صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران
بخش سوم
«نشریه حقیقت »
« جبر گرایی(دترمینیسم) چيست؟ يك جهت گيری فلسفی كه معتقد است موقعيت فعلی پديده ها (و سير وقايع در هر زمان معين و مفروض) الزاما توسط رشته ای از فاكتورها و وقايع معين از قبل تعيين شده و به اينجا رسيده است – زنجيره ای از عوامل و وقايع معين كه هر كدام برای عامل و رخداد بعدی علت بوده و بهمين ترتيب تا به آخر. پس: چنين مقدر بوده است. اين نتيجه گيری آخر، نتيجه ايده آليستی خالص اين متدولوژی است. لزوما همه دترمينيست ها اينطور نمی گويند. در واقع اكثرشان چنين نمی گويند برای مثال زمانی که جامعه ايران را مورد مطالعه قرار می دهيم. ما تضادهای آنرا (بر بستر جهان امپرياليستی) توضيح می دهيم و به گذشته مربوط (و نه نامربوط) هم نگاه می کنيم. متدولوژی دترمينيستی می گويد برويم از تاريخ چند هزار ساله و يا چند صدساله شروع كنيم و دانه به دانه زنجيره حوادث را تشريح كنيم و بهم متصل كنيم تا بتوانيم خصايل كنونی جامعه را تعريف كنيم. يعنی اينكه پديده فعلی محصول اجتناب ناپذير تمام آن روندهايی است كه قبلا رخ داده است . » !
و«مائو می گويد برای فهم پديده و توضيح آن، بايد تضادهای آن پديده را مطالعه كرد. دترمينيست ها می گويند سير تاريخی آن بايد مطالعه شود»(18)
تاریخ و بررسی و تحلیل تاریخی
نخست از نفهمیدن آنچه مائو ) و بطور کلی مارکسیسم ) گفته است، آغاز کنیم. اولا مائو این نظریه را که برای فهم پدیده و توضیح تضادهای آن باید تضادهای آن پدیده مطالعه شود را نه در مقابل نظریه ی من- در آوردی «مطالعه سیر تاریخی پدیده»، بلکه در مقابل دیدگاه کسانی میگذارد که علل حرکت پدیده را در بیرون آن جستجو میکنند و دوم در مقابل دیدگاهی که به دنبال علل عمومی حوادث هستند و به علل خصوصی که بطور ویژه از درون هر پدیده برمیخیرند توجه نمیکنند.
دوما: منظور مائو از از مطالعه تضادهای یک پدیده مطالعه وضع کنونی این تضادها و چگونگی «سیر تاریخی» آنها است. مائوهرگز نمیگوید که کافی است تضادها را همینطور مطالعه کنید تا آنها را بفهمید ویا نیازی به مطالعه تاریخ این تضادها ندارید. چنین تفسیری در بهترین حالت جز نفهمیدن ومضحکه عام و خاص کردن نظریه مائو و در بدترین حالت تحریف این نظریه چیز دیگری نیست. از دیدگاه مائو (ونیز مارکسیسم) برای اینکه شما تضادها را بفهمید باید تاریخ و گذشته این تضادها را مطالعه کنید، اینکه چگونه پدید آمده، رشد و توسعه یافته و چه قوانینی بر رشد و تکامل آنها حاکم است، تا وضع کنونی انها را دریابید و بتوانید آینده آنها را پیش بینی کنید.
واما برای اینکه بتوانید گذشته آنها را( مثلا امپریالیسم و نقش آن در مورد جوامع تحت سلطه) مطالعه کنید، لازم نیست به چند هزار سال برگردید. بلکه نقطه آغاز امپریالیسم - تقریبا اواخر قرن نوزدهم - را مبدا بگیرید و پروسه را مطالعه کنید. و یا مثلا پروسه چگونگی رشد سرمایه داری را در کشورخود مبدا بگیرید و به مطالعه پروسه انقلاب بورژوا - دموکراتیک نوین بپردازید. خود مائو این اسلوب را در مطالعات فلسفی خویش در رساله های «درباره پراتیک» و «درباره تضاد» خواه به طور کلی و خواه در هر مورد مشخص مثلا در خاص بودن تضاد، در بررسی دو حزب گومیندان و حزب کمونیست چین، به کار گرفته است.
همچنین اگر بخواهید تاریخ جامعه خود را بشناسید و به سیرتحول جامعه اشتراکی اولیه(اقتصاد، سیاست وفرهنگ) جامعه برده داری و جامعه فئودالی آشنا شوید، حتما باید تاریخ چند هزار ساله آن را بشناسید. ضمنا اگر شما بخواهید واقعا با توده ها ارتباط فعال و موثر داشته باشید، باید اساطیر، مذهب، آداب و رسوم و سنن و بطور کلی فرهنگ جامعه خود و تاریخ آن را بخوبی بشناسید.
