد بین روابط تولید سرمایه داری و نیروهای مولده این نظام ( طبقه کارگر و ابزار تولید اجتماعی شده) موجب میشود که طبقه کارگر که بوسیله سرمایه داران استثمار میشود به شورش و قیام و انقلاب برخیزد و این نظام را نابود کرده و از وسائل و امکاناتی که این نظام فراهم کرده استفاده کند و آن را به نظام کمونیستی تبدیل کند.
این نتیجه گیری های علمی که  کاملا بی طرفانه و غیر مغرضانه،  بی دخالت کوچکترین تمایلات متعصبانه یا  جهت گیری های جانب دارانه، در نتیجه مطالعات فراوان و دامنه دار، بررسی فاکت های بیشمار، تجزیه و تحلیل مفاهیم، موضوعات و تجارب عملی فراوان اخذ شده و منطبق با واقعیات بود، مارکسیسم را جانبدار میکرد. جانبدار طبقه کارگر و زحمتکشان. یعنی نیروهای مولد نوین و طبقه ای که میتواند و باید کمونیسم را بسازد تا به رهایی نائل شود. در اینجا مارکسیسم آگاهانه بطرف یک طبقه معین جهت گیری کرده و خود را ایدئولوژی این طبقه معین یعنی طبقه کارگر نامید.
از این رو مارکسیسم که در عرصه علمی طرفدار تحقیق بی طرفانه و بدون هر گونه تمایل متعصبانه است و اجازه دخالت کوچکترین عنصر جانبداری را نداده، بی رحمانه خواستار انطباق تفکر با واقعیت از طریق آزمایش و پراتیک است، در ایدئولوژی عمیقا جانبدار است. و به صراحت اعلام میدارد که مارکسیسم  فلسفه و دانش پرولتاریا و در خدمت پرولتاریا است.
از سوی دیگر یکی از نتایج  مهم علمی مارکسیسم در زمینه جامعه شناسی این است  که ساخت اقتصادی که  اساس هرجامعه معین و هر نظام معین تولیدی است، در تحلیل نهایی تعیین کننده روساخت های سیاسی - ایدئولوژیک آن جامعه و آن نظام تولیدی است که بر آن جامعه معین حاکم است. از این رو مارکسیسم خود را به عنوان یک امر ایدئولوژیک، بازتاب(مستقیم و غیر مستقیم ) ساخت اقتصادی آن جامعه معین و نظام تولید سرمایه داری میداند.
بنابراین مارکسیسم در حالیکه داوطلبانه و آگاهانه اعلام میدارد که ایدئولوژی طبقه کارگر است، در عین حال  خود را به عنوان ایدئولوژی، محصول اجباری  و الزامی آن جامعه معین در مرحله معینی از تاریخ خود و بازتاب ذهنی آن روابط عینی اقتصادی میداند که بر آن جامعه حاکم است. پس مارکسیسم ایدئولوژی ای است که داوطلبانه و آگاهانه اتخاذ میشود و در عین حال  ایدئولوژی ای است که محصول جبری یک نظام تولیدی معین و بازتاب ذهنی روابطی عینی است که در عرصه تولید حاکم است. پس در   ذهن و آگاهی، عین و اجبار و در  عین و اجبار، ذهن و آگاهی وجود دارد. اینکه در هر لحظه از زمان و در هر مرحله و هر دوره کدام یک جهت عمده و دیگری غیر عمده است منوط است به تجزیه وتحلیل ویژه ما از چگونگی   و رشد و تکامل مارکسیسم طی تقریبا نیم قرن.
مارکس و انگلس دو محقق دانشمند آلمانی بودند که ضمن تحقیقات علمی خود به نتایجی معین در زمینه اقتصاد و جامعه شناسی رسیدند. طی پروسه تحقیق بوسیله آنها، آگاهانه بود. از سوی دیگر اینان اعلام کردند که نتایج علمی که به آن رسیدند آنها را داوطلبانه درخدمت طبقه کارگر قرار میدهد. این است وجه ذهنی و آگاهانه این قضیه.
