صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران
نقدی برنظرات باب3
قسمت اول : بررسی کتاب«فتح جهان»
بخش نخست: نقد باب از کتاب «چپ روی بیماری کودکی در کمونیسم»
پ- مسئله اتحادیه ها ی کارگری
1- کار در اتحادیه های ضد انقلابی وارتجاعی
« درکل میتوانیم بگوییم که بعضی چیزهایی که آن زمان بکار می آمدند و یا عمدتا تا آن زمان بکار میآمدند و(یا) منعکس کننده اشتباهات معینی بودند(حتی اشتباهات ثانوی) عمل گردیده و از آنها احکام آسمانی ساخته شده است. و در واقع تبدیل به آیه های رویزیونیسم شده اند- برای مثال تاکید بر تردیونیون و کار در آنها، که آنرا نیز میتوان در این اثر یافت.» باب . فتح جهان، ص 19
پس باب معتقد است که فعالیت در پارلمانها واتحادیه های کارگری واتخاذ تاکتیک سازش ) وحدت،اتحاد یا ائتلاف) در مورد برخی نیروها،( یعنی 3 مورد اساسی مورد نظر باب) ممکن بود «آن زمان بکار آیند» و یا«عمدتا تا آن زمان بکار می آمدند» و از این هم مهمتر ممکن است اصلا این فعالیت در پارلمانها و اتحادیه های کارگری و یا این تاکتیک سازش، بطورکلی اشتباه ،«حتی اشتباهات ثانوی» بوده باشند. افزون بر این، از این نوع تاکتیک های اشتباه «احکام آسمانی» ساخته شده و تبدیل به «آیه های رویزیونیسم» گردیدند.
مقدمتا به باب بگوییم( گرچه او این چیزها را میداند!؟) که تمامی نکاتی که او بروی آنها انگشت میگذارد بسیار پیش از نگارش کتاب «بیماری چپ روی» نخست بوسیله تردیونیون های انگلیسی و بعدها بوسیله برنشتینیسم و میلرانیسم هم بطور نظری بیان شده و هم بگونه ی عملی اجرا شده بود. کائوتسکی و بقیه احزاب فاسد انترناسیونال دو، نیز ادامه دهنده راه آنها بوده و از کار در اتحادیه ها و پارلمان و اتحادهای موقتی با بورژوازی «احکامی آسمانی» ساخته و آنها را به «آیه های» خود خوانده «رویزیونیسم» تبدیل کرده بودند. درهمان زمان بوسیله مارکس و انگلس و پس ازآنها بوسیله لنین در عرصه نظر و عمل با این جریان مبارزه صورت گرفته بود. کتاب «بیماری چپ روی» بسیار پس از شکل گیری تمام و کمال این رویزیونیسم و گندیده شدن آن نگارش یافته بود و در تمامی بخشها و لحظات آن خط و مرز روشن و شفافی با این جریانات به چشم میخورد. نه این جریانات و نه جریانهای که ادامه دهنده راه آنها بودند، یعنی احزاب اروکمونیسم (1) واحزاب خروشچفیستی ) مانند حزب توده در در کشور ما ( که به رویزیونیسم درغلطیده بودند، نیازی به کتاب لنین نداشتند تا بتوانند بوسیله آن راست روی خود را توجیه کنند. جریانهای اروکمونیسم (مارکسیسم غربی)،چپ نو )ونیزخروشچفیسم) از دل این کتاب در نیامده ونیز ادامه بلشویسم نبوده، بلکه ادامه برنشتینیسم و کائوتسکیسم است، که بخشا خود را با آمیزش با مکتب فرانکفورت، نظریات لوکاچ ، چپ نو و پسامدرن ها، باصطلاح« بروز» کرده اند. تمامی این جریانات بدون استثناء دیکتاتوری پرولتاریا و انقلاب قهری را رد میکنند. حال آنکه تاکتیکهای ارائه شده در کتاب، ارتباط اساسی با این دو مفهوم، یعنی مفاهیم اساسی و استراتژیک کتاب «بیماری چپ روی» دارند. به سخن دیگر اگر چنین کتابی نگارش نیافته بود، بازهم این جریانات بروز میکردند و علیرغم تقابل و مبارزه باب با اندیشه های مندرج دراین کتاب لنین، باز هم ظهور خواهند کرد.
بنابراین غریب است که باب این کتاب را آفریننده روشهایی میداند(از عبارت او جز این نمیتوان برداشت کرد) که در ادامه تبدیل به «احکام آسمانی» و «آیه های رویزیونیسم» شده است. کتاب «بیماری» در تمامی آنات و دقایق خود، با این جریانات در تقابل است و با آنها خط و مرز روشنی دارد و رویزیونیستها نیز جز با تحریف آن نمیتوانند از آن به نفع نظرات خویش استفاده کنند. ا
اما کتاب چپ روی با روی دیگر سکه( که این کتاب بطور عمده در تقابل با آن است) نیز خط و مرز روشنی میکشد یعنی گرایش «چپ» که هر گونه استفاده از پارلمان، کار در اتحادیه ها و نیزهر گونه اتحاد، ائتلاف و سازش را با نیروهای خرده بورژوازی، بورژوازی وامپریالیستی را نفی و رد میکند. این جریان نیز خواه پیش از نگارش کتاب چپ روی و خواه در زمان نگارش آن، در روسیه، کشورهای اروپای غربی و نیز آمریکا وجود داشت و سابقه آن در بیشتر این کشورها تقربیا به نیمه دوم قرن نوزدهم کشیده میشد. اگر باب میخواهد بوسیله وصل کردن رویزیونیسم خروشچفی و ارو کمونیسم(که اینها اغلب احزاب مارکسیست- لنینیستی بودند که پس از جنگ جهانی دوم به رویزیونیسم درغلطیدند) به کتاب «بیماری چپ روی»، خود را از شر تمامی نکات کتاب «چپ روی» علیه چپ ها نجات دهد و تمامی حرفهای این جریانات چپ را دوباره تکرار کند، این البته نهایت بی انصافی او را بعنوان یک منتقد اندیشه نشان میدهد.
دنباله این بحث را کمی پایین ترادامه خواهیم داد. در حال حاضر، چون سخن ما در این بخش از نوشته در باره اتحادیه های کارگری است، بگذار ازباب بپرسیم که استدلال کسانی که معتقد بودند که کار در اتحادیه های ارتجاعی درست است، یعنی مارکس، انگلس، لنین و استالین و مائو، بر چه اسناد و مدارکی و بر چه دلایلی استوار بوده و حال که باب نظری خلاف آنها دارد، بر چه اسنادی متکی است و چه دلایلی دارد؟ متاسفانه در اینجا نیز شما دلیل و استدلالی از سوی باب دریافت نخواهید کرد!
« مسئله این نیست که لنین محدودیت ها و نارسائیهای اتحادیه های کارگری و مسلما محدودیتهای رویزیونیسم را تشخیص نمیداد، و یا او این حقیقت را تشخیص نمی داد که در بسیاری نقاط بویژه در غرب، اتحادیه ها بطور آشکار توسط مرتجعین، و نه صرفا رفرمیستها کنترل میشود، بلکه مسئله در وجود یک جهت گیری معین میباشد. مبنی بر اینکه به هر صورت اتحادیه ها بویژه در غرب، سازمانهای توده ای کلیدی پرولتاریا هستند. واینکه لازم است در آنها کار شده و اتحادیه ها بطرف آرمان سوسیالیسم جلب شوند. تا آنجا که این مسئله حقیقت و یا بخشی از حقیقت زمان چپ روی در کمونیسم را منعکس میکند.» همانجا
در تمامی این قطعه بلند بالا شما حتی ذره ای سند و مدرک و دلیل نمی یابید که دال بر این باشد که نظر لنین و بقیه نادرست بوده است. آنچه میتوان به عنوان دلیل بیرون کشید اینست که آنها «یک جهت گیری معین» یعنی جهت گیری بسوی طبقه کارگر(توده های وسیع پرولتر و نیمه پرولتر) داشتند و « فکر میکردند» که اتحادیه ها «سازمان های توده ای کلیدی پرولتاریا» میباشند. و حال آنکه احتمالا از نظر باب این «حقیقت» و یا «بخشی از حقیقت» زمان «چپ روی» است و احتمالا تا حدودی در آن زمان، و نیز بطور کلی در این زمان، «اشتباه» است؛ همین و بس. کافی است که بجای کار میان طبقه کارگر( البته بجز اقشار تحتانی آن که روشن نیست بیرون اتحادیه ها متشکلند یا درون همین اتحادیه ها) بسراغ اقشار وگروه های اجتماعی دیگری که «رادیکال» تر از طبقه کارگر(روشن نیست که مثلا اکثریت سیاهپوستان - و یا بخش مهمی از جوانان - که اینقدر تحت فشار فقر و ستم هستند به کدام طبقه تعلق دارند؟ باب در نوشته ای دیگر میگوید اینها به اقشار تحتانی طبقه کارگر تعلق دارند) هستند رفت و نیز بجای کار درون اتحادیه ها به سراغ دیگر محلهای تشکل (کدام ها؟ شاید کارگران سیاه پوست( و همچنین آسیایی ها و کلا جهان سومی ها) درون اتحادیه های کارگری نیستند و تشکل مستقلی از آن خویش دارند؟) رفت تا اپورتونیسم نتواند با ما بیاید! گویا از نظر باب چنانچه کار دراتحادیه های کارگری ارتجاعی در کار نباشد، اپورتونیستی نیز در کار نخواهد بود!
به دلایل باب بپردازیم : آیا این «جهت گیری معین» یعنی جهت گیری بسوی توده های وسیع طبقه کارگر و تلاش برای آگاهی بخشیدن به آنها نادرست بوده است و در صورتی که نادرست بوده، باید بسوی نیروها و توده های طبقات دیگر «جهت گیری معین» میکردند( پایین تر و موقعی که در مورد برخی دیگر از نکات باب صحبت میکنم، در مورد این برداشت به ظاهر «نابجای» خود توضیح میدهم) و یا اصلا بسوی نیروهای هیچ طبقه معینی «جهت گیری معین» و استراتژیک نمیکردند، بلکه بسوی هر نیرویی که پتانسیلی و یا برآمدی در یک موقعیت معین مبارزاتی میداشت جهت گیری (احتمالا غیر استرتژیک) میکردند؟(2)
و همچنین آیا در آن زمان، این سازمان های اتحادیه ای سازمان های توده ای کلیدی پرولتاریا نبوده است؟ و نمیباید در این سازمان ها که رهبری ارتجاعی داشتند کار شود. و اگرنمیباید در این سازمان ها کار شود آیا سازمان های دیگری بوده است که که سازمان های کلیدی پرولتاریا بوده و بجای رهبری ضد انقلابی و ارتجاعی ، رهبری انقلابی و یا رفرمیستی داشته باشند و در نتیجه غفلت نیروهای لنینیست، کاری در انها انجام نشده است؟ و نیز اگر واقعا سازمانهای کلیدی پرولتاریا نبوده - و اکنون هم نیست – چر این نباید با آمار و ارقام ثابت شود. همان گونه که لنین با آمار و ارقام ثابت میکند که سازمانهای توده ای کلیدی پرولتاریا هستند.(3)
البته مدتها پیش از باب در دهه 60 و اوائل دهه 70 هربرت مارکوزه نظریاتی مانند این نظرات را بزبان آورد (و بدنبال او ایدئولوگ های مرتجعی از قماش دونایفسکایا و نیز پسا مدرن ها) و اعلام کرد که طبقه کارگر در کشورهای امپریالیستی دچار فساد شده است و اکنون نیروهای های دانشجویی و اقلیتهای نژادی(همچون سیاه پوستان و...) امکانات اصلی انقلابی را دارند.(4)
در واقع اگر کمونیستها میتوانستند و یا میتوانند که از خود اتحادیه های کارگری ایجاد کنند که سازمانهای توده ای کلیدی پرولتاریا گردند، چه جای فعالیت در آن اتحادیه های ارتجاعی؟ و در چنین صورتی، یعنی زمانیکه ما اتحادیه های کارگری از خودمان داشته باشیم که سازمان های توده ای کلیدی پرولتاریا باشند، قطعا ما خواهیم توانست در نزدیکترین زمان ممکن حتی قدرت را نیز بگیریم. اما اگر در آن زمان چنین نبوده است و اکنون نیز چنین نیست، طفره رفتن ازکار در اتحادیه ها ی ارتجاعی که توده های کارگر در آنها باشند، عبارت پردازی محض، از توده ها کناره گرفتن و به انزوای هر چه بیشتردرغلطیدن است. چرا؟
زیرا از دو حال خارج نیست : یا ما اتحادیه هایی کارگری بر مبنای خصوصیات اصلی تاریخی آنها یعنی جدایی بر مبنای صنف و حرفه (که تحت شرایط کنونی جوامع سرمایه داری اجتناب ناپذیر است) ایجاد میکنیم که برنامه آن مبارزه اقتصادی و یا سیاسی در چارچوب قوانین قدرت حاکم میباشد که در اینصورت چنین سندیکاها و اتحادیه هایی دیر یا زود همان مسیر پیشین را طی خواهد کرد. و یا اینکه بر مبنای صنف و حرفه آنها را تشکیل نمیدهیم و نیز برنامه انها را در چارچوب قوانین حاکم قرار نمیدهیم ، بلکه برمبنای اهداف کمونیستی قرار خواهیم داد که در این صورت این سندیکاها و اتحادیه ها نخواهد توانست توده های اصلی متوسط و عقب مانده طبقه کارگررا متشکل کند و تبدیل به سازمان کلیدی پرولتاریا گردد و در دوری از توده هایی که اکثریت اتحادیه ها را تشکیل میدهند به انزوای هر چه بیشتر در خواهد غلطید و پس از مدتی از بین خواهد رفت. سوای اینکه اصلا بتواند با چنان برنامه ای بطور علنی، در شرایط حاکم مبارزه کند.(گویا از این نوع تشکلات ح- ک- ا- آ درست کرد و نتیجه نگرفت. نگاه کنید به کتاب باب به نام اگر قرار است انقلابی باشد...)
«در این مرحله از مبارزه پرولتری و بخصوص وضع طبقه کارگر در کشورهای سرمایه داری، مسلما لازم است که دوباره و منقدانه به آن نگریسته شود. »همانجا ص20
هر جا که تود های وسیع پرولتاریا متشکل شده باشند حتی اگر ر هبری ارتجاعی داشته باشند، باید کمونیستها در آن محل ها فعالیت کنند. اینست حکم اساسی. باید این حکم را رد کرد. هر گونه دوباره نگری ونقد باید متوجه این حکم باشد نه چیزی دیگر. اگر اتحادیه های ارتجاعی دیگر نمیتوانند توده های وسیع پرولتر را متشکل کنند، باید در آنها کار نکرد. و کار کردن در جایی که توده نیست، بلاهت وحماقت است. اما اگر توده ها در اتحادیه های ارتجاعی هستند، باید در آنها کار کرد. و کار کردن در جایی که توده هست، نهایت فهم و روشن بینی است. این حکم خواه در مورد کشورهای غربی و خواه در مورد کشورهای تحت سلطه بطور یکسان صدق میکند. (5)
2- طبقه کارگر وگروه ها واقشار دیگر
اما در قطعه بالا، منظور باب از «بخصوص وضع طبقه کارگر» و نه وضع قشرهایی از طبقه کارگر، « در کشورهای سرمایه داری » چیست؟(6) آیا باب نمیخواهد بگوید که فاتحه طبقه کارگر در کشورهای سرمایه داری خوانده شده است و حزب کمونیست باید دنبال پایگاه اجتماعی دیگری برای مبارزه در راه کمونیسم بگردد.