سوم: آنچنان مطلب در شرح این نکته در مارکسیسم - تقریبا به اندازه همه چیزهایی که مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو گفته اند یا نوشته اند- وجود داردکه من واقعا نمیدانم از کجا و از کدام نوشته مثال بیاورم. تمامی این آثار پراست از تحلیل تاریخ حداقل یکصد سال و بویژه 40 یا پنجاه ساله و مداوما عمیق شدن در آن. میتوان پرسید که مگر مارکس چه نیازی داشت که تاریخ دو قرن رشد سرمایه داری را ازپیش از انقلاب اول انگلستان تا سال 1860 و 70 قرن نوزده با دقت هر چه تمامتر مطالعه کند تا بتواند شرحی دقیق از قوانین تکامل سرمایه داری بدست دهد. ببینیم لنین دیالکتیک را چگونه از«سرمایه» استخراج میکند :
«اگر مارکس منطق(بطور عام) را از خود به یادگار نگذاشته ولی منطق (خاص) سرمایه را به ما عرضه داشته و مناسب است که از آن تا حد ممکن در مورد مسئله مطروحه بهره جوییم. در «سرمایه» در مورد یک علم، منطق، دیالکتیک و نظریه شناخت[ به سه اصطلاح نیازی نیست هر سه یک چیز بیش نیستند]ماتریالیسم بکار رفته است و آنچه در نزد هگل با ارزش بوده گرفته و تکامل بخشیده است.
کالا- پول- سرمایه
تولید ارزش اضافی مطلق- تولید ارزش اضافی نسبی
تاریخ سرمایه داری و تحلیل مفاهیمی که آن تاریخ را خلاصه میکند» ...تحلیل مضاعف، استقرایی و استنتاجی- منطقی و تاریخی.» (19)
چنانچه مطالعه تاریخ و بررسی و تحلیل تاریخی را از «دیالکتیک» بگیرید چیزی از دیالکتیک باقی نمیماند جز انتزاع محض پا در هوا. نویسنده متوجه نیست که بررسی مارکسیستی یک پدیده دو مقوله انتزاع یا مجرد (مفاهیم) و مشخص(تاریخ و وضع کنونی) را در بر میگیرد.
و نیز
«برای شناختن واقعی یک موضوع ، باید بر کلیه جوانب، کلیه روابط و «واسطه های»آن محیط شد و آنرا مورد تحقیق قرار داد. ما هرگز بطور کامل چنین توفیقی نخواهیم یافت ،اما همه جانبه نگری را طلب کردن ما را از اشتباه و تحجر مصون میدارد.» (20)
شناختن، کلیه جوانب، کلیه روابط و واسطه ها، بدون مطالعه تاریخ مطلقا ممکن و مقدور نیست.
و نیز مائو: و این رهبری است که صد و هشتاد درجه خلاف گفته شما را گفته است. مثلا کافیست به مقاله «انقلاب چین و حزب کمونیست چین» نگاهی شود . فصل دوم دارای این عنوان است: جنبشهای انقلابی در صد سال اخیر. ویا
« اینک به بررسی تاریخ بنگریم عده قلیلی از اعضاء وهواداران حزب ما به این بررسی پرداخته اند ، ولی پژوهش های آنان سازمان یافته نبوده است. تاریخ چین، خواه در صد سال اخیر و خواه در عهد باستان بر بسیاری از اعضاء حزب ما بکلی تاریک است...» (21)
این نکته بدنبال بررسی ضعف حزب در بررسی اوضاع کنونی و بدنبال آن بررسی اوضاع بین المللی میآید.
و نیز« تاریخ کشور خود را به هیچوجه نمیدانند و یا خیلی کم میدانند و بجای آنکه از این جهالت شرم داشته باشند به آن میبالند. بدتر از همه اینکه تعداد بسیار اندکی از رفقای ما تاریخ حزب کمونیست و تاریخ چین در صد سال اخیر از زمان جنگ تریاک را واقعا بلدند(یعنی سرسری و سطحی خوانده اند) میتوان گفت که هیچ کس دقیقا به بررسی تاریخ اقتصادی، سیاسی، نظامی و فرهنگی چین در صد سال اخیر از زمان جنگ تریاک نپرداخته است.»(22)
اینها نمونه بسیار کوچکی از حجم عظیمی است که در آثاررهبران مارکسیسم مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو در نیاز مداوم به بررسی تاریخ- تاریخ همه رشته ها، فلسفه، جامعه شناختی، سیاست،اقتصاد، فرهنگ، ارتش ... و نه برای تفنن بلکه برای هرچه بهتر درک کردن وضعیت کنونی و نیز توانا شدن در فهم همه جانبه وضعیت واقعی توده ها- وجود دارد.
