Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران                      

نقد نظرات باب 2- 4                قسمت اول: بررسی کتاب«فتح جهان»                        
                                     بخش دوم: نقد باب از مقاله«درباره سیاست»
     دنباله بحث استفاده از تضاد میان دشمنان و نابودی یک به یک آنها

در پاره اول این نوشته دیدیم که باب در مورد تاکتیک استفاده از تضادهای میان دشمنان و زدن یک به یک آنها یا باید سیاست همه با هم را انتخاب میکرد و یا سیاست یک به یک را. با توجه به ناموجود بودن شرایط خیالی باب،  باب ظاهرا به سیاست یک به یک بر میگردد. اما در مورد این سیاست متزلزل و ناپیگیر است و میان این سیاست و سیاست پیشین درنوسان است و این نوسان را با کلمات «در شرایط متفاوت و بطور متفاوت  بیان میکند . بدینسان باب نه آن طرفی است و نه این طرفی. بلکه میان دو سیاست متزلزل است.
الف- رابطه اسلوب همه و یک به یک با اسلوب  تضاد عمده
مسئله ای که ما زیر نام  «استفاده از تضادها» و «همه و یک به یک» در پاره پیشین مورد بررسی قرار دادیم به مسئله دیگری در اسلوب دیالکتیک مارکسیستی یعنی به مسئله «تضاد عمده» مربوط میشود. در مبحث تضادعمده ما با این بحث کمی روبرو ییم که در میان همه تضادهایی که در حرکت و تکامل یک پروسه معین (طبیعت،جامعه و تفکر) وجود دارد، در هر مرحله تنها یک تضاد عمده وجود دارد. 
اغلب این گونه تصور میشود که مائو بنیان گذار تز فلسفی ای به نام «تضاد عمده» است و پیش از او چنین دیدگاهی در مباحث مارکسیستها نبوده است.این تصور درست نیست.
البته تا جایی که به بیان یک مسئله به شکل یک تز فلسفی مربوط  میشود بی تردید مائو نخستین کسی است که بطور درچیده این مفهوم را در اسلوب دیالکتیکی وارد (بهتر است بگوییم کشف ) کرد. اما مائو خود را به هیچ عنوان ابداع کننده این شیوه نگرش  یا اسلوب دیالکتیکی نمیدانست. او در رساله «درباره تضاد» در مورد تاریخچه آن میگوید:
« این اسلوبی است که مارکس در تحقیق جامعه سرمایه داری به ما آموخته است. لنین و استالین نیز در مطالعه امپریالیسم و بحران عمومی سرمایه داری و همچنین در مطالعه اقتصاد اتحاد شوروی چنین اسلوبی را به ما نشان داده اند.» .
بدین ترتیب مائو بر این نکته که این اسلوب در کار مارکس و لنین و استالین بوده است صحه میگذارد. نهایت اینکه مائو اسلوب معینی را به شکل شسته و رفته فلسفی و بگونه ای درچیده و منظم در پروسه تحقیق دیالکتیک بیان کرده است.
ب- «اسلوب تحقیق» دیالکتیکی مارکس،«حلقه زنجیر» لنین، و «تضاد عمده» مائو
1-  اسلوب تحقیق دیالکتیکی مارکس
یکی از مهمترین اشارات مارکس به اسلوب تحقیق علمی اش در پی گفتار بر چاپ دوم کتاب سرمایه آمده است:
«...تحقیق وظیفه دارد که موضوع مورد مطالعه را در تمام جزییات آن بدست آورد و اشکال مختلفه تحول آن را تجزیه کرده ، ارتباط درونی آنها را  کشف کند.»(تاکید از من است. از این پس تاکیدهای نویسندگان را قید میکنم)
در نقد یک محقق درباره کتاب مارکس که مارکس آن را در همین  پی گفتار میآورد چنین نوشته شده است:« ...آنچه بیشتر مورد توجه است این است که سلسله ساخت ها، توالی  و پیوستگی آنها که به منزله درجات تحول  به نظر میرسند با همان دقت مورد تحقیق قرار گیرند.» 