و یا شاید هم حزب کمونیست نیازی به پایگاه اجتماعی ندارد: شاید از دید این نظریه کافی باشد یک حزب کمونیست متشکل از روشنفکران داشته باشیم، در ان صورت به راحتی میتوانیم برای کمونیسم مبارزه کنیم. پایگاه اجتماعی حزب روشنفکران، نیز متغیر است. هر زمان ،هر قشر و گروهی که پتانسیل بیشتری داشت، همان پایگاه اجتماعی ما برای کمونیسم خواهد بود. چنین است احتمالا یکی از شقوق تکامل خلاق مارکسیسم!؟
میبینیم که برداشت «نابجای» ما دراینجا چندان نابجا به نظر نمیآید، بلکه تا حدودی«بجا» به نظرمیاید.
بدینسان حزب کمونیستی خواهیم داشت که دیگر حزب طبقه کارگرنیست!؟(خدا آخر عاقبت ما را بخیر گرداند!؟) زیرا براستی که از دید این نظریه، دیگر اکثریت این طبقه (حداقل در کشورهای اروپای غربی و چه بسا در کشورهای تحت سلطه- به پیوست نگاه کنید) بدرد این نمیخورد که حزبی با نام کمونیست آن را پایگاه اجتماعی خود بداند!؟ و به راستی که معلوم نیست که چه کسانی اند این کمونیستهای درون این احزاب، که بیشتر کارگران در کشورهای امپریالیستی (و نیز کشورهای تحت سلطه) منفعل وغیر رادیکال شدند، اما آنها ظاهرا فعال و رادیکال ماندند؟ گویا اینان از آسمان آمده و هاله «قدوسیت» کمونیستی به گردن خویش دارند. آه ببخشید! فراموش کردم! اینان روشنفکرانی هستند که مهره مار با خود حمل میکنند. یعنی مهره ماری که باعث میشود آنها از هر ترکش مادی و معنوی امکانات مادی و ایدئولوژی بورژوازی جان سالم بدر برند. یعنی یک خط سیاسی- ایدولوژیک درست دارند و چون مائو گفت که خط سیاسی- ایدئولوژیک تعیین کننده است پس کافی است که یک خط سیاسی- ایدئولوژیک درست داشته باشی، تا همواره هاله ایزدی( اوه ببخشید! هاله کمونیستی!) بدورت پیچیده باشد و ایزد( باز هم ببخشید! کمونیسم!) ترا یار و مدد کار در برقراری کمونیسم !؟
گفتنی است که خودما که در کشورهای تحت سلطه بسر میبریم نیز همواره از زبان طبقه کارگر حرف میزنیم. طبقه مان را این طبقه میدانیم، اما هرگز آنچنان که شایسته و بایسته است نه تنها اهمیت لازم و همه جانبه را به این طبقه نمیدهیم. بلکه همواره چنان چشممان متوجه جایی غیر از این طبقه است که بسی واقعیتر بود که از زبان دانشجویان، جوانان، زنان، ملیتها و نژادها بجای طبقه کارگر سخن میگفتیم. یعنی میگفتیم « طبقه ما دانشجویان » و یا « طبقه ما جوانان» و ... !؟
بدین ترتیب ما شاهد نا یکدستی ها و نوسانهایی دراین نظریه، در خصوص پایگاه اجتماعی کمونیستها هستیم. از دید این نظریه، گاه این پایگاه اجتماعی، قشرها و گروه هایی تحتانی طبقه کارگر، مثلا کارگران سیاه پوست و یا کارگران اقلیت های ملی؛ گاه مهاجرین (چه بسا کارگر) موجود در کشورهای سرمایه داری غرب و گاه نیز زنان و جوانان یعنی گروه ها و اقشاری که دارای پتانسیل انقلابی هستند. و اما در مورد این بحث:
نخست اشاره کنیم که بحث لنین و انگلس و مارکس در مورد ارتجاعی بودن بخشهایی از طبقه کارگرعموما شامل اقشارفوقانی( اشراف منش و کارگزار بورژازی شده) طبقه کارگر است. اما این بحث بوسیله این نظریه، تقریبا به بیشتر اقشار این طبقه تعمیم داده میشود. دلیل اساسی، وضعیت کلی رفاه نسبی طبقه کارگر در کشورهای غربی نسبت به کشورهای تحت سلطه است. کسانی که این بحث را میکنند منجمله هربرت مارکوزه البته بر این باورند که دانشجویان و در ابعادی وسیع تر روشنفکران، در این جوامع کماکان انقلابی هستند. بسی جای پرسش دارد که چگونه است که طبقه کارگر(یعنی تقریبا اکثریت جمعیت دراین کشورها) که حلقه های قدرتمند امپریالیسم هستند،ارتجاعی شده ولی اقشار اجتماعی دیگر انقلابی مانده اند!؟ (7)
میدانیم که اساس ارتجاعی شدن بخش هایی از طبقه کارگر، رشد سرمایه داری به مرحله امپریالیسم و دادن بخش هایی ناچیز از ما فوق سود به اقشار بالایی طبقه کارگر است. اما این اولا تنها در مورد آن کشورهایی درست است که کشورهای اصلی امپریالیستی هستند و در مورد کشورهای درجه دوم و درجه سوم سرمایه داری غربی ( پرتغال، ایرلند، یونان،) کمتردرست درمیاید و یا حداقل به اندازه کشورهای اصلی امپریالیستی درست در نمیآید. و در مورد طبقه کارگر کشورهای اروپای شرقی که وضع فلاکت باری داشتند، از آن هم کمتر درست است . و نیز این حکم در مورد کشورهای تحت سلطه که خود چاپیده میشوند، بطور کلی صدق نمیکند وحتی اگر در مورد برخی از کشورها(مانند کره جنوبی، سنگاپور، هند، برزیل،آرژانتین، آفریقای جنوبی، مصر) تا حدودی صدق کند، حدود صدق آن بسیار ناچیز و در مورد رشته های معینی (اقشاری از طبقه، درون صنایع کلیدی و استراتژیک) است. چرا که بطور کلی در کشورهای تحت سلطه ، بالاترین سطح حقوقی و رفاه طبقه کارگر تقریبا مساوی با خط فقر یا اندکی بالاتر ازخط فقراست.
بدینسان حکمی که شامل بخشی از طبقه کارگر در بخشی از کشورهای امپریالیستی (تقریبا در 10 تا 15 کشور) میشود، بسادگی به اکثریت اقشار طبقه کارگر و نیز بیشترکشورهای سرمایه داری غرب صرف نظر از تفاوتها واختلافات، تعمیم مییابد. تعمیم این نظریات حتی به کشورهای تحت سلطه ای مانند ایران تا حدود زیادی بوسیله برخی در گذشته انجام شده بود و اکنون نیز کمابیش و علیرغم برخی جهت گیری های ظاهری در مورد کار درون طبقه کارگر، این نظریات موجود است. نظریاتی که اقشار و گروه های دیگر را دارای پتانسیلی بیش از پتانسیل طبقه کارگر در مبارزه میداند.
دوما توجه کنیم که اگربخشی از مافوق سود به اقلیتی از طبقه کارگر داده میشود به این دلیل است که این طبقه نیروی انقلابی خود را از دست بدهد. چرا که این طبقه خطرناکترین دشمن امپریالیسم و سرمایه داری است. اما اگر سرمایه داری از سوی اقشار و طبقات دیگر بیش از طبقه کارگر احساس خطر کند، طبیعی است که بخشی از این مافوق سود را، به همراه اقشاری از طبقه کارگر، بدرون آنها هم بریزد . مثلا در بخشهایی ازروشنفکران، هم چون علاقه مندان به سیاست، هنرمندان، دانشمندان(8) و یا لایه های بالایی سازمانهای زنان ، و یا جاهایی که اقلیتهای نژادی وملی وجود دارند و لایه های بالایی این اقشار و بخش ها. یا حتی مشکل را با حل برخی تضادها حل کند وبطورکلی رفرمیسم را درون این جنبشهای رادیکال بدمد و نهادینه کند. امپریالیسم هالو نیست که سه چهارم یک طبقه را بخرد(معلوم نیست دیگر چه چیزی برای خودش میماند) اما نسبت به خرید مهمترین بخشهای اقشار وطبقات دیگر(بویژه روشنفکران) بی توجه بماند!
این عجیب است که ما چنین پنداریم که امپریالیسم با خریدن یک طبقه درکشور خویش آن را به فساد و تباهی میکشاند اما به دیگر اقشار و طبقاتی که برای او خطری در بر دارند، سالیان سال چنان بی توجه میماند و چنان آنها را آزاد میگذارد تا بتوانند به چنان درجه ای نقش انقلابی ایفا کنند که تقریبا به پایگاه اجتماعی نوین سوسیالیسم و کمونیسم تبدیل شوند!؟(9) بد نیست به عبارتی از کتابی توجه کنیم که بسیار مورد توجه باب است، یعنی «چه باید کرد» و ببینیم لنین، ناقلین اصلی رویزیونیسم را چه کسانی میداند:
«...آیا ب- گریچفسکی واقعیتی را که مدتهاست دیده میشود و حاکی از این است که همانا شرکت وسیع قشر«آکادمیسین» در جنبش سوسیالیستی سالهای اخیر، یک چنین انتشارسریع برنشتینیسم را تامین نموده، نشنیده است؟» چه باید کرد، کتابخانه های سیار، فصل اول، ص28، تاکید از من است.آکادمیسین ها نیز اززمره روشنفکران هستند.
نکته دیگری را نیز در این مورد اشاره کنیم. باب حکم خود را دائر بر کار نکردن درون اتحادیه های کارگری ارتجاعی عمدتا(حداقل ظاهرا) در مورد کشورهای غربی صادق میداند ودر بحث خویش چند بار از کلمه «بویژه در غرب» و یا«بخصوص در کشور های پیشرفته سرمایه داری » استفاده میکند. هرچند بطور کلی ما در مورد کار در میان توده ها یا هر آنجا که توده ها هستند، فرقی میان غرب و شرق قائل نیستیم، اما جهت برخی برداشتها، که برخی هواداران از سخنان باب میکنند و انها را به یکسان شامل تمامی کشورها میدانند، آنها را به این تاکید ها بوسیله باب رجوع میدهیم.
سخنان باب درست نیست.اما باب - حداقل در ظاهر- تلاش نمیکند که حکم خود را عمومیت بخشد وبه کشورهای تحت سلطه گسترش دهد. اما بعضی کسان از این حکم باب که نباید در کشورهای پیشرفته سرمایه داری در اتحادیه های ارتجاعی کار کرد، این نتیجه را میگیرند که نباید در سندیکا ها و اتحادیه های کشورهای تحت سلطه کار کرد، اتحادیه هایی که بسیاری از آنها نه تنها ارتجاعی نیستند، بلکه مبارز و ترقی خواه نیز هستند. و این نهایت تبعیت بی چون چرا و غیر نقادانه آنها، از هر سخن و گفته ای است.
چنین است که در میان نوشته های حزب کمونیست ایران(م- ل- م) ما واژه ای من در آوردی و بسیار بی مسمایی به نام «کارگریسم» که نه دوست میداند چیست و نه دشمن ، به وفور به کار گرفته میشود و به مثابه انگی برای هر گونه کار در میان طبقه کارگر به کار میرود. پس بر ماست که این واژه را بکاویم و معانی ضمنی ان را بیرون بیاوریم. این البته از بحث ما در باره نظرات باب دور نخواهد بود. گرچه قصد این نوشته این بوده است که بدنبال نقد باب، به آن شکلهای معین و ویژه ای بپردازد که «چپ روی» در ایران بخود میگیرد و اینک پرداخت به این واژه، اندکی زود از موقع مینماید.
3- معنی«کارگریسم» چیست؟ و «ایسم» های دیگر کدامند؟
اکنون مدت زمانی است که در ادبیات این حزب از واژه ای به نام «کارگریسم» استفاده میشود. نخست توجه کنیم که این واژه از دو بخش فارسی و انگلیسی تشکیل شده یعنی بخش نخست آن «کارگر» واژه ای فارسی است و بخش دوم آن یعنی «ایسم» پسوندی انگلیسی است.
در صورتی که بخواستیم این واژه را به انگلیسی بیان کنیم در واقع این واژه باید «پرولتاریاایسم» میبود که خود واژه ای بی معنی (حداقل در نظر ما) جلوه میکند. و من تا کنون ندیده ام که در ادبیات سیاسی بکار رود.
همچنین در صورتی که بخواستیم مشابه فارسی برای آن بکار بریم باید «کارگر گرایی» یا «کارگر باوری» را بکار بریم که عموما مبین اندیشه و تفکرروشنی نیست. زیرا این پسوند ها درکل برای مبانی فکری و رشته اندیشه ها ی فلسفی و سیاسی بکار میروند وچون «کارگر» بخودی خود تنها بیان یک موقعیت طبقاتی است نه لزوما تفکر و اندیشه مشخصی(زیرا یک کارگر بخودی خود میتواند مبین انقلابی ترین اندیشه ها تا ارتجاعی ترین اندیشه ها باشد)، کارگر گرایی یا کارگر باوری برخلاف «ذهن گرایی» و «ماده گرایی»(یا ذهن باوری و ماده باوری) در فلسفه و یا «واقع گرایی» و «طبیعت گرایی» در هنر و یا «گرا»های دیگر در جامعه شناختی، بطور کلی مبین جریان ویژه ای از آگاهی نمیباشد.
اما در صورتی که بخواهیم معنای مشخصی به آن بدهیم ، یا باید نفس «تفکرخودبخودی» یک کارگر که از موقعیت طبقاتی او بر میخیزد را ملاک قرار دهیم؛ که درآن صورت تفکرخودبخودی یک کارگرهم وجوهی مثبت در مقابل تفکر یک بورژوا ، یک خرده بورژوا، یا یک دهقان دارد؛ یعنی در کل بیانی است نا آگاهانه از موقعیت طبقاتی وی(انسان در کاخ و کوخ متفاوت میاندیشد)؛ و هم وجوهی منفی یعنی در مقابل تفکرآگاهانه و انقلابی طبقه خود، یک تفکرخودبخودی وغیرآگاهانه را نمایندگی میکند.
و یا «کارگر باوری» را در مقابل «نخبه باوری» قرار دهیم. که در این صورت واژه فارسی درست برای آن نه «کارگر باوری» بلکه «توده باوری» است. این یک نیز خواه ناخواه هم وجوهی مثبت دارد بدین عنوان که کارگر به عنوان توده مشخص میشود و در مقابل نخبه یا روشنفکر قرار میگیرد و بیان این نکته است که حرکت تاریخ نه کارافراد و یا شخصیتها، بلکه کار توده هاست. و نیز وجهی منفی دارد بدین عنوان که «کارگر باوری» معرف تمجید خصال عقب مانده توده ها در مقابل پیشرو بودن روشنفکران و نخبه هاست.