البته هر کس میتواند هر مسیری که دلش خواست انتخاب کند وهر جور که خواست در مقابل کسانی که مارکسیسم را متهم به «تاریخ گرایی» میکنند سر فرود آورد، اما این کار را به اسم مارکسیسم و با سطحی کردن و یا دست به تحریف آن زدن انجام دادن، به هیچ وجه پسندیده نیست. پیش از آنکه به نقد بیشتر عبارات بالا دست زنیم به نکاتی چند در مورد تاریخ توجه میکنیم.
پیوست و گسست در تاریخ
مسئله دیگری که باید در بررسی تاریخ و وقایع مورد تاکید قرار دهیم همانا پیوست و گسست در تاریخ است.
این مسئله را باید از زوایای گوناگون مطالعه کرد.
نخست این نکته به دو مفهوم «تدریج» و «جهش» در تاریخ اشاره دارد. در طبیعت و تاریخ هیچ شیء و یا پدیده ای بصورت تدریجی محض تغییر و تکامل نمیابد. بلکه همواره توامان درگیر حرکت تدریجی و جهشی است. یعنی در جوهر خود خصلت دوگانه را دارد. بعبارت دیگر هر حرکتی که در رابطه معینی تدریج به حساب میاید در رابطه معین دیگر جهش است و برعکس. همچنین اگر در کل حرکت پدیده در دوران معینی حرکت تدریجی مسلط باشد در دوران تغییرات بزرگ کیفی، جهش عمده است و جهشهای ممتد یکی پس از دیگری رخ میدهد و کیفیت پدیده متحول شده و مسیرتکامل پدیده دگرگون میگردد.
از سوی دیگرمرزها و حدود تغییر و نیز مطالعه یک شیء یا پدیده بستگی به نقطه آغاز و نقطه پایان آن دارد. هر شیء یا پدیده ی نوینی هم با تاریخ پیشین خود پیوست دارد و هم گسست. پیوست آن به این دلیل است که پدیده نوین از دل پدیده پیشین بیرون امده وچیزهایی از شی ء یا پدیده پیشین را در خود «حفظ» میکند و «ارتقاء» میدهد. گسست آن در این است که این شیء یا پدیده ای نوین است که در «نفی» پدیده پیشین پا به زندگی نهاده است وبنایراین نه تنها کیفیتا با پدیده پیشین فرق دارد بلکه از جهات معینی «ضد» پدیده پیشین است.این پدیده حاوی تضادهای دیگری است که با تضادهای پیشین تفاوت کیفی دارند. گسست از پدیده پیشین یعنی گسست از تداوم قوانین معینی که بر پدیده پیشین حاکم بود وسیر رشد و تحول آن. (23)
مثلا جامعه اشتراکی اولیه یک پروسه اجتماعی است که برای مطالعه آن باید نقطه آغاز آن - گسست انسان از حیوان و شکل گیری ابزار سازی و بر قراری روابط تولید نخستین، مبدا قرار گیرد. این آغاز این فرایند است. برای بررسی این روند البته نیازی به بررسی پروسه چگونگی گسست بیولوژیک انسان از حیوان و مطالعه میلیونها سال تاریخ تکامل بیولوژیک بشر و تضادهای آن نیست. آن پروسه به اتمام رسیده و گسست در آن پدیده صورت گرفته و پدیده ای نوین آغاز شده که حاوی تضادهای خاص خود است. آن تضادها ویژه بود و تاریخ تکامل ویژه خود را داشت . این تضادها نیز ویژه است و تاریخ تکامل ویژه خود را دارد. بی تردید فهم تاریخ بیولوژیک تکامل انسان(مثلا نقش کار) به فهم تاریخ جوامع ابتدایی کمک میکند زیرا پیوندها و پیوستهای معینی بین آن گذشته و حال وجود دارد اما این گونه نیست که هر واقعه ای در سیر حرکت جامعه اشتراکی نخستین، حلقه ای است که از قبل در تاریخ تکوین بیولوژیک انسان نوشته شده بوده است و یا هر حادثه ای نتیجه حوادثی است که در یک میلیون سال پیش رخ داده است. زیرا در آن تاریخ گسست رخ داده و مسیر پدیده تغییر کرده است.
همین گونه است مطالعه جوامع برده داری و یا فئودالی و سرمایه داری و نیز سوسیالیسم. هر کدام از این جوامع البته بطور نسبی نقطه آغاز و پایان دارند. و هر کدام حاوی تضادهای ویژه هستند. هر کدام هم با جوامع پیش از خود پیوست دارند و هم گسست . برای تضادهای سرمایه داری البته نیازمطلق به مطالعه تضادهای برده داری یا فئودالی نیست.