افزون بر اینها مارکس ضمن نامه ای به انگلس به تاریخ 27 ژوئن 1867 در مورد انتقادهای اقتصاد دانان عامی صحبت میکند و پس از شرح از اینکه هر کدام از مسائل اقتصادی چه جایگاهی در یک تحقیق علمی دارند پاسخ به هر کدام از انتقادات این اقتصادانان عامی را موکول به توضیحات «بدوی» لازم میداند که نه تنها پیش از موقع امکان پذیر نیست بلکه تنها میتواند درسلسله مراتب تحقیق (بدوی- تولید اضافه ارزش، مرحله واسط، گردش اضافه ارزش و مرحله نهایی- توزیع اضافه ارزش ) و تنها جای خود توضیح داده شود. ودر پایان میگوید:
«پس اگر میخواستم به یک باره با همه این قبیل انتقادات تصفیه حساب کنم،آنگاه تمام شیوه بیان دیالکتیکی را ویران ساخته بودم. بالعکس شیوه مزبور دارای این امتیاز است که پیوسته در برابر این قبیل افراد دام میگسترد و تظاهرات بی موقع حماقت آنان را بر میانگیزد.» سرمایه جلد اول، بخش آخر،مکاتبات مارکس و انگلس.
منظور مارکس از شیوه بیان دیالکتیکی همان اسلوب تحقیقی است که مائو در باره آن صحبت میکند. در این اسلوب  به هر مسئله ای تنها زمانی میتواند پرداخته شود که آن مسئله در سیر تحقیق علمی  به مسئله عمده تبدیل شود. تبدیل یک مسئله به مسئله عمده  تنها در صورتی میسر است که آن مسئله در سلسله مسائل و در توالی و پیوستگی آنها نقش مرکزی و کلیدی را بیابد. این امری اختیاری نیست. بلکه شیوه تحقیق علمی است که خود بیان قانون حرکت واقعیت عینی است.
پایین تر در خصوص اسلوب تحقیق مارکس بیشتر صحبت خواهم کرد. اما فعلا اشاره کنیم که اسلوب تحقیق اقتصادی مارکس  در کتاب «سرمایه» تکرار ساختار کتاب «علم منطق» هگل و شیوه دیالکتیکی تحقیق فلسفی او   در کتاب علم منطق است . کما اینکه لنین میگوید  که بدون مطالعه  تمامی کتاب «علم منطق» هگل نمیتوان  کتاب سرمایه را (بویژه فصل نخست آن را) فهمید.
2- «حلقه زنجیر» لنین
لنین در کتاب «دفترهای فلسفی» در مقاله ای به نام «درباره مسئله دیالکتیک» که نقطه عزیمت و در عین حال مرجع اصلی مائو برای رشد و توسعه دیالکتیک در مقاله «درباره تضاد» است، ضمن بحث در باره اسلوب مارکس( درباره تحقیق در سلول جامعه بورژوازی یعنی کالا ) درمورد چگونگی تکامل شناخت علمی  چنین مینویسد:
«بدین ترتیب ،ضمن نشان دادن این معنا که دیالکتیک ذاتی کل معرفت انسانی بطور عام است میتوان (و باید) در هر قضیه ای نطفه ی کلیه عناصر دیالکتیک را همچون در یک «سلول» و در یک «حلقه زنجیر» آشکار ساخت.» دفترهای فلسفی، دفتر اول، برگردان جواد طباطبائی، تاکید از لنین.