اما منظور از این واژه چیست؟ میتوان برداشتهای گوناگون را شرح داد:
نخستین برداشت اینست که «کارگریسم» یعنی کسانی که پیرو تفکر ایده آل طبقه کارگرند. این البته معنایی فکری واندیشه ای دارد. افکار واندیشه ها نیز طبقاتی اند. مائو سالها پیش درمقاله خود به نام »درباره پراتیک» گفت:« فلسفه مارکسیستی ماتریالیسم دیالکتیک، دارای دو ویژگی کاملا بارزاست : ویژگی اول، خصلت طبقاتی آن است- این فلسفه به صراحت اعلا م می دارد که ماتریالیسم دیالکتیک درخدمت پرولتاریاست... »(تاکید از مائو) اما در این صورت ما معنی مثبتی به واژه «کارگریسم» بخشیده ایم که با معنای مورد نظر این حزب، 180 درجه تضاد دارد. میتوان پرسید مگراین افراد (در واقع فلسفه این افراد) در خدمت طبقه کارگر نیستند(یا نیست)؟
ممکن است دوستان ما بگویند که هستند، اما این نیاز به تفسیر دارد. یعنی بپرسند که این «پیرو طبقه کارگر بودن» یعنی چه ؟ و بگویند که اگر معنی پیرو طبقه کارگر بودن یعنی اینکه ما پیرو افکار و اندیشه های عقب مانده طبقه کارگر و یا پیرو ودنباله رو حرکات خود بخودی این طبقه باشیم، خیر! ما پیرو طبقه کارگر نیستیم. ولی در اینجا این افراد بجز «اکونومیسم» (اقتصاد گرایی و یا خودبخودی گرایی ) چه چیز دیگری را نقد میکنند. اولین مبارزه مشخص در تاریخ جنبش چپ با اکونومیسم را لنین انجام داد ولی او هرگز چنین واژه ای رابرای بیان افکار خود بکار نبرد. بلکه از همان واژه اکونومیسم و یا جامعتر «خود بخودی گرایی اقتصادی - سیاسی» استفاده کرد.
و نیزممکن است این دوستان بگویند که نه پیرو طبقه کارگر نیستند. حتی پیرو منافع طبقه کارگر( ومنظورشان منافع اقتصادی وسیاسی باشد) نیز نیستند؛ زیرا کمونیسم یعنی برآورد نیاز همه انسانها و نه تنها طبقه کارگر. باین ترتیب از نظر این گونه افراد، مارکسیسم در خدمت طبقه کارگر نیست، بلکه در خدمت کلیه انسانهاست.
این بحث نیز تا حدود زیادی در میان دوستان ما شایع است. آنچه در این نظریه عموما از خاطر میرود این است که اولا اکثریت باتفاق بشریت، صرف نظر از تفاوتهای نژادی، ملی و قومی، جنسیتی و نسلی، همان طبقه کارگر است . و هیچ طبقه دیگری جز این طبقه در حال رشد مداوم نمیباشد. وقطبیت به معنای واقعی یعنی جدایی هر چه بیشتر اکثریت و اقلیت . یعنی گسترده شدن هر چه بیشتر اکثریت طبقه کارگر و محدودترشدن هر چه بیشتر اقلیت سرمایه دار.
دوما کمونیسم زمانی تحقق کامل میابد که همه اجزای بازمانده از اقشارو طبقات دیگر(تولید کوچک، کار فکری کنندگان صرف،) کارگر شوند و به همراه اقشاری که در سلسله مراتب دستمزد بیش از بقیه میگیرند،اصول کمونیستی تولید و توزیع را آگاهانه بپذیرند. یعنی هر گونه مقاومتی در میانشان برای این کارگر شدن و پذیرش اصل والای کمونیسم، از بین برود . و زمانی که همه کارگر شدند و اصول کمونیستی زندگی راپذیرفتند، زمانی است که در واقع دیگر هیچکس کارگر نیست؛ یعنی همه افراد«کارکن» یک جامعه انسانی هستند.
دومین معنایی که میتوان از آن برداشت کرد، این است که در تقابل با جریانهایی که مرحله انقلاب را سوسیالیستی میدانند و تنها کاردرون طبقه کارگر را درست میدانند، بروی دموکراتیک بودن مرحله انقلاب تاکید شود و کار در میان عموم طبقات خلقی برسمیت شناخته شود. بدین ترتیب این حزب، جریانهایی را که با سوسیالیستی دانستن مرحله انقلاب تنها به طبقه کارگر میچسبند، و دموکراتیک بودن مرحله انقلاب و نقش طبقات دیگر را نمیبینند، را با واژه «کارگریسم» مشخص میکند.
این انحراف نیز تقریبا با همان واژه «اکونومیسم» بیان شدنی است. میدانیم که لنین در کتاب «دو تاکتیک...» که علیه منشویکها است با نظریه های آنان برخورد کرد. منشویکها و اکونومیستها نیز با یکدیگر پیوند ناگسستنی داشتند . البته باید این نکته را افزود که برای منظور دوستان ما از طبقات دیگر، تنها میتوان از دهقانان نام برد(که اینک در پرتو سرمایه داری دانستن ساخت اقتصادی جامعه تقریبا رنگ باخته است) زیرا مشکل بتوان تصور کرد که گروه هایی که به انقلاب سوسیالیستی معتقدند، مثلا به زنان، جوانان، دانشجویان و یا اقلیتهای نژادی و ملی، عموما بی توجه باشند.
و نیز سوای سوسیالیستی یا دموکراتیک بودن مرحله انقلاب، این نظریه گونه ای نیرو گذاری ما درون طبقات موجود را بیان کند. یعنی اینکه نیروهای ما فقط متوجه طبقه کارگر و درون این طبقه باشد و به طبقات واقشار و گروه های دیگر اهمیت ندهیم.
این نیز گونه ای دیگر از اکونومیسم است که در کتاب «چه باید کرد» به آن پرداخته میشود یعنی لنین در پاسخ به این پرسش که نیروهای ما باید متوجه کدام طبقه باشد؟ پاسخ میدهد که ما باید به میان همه طبقات برویم. این زمانی است که مدتها از کار کمونیستها درون طبقه کارگر میگذرد. یعنی حدود تقریبا10 سال از کار متمرکز میان طبقه کارگر که تقریبا با شروع کار اتحاد مبارزه سن پطرز بورگ بعمل در آمد. بنابراین زمانی که لنین میگوید باید به میان طبقات برویم، قبلا به مدت نزدیک به 10 سال فقط در میان طبقه کارگر کار کرده است. البته لنین علیرغم مبارزه با این انحراف که مبارزه را تنها در میان طبقه کارگر مجاز میدانست واز فرستادن نیرو در میان طبقات دیگر سر باز میزد، از واژه ای به نام کارگریسم استفاده نکرد و آن را تنها جلوه ای از اکونومیسم دانست که در زمینه نیرو گذاری کمونیستها بروز میکند. و اگر منظور ما چنین معنایی است، باز هم مفهوم اکونومیسم کافی بود.
بنابراین پرسش اینست که زمانی که ما میتوانیم برای همه معانی ای که میتوان از «کارگریسم» برداشت کرد با همان مفهوم «اکونومیسم» توضیح دهیم چرا باید از واژه ای استفاده کنیم که روشنی، صراحت و جا افتادگی اکونومیسم را نداشته باشد ؟
میتوان اینگونه برداشت کرد که معنایی که واژه «کارگریسم» دارد، بسیار گسترده تر ازمعانی ای است که واژه اکونومیسم دارد. و یا به بیانی دیگر این دوستان مقاصدی دارند که واژه اکونومیسم نمیتواند آنها را بیان کند و به همین دلیل است که واژه جدیدی بکار میبرند. پس میتوان پرسید آن معنی مورد نظر دوستان ما چیست که حتی اکونومیسم نیزنمی تواند آن را بیان کند و یا قدرت بیان جامع آن را ندارد؟
میتوان حدس زد که آنچه تا کنون گفتیم معنی این واژه را بیان نمیکند و بنابراین میماند جهت مقابل آنها یعنی اینکه منظور از این واژه اینست که هر گونه «جهت گیری معین» (یا جهت گیری عمده ما ) خواه نظری و خواه عملی به سوی طبقه کارگر،«کارگریسم» خوانده شده و در عوض خواهان آن شویم که جهت گیری ما بسوی طبقه کارگر نباشد(یا بطور عمده نباشد) بلکه اساسا بسوی اقشار و طبقات خلقی دیگر باشد.
البته در این صورت ما دیگربطوریقین «کارگریست» (با تصور هر گونه معنایی برای آن) نخواهیم بود اما بالاخره یک «ایست» دیگری خواهیم بود. مثلا «جوا نان یست»،« دانشجوئیست» ... و یا بطور کلی «انسانی ست» و بسی از همه اینها مهمتر «روشنفکرایست» خواهیم بود. این نوع «ایست ها» مزیت عمده ای بر کارگریسم ندارند. بلکه اگر آنها را مورد باز کاوی قرار دهیم باز هم هر کدام به فراخور مسئله مورد بحث و نیز به فراخور شرایط متفاوت مبارزه دارای بار مثبت و منفی میگردند.
اما جایگزینی این ایسم ها بجای طبقه و تعلق به این «ایسم ها»، یک نتیجه کلی به ارمغان میاورد. ما بوسیله چنین جایگزینی ای، مارکسیسم را از وجه طبقاتی خود تهی کرده و به اندیشه ای بی طبقه تبدیل میکنیم که گویا همه چیزمیتواند باشد الی طبقاتی. و نیز در چنان صورتی، تاریخ از نظر ما، گویا بطور اساسی تاریخ مبارزه طبقاتی نبوده و نیست بلکه تاریخ مبارزات نژادی(نژادهای گوناگون) ملی وقومی(ملیتها وقومهای گوناگون)، جنسی(زنان و مردان)، و نسلی(جوانان و پیران) است! چنین است یکی از وجوه تکامل خلاقانه مارکسیسم بوسیله ما!؟
بنوبه خود میپرسم: آیا این کسان مطمئنند که تنها «کارگریسم» انحراف است و مثلا «روشنفکریسم» انحراف نیست. گفتنی است که همان گونه که این دوستان خود را مجاز میدانند که از واژه «کارگریسم» استفاده کنند به گمانم مرا نیز مجاز بدانند که از انحراف بویژه «روشنفکریسم » یا درست ان به فارسی «نخبه باوری»( در مقابل «توده باوری») که بسیار نیز خطرناک است، استفاده کنم.
قطعا این افراد میدانند که تاکنون در تاریخ، نه تنها در مورد نا پیگیری کارگران (به عنوان یک طبقه) در انقلاب چیزی گفته نشده، بلکه عموما عکس آن گفته شده است. اما در مورد ناپیگیری روشنفکران (به عنوان یک قشر) در انقلاب، فراوان گفته شده است. در مقابل این نظر که تاریخ کار شخصیت ها یا نخبه هاست، مارکسیسم آفریننده نظریه تازه ای بود : حرکت و جنبش تاریخی کار توده هاست( مارکس- خانواده مقدس) و«سوسیالیسم پویا و خلاق محصول خود توده هاست»(لنین- جلسه کمیته مرکزی اجرایی سراسر روسیه 4 نوامبر 1917) توده ها وتنها توده ها هستند نیروی محرک تاریخ جهان » (مائو، دولت ائتلافی). نگاه کنید به «یک درک پایه ای از حزب کمونیست چین» ص62
نکته دیگری را اشاره کنیم و این بحث را ببندیم: اگر این کسان در مقابل این نوع قطب بندی ما بگویند که ما از کارگریسم انتقاد میکنیم، اما نمیخواهیم به ایسم دیگری در بغلطیم؛ بلکه قصدمان اینست که از زیاده روی در یک بخش پرهیز کنیم و گونه ای توازن میان بخشها بر قرار کنیم؛ یعنی به هر طبقه و گروه و دسته ای جایی در خور بخشیم . آنگاه بناچار باید دو مسئله را خاطر نشان کنم:
یکم اینکه بحث کارگریسم تنها مسئله جهت گیری نیروهای ما نیست. بلکه یک بحث نظری است. این دوستان بدرجه ای که به مبارزات طبقات دیگر اهمیت میدهند، به مبارزات طبقه کارگر اهمیت نداده اند. گویا این طبقه برآمد کافی ندارد تا آنها ذهن خود را متوجه آن کنند. و نخست باید برآمدی داشته باشد و آن هم نه تنها در زمینه مبارزات اقتصادی (که این افراد چون جن از بسم الله از آن وحشت دارند و میترسند با اشاره به آن دچار «کارگریسم» شوند) بلکه در زمینه سیاسی و آن هم نه سیاست تردیونیونی، بلکه سیاست انقلابی . بدین ترتیب گویا طبقه کارگر باید برآمدی سیاسی همچون دانشجویان و زنان داشته باشد، تا این دوستان ذهن خود را متوجه آن کنند.
در نتیجه این نکته همواره تکرار شده، از خاطر میرود که طبقه کارگر(و نه تنها این طبقه بلکه جوانان و زنان نیز که خواستها و شیوه ی مبارزشان بخودی خود لزوما انقلابی وقطعا کمونیستی نیست و بدون رهبری طبقه کارگر نمیتواند هم باشد) هم با قوای خودش تنها میتواند به آگاهی اتحادیه ای برسد و گویا این وظیفه ما کمونیستهاست که آگاهی این طبقه را به آگاهی کمونیستی تبدیل کنیم و برای چنین تبدیلی، باید در تمامی مبارزات او شرکت کرده و از هرمنفذی برای ارتقای آگاهی و تشکل او استفاده کنیم.
و نیز نظری بودن بحث «کارگریسم» در نکاتی است همچون اهمیت ندادن و یا کمتر اهمیت دادن به به مقوله مبارزه طبقاتی بعنوان محرک تاریخ در مقابل تضاد نخبه یا شخصیت با نظام ، به تضاد کار و سرمایه به عنوان محرک سرمایه داری در مقابل آنارشیسم و رقابت سرمایه داری به مقوله استثمار کارگران در مقابل مقوله ستم .
به گمان برخی از کسان که من نوشته های آنها را خوانده ام، چنانچه ما بگوییم مبارزه طبقاتی محرک تاریخ است، دچار کارگریسم شده ایم و چنانچه بگوییم بدون لنین، انقلاب اکتبری در کار نبود، کارگریسم نیستیم.(بد نیست این کسان نظرات لنین را درباره نقش کارگران درانقلاب اکتبر و پس از آن، بازگو میکردند) چنانچه بگوییم تضاد کار و سرمایه محرک سرمایه داری است، کارگریسم هستیم و چنانچه بگوییم رقابت و آنارشیسم، نیروی محرک سرمایه داری است، کارگریسم نیستیم! چنانچه بگوییم کارگران استثمار میشوند، ما به کارگریسم دچار شده ایم و چنانچه بگوییم بر کارگران و کلا خلق ستم وارد میشود، ما کارگریسم نیستیم. اگر ما بگوییم که طبقه کارگر رهبر مبارزات بسوی کمونیسم است، و مبارزه برای کمونیسم بطور عمده از دل مبارزات این طبقه با نظام سرمایه داری به رهبری حزب کمونیست ونیز برقرای دیکتاتوری طبقه پرولتاریا بر میآید، علی الظاهر دچار کارگریسم شده ایم و چنانچه از خاطرمان نرود که بگوییم مبارزه برای کمونیسم امر همه بشریت است و همه طبقات مردمی در آن شرکت دارند، کارگریسم نیستیم!
دوم اینکه یک حزب کمونیست باید نخست تا درجه ای در میان طبقه کارگرپایه گیرد و استوار گردد وآنگاه متوجه اقشار وطبقات دیگر گردد ونیروهای خود را میان طبقات دیگر پخش کند. گرچه اگر نیروهایی داشته باشد که نتوانند درون طبقه مستقر گردند، این نیروها باید در طبقات و اقشاری که امکان کار در آنها را دارند، کار کنند. همچنین این مسئله روشن است که حتی در صورت استقرار در میان طبقه کارگر و پایه گرفتن میان آن، مرکز ثقل اساسی و پایگاه اصلی اجتماعی یک حزب کمونیست باز هم طبقه کارگر است و نه اقشار و طبقات دیگر.(10) چرا که زنان را در نظر بگیریم، تقدم با زنان کارگر است، جوانان را در نظر گیریم، تقدم با جوانان درون طبقه کارگر است ( و اساسا معیار انقلابی بودن یک جوان پیوند او با طبقه کارگر و زحمتکشان است.)همچنین نژاد ها ، ملیتها و ... هر کدام از این گرو ه ها و اقشار در حالیکه تضادها و منافع خاص خود دارند و بر این مبنا ها در انقلابات، صف بندی های ویژه ای در میان مردم شکل میگیرند، ولی ما هرگز نباید از یاد ببریم که اکثریت اصلی زنان، دانشجویان، جوانان، ملیتها و نژادها یا کارگرند و ( و دربخشی از کشورهای تحت سلطه،اگر کارگر نباشند، دهقانند که عموما به طرف کارگر شدن پیش میروند) و یا فرزندان کارگران و طیف های زحمتکش جامعه هستند.