در مورد پیوست و گسست نکته دیگر این است که پیوست اشاره به حفظ چیزهایی از پدیده پیشین در پدیده نوین دارد. گسست اشاره به کنده شدن از پدیده پیشین و تضادهای آن دارد. در مورد «حفظ» برخی چیزها باید گفت که اینها در پدیده نوین جزیی از سازو کار آن شده و نقش تازه ای در تضادهای آن ایفا خواهند کرد. در مورد گسست باید گفت که چیزهای نوین پدیده آمده با توجه به مفهوم جهش، گسست و غیره امکانات نوینی برای پدیده گیرکرده در بن بست پدید می آورد که بعضا غیر قابل تجسم هستند.
امکان، احتمال، واقعیت - داخلی و خارجی
در باره مسئله رویدادها و وقایعی که در هر کدام از این پروسه ها مختلف بوقوع میپیوندد میتوان دیدگاههای متفاوت و متضاد داشت. مثلا اعتقاد داشت که هر چه رخ میدهد اتفاق و تصادف محض است. قانون علیت وجود ندارد وهیچ چیز به عنوان علت و معلول که قانونمند و ضروری باشد رخ نمیدهد. تاریخ هر پروسه عبارت از است مشتی اتفاقاتت و حوادث بدون ارتباط با هم. این دیدگاه تا پیش از هگل تقریبا در مطالعه تاریخ موضع مسلط داشت.
از سوی دیگر میتوان گفت که هر چه رخ میدهد نتیجه محض و مطلق رویدادهای پیشین در تکوین شیء یا پدیده است و همه چیز بر طبق یک جبر و قانون رخ میدهد و ضروری است. و عوامل خارجی یا حوادث کوچکترین نقش در دگرگون کردن مسیر پدیده ندارند.
این هر دو دیدگاه حاوی اشتباه هستند. دیدگاه نخستین بر اتفاقات و حوادث و هرج و مرج تاکید میکند و نمیبیند که رویدادها، اتفاقها وتصادفات در حینی که در شکل ظاهری خود تصادفی و پر هرج و مرج هستند اما اگر آنها تکرار شوند و یا از شباهت های معینی برخوردار باشند انگاه میتوان از دل آنها «قانون» بیرون کشید. قانون یعنی وجه «مشترک و پایدار» میان اتفاقات که تا وقتی یک پروسه آغاز میشود تا وقتی که پایان میابد، مدام تکرار میشود. قانون و قوانین نشان میدهند که تضادهای یک شیء یا پدیده از نقطه آغاز تا پایان چگونه حرکت، تغییر وتکامل میابند.
دیدگاه دوم تنها بر همین مسیر قانونمند و ضروری تاکید میکند و اتفاقات «تکرار ناشونده» یا «ناهمانند» که در سیر حرکت قانون مند پدیده گریزاز قانون یا خلاف قانون و یا «استثنا» به حساب میا یند( آگراستثناء ها جزیی از مجموع شرایط پیرامون شئ یا پدیده را بسازند، تکرار شوند و پایدار گردند، تبدیل به «قاعده» و قانون میگردند و یکی از مسیرهای محتمل در تکوین پدیده را نشان میدهند.) نمیبیند. مثلا حیوانی که می تواند در زندگی طبیعی خویش مسیر تولد تا مرگ طبیعی را بپیماید در نتیجه سانحه ای به مرگ غیر طبیعی بمیرد و یا بوسیله حیوانی دیگر و یا انسانی شکار شود و شکل تکوین بعدی اش بکلی با مسیرتکوین طبیعی تضادهای ویژه خودش متفاوت گردد.
از سوی دیگر این دیدگاه به کنش متقابل و فعل و انفعالات درونی شیء یا پدیده توجه دارد اما توجهی به تاثیر عوامل خارجی ندارد و اینکه این عوامل میتواند مسیر حرکت شیء یا پدیده را بکلی دگرگون کند. البته اینکه در صورت چنان تاثیر عوامل خارجی این شیء یا پدیده چه مسیری را به پیماید به خصلت ویژه خود این پدیده بستگی دارد اما بی تردید این مسیر با مسیر پیشین متفاوت خواهد بود.
افزون براینها، زمانی که ما مطالعه پروسه تکوین یک شیء یا پدیده راآغاز میکنیم میتوانیم هم سیر تکوین تقریبا طبیعی که منتج از تضادهای درونی و تکامل آنها است مطالعه کنیم ،هم حوادث و اتفاقات احتمالی و هم تاثیر عوامل خارجی. مطالعه پروسه های مختلف اجتماعی مثلا جامعه اشتراکی، برده داری، فئودالی، سرمایه داری و سوسیالیسم به ما مسیرهای ممکن، محتمل و ضروری را نشان میدهد. برخی در نتیجه تکوین قانونمند و ضروری درونی به جامعه بعدی پا گذاشته اند مثل امپراطوری روم؛ برخی در نتیجه حوادث درونی و یا حملات کشورهای دیگر از بین رفته اند و یا در دیگر جوامع حل شده اند مانند برخی جوامعی که در بین النهرین بوده اند و برخی دیگر با وجود تغییرات فراوان در پیرامون، قرنها از جای خود تکان جدی نخورده اند ولی به یکباره با جهشهای ممتد به مراحل تکامل عالیتر جهیده اند مثلا ژاپن، مغولستان و یا چین. بر چنین مبنایی است که مارکسیستها میباید تا آنجا ممکن است ضروریات، امکانات و احتمالات را درمطالعات و تحقیقات خود و نیز در مبارزه انقلابی در نظر گیرند و انعطاف و قابلیت انطباق را در شرایط گوناگون داشته باشند.