در اینجا لنین به اسلوب مورد استفاده مارکس میپردازد.  لنین در واقع میخواهد به این دلیل که «مارکس از خود منطق به یادگار ننهاده»،این «منطق مارکس را از کتاب سرمایه استخراج» کند. لنین استعاره «حلقه زنجیر» را مترادف با «سلول»(که بوسیله خود مارکس در پیشگفتار به چاپ اول سرمایه بکار رفته بود)(1) بکار میبرد. کالا سلول و حلقه زنجیر(یا بعدها تضاد عمده) در نقطه آغاز تحقیق علمی سرمایه داری است. لنین استعاره حلقه زنجیر را در اثار بعدی خود بسط میدهد:
«انقلابی و هوادار سوسیالیسم و یا بطور کلی کمونیسم بودن کافی نیست . باید توانست در هر لحظه آن حلقه خاصی از زنجیر را پیدا کرد که باید با تمام قوا بدان چسبید تا توانست تمامی زنجیر را نگاهداشت و موجبات دست یافتن به حلقه بعدی را بنحو استوار فراهم ساخت. ضمنا طرز قرار گرفتن حلقه ها، شکل آنها و تسلسل آنها و تمایز آنها از یکدیگر در زنجیر تاریخی حوادث مانند زنجیرمعمولی ،که بدست اهنگر ساخته شده است،ساده و سر راست نیست.» لنین منتخب آثار چهار جلدی، جلد سوم، وظایف نوبتی  حکومت شوروی ص567
لنین در مقاله دیگر خود با نام «درباره اهمیت طلا اکنون و پس از پیروزی کامل سوسیالیسم» منتخب آثار جلد چهارم ص733 همین سخنان را تکرار میکند.منتخب آثار جلد چهارم ص733
و نیز در«گزارش سیاسی ک.م.ح.ک(ب) روسیه به یازدهمین کنگره حزب کمونیست( ب) روسیه م چنین میگوید:
«حوادث سیاسی همیشه بسیار سر در گم و بغرنج است.آنرا میتواند به زنجیری تشبیه کرد. برای نگه داشتن تمام زنجیر باید به حلقه اصلی چسبید و آن حلقه ای را هم که میخواهیم بدست گیریم نمیتوان بطور مصنوعی انتخاب کرد.» جلد چهارم ص 811
«حلقه زنجیر»امری است عینی و نه ذهنی، و نیز نمیتوان حلقه ای دیگر را به طور مصنوعی بجای آن برگزید، بلکه باید آن را بدرستی تشخیص داد. و در نهایت حلقه اصلی یکی است نه دو تا یا سه تا.  بدینسان زمینه  و شرایط برای گذار به تز فلسفی مائو به نام تضادعمده درآثار پیشینیان و منجمله در اسلوب دیالکتیکی مارکس و لنین  به قدر کافی موجود بوده است.
3-  حلقه زنجیر و تضاد عمده
مائو در کاربرد این مفهوم کمابیش مانند لنین عمل میکند در مقالاتی که مائو پیش از رساله فلسفی خود درباره تضاد  و نیز پس از ان نگاشته ما اغلب به مفاهیمی از قبیل «حلقه مرکزی زنجیر» بر میخوریم مانند:
«مبارزه بخاطر دموکراسی حلقه مرکزی زنجیر وظایف انقلاب را تشکیل میدهد چنانچه ما به اهمیت مبارزه در راه دموکراسی بروشنی پی نبریم، چنانچه ما در مساعی خود بخاطر این مبارزه سستی و کاهلی بخرج دهیم ،نخواهیم توانست یک جبهه متحد ملی ضد ژاپنی واقعی و استوار بر قرار نماییم.»  وظایف حزب کمونیست چین، منتخب آثار، جلد یک ص408
ویا «مسئله صلح داخلی حلقه مرکزی و عنصر اصلی جنبش ضد ژاپنی طی مرحله پیشین بود»( در راه جلب توده ها به جبهه متحد ملی. جلد اول ص440 و
»معذالک در مرحله کنونی دموکراسی و آزادی چیزهای مرکزی و اساسی هستند» همانجا ص 442
و یا ده سال بعد:
«کلیه رفقای حزبی باید به این نکته آگاه باشندکه تصفیه سازمانهای حزبی و تربیت و تجدید سازمان صفوف حزب حلقه تعیین کننده زنجیره  حل مسئله ارضی و پشتیبانی از جنگ طولانی است...» اوضاع کنونی و وظایف ما ،منتخب آثار جلد چهارم ص243
اما مائو در پی تکوین مبحث فلسفی تضاد، به تکامل این مفهوم که استعاره ای بیش نیست به یک بحث منظم و درچیده فلسفی دست میزند.