از سوی دیگر مارکس و انگلس از خود پرسیدند که چرا آنچه آنها کشف کردند، پیش از این کشف نشده بود؟ و چرا نه در جایی دیگر بلکه اینجا و در این برهه تاریخی کشف شد. آنها پاسخ دادند این امر به آنها بر نمیگردد، بلکه به آن شرایطه معین اقتصادی بر میگردد که بر کشورهای اروپایی در آن دوران معین حاکم است. این است وجه عینی  و جبری قضیه.
بازهم از خود پرسیدند چرا آنها، یعنی مارکس و انگلس باید نماینده طبقه کارگر باشند و نه نماینده طبقه دیگری. و آنگاه جواب دادند که هر طبقه اجتماعی که در ساخت اقتصادی تولید وجود دارد، بازتاب فکری  یا ما به ازای ذهنی خود را در عرصه ایدئولوژی و سیاست ایجاد میکند و قرعه به نام آنها خورده  که بازتاب آن شکل و شیوه ذهنی ای از حل و فصل مسائل برسند که طبقه کارگر بطور عینی و بواسطه موقعیت ویژه اش در تولید میرشد.
و باز هم از خود پرسیدند چرا نه سیسموندی، نه پرودن، اینها هیچکدام نماینده طبقه کارگر نشدند و نماینده خرده بورژوازی شدند. و آنگاه پاسخ دادند این به ذات و این جور چیزها بر نمیگردد، بلکه به واسطه آن شرایط معین و ویژه ای  است که این دو در زندگی خود، در کنش و تجارب ذهنی و عینی خود طی کردند، یعنی شرایط معین اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، ارتباط با کارگران، شرکت در مبارزه طبقاتی و اسلوبی است که بکار بردند و نیز مواضعی که در طول مبارزه اتخاذ کردند. اگر سیسمومندی و پرودون آن مسیر را در زمینه ذهنی و در تجارب عینی و مبارزه طبقاتی طی میکردند، و آن مواضعی را اتخاذ میکردند که مارکس و انگلس اتخاذ کردند، آنگاه بی تردید آنها نماینده ی طبقه کارگر میشدند.

طبقات اجتماعی و جهت گیری های علمی و ایدئولوژیک
همچنین انسانها در جوامع طبقاتی به طبقاتی تقسیم میشوند که باورها، دیدگاهها،  تمایلات، و منافع متضاد دارند. برخی طبقات با پیشرفت علوم و نتایج آنها موافقند، برخی دیگر نیستند. برخی نه تنها با پیشرفت علوم اجتماعی موافق نیستند بلکه با پیشرفت علوم طبیعی و یا با پیشرفت بعضی از آنها  هم موافق نیستند. برخی دیگر با  پیشرفت علوم طبیعی موافقند اما با پیشرفت علوم اجتماعی توافق ندارند و در مقابل حقایق کشف شده علمی در این حوزه ها موضع میگیرند یا آنها را تحریف میکنند. برخی دیگر نیز وجود دارند که با با پیشرفت هر دو علم موافقند.
مثلا بسیاری از خشکه مقدس های مذهبی با پیشرفت علوم، خواه طبیعی و خواه اجتماعی مخالفند. در دوران قرون وسطی این خشکه مقدس ها با علم ستاره شناسی شدیدا مخالف بودند. زیر این علم به سرعت در حال پیشرفت و شدیدا برعلیه نظراتشان بود. اینها جیوردانو برونو را در آتش سوزنداند، کوپرنیک را مجبور کردند که نظراتش را پنهان کند و گالیله را وادار کردند که بر خلاف عقاید خود بگوید زمین گرد است.