به نقدمان از باب برگردیم :
ث-- استفاده انقلابیون و رویزیونیستها از کتاب «بیماری چپ روی»
1- کمونیستها و رویزیونیستها
«اشتباهات میتوانستند زیاد مهم نباشنداگر همه- و منظورم از همه بدون استثناء عبارت است از رهبران جنبش بین المللی کمونیستی گرفته تا رویزیونیستهای مدرن امروزی از انواع گوناگون - بر تجدید چاپ و انتشار «اثر چپ روی در کمونیسم» بعنوان «اثر بزرگ استراتژی و تاکتیکها» که میباید حرف به حرف به عمل در آورده شود ،اصرار نمیورزیدند.»همانجا ص20
باب بشیوه بسیار ناشیانه ای استدلال میکند. او میخواهد واقعیت را بیان کند، هم « رهبران جنبش بین المللی کمونیستی و هم «رویزیونیستهای مدرن امروزی از انواع گوناگون »همه «بدون استثناء» « بر تجدید چاپ و انتشار این کتاب ...اصرار میورزند»اما باب توضیحی نمیدهد که چرا رهبران جنبش بین المللی کمونیستی بر انتشار این کتاب اصرار میورزند و چرا رویزیونیستها بر چاپ و انتشار این کتاب اصرار میورزند .
اگر رهبران جنبش بین المللی کمونیستی از جمله استالین و بویژ مائو بر چاپ این کتاب اصرار می ورزند. باید دلایلی داشته باشند. و اگر رویزیونیستها بر تجدید چاپ آن انتشار میورزند آنها نیز دلایلی دارند. و این دو دسته دلایل بهیچوجه یکسان نیست. وظیفه باب این بود که این دو دسته دلایل را مورد بررسی قرار داده و نشان میداد که مواضع رهبران کمونیست چه تضادی با مواضع رویزیونیستها دارد. و آیا دلایل رهبران کمونیست و دلایل رویزیو نیستها کدامیک برحق است و کدامیک ناحق. و یا اینکه چرا نظر رهبران کمونیستی که بر انتشار آن و اجرای ان اصرار میورزند، نادرست است و چرا نظر رویزیونیستها که بر چاپ و انتشار ان اصرار میورزند، درست است.
باب بجای اینکه جو را از گندم و مسائل را با روشنی هر چه بیشتراز یکدیگر جدا کند، آنها را حسابی درهم و یک کاسه میکند و بجای اینهمه نظرات درهم خود را مینشاند.
بطور کلی رهبران جنبش بین المللی کمونیستی نه تنها بر انتشار و چاپ این کتاب اصرار میورزیدند بلکه خواهان مطالعه دقیق و بکار بردن درسهای اساسی ان در شرایط مشخص کشورهای خویش بوده اند. برای نمونه مائو تسه تونگ در مبارزه علیه «چپ رو» های چین بگونه ای بسیار گسترده از این کتاب به عنوان سرمشق و راهنما استفاده کرد.«چپ رو»هایی که زیان های فراوان به انقلاب چین وارد کرده اند و آنرا در مسیری به پیش میبردند که شکست آن ناگزیر مینمود.
باب بالاتر از «احکام آسمانی» و «آیه رویزیونیسم» صحبت کرده بود. بد نیست که اینک از باب بپرسیم که استالین یا مائو در کجا مباحث این کتاب را به «احکام آسمانی» و «آیه ها ی رویزیونیسم» تبدیل کردند؟
و نیز اکنون او میگوید: «اشتباهات میتوانستند مهم نباشند» اگر « همه بدون استثناء... از رهبران جنبش بین المللی کمونیستی گرفته تا... بر تجدید چاپ و انتشار «اثر چپ روی در کمونیسم» بعنوان «اثر بزرگ استراتژی و تاکتیکها» که میباید حرف به حرف به عمل در آورده شود ،اصرار نمیورزیدند.»
این سفسطه ای آشکار و تحریف مستقیم نظرات رهبران کمونیستی چون استالین و مائو است یعنی مهمترین رهبرانی که به لنینیست وفادار( انتقادات وارده به استالین بویژه بوسیله مائوعمدتا درحوزه مورد بحث ما نیست) بوده اند.
از یک سو این «حرف به حرف عمل شود» یعنی چه ؟ مثلا با توجه به اینکه مارکسیسم از نظر اصولی شرکت در پارلمان بورژوایی را مجاز دانسته، اگر ما بیاییم و بگوییم این نظر مارکسیسم درست است، این یعنی «حرف به حرف» اجرای آن؛ و اگر عکس آن را بگوییم، یعنی بگوییم شرکت در پارلمان بورژوایی خیلی هم مجازنیست، ما «حرف به حرف» آن را به اجرا نگذاشته ایم؟ و یا اگر مارکسیسم به ما میگوید که کارگران را باید آگاه کرد و باید بگوییم و به آن پای بند باشیم که درتشکلاتی حتی ارتجاعی که طبقه کارگر و توده های عظیم آن وجود دارد، باید نیرو متمرکز کرد و در آن کار سیاسی آگاه گرانه کرد، این «اجرای حرف به حرف» است؛ و حال اگر بیاییم وعکس آنرا بگوییم یعنی بگوییم که درتشکلات ارتجاعی حتی اگر توده های کارگر هم باشند، نباید کار کرد، این «اجرای حرف به حرف» نیست و همچنین در مورد تاکتیک صلح و مصالحه و سازش. اگر بیاییم و بگوییم که مثلا نباید سازش و مصالحه کرد در این صورت از «اجرای حرف به حرف» دوری گزیده ایم؟
و اما ازسوی دیگر چه کسانی آن را «حرف به حرف» پیاده کرده اند ؟ آیا مثلا در انقلاب چین این کتاب حرف به حرف پیاده شد؟ اگر منظور باب چنین باشد،گمان نمیکنم که به هیچ عنوان با واقعیت انقلاب چین تطبیق کند.
مثلا تصور کنیم که در مورد پارلمان در چین: در چین اصلا پارلمانی وجود نداشت تا انقلابیون بتوانند حرف به حرف (آن طور که منظور باب است) آنرا پیاده کنند. از سوی دیگر سندیکاها و اتحادیه های کارگری به هیچوجه نه تنها ارتجاعی و ضد انقلابی نبودند، بلکه بر عکس در کشوری تحت سلطه مانند چین و تحت شرایط نفوذ قدرتمند حزب در آنها، بسیار مترقی و انقلابی بودند. و اما در مورد اتحاد و سازش با نیروهای غیر پرولتری : آیا این چپ ها نبودند که جنبش کارگری را تنها و بدون اتحاد با دهقانان میخواستند؛ و آیا این چپ ها نبودند که عموما برخوردی چپ روانه را به بورژوازی ملی توصیه میکردند و از انقلاب سوسیالیستی، در شرایطی که انقلاب دموکراتیک در دستورکار بود، سخن میگفتند. و اما در مورد اتحاد و سازش با نیروهای طرفدار امپریالیسم انگلستان و آمریکا: باب چنین اتحادهایی را حداقل در شرایط چین در ست میداند ودر دو نوشته خود بنام «فتح جهان» و «گسست از...» آنها را تاکتیکهایی درست میداند!
پس میبینیم که رهبرانی چون مائو، در انقلاب چین، به نحو احسن از این کتاب استفاده کرده اند، اما به هیچوجه خواهان اجرای حرف به حرف آن نبوده اند. بلکه و این مهمترین نکته است همواره خواهان تطبیق اصول با شرایط مشخص انقلاب چین بوده اند.
آنها- هم چنانکه لنین طالب بود- بدنبال این بودند که به بررسی شکلهای مشخص «بیماری چپ روی» در انقلاب چین بپردازند . به درجه و اشکال وجود شکلهای عام در این شکلهای خاص توجه کنند. ونیز درجه انحراف این شکلها از آنچه تا کنون به عنوان شکلهای عام «چپ روی» بیان شده بود، را دریابند. در نهایت آنها بدنبال تنظیم اصول و ضوابط تکامل یافته تر از این اشکال «چپ روی» وهمچنین مبارزه با این شکلهای خاص بودند. از سوی دیگر آنها مبارزه با چپ روی را تکامل بخشیده و مباحث نوینی به آن اضافه کردند. به این ترتیب همه چیز بود الی اجرای حرف به حرف.
از سوی سوم چه کسانی میگویند «حرف به حرف» به عمل در آورده شود؟ رهبران یا رویزیونیستها و یا هر دو دسته؟ من گمان نمیکنم که هیچ رهبر کمونیست واقعی گفته باشد که باید «حرف به حرف» عمل شود. و اصلا این کتاب در باره چیزی نیست که باید «حرف به حرف» عمل شود. بلکه در مورد تاکتیکهای عام است نه صورت خاص پیاده کردن آنها و شرایط خاص پیاده کردنشان.(11)
و نیز به هیچ رو باور ندارم که تا کنون هیچ یک از رهبران رویزیونیست گفته باشند که تاکتیک ها ی بیماری چپ روی را« حرف به حرف» پیاده کنید . زیرا در صورتی که این تاکتیکها از سوی رویزیونیستها «حر ف به حرف» پیاده شود، آنگاه احتمالا دو نتیجه به ارمغان میآورد: از یکسو آنان بناچار باید برعلیه تاکتیکهایی «راستی» که لنین در تمامی بخشهای کتاب خویش برعلیه آنها مبارزه میکند، برخیزند؛ که رویزیونیستها چنین نخواهند کرد. زیرا بعید است (گرچه غیر ممکن نیست) که «چاقو دسته خویش را ببرد». بلکه اگر قرار باشد اجرایش کنند(آنها به این کتاب نیازی ندارند) کتاب را تحریف کرده و آن را آنطور که خود میخواهند بکار میگیرند. از سوی دیگر اجرای «حرف به حرف » این کتاب از سوی رویزیونیستها احتمالا به گونه ای کپیه برداری از تجارب بلشویکها میدان خواهد داد و یا به آن منجر خواهد شد. اینکه هر گونه از این کپیه برداری ها به چه بینجامد، به راست و یا به چپ و یا به یک نتیجه مثبت اتفاقی، بستگی تام به شرایط بکار گیری این تاکتیکها دارد. باب افکار خود را گشاده دستانه خرج میکند!؟
و اما نکته پایانی: باب «اثر بزرگ استراتژی و تاکتیکها» را در گیومه میگذارد. بی تردید او قصد تمسخر این کتاب را به عنوان «اثری بزرگ» در مقوله استراتژی و تاکتیک دارد. اینجا نیز باب نشان میدهد که چه ضدیتی با مباحث اساسی این کتاب بر علیه «چپ روی» دارد و تمامی تعریف های او از جهات عمده مثبت کتاب، «تعارفاتی» بیش نیست. آیا او نمیداند که خود لنین این کتاب را به عنوان اثری در طرح استراتژی وتاکتیک مارکسیستی به رشته تحریر در آورد و حتی در آغاز در متن دستنویس لنین عنوان فرعی« تجربه مصاحبات عامه فهم در باره استراتژی و تاکتیک مارکسیستی» وجود داشت.( نگاه کنید به منتخب آثارجیبی، جلد دوم، قسمت دوم، توضیحات، ص947) .اما اگر ما حتی کاری به عنوان فرعی نیز نداشته باشیم که نداریم ، آیا این روشن نیست که مضمون خود کتاب در باره «استراتژی» کسب قدرت، بر پایی «شوراها» در مقابل «پارلمان» و «دیکتاتوری پرولتاریا» در مقابل «دیکتاتوری بورژوازی» است و تاکتیکهای «اصولی» و ضمنا «نرمش پذیری» است که باید برای تحقق این استراتژی بکار برده شود. و اما در مورد بزرگ بودن اثر: مارکسیست - لنینیستی همچون مائو بشکل مثبتی از آموزشهای این کتاب بهره گرفت و آنها را غنی ساخت. در «بزرگ بودن» آن همان بس که بکار انقلاب بزرگ چین (ودرهمین راستا مبارزه بزرگ با چپ ها ی چین) در آمد و امتحان خود را پس داد.
بطور کلی استدلال باب بهیچوجه برای نفی و حذف بخشهای مهمی از این کتاب کافی نیست. زیرا این کتاب نه به نفع رویزیونیستها، بلکه کلمه به کلمه آن علیه اپورتونیستها ی راست ورویزیونیستهای رنگارنگ و «گوناگون» است. اما از طرف دیگر این تنها کتابی است که بطور سیستماتیک و منظم در نقد «چپ روی» به عنوان یک «بیماری کودکی درکمونیسم» نوشته شده است و متکی به مهمترین تجارب جنبش کمونیستی تا آنزمان در مورد این انحراف و اشتباه است.
نمیتوان مانع از عملکرد رویزیونیستها درتجدید چاپ و انتشاروتفسیر این کتاب به نفع خودشان شد. این کاری است که نمیتوان انجام داد . بلکه باید با دفاع اصولی از نکات اساسی این کتاب- و نه نفی مطلق اساسی ترین نکات آن- و اتخاذ مواضع درست درعمل ، باتفاسیر واستفاده نادرست از این کتاب مبارزه کرد و درافشای رویزیونیستها کوشید. این کاری است که« رهبران جنبش بین المللی کمونیستی» با بکار گیری ان بر طبق شرایط مشخص، در انجامش کوشیده اند. همچنین باید این کتاب را با تجاربی که طی 90 سال پس از نگارش این کتاب در مبارزه علیه چپ روی بدست آمده، غنی ساخت.
2- وجوه اشتراک وتفاوتها میان دو کتاب «چه باید کرد» و «بیماری چپ روی...»