4-  تضادعمده  مائو
مفهوم فلسفی «تضاد عمده» در مقالات پیش از رساله فلسفی تضاد بطورمعدود بکار میرفت اما برای اولین بار و بطور مشخص در این رساله مورد بحث و بررسی قرار گرفت.
«در پروسه مرکب تکامل یک پدیده تضادهای بسیاری موجودند که یکی از آنها حتماً تضاد عمده است ؛ موجودیت و رشد این تضاد عمده تعیین کننده موجودیت و رشد سایر تضادهاست و یا بر آنها تأثیر می گذارد . »
«از اینجا نتیجه میشود که هر گاه پروسه ای حاوی تضادهای متعدد باشد ، یکی از آنها ناگزیر تضاد عمده خواهد بود که دارای نقش رهبری کننده و تعیین کننده است ، در حالی که بقیه تضادها نقش درجه دوم و تبعی خواهند داشت. لذا در مطالعه یک پروسه مرکب که حاوی دو یا چند تضاد است ، باید نهایت سعی در یافتن تضاد عمده شود. به مجردی که تضاد عمده معین شد، کلیه مسایل را می توان به آسانی حل کرد.
« این اسلوبی است که مارکس در تحقیق جامعه سرمایه داری به ما آموخته است. لنین و استالین نیز در مطالعه امپریالیسم و بحران عمومی سرمایه داری و همچنین در مطالعه اقتصاد اتحاد شوروی چنین اسلوبی را به ما نشان داده اند. هزاران دانشمند و پراتیسین وجود دارند که قادر به درک این اسلوب نیستند و بالنتیجه ، در پیچ و خم کوره راهها حیران و سرگردان می مانند ؛ آنها از یافتن حلقه عمده زنجیر ناتوان و عاجزند و از این رو است که قادر به یافتن راه حل تضادها نیستند» .
پ- مسائل تضاد عمده
1-  نکاتی در باره ی تضاد عمده
مسئله اصلی ما در این نوشته این است که چرا یک تضاد عمده میشود. اما مرور نکاتی چند در باره تضاد عمده به روشنتر شدن این نکته کمک میکند.
در یک پروسه مرکب  مثلا در پروسه انقلاب دموکراتیک ایران تضادهای متعدد و گوناگونی موجود است. . این تضادها عبارتند از: تضاد میان توده های مردم (طبقه کارگر، دهقانان، خرده بورژوازی شهری و بورژوازی ملی)  از یک سو وارتجاع حاکم (که در شکل ایدئولوژیک اساسا فئودالی است، در شکل وسازمان حکومت ، فئودالی، نیمه فئودالی و سرمایه داری است. درعرصه اقتصادی تلفیقی از سرمایه داری کمپرادوری، سرمایه داری عقب مانده و شکلهای ضعیف تر ساختهای نیمه فئودالی است.) تضاد میان توده های مردم و امپریالیسم، (که در ساختاری که در بالا ذکر شد متجلی میشود) تضاد میان توده ها مردم از یکسو و امپریالیسم و ارتجاع حاکم (در وحدتشان) از سوی دیگر، که بطور کلی تضاد میان روابط سرمایه داری ملی– روابط سوسیالیستی از یک طرف و روابط عقب مانده سرمایه داری کمپرداوری، بورکراتیک و همچنین باقیمانده روابط فئودالی از طرف دیگراست. تضاد میان ارتجاع حاکم و امپریالیسم، تضادمیان ارتجاع حاکم و ارتجاع پیشین(سلطنت طلبان)، تضاد میان بورژوازی ملی و امپریالیسم، تضاد میان بورژوازی ملی و ارتجاع حاکم، تضاد میان خرده بورژوازی شهری و بورژوازی ملی، تضاد میان دهقانان و بورژوازی ملی، تضاد میان دهقانان با خرده بورژوازی شهری، تضادمیان طبقه کارگر و بورژوازی ملی، تضاد میان کارگران با خرده بورژوازی، تضاد میان کارگران و دهقانان، تضاد میان ملیت های مختلف با فارسها، تضاد میان ملیتهای مختلف ، تضاد میان مذاهب مختلف با مذهب شیعه، تضاد میان خود این مذاهب، تضاد زنان و مردان و تضادهای دیگر.