برخی دیگرهستند، همچون بورژوازی که دانشمندانش در مبارزه برای پیشبرد علوم طبیعی و اجتماعی با فئودالها و کشیشهای انکیزاسیون در افتادند و علوم طبیعی( فیزیک، شیمی، ستاره شناسی، زیست شناسی  و...) و اجتماعی ( اقتصاد، جامعه شناسی، تاریخ، روانشناسی) را برق آسا به پیش بردند. اما پس از اینکه شرایط اقتصادی- اجتماعی تغییر کرد، سرمایه داری به نظام مسلط تبدیل شد و بورژوازی طبقه حاکم  گردید و نیز نیروهای مولد نوین رشد کردند، از یک سو از حد و توانانشان خارج شد که علوم اجتماعی را پیشرفت دهند (1)  یعنی توانایی رسوخ عمیقتر، دریافت ربط و اتصالات پدیده ها در سطحی نوتر  و کلا دریافت حقایق علمی از توانشان خارج شد و به فساد و گندیدگی افتادند.(2) از سوی دیگر  چنانچه دریافت حقایق علمی در علوم اجتماعی بوسیله دانشمندان دیگر پیش میرفت و آنها این حقایق و کلا پیشرفت علوم اجتماعی را به سود منافع طبقاتی خود نمییافتند، بورژوازی دارو دسته ایدئولوگ ها خود را که عموما سطحی نگر و مبتذل بودند، پیش می فرستاد تا به هر نحو سعی کنند آنها را باطل اعلام نمایند و یا  چنانچه توفیقی حاصل نشد، به تحریف این نظریات علمی دست زنند. مثلا  مارکس علم اقتصاد را جهش آسا به پیش راند، اما بورژوازی و ایدئولوگ های طرفدارش با نتایج علمی مارکس موافق نبودند و تلاش میکردند و میکنند که یا  آن نتایج را مردود اعلام کنند و یا تحریف کنند و به گونه ای دیگر نشانشان دهند.
  بین علم و ایدئولوژی در مارکسیسم وحدت وجود دارد در حالیکه این وحدت در مورد همه ایدئولوگ ها صدق نمیکند. بسیاری از دانشمندان بورژواز و خرده بورژواز هستند که در آزمایشگاه دانشمند و عالمند، اما بیرون و در جامعه ایدئولوژی مذهبی دارند و یا از ایدئولوژی بورژوایی پیروی میکنند. بسیاری کسان هستند که ایدئولوژی یک طبقه پیشرو را دارند اما  لزوما آگاه به نتایج علوم و پیرو نتایج علمی نیستند.
مارکسیسم در حالیکه علم بود  اما مخاطبین و طرفداران خود را بطور عمده در میان طبقه کارگر یافت. چرا؟ زیرا مارکسیسم در حالیکه خود یک ایدئلوژی تنظیم شده بود در عین حال با باورها، نوع نگاه به مسائل مختلف، تمایلات، غرایز، احساسها، سرشت، ارزشها، منافع، خواستها  و آرزوهای عمیق و اصیل یک طبقه معین، یعنی طبقه کارگر در باره زندگی و جهان وحدت میافت و تبدیل به جهان بینی یا ایدئولوژی آن طبقه شده، این طبقه را در راه پیشرفت مبارزاتش یاری میداد. 
همچنین میتوان گفت که  کارگران نیز امیال، آرزوها، باورها و منافع طبقه خویش را در علم مارکسیسم یافتند و با مطالعه آن، آنچه را که گاه  احساس میکردند به گونه ای علمی میفهمیدند .
به بیانی دیگر وقتی میگوییم «انسان در کاخ و کوخ متفاوت میاندیشد»(فوئر باخ) منظور این نیست که آنکه در کوخ نشسته  است لزوما دیدگاهی علمی دارد. بلکه منظور این است که شرایط اجتماعی زندگی وی نوع معینی از باورها، غرایز، احساس ها و آرزوها در او ایجاد میکند که متفاوت و متضاد است با اعتقادات و احساس های آنکه در کاخ  بسر میبرد. در اینجا  اگر از موارد استثنایی صرف نظر کنیم، شعور اجتماعی مستقیما متاثر از وجود اجتماعی است و با آن یگانگی دارد. وجود یا شرایط متفاوت و متضاد زندگی اجتماعی طبقات، انواع متفاوت و متضادی از ایدئولوژی ها را در آنها بوجود میآورد.

رابطه یک طبقه اجتماعی و نمایندگان سیاسی- ایدئولوژیک آن
از سوی دیگر رابطه یک طبقه معین با نمایندگان سیاسی و ایدئولوژیک آن هم رابطه ای سرراست و مستقیم است و هم پیچیده و نامستقیم.