بطور کلی و در درجه نخست توجه مارکسیستها باید بیش از انکه بر حوادث استثنایی و یا اتفاقات پیش بینی ناشده استوار باشد بر فهم قوانین وضروریات تکوین یک پدیده استوار باشد . این پایه است. و بروی آن باید تمامی امکانات و احتمالات و مسیرهای گوناگون را در نظر گرفت. اما اینکه ما بیایم و آنقدرتوجه خود را معطوف اتفاقات و حوادث کنیم که یادمان برود که حرکت پدیده قانون دارد و ضرورتمند است این نه تنها درست نیست بلکه شدیدا زیان بخش است.
کهنه و نو. تکامل
« ما اغلب میگوییم که« نو برجای کهنه مینشیند.» این قانون عام والی الابد تخطی ناپذیر عالم است... در درون هر شیء یا پدیده بین جهات نو و کهنه تضادی موجود است که منجر به یک سلسله مبارزات پر فراز و نشیب میشود. جهت نو در نتیجه این مبارزات از خرد به کلان رشد میکند و بالاخره موضع مسلط میابد، در حالیکه جهت کهنه از کلان به خرد بدل میشود و بتدریج زایل میگردد. و به محض اینکه جهت نو بر جهت کهنه چیره شد ،پدیده کهنه از نظر کیفی به پدیده نو بدل میشود...»(24)
این اساسی ترین دیدگاه مارکسیستها در مورد تغییر و تحول است. همچنین مارکسیستها به دیدگاه تکامل باور دارند. نکته مرکزی این است که هیچ چیز کهنه ای نمیتواند تا ابد کهنه بماند و باید جای خود را به امر نوین دهد. امر نو نیزاز آسمان نازل نمیشود بلکه در دل خود آن پدیده کهنه نهفته است. به عبارت دیگر هر چیز که بوجود میآید شایسته نابود شدن واز بین رفتن است وعلل این از بین رفتن و نابودی بطور اساسی در ذات آن نهفته است. سرمایه داری نیز مشمول همین حکم است، اگر چه دهها بار خود را از بحرانها بیرون کشد و یا بر علیه کمونیسم تبلیغ کند و با تمامی درندگی خود مانع شکل گیری و رشد آن گردد. چرا جبری است؟ به این دلیل که تضادهای آن مراحل پیدایش، رشد و توسعه و تکامل خود را طی کرده اند و به نقطه پایانی رسیده اند. سرمایه داران در برابر آنچه اکنون و بخاطر منافعشان، مجبور به پیشرفت دادن آن هستند، دد صفتانه میلیاردها کارگر و زحمتکش را استثمار میکنند و اجازه پیشرفت را به دهها و هزارها مورد(اقتصاد، سیاست، فرهنگ) نمیدهند. آیا اگر گفته شود چنین استثمار و چنین موانعی را در مقابل پیشرفت بشرقرار دادن، منجر به مقاومت و مبارزه کارگران و دیگر طبقات و اقشار میشود و طبقه کارگر و زحمتکشان بناچار باید به یک مبارزه انقلابی آگاهانه دست زنند تا این شرایط را از بین ببرند چیزی غیر معقول گفته شده است؟
جبرگرایی
اینک لازم است که به بحث خود درباره مسئله دترمینیسم بازگردیم :
در عباراتی که در آغز مقاله آوردیم دو مسئله با یکدیگر درهم شده است.یکی اینکه موقعیت فعلی پدیده ها معلول و نتیجه زنجیره ای از عوامل و وقایع معینی (ذهنی و عینی، داخلی و خارجی، حادث وضروری ) بوده است که هر کدام برای عامل یا عوامل و رخداد های بعدی علت بوده است. این با واقعیت تطبیق دارد. زیرا موقعیت فعلی پدیده ها در واقع نه همچنانکه گفتیم از آسمان نازل شده و نه یک دفعه بنا به گفته یک اسطوره یونانی چون مینروا از سر ژوپیتر بیرون زده است. بالاخره مجموعی از رویدادها و عوامل عینی و ذهنی و کنش و واکنش های متعدد دخالت داشته اند تا وضعیت و موقعیت مفروضی شکل بگیرد.