«و اگر آن طور که توسط این قماش افراد همه جا به عنوان دستورالعملی برای رویزیونیسم بکار برده نمیشد و درحالیکه اثر «چه باید کرد» وسیعا مدفون یا تحریف، آنرا (چپ روی در کمونیسم) چپ و راست علم کرده و برخ نمیکشیدند. اما متاسفانه«چپ روی در کمونیسم » جهت ارتقا، رویزیونیسم مورد استفاده واقع شده ،و به آن اشتباهاتی که مورد اشاره ام قرار گرفتند بیشترین توجه و اعتبار داده شد. » همان ص
پیش از هرچیز اشاره کنم که کتاب «بیماری چپ روی» به هیچ رو «دستورالعملی برای رویزیونیسم» نبوده است. مگر انکه نکات اساسی آن تحریف شده باشد. همچنانکه دربند نخست همین نوشته گفتیم، رویزیونیسم دستورالعمل خود و «ارتقای خود» را نه از کتاب «چپ روی... » بلکه از رویزیونیستهایی میگیرد که بسیار پیش از نگارش کتاب بیماری چپ روی، مباحث اساسی خود را تدوین کرده و به اجرا در آورده بودند. یعنی از برنشتین و کائوتسکی و مهمترین ایدئولوگ های انترناسیونال دوم.. بنابراین باب نامنصف بودن خود را حفظ میکند و به شیوه های نادرستی، در نقد یک کتاب دست میزند. و اما در باره نکات این بخش از نوشته باب:
در آغاز به این نکته مرکزی توجه کنیم که باب در اینجا دو کتاب را با یک دیگر مقایسه میکند بی آنکه بطور مشخص وجوه اشتراک و اختلاف آنها را توضیح دهد. او طبق روش برخورد سطحی ودرهم کردن چیزها ، مسائل را همواره با یکدیگر قاطی میکند. براستی آیا این دو کتاب مخالف یکدیگرند، تا بدان حد که یکی میتواند برای ارتقای رویزیونیسم موثر واقع شود و دیگری نمیتواند؟
البته هنگامی که باب فکر میکند که در جهان اندیشه هایی(چونان بازتاب واقعیتها) وجود دارند که تحت شرایط معین نمیتوانند به ضد خود تبدیل شوند، دچار اشتباه میشود. او زمانی که میخواهد مثالی در خصوص این اندیشه اش بیاورد، کتاب«چه باید کرد» را ذکر میکند . از نظر باب این کتابی است که که نمی توان از آن برداشت رویزیونیستی کرد. خطای باب در این است که او علی رغم اینکه بارها این نکته را از همین کتاب لنین میآورد که «همه خط و مرزها و فاصله ها در طبیعت و جامعه متحرک و تا حدود معینی مشروط و نسبی است» (12) به کتاب «چه باید کرد» که میرسد این نکته کلیدی مباحث خود را فراموش میکند: همه خطوط در طبیعت مشروط ونسبی است اما در مورد «چه باید کرد» خطوط نسبی نیست و مطلق است. یعنی از «چه باید کرد» با کش دادن اندیشه های آن نمیتوان بهره رویزیونیستی برد. پس اندیشه هایی (یا درست تر واقعیتها یا عملکردهایی) در جهان یافت میشوند که در شرایط معین، نمیتوانند به ضد خود تبدیل شوند!
او البته اصرار میورزد که کتاب «چه باید کرد» را تنها میتوان «تحریف» کرد تا برداشت نادرست و رویزیونیستی از آن ممکن گردد. اما مگر نه اینکه «کش دادن» یا «زیاده روی کردن » در یک اندیشه ، نیز تحریف یک اندیشه است. یا به گفته لنین «...هر حقیقتی را هرگاه «از حد فزون» شود (همانگونه که دیتسگن پدر میگفت) و اگر در آن مبالغه گردد و از حدودی که میتوان آنرا بکار برد، فراتر برده شود، میتوان به مرحله اراجیف رساند و در چنین صورتی حتی ناگزیر به اراجیف بدل میگردد .» (کتا ب چپ روی ص463 تاکیدها از من است) . در ضمن فراموش میکند که همین بحث را نیز ما میتوانیم بکنیم و بگوییم تنها با تحریف کتاب «بیماری چپ روی» میتوان از آن برداشت رویزیونیستی کرد!
شاید باب این نکته بسیار بسیار «کوچک» را فراموش کرده است که از «چه باید کرد» نیز احزاب باصطلاح «کمونیست» و درواقع رویزیونیست استفاده کرده اند. شاید فراموش کرده است که بسیاری از جریانات رویزیونیست کنونی این کتاب را بوسیله ای برای تحمیل اتوریته اکادمیسینها، بورکراتها و تکنوکراتهای بورژوا، به وسیله ای جهت تحمیل «دیکتاتوری» بورژوازی بر طبقه کارگر و بجای دیکتاتوری طبقه کارگر ( البته از طریق تجلی واقعی آن در رهبری حزبی انقلابی و یا رهبری بخشهای انقلابی یک حزب دو پاره) وبوسیله ای جهت تسلط نخبگان بر«توده ها» استفاده کرده اند. وخود انقلاب فرهنگی چین در زمینه های مشخصی، علیه چنین استفاده هایی بود. باب استفاده از «بیماری چپ روی» را از سوی نیروهای بیرون قدرت میبیند، اما گویا استفاده از «چه باید کرد» را از سوی نیروهای در قدرت که حزب را به مقام «الوهیت» و«خدایی» رساندند، نمیبیند!
افزون بر این شاید باب این نکته بسیار بسیار «کوچک» را فراموش کرده است که مباحث کتاب «چه باید کرد» پیرامون نقش عنصر «آگاه» و «پیشرو»، بوسیله ای جهت هر گونه «ذهنیگرایی»،«اراده گرایی» و«اقدام سیاسی جدا از توده ها» عده ای معدود روشنفکر تبدیل شده است و تحت لوای «روشنفکری» انقلابی و «حزب پیشرو» به هر گونه «انزوا» تن داده شده، به «جدایی ازجنبش طبقه و توده ها» و نفی تقریبا کامل جنبش خودبخودی آنها، انجامیده است.
البته باب در یکی از کتابهایش به نام «اگر قرار است انقلابی باشد باید یک حزب انقلابی باشد» که پس از کتاب فتح جهان نگارش یافته به این نوع برداشتها اشاره میکند و آنها را بدرستی تحریف نظرات لنین میخواند.
و اما آیا این دو کتاب هیچ نکته مشترکی ندارند؟ و آیا « دو» لنین این دو کتاب را نوشته اند؟ و آیا بنا به گفته ای که باب بسیار به آن علاقه دارد، لنین در کتاب اول لنین است و در کتاب دوم از لنینیسم عدول میکند؟ من بطور خلاصه به این وجوه مشترک اشاره میکنم:
دو کتاب چه باید کرد و چپ روی،هر دو در باره خط سیاسی- ایدئولوژیک و شیوه های تشکیلات و فعالیت بیرونی حزب طبقه کارگر است. هر دو کتاب درباره فعالیت یک حزب، درباره شیوه های فعالیت یک حزب است. کتاب اول هیجده سال پیش از کتاب دوم نوشته شده و خواه ناخواه ترسیم خطوطی را در شیوه فعالیت حزب را بعهده دارد که درکتاب دوم چون اموری واقعیت یافته و مربوط به گذشته جلوه میکند. در هر دو کتاب با رویزیونیسم راست و اپورتونیسم چپ، در عرصه تئوری و پراتیک، خط و مرز دقیقی ترسیم میشود. در هر دو کتاب به برنشینیسم و رفرمیسم برخورد میشود. در حالیکه در کتاب اول این تجلی در برنشتینیسم و اکونومیستهای راست در روسیه است و مشخصات جریان راست را در روسیه بیان میکند، در کتاب دوم بجای اکونومیستها منشویک ها بعنوان جریان راست برجسته میشوند. در هر دو کتاب با خط چپ روانه خط و مرز کشیده میشود. وبا سوسیال رولوسیونرها بعنوان خط چپ در روسیه برخورد میشود . درهردو کتاب در باره تضاد جنبش آگاهانه و جنبش خودبخودی بحث میشود و نقش فعال حزب مورد تاکید قرار میگیرد . در هر دو کتاب برخورد حزب به جنبش خود بخودی توده ها و چگونگی تکامل مبارزه خودبخودی به مبارزه آگاهانه، نکات مشابه فراوان یافت میشود. و هکذا.
اما نکات اختلاف چیست ؟
در حالیکه کتاب اول عمدتا برای تکامل جریان مارکسیستی در روسیه نوشته شده است و روی سخنش با جریانهای داخلی است کتاب دوم عمدتا برای تکامل جریان مارکسیستی در خارجه نوشته شده است و روی سخنش با جریانهای خارجی است. در کتاب اول، بر مبنای تجارب تا کنون بدست آمده از سوی احزاب خارجی (بویژه یک حزب یعنی حزب سوسیال دمکرات آلمان) و نیز ویژگیهای مبارزه انقلابی روسیه، فرمولبندی های نوینی بر طبق شرایط ویژه روسیه صورت میگیرد. اما در کتاب دوم، برمبنای جریان تجارب تا کنون بدست امده از سوی بلشویکها در روسیه است که جمع بندی هایی صورت میگیرد و از احزاب خارجی خواسته میشود که باتوجه به شرایط مشخص کشورهای خویش از این تجارب استفاده کنند.
درکتاب اول، برخورد به جریانهای راست ایدئولوژیک در کشورهای غربی و شکل مشخصشان در روسیه یعنی اکونومیستها است. در کتاب دوم برخورد به جریانهای چپ واشکال مشخص چپ روی در روسیه یعنی سوسیال رولوسیونرها و نیز در مورد جریانهای چپ کشورهای گوناگون است. در حالیکه در کتاب اول برخورد به جریان راست عمده و برخورد به جریان چپ غیر عمده است در کتاب دوم برعکس برخورد به جریان چپ عمده و برخورد به جریان راست غیر عمده است. در حالیکه هم در کتاب نخست و هم در کتاب دوم این جریانات مشابهند. درحالیکه کتاب اول متوجه سازمان دادن چنین حزبی از درون محافل پیشرو و چگونگی تشکیلات حرفه ای آنها میباشد. کتاب دوم اساس متوجه تاکتیک و استراتژی چنین حزبی برای قدرت گیری سیاسی است.
و اما مهمترین نکته اختلاف: در حالیکه درکتاب اول، بحث بر سر تشکیل حزبی پیشرو است که با تسلط به تئوری انقلابی وبا تبلیغ و ترویج، بخش پیشاهنگ طبقه را به ایدئولوژی کمونیستی مسلح کند. نقش رهبر و سازماندهنده بخش پیشرو طبقه را ایفا کند و نسبت به قشر پیشرفته و بیدار طبقه عقب نماند؛ در کتاب دوم در مورد حزبی پیشرو است که دیگر تشکیل شده و نقش پیشرو آن نه تنها در آگاهی بخشیدن به بخش پیشاهنگ طبقه وسازمان دادن آن در حزب میباشد، بلکه و این مهمترین نکته اختلاف است در مورد حزبی است که در حالیکه بخش پیشرو طبقه را با خود دارد، اما ذهنش اساسا متوجه آگاهی بخشیدن و جذب، بخشهای متوسط و عقب مانده طبقه و توده هاست . باید در همه احواال مراقب وضع توده ها به ویژه توده های متوسط و عقب مانده طبقه و بقیه زحمتکشان باشد؛ از آنها جدا نشود و در حالیکه در هر قدم نظرات خود را به آنها بازگو میکند، اما تند روی نمیکند و شکیبا و پر حوصله ست که توده ها خود نیز با تجارب خود اموزشهای حزب را دریابند.(13) چنین است اختلاف اساسی میان دو کتاب.
و بالاخره باب : او در حالیکه حزب پیشرو را میخواهد، متوجه این نکته اساسی نیست که پیشرو بودن یک حزب سیاسی و داشتن یک خط سیاسی - سیاسی ایدئولوژیک درست تنها در این نکته متجلی نمیشود که حزب باید مدام در ارتقای سطح سیاسی - ایدئولوژیک خود بکوشد و نسبت به طبقه وجنبش خود بخودی توده ها نقش فعال و مداخله گر داشته باشد و پیش برنده مبارزات آنها برای کسب قدرت سیاسی باشد؛ بلکه در این نکته نیز متجلی میشود که حزب در همه احوال مراقب مضمون و درجه سطح آگاهی و دانش توده ها باشد و انها را گام به گام بسوی نظرات پیشرفته خود ارتقا دهد.از توده ها جدا نشود و برای رفع اشتباهات آنان متین، پر حوصله و دقیق باشد و با سماجت و پیگیری در اقناع آنها بکوشد و اجازه دهد در پروسه ای طولانی، در تجارب ویژه خودشان وبا تمامی وجود، درستی نظرات حزب انقلابی را دریابند. باب این نکته مائو که خط سیاسی- ایدئولوژیک تعیین کننده است را قبول دارد اما برای او این نکته مائو (وپیش ازمائو لنین)که مشی توده ای،(نگاه کنید به یک درکی پایه ای از حزب کمونیست چین، فصل 9 بند 2 ) پیشبرنده خط سیاسی- ایدئولوژیک درست است، نه مفهومی معقول و نه جایگاه درستی ندارد. (14)
و اما دوم :
این نیز استدلال ضعیفی است. اگر رویزیونیستها با تفسیر نادرست ازکتابی سرشاراز نکات و افشاگری علیه اپورتونیسم ورویزیونیسم، استفاده میکنند ، این کم کاری ما را نشان میدهد و راه رفع آن این نیست که ما به جای مبارزه با آنها، بخشهای مهمی از آن کتاب را نفی کنیم؛ بخصوص که این کتاب در جنبشهای انقلابی چون چین و بوسیله لنینیستهای بزرگی چون مائو به نحو احسن علیه گرایشهای انحرافی چپ روانه و اشتباهات زیانبارشان، بشکل بسیار درستی بکار گرفته شد وبوسیله تجارب حزب کمونیست چین، غنی گردید.
اگر آنچنانکه باب میگوید این کتاب جهت ارتقا رویزیونیسم مورد استفاده واقع شده است، این از کم کاری لنینیستها بوده است. زیرا رویزیونیستها همه نکات مهم واشارت را را در مباحث مارکس ، لنین و مائو تحریف میکنند. اغلب نامها را حفظ میکنند مثلا، مارکسیسم، یا لنینیسم یا مائوئیسم، ولی ماهیت را تغییر میدهند . در واقع باید پرسید کدام بخش از نظرات انقلابی مارکسیسم تحریف نشده است . پیش گفتار مارکس به کتاب «نقد اقتصاد سیاسی» که موجز ترین شرح ماتریالیسم تاریخی است هم از سوی راستهای طرفدار تز« رشد نیروهای مولد» و هم از سوی چپ های مکانیکی که اهمیتی برای نقش رو ساخت سیاسی - ایدئولوژیک ونقش شعور و آگاهی قائل نیستند، وسیعا تحریف شده است. همچنین نظرات مارکس و انگلس در مورد مسئله دولت ، انقلاب قهری و دیکتاتوری پرولتاریا. از سوی مارکس و انگلس به این تحریفات پاسخ داده شد.و نیز از سوی لنین. بخشهایی ازکتاب «دولت و انقلاب » لنین تنها در مورد تحریف اپورتونیستها و رویزیونیستها در مسئله «دولت» در کتابهای مارکس و انگلس است. کتاب «انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد» لنین، پاسخ به یکی از استادان این نوع تحریف ها در مورد «دیکتاتوری پرولتاریا» ست . پس چرا ما نباید به این تحریفات پاسخ دهیم و کار را ساده، یعنی با نفی هر چیزی تمام میکنیم که رویزیونیستها بروی آن انگشت میگذارند.
به گمانم این شیوه کار بیش از هرکس به رویزیونیستها کمک میکند . زیرا میتوانند بروی هر چیزی انگشت بگذارند و به نفع خود تفسیر کنند. زیرا همچنانکه لنین میگوید و باب نیز آنرا در نوشته خود نقل کرده است در واقع « در طبیعت و جامعه ،همه مرزها وخطوط نسبی است» وهمه اشیا و پدیده ها در هم تداخل و نفوذ میکنند. یا بنا به گفته لنین «با این پیچیده شدن پدیده های زندگی اجتماعی، برای هر چیز میتوان دلیل و مدرک آورد»
البته این به این معنی نیست که ما هر چه در این کتاب - و نه تنها این کتاب بلکه در هر کتاب دیگرمارکسیستی مثلا چه باید کرد یا دولت و انقلاب- نوشته شده در همه زمانها و در همه مکانها درست بدانیم و به یاری تجارب نو و تازه وارد نقد و تکامل خلاقانه آن نشویم و یا خطوط و مرزهایی راکه لبه انتقال به اپورتونیسم و یا رویزیونیسم است با خطوطی دقیق تر وروشن تر تدوین نکنیم . ولی این ها همه به بررسی دقیق شرایط کهنه و نو و استدلالات محکم احتیاج دارد و نه گتره ای و باری به هر جهت و با نوک قلم، خط کشیدن به تجاربی که اهمیتی فوق العاده دارند. یعنی کاری که باب میکند.