سر راست و مستقیم است چندانکه یک بورژوا میتواند از نظر ایدئولوژیک طبقه خود را نمایندگی کند و یا یک ایدئولوگ بورژوا  میتواند مستقیما بورژوا هم باشد؛  یا یک کارگر میتواند تبدیل به ایدئولوگ طبقه خود شود (مثل ژوزف دیتسگن فیلسوف آلمانی که خود کارگر بود و تبدیل به ایدئولوگ طبقه کارگر شد) یا کسی که ایدئولوگ خرده بورژوازی است مستقیما خرده بورژوا هم باشد.  
پیچیده و نامستقیم است. یعنی در حالیکه به طبقه ی معینی تعلق داشت اما طبقه دیگری را  از لحاظ ایدئولوژیک نمایندگی یا به طبقه دیگری خدمت کردند. مثل برخی بورژواها یا خرده بورژواها که با  که ایدئولوگ طبقه کارگر شدند و یا کارگرانی که نماینده بورژوازی گردیدند.
البته باید اضافه کنیم که هر فردی از هر طبقه ای که نماینده طبقه دیگری میشود (و در اینجا رابطه وجود اجتماعی و شعور اجتماعی به هیچوجه مستقیم نیست) دیر یا زود تغییر معینی در شرایط وجود اجتماعی اش داده میشود یا باید داده شود. آنکه به طبقه بورژوازی متعلق است و به ایدئولوگ طبقه کارگر تبدیل میشود، دیر یا زود یا مجبور میشود که موقعیت زندگیش را به موقعیت زندگی یک کارگر تبدیل کند. یا خود بخود این امر صورت میگیرد و یا خود داوطلبانه به این کار مبادرت میورزد. و آنکه کارگر است و ایدئولوگ بورژواها میشود دیر یا زود در زندگی اش تغییراتی صورت میگیرد و زندگیش سبک و سیاق بورژواها را پیدا میکند. چنانچه این تغییرات صورت نگیرد یعنی تضاد بین وجود اجتماعی و شعور اجتماعی و یا شعور اجتماعی با وجود اجتماعی از میان نرود (زیرا میان زمین و آسمان و در این تضاد نمیتوان برای مدتی طولانی زندگی کرد) نیروی طرف مقابل کار را به تعادل میکشاند. یعنی شعور طبقاتی یک خرده بورژوا که با پذیرش مارکسیسم  نمایندگی طبقه کارگر را پذیرفته است در صورتی که در شرایط  وجود اجتماعی خود تغییری اساسی ندهد دوباره تغییر کرده و مثلا مارکسیسم وی بمرور سرو دم بریده و یا بنا به مثل معروف«شیربی دم و یال و اشکم» می شود و او بعد از مدت زمانی به همان تفکر پیشین خود بر میگردد.
در این میان به استثناهایی نیز برمیخوریم . یعنی  برخی از این افراد تا پایان عمر نیز شکل زندگی پیشین خود را حفظ کردند. مثلا نریمانوف  کارخانه دار که  خدمتگزار طبقه کارگر بود و به بلشویک ها کمک فراوان کرد(اگر درست بیاد آورده باشم). و یا کارگری که تا پایان عمر کارگر ماند اما همواره مدافع بورژواها باقی ماند. اما این نوع روندها همچنانکه گفتیم عموما  استثنایی یا غیر عمده بوده و همواره در مورد اقلیت ناچیزی صدق کرده است.(3)
مارکس در مورد رابطه بین نمایندگان سیاسی  و ادبی یک طبقه  و خود آن طبقه توضیح داد که نمایندگان سیاسی و ادبی یک طبقه در عرصه ذهنی به همان  مسائل، حدود و راه حل هایی میرسند که منفعت مادی و و موقعیت اجتماعی  طبقه ای که نمایندگی میکنند ایجاب میکند.(هجدهم برومرناپلئون بناپارت، ترجمه باقرپرهام، نشر مرکز، ص 63) مارکس و انگلس نمایندگان ایدئولوژیک طبقه کارگربودند درست به این دلیل که بازتاب ایدئولوژی یک طبقه را در عرصه ذهنی فرموله میکردند. یا به عبارت دیگر نوع نگاه آنها به مسائل و را ه حلهایی که ارائه میدادند و نیز حدود توانایی آنها برای پیشبرد علم  با عینیت طبقه کارگر و نوع راه حلی که طبقه کارگر برای حل و فصل مسائل بدان میرسید، انطباق داشت.