از نگاه انقلاب دموکراتیک نوین ایران، این تضادها صاحب اهمیت و وزن یکسانی نیستند. برخی بزرگ و کلی و برخی کوچک و جزئیند. برخی اصلی و برخی فرعی ند. برخی مهمترو دارای اولویت درجه اولند و برخی دیگراهمیتشان کمتر است و دارای اهمیت ثانی هستند. برخی مرکز ثقل تحول و برخی نقش پیرامونی دارند. برخی میان خلق و دشمنان اصلی وی در این مرحله است و برخی درون خلق.  برخی میتوانند توده های کثیری را در یک سمت مجتمع و اقلیت قلیلی را در سمت دیگر ایجاد کنند. برخی دیگر نمیتوانند. و میان دو طبقه، دو قشر و یا دو گروهند.
در میان این تضادها، تضاد خلق و دشمنان خلق تضاد اساسی جامعه ماست که در دو تضاد خلق و امپریالیسم و خلق و ارتجاع داخلی متبلور شده و جهت اساسی تکامل جامعه را مشخص میکند. با توجه به این نکته که پیشرفت و تکامل مطلق و عقب گرد نسبی است، در مجموع پروسه عموما تضادهایی عمده میشوند که یا خود تضاد اساسی پروسه هستند و یا شکلهای تجلی آن . بنابراین عموما و بطور کلی تضاد عمده  یکی از این دو تضاد است که یا مستقیما و یا غیر مستقیم در شکلهای مثبت و منفی گوناگون و خاص متجلی میشود.(2) مهمترین درجه کلیت در تضادها در این دو تضاد بویژه  تضاد توده های خلق با امپریالیسم  ایجاد میشود که مهمترین و دارای فوقانی ترین جایگاه در تضادهاست.
از میان تضادهای درون خلق که متعدند در مجموع تنها یک تضاد یعنی تضاد میان طبقات مختلف خلق با بورژوازی ملی است که بواسطه نوسان بورژوازی ملی بین خلق و ارتجاع میتواند به درون تضاد با دشمنان نقل مکان دهد یا به آن تبدیل شود و در نتیجه به تضاد عمده سراسری یا بخشی تبدیل شود.(مثلا پس از انقلاب 57 دولت بازرگان و مانعیتی که جریان ضد انقلابی او بر سر راه انقلاب ایجاد میکرد، به تضادعمده جامعه ما تبدیل شد. و یا حمله بورژوازی ملی تحت رهبری بنی صدر و به همیاری ارتجاع  به کردستان، شکل معینی از همین تضاد عمده بود. این تضاد در مراحل بعدی جای خود را به تضاد با ارتجاع قرون وسطایی که آن زمان در حزب جمهوری اسلامی متجلی شده بود، داد.
تضاد عمده عینی است. اما تشخیص آن و عمل بر طبق آن در شرایطی که رهبری مبارزات انقلابی در دست کمونیست هاست با شرایطی که دست کمونیستها نیست، فرق دارد. در شرایطی که رهبری در دست کمونیستها نیست اغلب بواسطه تلاشهای امپریالیسم و ارتجاع، تضادهای درون خلق برجسته شده و بطور تصنعی به تضاد عمده تبدیل میشوند. در نتیجه اغلب هرج و مرج و آشفتگی ایجاد شده و حرکت جامعه در مسیر حل تضادهای فرعی میافتد. اما در شرایط رهبری کمونیستی بر مبارزات، این تضاد  میتواند تشخیص داده شود و تضادهای دیگر همسو و هم جهت تکوین آن تنظیم شوند.