این نکته ها را رد کردن، نقد و رد جبر گرایی نیست بلکه رد مارکسیسم است. نقد این نکته است که وقایع کنونی نتیجه وقایع، حوادث و اتفاقات گذشته است. و مارکسیستها اعتقاد دارند که شما میتوانید با مطالعه این اتفاقات و حوادث رشته مشترک تکرار شونده در آنها را بشناسید و از طریق این رشته های تکرار شوند به قانون حرکت، تغییر و تحول آنها پی ببرید و آینده آنها راپیش بینی کنید. چنانچه شما نتوانید بوسیله بکار بردن درست متد مارکسیسم آینده را پیش بینی کنید مارکسیسم نه تنها علم نخواهد بود بلکه به هیچ دردی نخواهد خورد.
و دوم اینکه وضعیت فعلی، نه تنها نتیجه رویدادهایی نبوده است که از کنش و واکنش های متعددی تشکیل شده اند، نه تنها قصدهای متضاد انسانی یا گروهها و طبقات با منافع متضاد و نیز واکنش های واقعیت ها و حوادثی بیرون از اراده آنها در آنها مندرج نبوده، بلکه همه چیز از پیش بوسیله اراده ای بیرون از طبیعت یا اراده ای درون خود طبیعت یا درون اجتماع بشری به عنوان نفسی مستقل ازانسانها تعیین شده است و سیر وقایع جز تحقق همین تعیین شدگی پیشین که بوسیله این نفس مستقل پنهان، تعیین شده نمیتوانست مسیر دیگری بپیماید. این دیدگاه البته درست نیست و مارکسیستها نیز هرگز چنین چیزی نگفته اند. زیرا نه طبیعت مقصود از پیش تعیین شده ای دارد و نه اجتماع بشری .
«آدمیان هستند که تاریخ خود را میسازند ولی نه آنگونه که دلشان میخواهد، یادر شرایطی که خود انتخاب کرده باشند؛ بلکه در شرایط داده شده ای که میراث گذشته است و خود انان به طور مستقیم با ان در گیرند. بار سنت همه ی نسلهای گذشته با تمامی وزن خود برمغز زندگان سنگینی میکند. و حتی هنگامی که این زندگان برآن میشوند تا وجود خود وچیزها را به نحو انقلابی دگرگون کنند و چیزی یکسره نو بیافرینند.»(مارکس،هیجدهم برومر،،ترجمه باقرپرهام، ص13)
از دیدگاه مارکس انسانها تاریخ خود را میسازند ولی نه در شرایطی که خود تصمیم گرفته اند چگونه باید باشد، بلکه با مجموع شرایط و وضعیتی که از نسل پیش به انها به ارث رسیده؛ با نیروهای مولد پیشین، با روابط تولیدی پیشین و با سیاست و فرهنگی که از نسل پیشین برای آنها به یادگار مانده است. بنا براین انسانها از یک طرف تابع وضعیت موجود هستند و از سوی دیگر تغییر دهنده آن.
تاریخ بشر، تاریخ رشد بشر از نادانی به آگاهی است و هر چه از این تاریخ بگذرد همه جانبه نگری در تکوین آگاهانه تاریخ، نقش قدرتمندی تری خواهد داشت. بشر محاسبات دقیق تر و همه جانبه تری از جزییات و اوضاع در مجموع خواهد کرد و حوادثی که امکان پیش بینی شان وجود دارد را، در نظر خواهد گرفت و جای معینی برای حوادث پیش بینی نشده خواهد گذاشت. تاریخ سازی نا آگاهانه به تاریخ سازی آگاهانه تبدیل خواهد شد. و این البته نسبی خواهد بود و نه مطلق. بنابراین تاریخ را آگاهانه ساختن، در طی رویدادها و حوادث، به این معنا خواهد بود که رویدادهایی که بعدها اتفاق خواهد افتاد بیش ازآنکه تابع حرکت خود بخودی چیزها باشد تابع مقصود و معنای معینی است که بشر به تاریخ اجتماعی خود میدهد.این البته تا جایی است که بشر قادر باشد این تاریخ را ادامه دهد.
در صورتی که مثلا در نتیجه اتفاقات و حوادثی ناشی از وضعیتهایی در طبیعت که ممکن است نسبت به جامعه بشری حادث باشند ولی خود تابع قوانین و ضروریات دیگری هستند، این جامعه نابود شود، وضع فرق میکند. هم چنانکه درتکوین خود جوامع بشری، بخش از جوامع بشری نابود شدند و این البته در کل تکوین تاریخ بشر برگشتهایی به عقب به حساب میآید.
اما نشستن و محاسبه این موارد ونقش این گونه حوادث را برجسته کردن نقش بدرد بخوری در مبارزه طبقاتی جاری بروی کره زمین ندارد. و بهتر است بررسی آن را به علم نجوم بسپاریم و سر خود را به خاطر آن بدرد نیاوریم.