در مورد نکته مارکس باید بگوییم که این رسیدن نمایندگان یک طبقه در عرصه ذهنی به گونه ای و حد و حدودی از نگاه و راه حل ها و رسیدن به حدود عینی معین از طرف افراد یک طبقه  که با منافع آن طبقه انطباق دارد، کماکان هم میتواند مستقیم باشد و هم نامستقیم. مارکس و انگلس نمایندگان ایدئولوژیک پرولتاریا بودند اما از نظر طبقاتی از طبقه بورژوازی جدا شده بوده بودند. در مورد رابطه مستقیم بین حدود و حدود ذهنی و عینی نیز مثالهای پیش گفته ما درست در میآید.

 وحدت و تضاد میان علم و ایدئولوژی  و رابطه متقابل آن دو- رسوخ مارکسیسم در طبقه کارگر
از زاویه ای دیگر به مسئله نگاه کنیم:
مارکسیسم  نظام معینی از باورها را در باره دنیا تنظیم و فرموله میکند.  این علم - ایدئولوژی که شکل سره  و منظم دارد با رسوخ  در طبقه کارگر، مجموعه و نظام  باورهای طبقه کارگر را تغییر داده  از اشکال خودبخودی خود خارج کرده و به وجه منظم و شکیلی در میآورد. در نتیجه این نفوذ و رسوخ، ایدئولوژی طبقه کارگر از ناسره گی ها و آغشتگی های خود به ایدئولوژی طبقات دیگر خود بیرون میآید و سره و پاکیزه میشود.  بدینسان مارکسیسم که خود علم - ایدئولوژی است تبدیل به  علم و ایدئولوژی طبقه کارگر و خواست این طبقه برای دگرگونی جهان در جهت کمونیسم میشود.
میتوان از کسانی که مارکسیسم را  فقط علم میدانند پرسید که  چرا این علم هر کجای دیگر رسوخ نمیکند؟ چرا میان طبقات دیگر که ممکن است بدرجات بیش از طبقه کارگر دارای تحصیلات دانشگاهی باشند، بدرجه طبقه کارگر و زحمتکشان خواهان نمیابد؟ چرا این بستر آماده ترین بستر برای پذیرش و رشد مارکسیسم است؟ درست به این دلیل که شرایط زندگی و مجموع باورهای این طبقه آنها را برای پذیرش این علم آماده میکند.
از سوی دیگر رسوخ باورها و تمایلات و احساسهای طبقه کارگر در مارکسیسم به علم مارکسیسم روح و جان میبخشد و آن را از خشکی یک علم صرف بیرون میکشد و بدینسان مارکسیسم را که علم است تبدیل به ایدئولوژی، تبدیل به موجودی سرشار از روح و احساس میکند.
میتوان نتیجه گرفت که مارکسیسم هم علم است و هم ایدئولوژی. اینها دو جنبه متضاد یک جهان بینی و پیکره ی واحد یعنی مارکسیسم هستند. گاه جنبه علمی آن عمده است و جنبه ایدئولوژی ان غیر عمده  و گاه برعکس جنبه ایدئولوژیکآن عمده است و جنبه علمی آن غیر عمده.
چنانچه به جنبه علمی آن بچسبیم و جنبه ایدئولوژیک آن را فراموش کنیم آن را از روح، احساس، باور، تمایل، عشق  و آرزو و ایمان- ایمانی که از حقانیتی که حس میشده و اینک به علم نیز خود را مجهز کرده- تهی خواهیم کرد. آنگاه معلوم نیست که این همه فداکاری و جان باختن در راه تحقق یک جامعه ایده آل از کجا میآید؟ آنگاه معلوم نیست بی آنکه به مفاد یک علم معین درست به این دلیل که منطبق با واقعیاتی است که بارها حس و تجربه شده جور در میآید، ایمان داشت(نه فقط آنها را فهمید یا بدتر از بر کرد) در راه آن فدارکاری و جانفشانی کرد.