تشخیص تضاد عمده بطورعام، لزوما تشخیص تضاد عمده به شکل خاص نخواهد بود. البته تشخیص وجه عام  تضاد عمده مهمترین گام است و خواه ناخواه کاررا ساده کرده وزمینه فهم اشکال خاص آن را مهیا خواهد کرد. اما بررسی شکلهای خاص بروز آن درهر زمینه مشخص(اقتصادی،اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، نظامی، تشکیلاتی و غیره) مشخص بطور خود بخودی صورت نخواهد گرفت و نیز اشکال تنظیم تضادها بر طبق آن، بسادگی میسر نخواهد شد. اینها نیز مستلزم تلاش و کوشش است. 
2- چرا درمیان تضادها تنها یک تضاد عمده میشود؟
تکامل تضادها، خواه میان خلق و ضد خلق و خواه درون خلق ، ناموزون است. درتکامل ناموزون برخی اهمیت بیشتری میابند. مثلا ممکن است در تضاد میان خلق و دشمنان، تضاد میان خلق و ارتجاع مهمتر از تضاد خلق با امپریالیسم شود. و یا برعکس تضاد میان خلق و امپریالیسم مهمتر از تضاد میان خلق و ارتجاع حاکم شود. در میان صفوف خلق نیز ممکن است تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی ملی و تضاد میان طبقه کارگر و خرده بورژوازی  و یا تضاد میان ملیتها و مذاهب حائز اهمیت بیشتری شود.
بدینسان میان تضادها یکسانی و تساوی مطلق برقرار نیست بلکه نایکسانی و تساوی نسبی برقرار است. تضادهای درون خلق با تضادهای بین خلق و دشمنان واجد اهمیت یکسانی نیستند. همچنین میان ارتجاع و امپریالیسم  تساوی مطلق وجود ندارد بلکه تساوی نسبی وجود دارد.(3) افزون بر این، تضادهای میان خلق در تساوی مطلق بسر نمیبرند. بلکه درتساوی نسبی  بسر میبرند. برخی تضادهای درون خلق در نتیجه ماهیت خود میتواند به تضاد خلق و ضد خلق تبدیل شود،اما برخی دیگر از تضاد ماهیتا قابل تبدیل نیست بلکه در نتیجه اشتباه ممکن است بجای خلق و ضد خلق گرفته شده و برجسته شود.
 چنانچه ما تضاد میان دشمنان خلق را حامل چندین تضاد بدانیم بازاین تضادها تساوی مطلق ندارند. یعنی اگر خلق در هر مرحله تکامل خود، دشمنان متعدد داشته باشد، میان همه این دشمنان درهر زمان ممکن نمیتوان علامت تساوی گذاشت. و اگر ازتعدد تضادها میان دشمنان،  به دو تضاد برسیم که از همه مهمترند باز این دو تضاد نمیتوانند در تساوی مطلق رشد کنند. زیرا تضاد یعنی تکامل ناموزون نیروهای درونی تضاد و نه تکامل یکسان و یکدست آنها. بدینسان تساوی به عدم تساوی میرسد و از میان دو تضاد یکی مهمتر قلمداد میشود. این همان «تضاد عمده» یا «حلقه مرکزی زنجیر» است که مسیر حرکت را برای دورانی که عمده است تعیین میکند و با تغییر اوضاع و شرایط جای خود را به تضاد دیگری میسپارد که در تقابل با تضاد عمده آن را کنار زده و خود بر جای آن نشسته است.