نکته دیگری هست که ممکن است رویزیونیستها را در توجه به کتاب چپ روی موافق نشان دهد. این نکته اینست که بخشهایی ازاصول و درسهای این کتاب در مورد مقوله «سازش» و «مصالحه»است و بخصوص انواع گوناگون«اتحادها» ،« ائتلافها» و سازش ها با نیروهای غیر پرولتری واپورتونیستها و رویزیونیستها. و فعالیت ها وکار در نهادهایی که محل این قبیل سازشهاست. پس بطور کلی وتا حدودی طبیعی است که رویزیونیستها آنچه را در چپ ها به عنوان «سازش» است، بیشتر تقویت کنند. اما این به این معنی نیست که این نوع «سازش ها» نادرست میباشد. اگر بنا به گفته لنین باید« وفاداری قطعی نسبت به اندیشه های کمونیسم را با توانایی تن دردادن به هر مصالحه عملی ضروری و مانورو سازشکاری و پیچ وخم و عقب نشینی و غیره توام ساخت»(همانجا ص509 ) آنگاه این بطور قطع به نفع اپورتونیستها و رویزیونیستها نخواهد بود و هر چند این قبیل سازشها به هر حال و در کوتاه مدت موجب رشد نسبی آنها نیز خواهد شد(که گریزی از این نوع نوسانها نیست) اما در نهایت بکار پیروزی نهایی ما خواهد آمد.
البته در این خصوص یک نکته منفی نیز وجود دارد. گاه اپورتونیستها و رویزیونیستها در مقابل گرایشهای «چپ روانه» میان کمونیستها بروی این کتاب انگشت میگذارند و به مجادله با «چپ روها»ی کمونیست میپردازند. هرچند آنها مباحث این کتاب را به نفع خود تحریف میکنند ولی این نکته را نمیتوان پنهان کرد که این چپ روی «چپ»هاست که استفاده از این کتاب را به نفع آنها ممکن میسازد. در این خصوص میتوانم به تجربه کشور خودمان رجوع کنم که حزب توده از این کتاب البته با تحریف نکات اساسی آن استفاده میکرد و به اصطلاح میگفتند کتاب مورد علاقه توده ای ها است. ولی این نیز حقیقتی است که بخش اعظم چپ ایران واقعا گرایشهای «چپ روانه» داشتند. از چریکها گرفته تا پیکاریها و رزمندگان و ... هر چند حزب توده کتاب را و البته نابجا به نفع خود اپوتونیسم و رویزیونیسم خود تفسیر میکرد، اما در اینکه چپ های ما این میدان را به او میدادند، تردیدی نیست.
3- جمع بندی نهایی باب از کتاب چپ روی
«و این در حال است که موارد درست آنکه جنبه عمده و جوهر عمده آن میباشد،از زمینه جدا گردیده و تبدیل به دستورالعملی برای رویزیونیسم، اکونومیسم، حماقت پارلمانی، کرنش به خود رویی و عموما دنبالچه بورژوازی شدن، گردیده اند. هر کس که بیش از چند ماهی در جنبش و در اطراف این نیروهای گوناگون بود، به همین روش نقل قولهایی از این اثر را را مانند سیلی بر صورت دریافت کرده است .(چه کسانی به ما سیلی میزنند؟) از یک طرف باید آنچه را که درست است تایید کنیم (راستی چه چیز دراین کتاب درست است؟) و از طرفی بگوییم که به آن انتقاداتی داریم انتقاداتی که من دراینجا بطور خلاصه جمعبندی کردم » باب ،همان نوشته، جملات داخل پرانتز از من است.
ما که انتقاد علمی و جمعبندی علمی ای ندیدیم!؟ .بخش غیر عمده این کتاب که ما بالاخره متوجه نشدیم کدام بخش است، نادرست است؛ این به جای خود. و بخش دیگر که «جنبه عمده و جوهر این کتاب میباشد نیز از زمینه جدا گردیده و تبدیل به دستور العمل رویزیونیسم گردیده است». چنین است جمعبندی باب!
میپرسیم این «جنبه عمده و جوهر آن»، که اگر از «زمینه جدا نشود»، درست است، کدامست؟ مگر فرازهای عمده چپ روی که اصلی ترین فصول کتاب را تشکیل میدهد(سوای فصل پنجم که درباره رابطه پیشوایان- حزب - طبقه - توده) ، فصول 6 ، 7 ، 8 ، 9 و بخش نتایج آن نیست که درباره مسئله پارلمان و اتحادیه ها و برخورد به نیروهای غیر پرولتری و سازش ها و اتحاد هاست ؟ و مگر باب این همه را مورد نقد قرار نمیدهد و آنها را تنها مخصوص روسیه، و در کل قابل کاربرد « تا آن زمان» و حتی «اشتباه» قلمداد نمیکند؟ مگر باب نمیگوید که « درکل میتوانیم بگوییم که بعضی چیزهایی که آن زمان بکار می آمدند و یا عمدتا تا آن زمان بکار میآمدند و(یا) منعکس کننده اشتباهات معینی بودند(حتی اشتباهات ثانوی) عمل گردیده و از آنها احکام آسمانی ساخته شده است و در واقع تبدیل به آیه های رویزیونیسم شده اند.»(تاکید از من است).
براستی این «موارد درست» و«جنبه عمده» کدامست که باب خود را مدافع آن نشان میدهد؟ چگونه میتوان با جدا نکردن این جنبه های عمده از«زمینه» به جوهر درست آنها پابند بود!
آیا باب تعارف نمیکند؟ آیا سخنان در هم و قر و قاطی باب وآنچه درمجموع میگوید به این معنی نیست که این کتاب یعنی تنها کتاب مهم در مباحث مارکسیستی در باره «چپ روی» تعطیل و مرخص! براستی با ابن شکل نقادی، معلوم نیست از این کتاب چه مانده است و چه میماند که بدرد رویزیونیستها نخورد؟
با این تفاصیل باید به مائو آفرین و صد آفرین گفت که از این کتاب برای مبارزه با چپ هایی که جنبش انقلابی طبقه کارگر چین را به شکست های دهشت باری کشاندند، استفاده کرده است. جای بسی شگفتی است که مائو که از این کتاب بویژه تا آنجا که به مسئله «سازش و مصالحه» و «کار میان توده ها» برمیگردد، به شکل خوبی استفاده کرد، دچار رویزیونیسم، اکونومیسم، کرنش به خود رویی و دنبالچه بورژوازی نشد. پارلمان هم در چین نبود و مائو میگوید که چون پارلمان در چین نیست، ما نمیتوانیم استفاده کنیم و اگر موجود بود و نیز امکانش به آنها داده میشد، آنها شاید بر مبنای شرایط، استفاده میکردند.
اگر باب بجای تحویل مشتی از کلمات بی محتوی ، بجای بیان یک مشت نظرات درهم که من از وی بازگو کردم، و بجای اینکه یک نقد آبکی و بی مایه از این کتاب ارائه دهد، به تجزیه و تحلیل نکاتی مشخص از «جوهر» درست این کتاب که «جنبه عمده و درست» آنرا تشکیل میدهد، پرداخته بود و آنگاه بر طبق تجزیه و تحلیل دقیق و بر مبنای شرایط مشخص روز مباحث آن را به پیش میبرد و خطوط تمایز آن از اپورتونیسم و رویزیونیسم را روشن تر تدوین میکرد، آنگاه بی تردید میتوانست در کوتاه کردن دست رویزیونیستها از این کتاب تا حدودی موثر باشد. ولی نقد وی چنین نقشی را ندارد و نخواهد داشت. با یک نقد آبکی، نمیتوان بر یکی از کتابهای بزرگی که در آن با «چپ روی» به عنوان انحراف مبارزه شده و نام آن «بیماری کودکی» نهاده شده است، خط بطلان کشید.
و اما نکته آخر: باب میگوید«هر کس که بیش از چند ماهی در جنبش و در اطراف این نیروهای گوناگون (احتمالا منظورباب راستها است!؟ ) بود، به همین روش نقل قولهایی از این اثر را مانند سیلی بر صورت دریافت کرده است » او در اینجا هم خودش پاک احساساتی میشود و هم به شیوه نادرستی تلاش میکند از احساسات شنوندگانش بهره برداری کند. البته جایی که منطق کم بیاورد، احساسات وارد میدان میشوند.
اما من بویژه درشگفتم که چرا مائو هرگز این سخنان باب را بر زبان نیاورد. شاید اصلا مائو در جنبش انقلابی چین از این کتاب دفاع نکرد؟ شاید در جنبش انقلابی چین «راستها» نبودند؟ پس چرا مائو که در اطراف خود همواره این نیروهای راست را داشت، هرگز گله مند نبود که آنها با نقل قول هایی از این کتاب بر صورت او سیلی زده باشند؟ آیا این به این دلیل نیست که راستها قادر نبودند که به کسی که همواره در مقابل آنها قرار داشت، اتهام «چپ روی» بزنند؟
و اما برعکس، چنانچه مائو با نقل قولهایی از این کتاب و یا بیان نکاتی مشابه نکات این کتاب که در آثار او کم نیست، به گوش چپ روهایی که قربانیان بیشمار به انقلاب چین تحمیل کردند و آنرا بسوی شکست و نابودی میبردند، چندتایی سیلی نواخته باشد، آیا میتوان بر او ایراد گرفت و از او گله مند بود؟
ت- نگاهی گذرا به انتقال مرکز ثقل انقلابات از غرب به شرق
باب در پایان این قسمت از صحبت های خویش به این نکته اشاره میکند که نظرات لنین در این کتاب زمانی ارائه شدکه
«هنوز انتظار پیروزی یا گسترش فوری انقلاب پرولتری به سایر نقاط اروپا و بویژه آلمان و همچنین مرتبط شدن آن با مبارزه ضد استعماری درشرق را داشت. اما بعد کم کم آشکار شد که انقلاب در غرب، بخصوص بالاتراز همه در آلمان به تاخیر افتاده، و ممکن است در واقع طولانی تراز اینکه قبلا لنین و دیگران پیش بینی کرده بودند ، بتاخیر بیافتد... او با بصیرت، آغاز تکوین اوضاع بسوی جابجا شدن هر چه بیشتر کانون انقلاب به شرق را که از زمان لنین تا کنون پدیده ای غیر قابل انکار بوده است، را تشخیص داد..» و هر چند لنین فکر نمیکرد که در غرب مطلقا امکان انقلاب پرولتری نباشد « با این اوصاف او بدرستی تحولاتی را که حقیقتا تازه شروع به ظاهر کردن خود نموده بود را تشخیص داد- یعنی جابجایی بیشتر و بیشتر کانون انقلاب به شرق»
به این ترتیب درغرب ثباتی نسبی بر قرار شد وکانون انقلاب و انقلابات از غرب به شرق منتقل شد و چیزی نزدیک به یک قرن است که این تداوم داشته است. البته ما در غرب حوادث مهمی چون بحران اقتصادی آمریکا در پایان دهه سی، جنگ داخلی اسپانیا، جنگ جهانی دوم، شورشها و انقلابات در کشورهای اروپای شرقی، جنگ های پارتیزانی با فاشیستها درکشورهای غربی چون ایتالیا و فرانسه و مبارزات نژادی وبحرانهای دهه 60 آمریکا، شورشهای انقلابی کارگری- دانشجویی در 1968 فرانسه و 2005 و مبارزات بزرگ در اسپانیا و پرتغال و یونان در دهه هفتاد و تبدیل اشکال فاشیستی حکومت به اشکال دموکراسی بورژوایی، اعتصابات بزرگ کارگران معدن در انگلستان ونبرد کارگران با دولت تاچر و غیره را داشته ایم. اما تردید نمی توان کرد که حجم برخوردها، بحرانها، اعتصابات، شورشها، قیام ها و جنگ های انقلابی در غرب غیر قابل قیاس با شرق است. از این اشاره ، دو نکته مربوط به غرب و شرق بیرون میاید:
یکی اینکه شکست موقتی کمونیستها در غرب بگونه ای اساسی به افت انقلابات در این بخش از جهان وشرایط مشخص تاریخی- جهانی بر میگردد تا به تاکتیکها و شیوه های فعالیت کمونیستها.(15) اگر فرض را بر این بگذاریم که همه آنچه لنین در مورد فعالیت در پارلمان، اتحادیه ها و سازش ها با نیرو های بینا بینی نادرست باشد و آنچه «چپ» ها و باب نیز به همراه آنها میگوید درست بوده باشد با توجه به انشعاباتی که «چپ ها» کردند وفرصتی که برای پیشبرد تاکتیکهای خود داشتند، باید آنها در عمل صحت تاکتیکهای خود را نشان میدادند. لیکن اینگونه نشد. اتخاذ تاکتیکهای خلاف آنچه لنین میگوید، به پیشرفت امر چپ ها نینجامید(کما اینکه درنیمه دوم سده نوزدهم نیز نینجامیده بود) و خط آنها را در جنبش کارگری و کمونیستی بین المللی حاکم نکرد. بطور کلی ما در نیمه دوم قرن نوزدهم و تمامی قرن بیستم شاهد پیاده شدن متداوم تاکتیکهای مورد نظر باب از سوی نیرو های چپ رو هستیم. شرکت نکردن در پارلمان و تحریم مداوم آن، تشکیل اتحادیه هایی جدا از اتحادیه های حاکم، و دوری از هر گونه سازش با نیروهای غیر پرولتری. اما چنین تاکتیکها نه تنهاهر گز نتوانست چنین چپ هایی را به قدرت برساند بلکه حتی نتوانست انها را در کوران مبارزات طبقاتی حفظ کند.
باب در همین نوشته خویش میگوید:
«در این مرحله از مبارزه پرولتری و بخصوص وضع طبقه کارگر در کشورهای سرمایه داری ،مسلما لازم است که دوباره و منقدانه به آن نگریسته شود. کاری که ما و برخی دیگر شروع کرده ایم.»همانجا ص20
«در آن کشورها (که بی ارتباط با وضع فوق نیست ) پرولتاریا، بخشهای وسیعی از آن و توده بطور عمومی، اگر رک و راست بیان کنم، اغلب اوقات زیاد خواهان تغییرات رادیکال در جامعه نیستند. البته قشرها و بخشهایی هستند که خواهان تغییرات رادیکال میباشند،اما این طور نیست که توده های وسیعی از مردم مکرر خواهان تغییرات رادیکال در کل ساختمان اجتماعی باشند.» جهانی برای فتح : فصل دوم، ص66
«در یک طرف این کشورهای پیشرفته وجود دارد که بیشترین نیروهای مولده در انها متمرکز شده انداما تمایلات انقلابی و سطح مبارزات توده ها و آگاهی آنها بطور کلی و اکثر اوقات - حداقل تا به امروز- در سطح خیلی بالائی قرار ندارد. این گفته به هیچوجه با خطی که معتقد است انقلاب در این کشورهای پیشرفته امکان پذیر نیست و حتی امروز نیز چشم اندازی برای آن وجود ندارد، یکسان نیست.» همانجا ص67
برای بلشویکها 15 سال فرصت کافی بود تا با اتخاذ تاکتیکهایی که در بالا درباره شان صحبت شد، قدرت را بدست بگیرند.از زمان نگارش نوشته باب تا کنون بیش از 25 سال میگذرد. برخورد نقدانه به آن تاکتیکها واجرای تاکتیکهایی که باب به آنها معتقد است در عمل، نه تنها موجب رشد و گسترش نیرو های کمونیستی حتی بطورناچیزی نشده است بلکه به انزوای بیشتر این نیرو ها انجامیده است. چندان که میتوان گفت نسبت به سالهای دهه هفتاد ما نیز (و البته نه تنها در غرب ) به عقب رفته ایم. براستی چگونه میتوان معتقد بود که مثلا در اتحادیه های کارگری انگلیس و (احتمالا مثلا در مبارزه کارگران معدن انگلستان که به گمانم میان آنها با رهبری اتحادیه هاشان تضادهای حادی بروز کرد) یا ایتالیا، آلمان و فرانسه ( برای باز سازی جهان بینی کارگران میانه و تحتانی و خارج کردن انها از زیر نفوذ «زوباتوفهای» احزاب رویزیونیست) نباید شرکت کرد و در عین حال انتظار پیشرفت و نرفتن به کنج انزوا را داشت.