برخی میگویند صرفا علم کافی است! میپرسیم پس چرا همه کسانی که در عرصه علم مارکسیسم دانایی دارند، حاضر به این از خود گذشتگی ها و فداکاری ها نیستند؟ چرا بسیاری کسان که دستی طولانی در علم دارند، و حسابی علمی هستند حاضر به فدا کردن منافع خصوصی به خاطر منافع عمومی نیستند؟ آیا به این علت نیست که برخی از آنها از لحاظ ایدئولوژیک یعنی باور به همان علم و کسانی که مخاطبان آن علم معین میباشند،سست و ضعیف هستند و ایمان یا اعتقادی با تمام وجود ندارند؛ یا در حد کسانی که واقعا از لحاظ ایدئولوژیک قوی هستند یعنی به آن ایمان دارند، نمیباشند؟ 
از سوی دیگرچرا کسانی که گاه بزرگترین فدارکاری ها را در راه تحقق آرمانشان میکنند کسانی نیستند که لزوما از لحاظ سطح علم و دانش بسیار بالا و در حد یک دانشمند باشند؟
و چنانچه ایدئولوژی را بدون علم بخواهیم، یعنی حتی به جنبه طبقاتی مارکسیسم تکیه کنیم و آنرا کافی بدانیم اما به جنبه علمی آن کم بها دهیم، آنگاه ما تنها تمایلات، احساس ها و آرمان های خوبی خواهیم داشت و هرچند ممکن است مبارزه بر این مبنا گاه تاثیرات شگرفی ایجاد کند اما آنها اتکایی به تجزیه و تحلیل علمی واقعیت نخواهند داشت و در نتیجه امکان این است که ما افرادی پر شور اما بی مایه باشیم. اعمال ما به روشن بینی علمی مجهز نبوده و به سادگی دستخوش شور و شوق های بی حاصل گردد و یا در نتیجه مشکلات و یا  به هرز رفتن در راههای بی نتیجه، به  ناامیدی و یاس گرایش یابد.
برای اینکه بحث خود را کامل کنیم  چند مثال میآوریم:
اغلب میگوییم «فلانی آدمی با سواد و معلومات، اما سست عنصر و ضعیف است.» یا بزبانی سیاسی تر میگوییم «فلانی از نظر علم و دانش خیلی قوی بود اما از نظر ایدئولوژیک قوی نبود؛ یک مدتی مبارزه کرد و رفت دنبال زندگیش.» و یا  مثلا «تا آخر نکشید.» و یا  «در زندان برید.»  و یا بر عکس «فلانی گرچه سواد زیادی نداشت اما  جوهرش قوی بود؛ تا آخرش بود یا هست؛ و یا خوب مقاومت کرد؛ و یا نتوانستند بشکندش.» و بالاخره «فلانی هم دانشش خوب بود و هم خیلی با ایمان؛ نمیخواست به یکی دو دوره مبارزه بسنده کند؛ و بزاره رو سرش حلوا حلواش کنه، می خواست تا آخرش باشه.»
در تمامی این مثالها که عموما میان مبارزان سیاسی رواج دارد اما بسط آن به زندگی عادی و معمولی نیز ممکن است، تفاوت و تضاد میان داشتن علم و دانش و باور داشتن به آن، میان بالا بودن از لحاظ علمی و در راه آن علم مبارزه کردن، و نیز پیگیر و استوار بودن در دنبال کردن اهداف آن علم ، در زندگی و مبارزه به چشم میخورد.