همین مسئله در تضادهای درون خلق نیز صادق است. اگر ما برخی ازآنها را مهمتراز بقیه تصور کنیم باز میان این برخی ها، تساوی مطلق وجود ندارد. بلکه تساوی نسبی وجود دارد. بدین ترتیب از میان این برخی ها، به دو یا سه تضاد که اهمیتشان نزدیک به هم است میرسیم و باز باید تحقیق کنیم تا آن را که میتواندنقش تعیین کننده را بازی کند بیابیم. این همان حلقه زنجیر است.
بنابراین در تکوین هر پدیده مرکبی واز میان همه تضادهای موجود درپروسه مرکب ، در هر مرحله  تنها یکی میتواند عمده باشد. و نقش کلیدی  مرکزی را در میان تضادها ایفا کند: «موجودیت و رشد این تضاد عمده تعیین کننده موجودیت و رشد سایر تضادهاست و یا بر آنها تأثیر می گذارد.» این تضاد از یکسو محورموجودیت تمامی تضادهای موجود در یک پروسه میشود، در تمامی تضادهای موجوده بطور عینی شکاف میاندازد وآنها را بر مبنای رشد و تکامل خود در تقابل قرارداده و بدینسان نقشی تعیین کننده در جهت حرکت و تکامل  بقیه تضادها ایفا میکند و از سوی دیگر هر گونه پیشرفت بعدی منوط به حرکت نیروها در دل این تضاد و برای حل این تضاد خواهد بود.(به پیوست نگاه شود)
چنانچه این تضاد بدرستی تشخیص داده نشده و برای حل آن اقدام نشود، بخشی یا تمامی نیروهای موجوده نوین که میتوانند در حل تضاد عمده بکار افتد، از دور خارج شده و درمسیر تضادهای فرعی و تبعی میافتد ودر نتیجه  به حل نسبی یا کامل تضاد عمده ضرر خواهند زد. از طرف دیگر تضادهای غیر عمده را بدرجه تضاد عمده ارتقاء میدهد و با این عمل  خودآشفتگی و اغتشاش ایجاد کرده، نیروهای خود را به هرز برده  و نه تنها از هرگونه رشد بازمیماند بلکه حتی امکان دارد به طرف نابودی سوق یابد.  درچنین جهت گیری هایی حتی اگر در تضادهای فرعی پیروزی بدست آید ، بواسطه انتخاب جهت غلط، در مجموع شکست در انتظار آن خواهد بود. اما برعکس چنانچه تضاد عمده بدرستی تشخیص داده شود حتی اگر اشتباهات معینی صورت گیرد، با توجه به انتخاب جهت صحیح ، این اشتباهات نمیتواند ضربه اساسی به نیروهای انقلابی وارد سازد.
در صورتی که یک نیروی انقلابی  تضادهای عمده و غیر عمده را دریک ردیف قرار دهد و به حل تضادهای فرعی و عمده در یک زمان واحد اقدام کند. مانع از تمرکز و بکار برد واحد نیروی خویش در یک جهت و یک سمت میشود. و در نتیجه با پخش نیروی خویش در جهات مختلف  پراکندگی را جایگزین تمرکز خواهد نمود. شاید این نیرو گمان کند دارد به همه  جهات و جوانب کار توجه میکند و نیروهای دشمن را همه با هم، به انزوا برده و به آنها ضربه میزند اما متوجه نیست که در واقع خود را به انزوا میبرد و به خود ضربه میزند.
همچنین باید خصلت نسبی تضاد عمده را در نظر گرفت. معنای نسبی بودن تضاد عمده در این است که اولا این تضاد ثابت نیست بلکه تغییر میکند. یعنی آنچه که امروز عمده است، ممکن است فردا عمده نباشد. دوما نسبت به هر پدیده متفاوت است. یعنی این عمده شدن تضاد دردرون حد ومرزهای معینی از یک شیء یا پدیده رخ میدهد. یعنی آنچه در یک زمان ، در یک مکان معین یا از دیدگاهی معین عمده است، درهمان زمان، درمکانی دیگر و یا از دیدگاهی دیگر غیرعمده است.