همچنین در ادامه نکته اول میتوان گفت ممکن است یک بحران کوچک بین المللی یا جنگی در خود غرب و یا بحران و یا جنگی در شرق، و یا اساسا جنگ جهانی جدیدی وضع را در غرب مختل کند. اگر نیروهای کمونیستی که به هر حال باید با فعالیت طی سالهای طولانی (و اکنون باید گفت بسیار بسیار طولانی) خود را آماده کنند تا بتوانند نقش رهبری را در تحولات جهانی داشته باشند، اگر چنین فعالیتهایی نکرده باشند، چگونه از پس آن اوضاع بر خواهندآمد. آیا آن وضعیت، شبیه وضعیتی نیست که در اروپای شرقی پدیدآمد؟
و اما انتقال مرکز ثقل انقلابات به شرق: در این باره دربخش های بعدی سخن خواهیم گفت.
ودر اینجا ما به پایان بخش نخست نقد خویش از کتاب باب به نام فتح جهان میرسیم . در بخش دوم این نوشته که بطور عمده به نقد باب از رساله مائو به نام درباره سیاست میپردازد ما به نکاتی از باب که در باره کتاب چپ روی است بر خواهیم گشت اما نقد کلی ما از نکات باب را درباره این کتاب باید در همین جا پایان یافته تلقی کنیم.
باب در ادامه نقد خویش از لنین به دو مقاله او به نام های «کمتر ولی بهتر» و «انقلاب ما» میپردازد .این بخشها برای ما اهمیت درجه اول ندارد و ما نیز اینک توجه خود را به آنها معطوف نخواهیم کرد و پرداختن به برخی نکات آنها را به فرصتی دیگر واگذار میکنیم . همچنین باب در بخش سوم کتاب خویش به استالین میپردازد .تاآنجا که باب نکات نقادانه مائو در باره استالین را تکرار میکند، نوشته او چیز تازه ای در بر ندارد. و به برخی دیگر از نکات او در ضمن بررسی کتاب «گسست از ایده های کهن» خواهیم پرداخت. به این ترتیب ما به نقد و بررسی باب از مقاله مائو به نام در باره سیاست میرسیم . مقاله ای که بویژه با یکی از مباحث اساسی کتاب « بیماری کودکی » یعنی سازش و مصالحه ارتباط تنگاتنگ دارد و نیز توجه بدان برای جنبش کمونیستی ما واجد اهمیت فراوانی است.
یادداشت ها
1- گویا منظور باب عمدتا باید همین اروکمونیست ها باشد. که ادامه احزاب م- ل کمینترن پیش از جنگ جهانی دوم هستند. این جریان ها با بلشویسم و لنینیسم خط و مرز میکشند. وباصطلاح چنان عطای لنین را به لقایش بخشیده اند که اصلا و ابدا به سراغ کتابهای او نمیروند، چه برسد به اینکه برای ارتقای رویزیونیسم خود، از آنها استفاده کنند. این ها عموما شعار بازگشت به «مارکس جوان» را سر میدهند. مارکسیست - لنینیست ها بعدی نیز عموما در این جریان ها تحلیل رفته اند.
2- روشن نیست که در کشورهای سرمایه داری غرب این نیروها چه کسانی هستند: زنان، جوانان، آسیایی ها، اقلیت های ملی و یا نژادی؟ آیا این نیروها کلی همگون و انقلابی هستند و تقسیم جامعه به طبقات- علیرغم برخی یکدستی ها و همگونی های نژادی، ملی، جنسی و نسلی - شامل حال آنها نمیشود؟ میدانیم که درجوامع کنونی تضادها ی جنسیتی(ستم بر زنان)، نسلی، ملی و نژادی وجود دارد؛ اما بواسطه اینکه پایه و اساس تقسیم جامعه، نه تقسیم آن به جنسیتها، نسلها، ملیتها و نژادها، بلکه تقسیم آن به طبقات هست، این تضادهای ظاهرا غیر طبقاتی( ونیز علیرغم استقلال نسبی و ظاهری آنها از مبارزات طبقاتی) در تحلیل نهایی مبارزاتی طبقاتی هستند. برای بدست آوردن چنین درکی کافی است که ما همواره دوست و دشمن را در این صفوف و تضادها، از یکدیگر جدا کنیم. آنگاه علیرغم برخی تداخل ها و درهم شدنهای جزیی در صف دوست و دشمن (که عموما حتی در صف بندی های طبقاتی نیز وجود دارد)، آنچه در نهایت چونان اصل مینماید اینست که طبقات معینی در یکسو و طبقات معین دیگری در سوی دیگر هستند و طبقاتی مخالف حل این تضادها و طبقاتی موافق حل آنها هستند.
3 - «در انگلستان، طبق اطلاع روزنامه سوئدی ... (مورخه 10 مارس سال 1920)عده اعضاء تردیونیون ها از پایان سال 1917 تا پایان سال 1918 از 5.5 میلیون به 6.6 میلیون رسیده بود یعنی 19درصد افزایش یافته بود. در پایان سال 1919 این رقم به 7.5 میلیون میرسد. من آمارهای مربوط به فرانسه و آلمان را موجود ندارم ولی این حقیقت کاملا مسلم است و بر همه عیان است که در این کشورها نیز عده اعضای اتحادیه ها افزایش فراوانی یافته است.» همان کتاب ص451
4- توجه کنیم به مبارزه(اعتصاب،تظاهرات و شورش) کارگران فرانسه در مه 1968 که به اشغال کارخانه ها نیز کشیده شد و جریان مائوئیستی توانست در میان نیروهای انقلابی، دارای نفوذ بسیار زیادی شود. همچنین توچه کنیم به مبارزات کارگران پرتغال در دوران انتقال از حکومت فاشیستی که بخش هایی از آن تحت نفوذ مائوئیست ها قرار داشت. و نیز به مبارزه اتحادیه کارگران معدن انگلستان که یکی از مهمترین و متشکل ترین، و همچنین به نسبت رادیکال ترین مبارزات کارگری درانگلستان پس از جنگ جهانی دوم را، علیه حکام بورژوازی در زمان مارگارت تاچر انجام دادند. همچنین به مبارزات کارگران لهستان (ونیزکارگران اروپای شرقی) دردوره 1970 تا 1985 که به واسطه تسلط رویزیونیسم در نظام سرمایه داری دولتی لهستان، بزیر رهبری بورژوایی رفت. و اما تا کنون که بیش از 30 سال از «جهت گیری معین» تازه ی حزب کمونیست انقلابی آمریکا میگذرد، این حزب نتوانسته است در آمریکای دویست میلیونی حتی یک جنبش و یا یک تشکیلات مشهود ودندان گیر از کارگران تحتانی و یا غیر کارگران براه اندازد!
5- «در دوران تزاریسم تا سال 1905 در روسیه هیچگونه«امکان فعالیت علنی » وجود نداشت، ولی وقتی زوباتوف عامل اداره آگاهی مجامع و انجمن های کارگری سیاه را برای بدام انداختن انقلابیون و مبارزه باآنها تشکیل میداد، ما اعضاء حزب خود را باین مجامع و و انجمنها میفرستادیم ... و این اعضاء حزب با توده ارتباط بر قرار میساختند و ماهرانه راه برای تبلیغات میافتند و کارگران را از زیر نفوذ زوباتوفها خارج مینمودند.» و در حاشیه همان کتاب «هومبرسونها، هندسونها، ژوئوها، لژین ها، همان زوباتوفها هستند که فرقشان با زوباتوف ها در جامه و رنگ وروغن اروپایی آنها و در این است که سیاست پلید خود را با شیوه های متمدنانه و نازک کاری شده و دموکراتیک عملی میسازند» همان کتاب، ص453 تاکیدها از من است.
انسان این نکات را میخواند و به وحشت میافتد: چه فدارکاری هایی! چه پشتکاری! گمان نمیکنم (هم چنانکه لنین میگوید) که اگر اتحادیه های کارگری کنونی در غرب بهتر از این مجامع کارگری سیاه نباشند که بوسیله عامل اداره آگاهی تشکیل شده بودند و قصدشان بدام انداختن انقلابیون بود، بدتر از آنها باشند!؟ گمان نمیکنم که این انجمن های کارگری کوچکترین مبارزه ای (حتی برای دستمزد و شرایط کار) با نظام حاکم میکردند. و نیز واقعا بیهوده نبود که بلشویکها طی تقریبا پانزده سال «هفت شهر عشق» را طی کردند و «ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم.». آنکس که حوصله ندارد و سریع میخواهد البته دیر به مقصود میرسد! اگر برسد!؟
6- نظرات باب و کلا حزب کمونیست آمریکا، در خصوص پایگاه اجتماعی حزب کمونیست آشفته و درهم است و صراحت و روشنی لازم را ندارد. گاه این گمان قوت میگیرد که نظر باب و این حزب، متوجه بخش تحتانی طبقه کارگراست که گاه میگوید از کارگران آسیایی، کارگران متعلق به اقلیتهای نژادی و قومی و یا شاید کارگران زن تشکیل شده است. گاه چرخش صورت گرفته و طبقه کارگر نسبت به طبقات دیگر، اهمیت خود را از دست میدهد. مانند همین قطعه بالا که ذکرش گذشت.
و نیز این دو قطعه
قطعه نخست :«در آن کشورها (که بی ارتباط با وضع فوق نیست ) پرولتاریا، بخشهای وسیعی از آن و توده بطور عمومی، اگر رک و راست بیان کنم، اغلب اوقات زیاد خواهان تغییرات رادیکال در جامعه نیستند. البته قشرها و بخشهایی هستند که خواهان تغییرات رادیکال میباشند،اما این طور نیست که توده های وسیعی از مردم مکرر خواهان تغییرات رادیکال در کل ساختمان اجتماعی باشند.» جهانی برای فتح، فصل دوم، ص66
صحبت ما بر سر این قشرها و بخش هاست که اگر شامل حال طبقه کارگر شود تنها اقلیت ناچیزی از آن یعنی اقلیت تحتانی را در بر میگیرد. میماند قشرها و بخش های دیگر(!؟) غیر از طبقه کارگر.
قطعه دوم :«در یک طرف این کشورهای پیشرفته وجود دارد که بیشترین نیروهای مولده در آنها متمرکز شده اند اما تمایلات انقلابی و سطح مبارزات توده ها و آگاهی آنها بطور کلی و اکثر اوقات - حداقل تا به امروز- در سطح خیلی بالائی قرار ندارد. این گفته به هیچوجه با خطی که معتقد است انقلاب در این کشورهای پیشرفته امکان پذیر نیست و حتی امروز نیز چشم اندازی برای آن وجود ندارد، یکسان نیست.» همانجا ص67 در هر دو بخش تاکیدها از من است.
با چنین شرایطی در کشورهای امپریالیستی، روشن نیست چرا باب میکوشد ثابت کند تاکتیک های لنین نادرست (و یا «اپورتونیستی») است. زیرا در چنین شرایطی آنچه اساسی است اصلا تمایل خود توده ها برای تغییرات انقلابی و رادیکال است . اگر در «پرولتاریا، بخشهای وسیعی از آن و توده بطور عمومی» و در«اکثر اوقات» این تمایل وجود نداشته باشد، بحث بر سر نوع تاکتیک بیهوده است. زیرا با تاکتیک و با اراده روشنفکران نمیتوان تمایل برای انقلاب را ایجاد کرد.
7- در « بیانیه جنبش انقلابی انترناسیونالیستی»، در بخش مربوط به وظایف کمونیستها در کشورهای امپریالیستی، نظریات درهم و ناروشنی (و نیز گیجی) در مورد این مسئله وجود دارد. در بخشی ضمن بحث از تغییرات 60 سال اخیر در کشورهای امپریالیستی، طبقه کارگر به سه قشر تقسیم میشود . قشر فوقانی اشراف منش، گسترده تر و پر نفوذ تر از گذشته تصویر میشود. و قشر میانی نیز که از نظر بیانیه اکثریت طبقه را تشکیل میدهد، فاقد رادیکالیسم معرفی میشود . میماند قشر تحتانی که در اقلیت است. این قشر نیز عموما از آسیایی ها، اقلیت های ملی و غیره تشکیل میشود. پایگاه اجتماعی حزب، قشر تحتانی طبقه کارگر دانسته میشود . در عین حال در بیانیه اهمیتی زیادی به اقشار خرده بورژوا در کشورهای امپریالیستی داده میشود و بخش مهمی ازوظایف حزب کار در میان اقشار این طبقه دانسته میشود. بطور کلی در بیانیه، گرایش بر این بوده است که نظریات گوناگون بدرجاتی با یکدیگر سازش پیدا کنند. از یکسو این گرایش وجود دارد که تکیه گاه عموما اقشار تحتانی طبقه کارگر معرفی شود و از سوی دیگر این تکیه گاه چنان در اقلیت است که اتکاء اجتماعی بدان برای حزبی که نماینده اکثریت است اندکی غریب مینماید. ضمنا روشن نیست که محل تشکل این کارگران تحتانی نیز کجاست؟ گویا این کارگران نیز در همان اتحادیه های ارتجاعی متشکلند!
همچنین در بیانیه بر طبق سازشهایی که صورت گرفته، در مورد مسئله تاکتیک، ما شاهد نظریات درهمی چون نظریه زیرین هستیم:
«اگر احزاب م- ل- م در کشورهای امپریالیستی از طریق پیشبرد و بکار بست یک مشی توده ای انقلابی، عمیقا در بین توده های انقلابی ریشه ندوانند، تلاشهایشان در جهت بهره گیری از اوضاع انقلابی بطور جدی تضعیف خواهد شد. تاکتیکها و سبک کار تکوین یافته توسط حزب بلشویک و جمعبندی شده توسط لنین کماکان راهنمای اساسی درتمام این موارد است. ( مشی توده ای انقلابی چیست؟ کدام تاکتیکهای حزب بلشویک؟ مشخصات آن سبک کار چیست؟ لنین در کدام کتاب خویش درباره این تاکتیک ها و سبک کار که قرار است راهنمای ما باشد، جمع بندی کرده است؟) با این همه مارکسیست- لنینیستها - مائوئیست های کشورهای امپریالیستی برای اینکه مشی توده ای انقلابی و سبک کار خود را تدوین کنند، باید تفکر متعارف (منظور کدام تفکر متعارف است) در مورد اشکال «متناسب» مبارزه و تشکیلات و دگم هایی از این قبیل را کنار نهاده (کدامند آن اشکال متناسب مبارزه و تشکیلات؟ و کدامند ان دگم هایی که باید کنار گذاشته شوند؟) و خصائص ویژه امپریالیسم و ماهیت مبارزه توده ها را تحلیل کرده ، زمینه های مساعد برای پراتیک انقلابی را یافته و اشکال نوین و تشکلات توده ای را ایجاد کند.