این تضاد امری واقعی است و به این دلیل است که علم و ایدئولوژی گر چه با یکدیگر پیوند دارند، اما از دو جنس متفاوت هستند. بدست آوردن علم و دانش گر چه انسان را از لحاظ معینی رشد میدهد، اما بخودی خود انسان را از لحاظ ایدئولوژیک رشد نمیدهد. ایمان و اعتقاد به امر  و آرمان طبقه کارگر بخودی خود انسان را بامعلومات نمیکند. برای اینکه یک مبارزه کمونیست از لحاظ  علمی وایدئولوژیک قوی شود لازم است که مداوما در کار فراگیری علم و دانش کلاسیک های مارکسیستی و نیز کاربرد مداوم آنها در مورد مسائل عملی باشد. در مبارزه طبقاتی طبقه کارگر شرکت فعال داشته و با افراد زیادی از این طبقه محشور و باصطلاح «قاطی»  شود. باورها، عقاید آنها در مورد زندگی، احساسات و تمایلات آنها برای یک زندگی بهتر و آرزوها و آمالشان را بشناسد و بالاخره با آنها «یکی» یعنی از جنس آنها گردد. تنها در چنین صورتی است که او یک کمونیست آگاه و دانشور و یک مبارزه انقلابی با ایمان خواهد شد.

جمود، ایستایی و جزم اندیشی در علم و ایدئولوژی
 برخی ها میگویند ایدئولوژی میل به فراگیری و سکون دارد اما علم ندارد. در نتیجه بگوییم مارکسیسم علم است و ایدئولوژی نیست. این ها عموما مباحثی نادرست است.
میتوان مارکسیسم را علم نامید و همان سکون و تحجر و انحطاط را به آن تحمیل کرد. مگر علم هرگز دچار تحجر و انحطاط  نشده است؟ هیچ چیز در جهان نمیتوان یافت که تضاد درآن بین کهنه و نو وجود نداشته باشد! هیچ چیز در جهان نمیتوان یافت که در آن نو پیشین به کهنه فعلی تبدیل نشود و در نتیجه گرایش به جمود و تحجر نداشته باشد! چنانچه چیزی دچار تحجر یا کهنگی نشود، به چیز دیگری، به چیز نویی که در درون  وی در حال رشد و تکامل است، تبدیل نخواهد شد و علم نیز از این قاعده ها مستثنی نیست. برای نمونه، علم  اقتصاد بورژوایی و آموزش های ریکاردو آخرین اقتصاد دادن کلاسیک بورژوا در اواسط قرن نوزدهم به جمود و انحطاط  دچار شد. همین زمان است که علم اقتصاد پرولتری یا مارکسیستی بر میآید.( همانجا) و یا فلسفه آلمان پس از فوئر باخ.
میتوان آنرا ایدئولوژی نامید و در عین حال از آن دگم نساخت، بلکه پابپای تکامل واقعیت به پیش برد. مارکس، لنین و مائو مارکسیسم را علم و در عین حال ایدئولوژی نامیدند، اما هیچکدام ان را به دگم تبدیل نکردند. آنها مارکسیسم را در بیشتر زمینه ها به پیش بردند و تکامل بخشیدند.
بیشتر کسانی که به این مباحث دامن میزنند هدفشان این است که مارکسیسم را از جنبه طبقاتی آن تهی کنند. مثلا میگویند «دولت پرولتاریا نباید ایدئولوژی داشته باشد» زیرا مثل جمهوری اسلامی میشود. ولی هیچ دولتی نبوده و نیست که ایدئولوژی و جهان بینی معینی بر آن حاکم نباشد. مشکل جمهوری اسلامی این نیست که ایدئولوژی دارد. مشکل آن این است که ایدئولوژی آن متعلق به طبقات عقب مانده و متحجر جامعه ما است. مشکل حکومت طبقه کارگر(عمدتا در شوروی زیرا عموما این مثال در مورد چین زمان مائو بکار نمیرود) این نبود که رسما به یک ایدئولوژی معتقد بودند. مشکل آن بود که بسیاری تجارب تازه  و نو بوده و در عین حال تحلیل دقیقی از تضادهای نظام سوسیالیستی  وجود نداشت و به این دلیل  حزب نتوانست مبارزه ایدئولوژیک را بدرستی در مورد صفوف خلق بکاربرد.