همچنین این مهم است که هدف از چنین تاکیدی درشرایط کنونی جهان و در نیز در شرایط حاضر مبارزه طبقاتی در ایران و نیز در وضعیت کنونی جنبش چپ به چه مناسبت صورت گرفته و نقش آن در تکوین سطح فهم و ادراک کمونیستها چیست که ما آنقدر آنرا بزرگ میکنیم و پیرامونش های و هوی براه میندازیم و آنرا به عنوان یکی از وجوه تغییر کیفی مارکسیسم شمرده و جزیی از ارکان تغییر کیفی ساختار چارچوبه مارکسیسم بحساب میآوریم.
باز هم درباره «جاده های مختلف تکامل»
نکته دیگری که میتوان در این خصوص گفت دایره های تغییر و تکوین یک جامعه معین یا باصطلاح «جاده های تکامل» است.
مارکس و انگلس مطالعات خود را در مورد جوامع تنها به یک یا دو جامعه محدود نکردند. آن دو و همینطور مارکسیستهای بعدی تا جاییکه دایره تحقیقات وتوانشان اجازه داده است تقریبا بیشتر جوامع بشری و چگونگی تکوین و تکامل آنها را بررسی کرده اند. زمانی که وجوه مشترک این جوامع بررسی شد بجز شکلهای اشتراکی اولیه، برده داری، فئودالی یا سرمایه داری و یا شکلهایی واسط و بینابینی و یا با اندک تفاوتهایی، چیز دیگری کشف نشد. مثلا انسان، زمین و ابزارغیر صنعتی یا صنعتی ابزار اساسی تولید بوده اند. جوامع یا اشتراکی بوده اند یا طبقاتی و جوامع طبقاتی نیزعموما یکی از این سه شکل بوده اند. میتوان با این بحث برخی مارکسیستها دگماتیک مخالف بود که هر جامعه ای، این اشکال را باید بطور منظم و جبری طی کند. اما در این تردیدی نیست که اشکال عام وجوه تولیدی سوای ویژگیها در این یا آن کشور وهمچنین شکلهای توالی آنها و اینکه در فلان کشور اینها بطور منظم طی شده یا طی نشده اند، در تمامی کشورها همین ها بوده است .
بدینسان جاده های تکامل هم بی انتها و هم محدود بوده اند. بی انتها به این دلیل که هر کدام از این جوامع و تکامل آنها و نیز رویدادهایشان ویژگیهایی داشته اند که مختص خودشان بوده اند. محدود به این معنی که علیرغم ویژگیهای معین، وجوه عامی کشف شده که میان همه این جوامع و شکلهای تکوین آنها مشترک است.
اگراز نابودی برخی جوامع بگذریم و نیز این نکته را در نظر نگیریم که در محاسبات مردم زمین فعلا خوردن سنگهای آسمانی به زمین و نابودی آن، مانع از زندگی آنها و برنامه ریزیشان برای آینده نمیشود آنگاه میبینیم که بیشتر جوامع یا همه این شکلها را طی کرده اند و یا برخی از آنها را . و نیز ترتیب انها به گونه ای بوده است که شکل بعدی از شکل پیشین متکامل تر بوده و امکانات نوینی برای رشد و تکامل گشوده است.
چرا؟ به این دلیل که مجموع امکانات کره زمین و درجه رشد شناخت اجتماعی- تاریخی بشر این امور را ممکن و مقدور ساخته که مثلا ابزار سازی از شکلهای ساده شروع شده و به شکلهای متکامل تر برسد و یا از روابط اشتراکی به روابط طبقاتی تبدیل شود. و نیز انسان، زمین و یا ابزار صنعتی درهردوره معین نقش ابزار تولید را ایفا کنند. اینها نیز محدودیتهای معینی را در هر دوره تکامل به شکلهای موجود و پیش روی تکامل، تبدیل کرده است.
وظیفه علم تاریخ و ماتریالیسم تاریخی نخست تحلیل شکلهای خاص تکامل و پس از آن بدست آوردن وجوه مشترک تکامل در میان همه جوامع و تعیین مشخص آنچه حادث است از آنچه جبری ،آنچه انتخاب است و آنچه در پس هر انتخابی جبرا رخ میدهد.
بنابراین جبر به این معنا نیست که در پی هر حرکتی مقصود ومعنایی نهفته است. به این معنی است که امکان انتخاب ها و یا جاده های تکامل در هر شرایط معین تاریخی بوسیله خود مجموع شرایط تاریخی محدود میشود. انسان ازجامعه اشتراکی نخستین نمیتواند مستقیما به نظام سرمایه داری گذر کند مگر آنکه در پیرامون ان جوامع سرمایه داری وجود داشته باشد و از انها تاثیر بگیرد. انسان نمیتوانست زمین را کشت کند و تبدیل به ابزار اصلی تولید کند مگر آنکه ابزار صنعتی به درجه معینی از رشد رسیده باشد. هیچ چیز بی علت پدید نمیآید. حتی یک حادثه ساده خارجی که برای یک شیء یک حادثه به شمار میآید خود نتیجه ضروری علل و اتفاقات دیگری بوده است .