همانطور که لنین به روشنی بیان کرد :«ایده آل یک کمونیست، نه منشی تردیونیون، بلکه باید تریبون توده باشد.» حزب م- ل- م در حالی که باید عمدتا بر اقشار بالقوه انقلابی پرولتاریا اتکا کند،همچنین باید تلاش ورزد که کار انقلابی را رد بین سایر اقشار و طبقات،منجمله عناصر خرده بورژوازی به پیش برد.» بیانیه، بخش کشورهای امپریالیستی، ص30 و31 جملات داخل پرانتز از من است.
نکات بالا مبهم و درهم است، روشن نیست آنچه زیر نام «تفکر متعارف» در مورد «اشکال «متناسب» مبارزه و تشکیلات» نقد میشود و «دگم» نامیده میشود، چیست ؟ آیا همان سبک کار و تاکتیکهای بلشویکی نیست، که قرار است راهنمای اساسی باشد؟ در این صورت دو عبارت یکدیگر را نقض میکنند! آیا تفکر احزاب رویزیونیست کشورهای امپریالیستی است؟ فرق تفکر رویزیونیستی با تفکری که قرار است راهنمای ما باشد چیست؟ بیانیه در مورد این نکات ساکت است و هیچ نمیگوید.
میتوان به حدس وگمان توسل جست و گفت که بخش نخست عموما بوسیله احزابی غیر از حزب کمونیست انقلابی آمریکا درخواست شده و بخش دوم احتمالا نظرات باب و حزب کمونیست انقلابی آمریکا است! گفتنی است که اکنون نزدیک به بیست و اندی سال ازتدوین بیانیه میگذرد و ما شاهد «اشکال نوین» مبارزه انقلابی و «تشکلات توده ای»نوین قابل اعتنایی در کشورهای امپریالیستی بویژه در آمریکا نبوده ایم.
8- میدانیم که در گذشته ضعف های طبقاتی روشنفکران که عموما بیانگر طبقه خرده بورژوازی هستند، یکی از عوامل مهم اپورتونیسم در احزاب کمونیستی بوده است. همچنین خرید روشنفکران زمینه های گوناگون (علمی، هنری، سیاسی) بوسیله بورژوازی و نیز خرید روشنفکران احزاب مخالف، همواره جزو سیاست حکام بورژوازی بوده است. سخنان مارکس و انگلس در باره افزایش روشنفکران در حزب و رشد اپورتونیسم، در نامه شان خطاب به رهبران جناح آیزناخ ( براکه، لیبکنشت و ببل) به سال 1879، سخنان لنین در «چه باید کرد» درباره نفوذ اپورتونیسم همزمان با نفوذ اکادمیسین ها، ونیز در باره صفات روشنفکران و جریانهای خرده بورژوایی در «یک گام به پیش دو گام به پس» ، «بیماری چپ روی» و نیز بسیاری از کتابها و مقالات دیگر ، سخنان موجز وپر مضمون مائو در مقالات «تحلیل طبقاتی جامعه چین» ، «انقلاب چین و حزب کمونیست چین» ، «دموکراسی نوین» ، « سمت جنبش جوانان» و نیز بسی از مقالات و نوشته های دیگرش، مباحث مارکسیستی درباره این قشر و طبقه را نشان میدهد.
این مباحث عموما شامل دو نکته اساسی است: یکم جریانهای میانی جامعه و طبقات،اقشار و گروه های گوناگونشان (خرده بورژوازی سنتی و مدرن، تولید کوچک و کسبه جزء، کارمندان، معلمین،استادان دانشگاه، روشنفکران از هر نوع آن) عموما ناپیگیرند و با ورودشان به حزب تمامی خصال خرده بورژوازی را وارد حزب میکنند ودوم اینکه بسیاری از روشنفکران در نیمه راه از حرکت رو به پیش باز میمانند و از مبارزه کناره گیری میکنند. و بخش مهمی از انها بوسیله بورژوازی خریداری گشته به اردوگاه بورژوازی میپیوندند.از نظر مائو تنها اقلیت ناچیزی از روشنفکران مبارزه را ادامه میدهند و تا پایان به امر طبقه کارگر وفادار می مانند. تجربه انقلاب ایران بردرستی این نظرات گواهی میدهد. تحقیق وبررسی در مورد روشنفکران ایران طی 100 سال اخیر و بویژه روشنفکران چپ در سالهای پس از انقلاب 57 میتواند موجب غنای هر چه بیشتر این نظرات گردد.
9- ضمنا این نکته غریب می نماید که از زمان طرح این بحثها(که از دهه 60 مطرح بوده یعنی نزدیک به 50 سال) تا کنون نیز در هیچ کجای دنیا، انقلاب دموکراتیک و یا سوسیالیستی پیروزمندی (و یا حتی غیر پیروزمندی) با تکیه اجتماعی به گروهایی همچون اقلیتهای نژادی(مبارزه ملتهای آفریقا بر علیه استعمار و آپارتاید، از بحث ما بیرون است ) یا اقلیتهای ملی و یا جنسیتی( مقوله ستم بر زنان ) و فکری (دانشجویان) سنی( جوانان)، بوقوع نپیوسته است. گرچه زمانی که ما از طبقه کارگر صحبت میکنیم، اکثریت این بخشها را دربر میگیرد.یعنی اکثریت چشم گیراین بخشها، نژادها، ملیتها، زنان و جوانان ی یا کارگر و وابسته به زحمتکشان هستند و یا فرزندان آنها. بدینسان تکیه اجتماعی به طبقه کارگر و مبارزه در راه طبقه کارگر میتواند به تمامی این تضادها توجه ویژه کند و جایگاه واهمیت در خور هر کدام از آنها را به آنها ببخشد. و نیز در هر زمان هر کدام از این تضادها عمده میشود توجه ویژه به ان بکند.
10- در روسیه، زمانی که پیشروان این طبقه و بخش مهمی از آن به دلیل انقلاب وجنگ داخلی از بین رفت و یا بواسطه نابودی کارخانجات بیکار و سرگردان شد؛ حزب کمونیست بدون پایگاه طبقاتی شده، خودش دست به ایجاد، بازسازی وترمیم آسیب های وارده شد و پایگاه طبقاتی خود، یعنی طبقه کارگر را دوباره ایجاد کرد!؟ اگر طبقه به حزب پا میدهد حزب بی طبقه شده نیز، طبقه خود و پایگاه اجتماعی خود را باز سازی میکند.
11- البته زمانی که باب به اجرای «حرف به حرف» کتاب لنین بوسیله رهبران جنبش کمونیستی اشاره میکند بطور مستقیم مائو را که یکی از این رهبران بود که از این کتاب به شکل مفیدی بهره برد، به «دگماتیسم» متهم میکند .و این بطور کلی با مباحث اساسی وی در مورد مائو تضاد فاحشی دارد.
12- کتاب بیماری چپ روی ص 472. گفتنی است که باب برای اینکه بتواند نقادی همراه با استدلالات ضعیف و جمع بندی در کل نادرست خود را، در بررسی جنبش کمونیستی «درست» جلوه دهد، همواره از این گفته لنین استفاده میکند. بر طبق این گفته لنین چیزی وجود ندارد که در شرایط معین نتواند به ضد خود تبدیل شود. بدینسان از نظر باب که تیغ انتقاد از گذشته چپ را بدست گرفته ، مارکس، لنین و مائو در نقطه های معینی در اندیشه شان به ضد خودشان تبدیل شده اند. بحث مفصل تر درباره این مسئله را، در بخشهای بعدی پی میگیریم.
13- « با پیشاهنگ تنها نمیتوان پیروز شد. گسیل پیشاهنگ به نبرد قطعی، مادامکه تمام طبقه و توده های وسیع خط مش پشتیبانی مستقیم از پیشاهنگ و یا لااقل خط مشی بی طرفی خیر اندیشانه ای را نسبت به وی در پیش نگرفته و ناتوانی کامل خود را در پشتیبانی از دشمن وی نشان نداده اند، نه تنها سفاهت بلکه جنایت خواهد بود. و اما برای آنکه واقعا تمام طبقه و واقعا تمام توده های وسیع زحمتکش و تحت ستم سرمایه چنین خط مشی را در پیش گیرند، ترویج وتبلیغ تنها کافی نیست . برای اینکارتجربه سیاسی خود این توده ها لازمست. چنین است قانون اساسی کلیه انقلابهای کبیر، که اکنون نه تنها روسیه ، بلکه آلمان نیز با نیرو و برجستگی حیرت انگیزی آنرا تایید نموده است.» همان کتاب ص507، تاکیدها از من است. این نکات در بیانیه جنبش بین الملل کمونیستی نیزبطور مندرج گشته است. نگاه کنید به ص27
14- در واقع زمانی که ما میگوییم خط سیاسی- ایدئولوژیک تعیین کننده است. اولا این خط باید درست باشد یعنی در پراتیک نتیجه بدهد و ما را به پیروزی برساند، نه اینکه چون ما فکر می کنیم درست است، پس درست است. دوما معنای اینکه خط سیاسی-ایدئولوژیک تعیین کننده است، این است که خط همه چیز نیست. یعنی مسائل بسیاری در کار یک حزب وجود دارد (مانند خط سیاسی- ایدئولوژیک، تشکیلات، وحدت تئوری و پراتیک، مشی توده ای، انتقاد و انتقاد از خود) که یکی از آنها خط است که تعیین کننده همه آنها است. اما بدون حل این مسائل، یا دقیقتر بدون تجلی خط در این مسائل، خط تعیین کننده چه چیزی خواهد بود؟ مثلا بدون مشی توده ای، خط تعیین کننده چیست؟ یعنی بدون بکار بست خط در مبارزه عملی خود توده ها، خط سیاسی- ایدئولوژیک چه ارزشی دارد؟ کتاب «یک درک پایه ای از حزب کمونیست چین» این مسائل را به شکل روشنی، تراز بندی میکند.
مواضع باب در مورد این مسائل در کتاب«اگر قرار است انقلابی باشد باید یک حزب انقلابی باشد» نوشته شده است که عموما سطحی، درهم، متناقض و بعضا تحریف گرانه است. در بخشی که به نقد برخی ازمهمترین نظرات این کتاب میپردازم، این نکات را اثبات خواهم کرد.
15- بطور کلی طی یکصد سال اخیر در کشورهای غربی ثبات نسبی بر قرار شد و درمجموع هیچکدام ازمهمترین کشورهای غربی در رده حلقه ضعیف امپریالیسم قرار نگرفتند. مبارزه و انقلاب درکشورهایی که گاه نشان میدادند میتوانند تبدیل به حلقه های ضعیف شوند، مانند اسپانیا، یونان و پرتقال و یا کشورهای شرق اروپا اغلب یا در نطفه خفه شده و یا به بیراهه کشیده شدند. و این دوعلت اساسی داشت:
یکی اینکه فعالیت کمونیستها در این کشورها عموما افت چشمگیر داشت و ضعیف بود و نیز آغشته به انواع اشتباهات و انحرافات. و برخی از این اشتباهات نیز به کمینترن باز میگشت. علت دوم مربوط است به مداخله خارجی . در هر کشوری که اندکی مبارزه ، شورش و چیزی نزدیک به بهم ریختگی اوضاع بروز میکرد تمام امپریالیستها بسیج میشدند و تمامی نیروی اقتصادی - سیاسی خویش را به جریان میانداختند تا اوضاع در آن کشور از کنترل خارج نشود.
البته همین علتها در شکست انقلابات بخشی از کشورهای تحت سلطه نیز عمل کرد ،اما دامنه مبارزه و شورش و جنگ و قیام چنان دامنه این کشورها را در بر گرفت که هرگاه امپریالیستها تمامی تلاش خویش را بکار میبردند که اوضاع کشور یا کشورهایی را تحت کنترل در آورند بازهم اوضاع در کشور یا کشورهایی، از کنترلشان خارج میشد و جنبش انقلابی تحت رهبری کمونیستها (و یا حتی خرده بورژوازی و بورژوازی ملی) میتوانست یا به پیروزی برسد و یا پیروزی های معینی را کسب کند.
مثال بارز این مسئله، فوران مبارزه و انقلاب در سه کشور مهم آسیا یعنی هند، ایران و چین است. در حالیکه در دو کشور نخست مبارزه انقلابی بدلیل ضعف نیروهای انقلابی و مداخله خارجی در مجموع به شکست کشیده شد؛ در کشور چین انقلاب پیروز شد و این از یکسو به بدلیل رهبری درست حزب کمونیست بود و از سوی دیگر به این دلیل که درگیری مشخص میان امپریالیستهای ژاپن از یکسو و آمریکا وانگلستان از سوی دیگر، مانع مداخله متحد امپریالیستی در امور چین میگشت و در نتیجه امپریالیستها را به عنوان یک کل تضعیف میکرد.
پیوست
مثلا به این بخش از سخنان یکی از هوادران باب توجه کنیم:
« بگذارید كمی تحریك آمیز صحبت كنیم: دست ماركسیسم باز است كه در جریان تكامل و یا تصحیح شناخت و تحلیل خود از جامعه كنونی، تضادها و نیروهای محركه نظام موجود، مفهوم و نقش طبقه انقلابی را آنگونه كه تا به حال پذیرفته شده، زیر سوال ببرد. به این معنی، جانبداری ماركسیسم اساسا به معنی جانبداری از خود علم و حقیقت عینی و روش علمی برای تحلیل و تغییر جهان مادی است . » نكاتی درباره حقايق علمی و بينش كمونيستی، سایت جمعی از فعالین کارگری
«مفهوم و نقش طبقه انقلابی را آنگونه که تا کنون پذیرفته شده زیر سئوال» بردن یعنی چه!؟ نویسنده مقاله که احتمالا یک روشنفکر است میخواهد برای کنار گذاشتن طبقه کارگر بعنوان نیروی مولد نوینی که گورکن سرمایه داری و سازنده آینده کمونیستی است، زمینه سازی کند و به آن پوشش علمی بدهد و در عوض نقش روشنفکران را گنده کند.
البته نه دست مارکسیسم بلکه دست «سنتز نوین » باب و «کمونیسم انقلابی» او باز است تا هر کاری میخواهد بکند. حتی میتواند در پی به مقام خدایی رساندن نقش روشنفکران و حزبش، در برابر طبقه و توده، هر آسمان و ریسمانی ببافد، و حتی ژست «جانبداری از خود علم، حقیقت عینی و روش علمی برای تحلیل و تغییر جهان مادی» بگیرد. اما دست علم مارکسیسم نیز باز است تا نه تنها بر نقش طبقه کارگر آنگونه که تا کنون پذیرفته شده صحه بگذارد بلکه تاکیدی بیشتر بر آن در جنبش«چپ» ایران کند که تمامی تمجیدش از این طبقه عمدتا قلابی است و بر عکس عمدتا نخبه گرا است. بدینسان جانبداری از علم مارکسیسم، لنینسم و مائوئیسم یعنی جانبداری از نیروهای مولد نوینی که در بطن نظام سرمایه داری رشد و تکامل یافته اند، یعنی جانبداری از طبقه کارگر و توده های زحمتکش. یعنی خدمتگزار طبقه کارگر و زحمتکشان بودن وهمچنانکه مائو گفت یعنی«گاو توده ها بودن»!؟
از سوی دیگر دست علم مارکسیسم باز است تا ضمن اهمیت قائل شدن برای نقش روشنفکران در جنبشهای انقلابی- دموکراتیک و انقلابی- کمونیستی بر این «حقیقت عینی» تاکید ورزد که تنها اقلیتی از روشنفکران قادرند تا پایان با طبقه کارگر و زحمتکشان باقی بمانند. آنها کسانی هستند که با توده های طبقه کارگر و زحمتکشان درمیآمیزند وافکار احساساتات بورژوایی و خرده بورژوایی خود را تبدیل به افکار و احساسات پرولتری میکنند.
این پیوست پس از خواندن مقاله بالا اضافه شد.