آیا اگر بگوییم دولت پرولتاریا به علم معتقد است و ایدئولوژی ندارد، دیگر همه مشکلات حل میشود؟  خیر! اصل این است که چه ایدئولوژی ای و یا چگونه علمی! و نیز چگونه آنرا بکار بریم! چنانچه دولت طبقه کارگر ایدئولوژی ای  داشته باشد که مدرن و متکی بر علم مبارزه طبقاتی در دوران سوسیالیسم(درون صفوف کارگران و زحمتکشان واقشار و طبقاتی که در راه سوسیالیسم مبارزه میکنند و  بین این مجموعه  و کسانی که در راه  سوسیالیسم کارشکنی میکنند و یا در راه  بازگشت به سرمایه داری تلاش میکنند) و پیشرفت ترین احساس ها و تمایلات و آرزوهای طبقه کارگر باشد، آنگاه  برخورد این دولت به همه آحاد طبقات و گروه ها با افکار و احساسات مختلف، در یک جامعه سوسیالیستی درست و اصولی خواهد بود.

                                                                
م- دامون
مرداد ماه 90

1- زیرا در مورد علوم طبیعی بورژوازی حساسیت فئودالها را نداشت. زیرا نه تنها مجبور بود این علوم را بخاطر تبدیل ارزش اضافی مطلق به ارزش اضافی نسبی و بالا بردن درجه استثمار کارگران و نیز رقابت با دیگر سرمایه داران و یا سرمایه داران دیگر کشورها همواره پیشرفت دهد، بلکه با تبدیل کردن مذهب  به بخشی از ساز و کار حکومت خویش، تلاش کرد سازشی بین پیشرفت علوم طبیعی برای توسعه و تکامل تولید و عقب نگه داشتن توده ها بوسیله مذهب ایجاد کند.                                                                                                            
2- همچنانکه به اشاره مارکس ارسطو که در فهم وجوه تساوی میان کالاها در مبادله پیش رفت، نمیتوانست وابستگی این وجه تساوی را به کار مساوی انسانی درک کند. زیرا عموما در جامعه برده داری یونان بین کارهای انسانی تفاوت وجود داشت. ونیروی  کار برده ها مساوی با کار بقیه نبود. ( مارکس، سرمایه، ترجمه ا. اسکندری، فصل اول، شکل معادل).
همچنین نگاه کنید به نظریات مارکس در مورد علم اقتصاد بورژوایی پس از رشد و شدت گرفتن مبارزه طبقاتی میان طبقه کارگر و بورژوازی: «مادامی که علم اقتصاد بورژوایی است، یعنی تا وقتی که نظم سرمایه داری را بجای اینکه یک مرحله موقتی از تکامل تاریخ بداند شکل آخر و قطعی تولید اجتماعی میانگارد ، وجه ی علمی آن فقط تا موقعی است که مبارزه طبقاتی آشکار نشده است.» (همان کتاب، پی گفتار به چاپ دوم و نیز ادامه همین بحث و نظر مارکس در مورد ریکاردو و رسیدن علم بورژوایی به «سرحد غیر قابل عبور خود»).
3- مثال مشهور برای اهل هنر و منقدان ادبی، بالزاک فرانسوی بنیان گزار سبک رئالیسم در ادبیات است. بالزاک به طبقه ی اشراف تعلق داشت و شیفته آنان بود. اما هنگامی که رمانهای خویش را مینوشت تابع سبک رئالیسم بود و واقعیت را آنطور که بود به شکل هنری آن ارائه میکرد. بدینسان در رمانهایش عملا فساد و گندیدگی اشراف را نشان میداد و به ستایش قهرمانان بورژوا و گاه حتی نیروهای تحتانی میپرداخت. تراژدی بالزاک زیستن با این تضاد بود. از نظر ایدئولوژیک پیرو اشراف و فئودالیسم و بطور واقعی یا عملی در رمانهایش یک بورژوا. او در حالیکه تا پایان عمر شیفته مجالس اشراف باقی ماند و با آنها در آمد وشد، اما با دردمندی هر چه بیشتر نظاره گر سقوط آنها به ورطه نابودی و برآمدن طبقه نوین بورژوا بود. اما بالزاک و بالزاکها عموما استثناء هستند و نه قاعده.