عباراتی که در بالا از مارکس نقل کردیم وحدت آزادی و ضرورت را بروشنی توضیح داده و چگونگی تبدیل مداوم آنها را بیکدیگر بیان میکند. انسانها از یکسو تاریخ خود را خود میسازند و خود و آن را به نحوی انقلابی تغییر میدهند. از سوی دیگر آنان از آغاز با چیزهایی روبرو هستند که از نسل گذشته به یادگار رسیده و شکل میراث مادی و معنوی موجود را پیدا کرده است. بنابراین شرایطی که با آن روبرو هستند ساخته خود آنها نیست و آنها از آغاز وارد انتخاب نشده اند.
اما از سوی دیگر این یادگارها نیز خود نتیجه تاریخ سازی انسانهای پیشن و آفرینش های نوین و انقلابی آنها بوده است. یعنی نتیجه انتخاب های پیشین. بنابراین آنچه به عنوان شرایط بیرون از اراده تحویل میگیریم یعنی مناسبات تولیدی مشخص تاریخی و درجه ای از رشد نیروهای مولد و نیز مجموعه شرایط سیاسی و فرهنگی محصول و ترکیبی از شرایط عینی پیشین وانتخاب هایی بوده است که انسانها در گذشته انجام داده اند. یعنی ترکیب ضروریات عینی و آزادی انتخاب ها.
یادداشتهای بخش سوم
18- حقیقت شماره 50 مقاله «در مورد تقليل گرائی و جبر گرائی»
این مقاله بوسیله این جریان «ارزشمند» - احتمالا به معنای علمی- خوانده شده است. درشرح این مقاله اظهار میدارند که از نوشته های انقلاب فرهنگی گرفته شده است و نیز از حزب کمونیست آمریکا. در این که ممکن است از این حزب گرفته شده باشد میتوان مطمئن بود. اما در اینکه از نوشته های مائوئیست های چین گرفته شده باشد نه تنها میتوان تردید داشت بلکه میتوان بی تردید گفت که این گونه نیست. مائوئیست های انقلاب فرهنگی، مائو را بسیار بیشتر از مفسران ایرانی او میشناختند.
19- لنین دفترهای فلسفی، خلاصه علم منطق هگل، بخش نخست، ترجمه فارسی. جواد طباطبایی، تاکید از من است. این البته شیوه هگل در کتاب «علم منطق» نیز هست تاریخ منطق( یا فلسفه) و تحلیل مفاهیمی که این تاریخ را خلاصه میکند.
20- مائو، درباره تضاد، به نقل از لنین «بازهم درباره سندیکاهها و اشتباهات ترتسکی و بوخارین»
21- مائو، آموزش خود را از نو بسازیم، منتخب آثار، جلد سوم ص 23.
22- همانجا ص25.
23- مارکس در پی گفتار چاپ دوم «سرمایه» بخشی از مقاله ای را که در تبیین اسلوب کتاب «سرمایه» است میآورد و میگوید که نویسنده درتبیین اسلوب وی، دیالکتیک را شرح داده است: اینک بخشی از ان مقاله:
«... ولی ممکن است که گفته شود که قوانین عام زندگی اقتصادی خواه درباره حال اعمال شوند یا به گذشته اطلاق گردند واحد و همانندند. درست همین مطلب است که مارکس نفی میکند. به عقیده او چنین قوانین مجردی وجود ندارند... به عکس بنا به نظر وی هر دوران تاریخی دارای قوانین مخصوص بخود است. همین که زندگی مرحله معینی از تحول را پشت سر گذاشت از دورانی به دوره دیگر میرسد واطاعت از قوانین دیگری را آغاز میکند...تجزیه و تحلیل عمیقتری از پدیده ها نشان داده است که ارگانیسم های اجتماعی با یکدیگر همانقدر تفاوت اساسی دارند که ارگانیسم ها و تغییراتی که درهریک از اعضاء مختلفه آن بروز میکند و اختلاف در شرایط که اعضاء تحت ان وظیفه خود را ایفاء میکنند و غیره تابع قوانینی کاملا متفاوت میگردد...» سرمایه،ترجمه اسکندری.
در نتیجه هیچکس نمیتواند بداند پس ازگذر از یک دوره به دوره چه وضعیت نوینی حاکم میشود و قوانین تکامل پدیده نو چیست مگر پس از انکه پروسه در حوزه پراتیک انسان قرار گیرد و تا اندازه ای خود را نشان دهد. البته آنچه نمیتواند بر چنین دیدگاهی حاکم شود همانا «غایت گرایی تاریخی» است.