و بالاخره چنانچه بپذیریم  که یکی  از تضادهاعمده باشد ناگزیرمیپذیریم که بقیه تضادها غیر عمده خواهد بود. گرچه ما درجات متفاوتی از اهمیت برای هرکدام  و نیز سلسله مراتبی میانشان بر قرار خواهیم ساخت.
بدینسان «تضادعمده» بیان تئوریک- فلسفی اسلوب استفاده از تضادها ی موجود برای پیشبرد تضاد عمده و یک به یک زدن همه دشمنان(یا یک به یک رفع کردن موانع) است.
3-  بحثی در مورد گزینه های ممکن هنگامی که یک تضاد راعمده ندانیم .
بر طبق مباحث مارکسیستی (و مائو نیز) از میان همه تضادهای موجود درپروسه، در هر مرحله  تنها      یکی میتواند عمده باشد. با این حساب نه همه تضادها با هم میتواند عمده باشد و نه دسته ای از تضادها. همه آنها نمیتواند عمده باشد. زیرا در این صورت  دیگربحث عمده و غیر عمده بحثی بی معناست. دسته ای از انها نیز نمیتواند عمده باشد زیرا اگر دسته ای عمده شود، دسته ای غیر عمده خواهد شد (مثلا درعرصه تاکتیک سیاسی دسته ای ازدشمنانی عمده ودسته ای دیگراز دشمنان غیر عمده) واین تنها تغییری در کمیت تضادهای عمده و غیر عمده ایجاد خواهد کرد، نه در نفس این مسئله که بالاخره تضادهایی عمده هستند و تضادهایی غیر عمده. شکل سوم نیز این است که هیچ تضادی عمده نباشد و همه در آن واحد غیرعمده باشند و بی تفاوتی و انفعال مطلقی میانشان باشد.
اینک گزینه های جانشین را مرور میکنیم.
الف-  درمورد اینکه همه تضادها با هم عمده شوند: این تساوی عمل همه اضداد با هم است. یعنی از یک طرف تضادهای میان خلق و همه دشمنان با هم، عمده است و از سوی دیگرهمه تضادهای درون خلق با هم. و نیز میان تضادهای خلق و ضد خلق تفاوتی از نظر عمده بودن وجود ندارد.
این به معنای بی ثباتی مطلق وغلیان متساوی همه تضادها و حرکت آنها بطرف برخورد و حل نهایی در یک زمان واحد است. در اینجا مطلق عمده بودن مشاهده میشودو غیرعمده بودن حتی بطور نسبی حذف میگردد. نبود غیرعمده یعنی فقدان ثبات و آرامش نسبی درحرکت تضادها. اما تغییرمطلق در همه تضادها بدون سکون نسبی برخی از آنها، یعنی برابری میان تضادهای خلق و ضد خلق، برابری درحرکت کامل تضادهای میان دشمنان خلق و برابری کامل در حرکت تمامی تضادهای درون خلق. و این جز یک دست بودن یا وحدت مطلق تضادها وتحرک افقی «یا خطی» آنها معنای دیگری نمیدهد. از یک طرف همه تضادها در غلیان مطلقند و ارامش نسبی ندارند از سوی دیگر در یک ردیف و درعمده بودن مطلق همگیشان، در آرامش مطلق بسر میبرند و حرکت و غلیانی ندارند.این تضاد بنیادین این دیدگاه است.  
همه دشمنان ما یک طرف و ما به تنهایی طرف دیگر، هر کدام از دشمنان ما یک طرف و ما طرف دیگر.هر طبقه ای دشمنان خود را در یکسو دارد و خود به تنهایی در سوی دیگر است. جامعه به یک سلسله اجزاء متجزای منفصل تقسیم میشود که هیچکدام با دیگری ارتباطی ندارند. تضاد،تضاد است ودر تضادها وحدتی وجود ندارد. نه در تضاد دشمنان ما وحدتی وجود دارد و نه درتضاد دوستان ما. بدینسان همه چیز در اوج تضاد، در یکسانی  و تکامل موزون  فرو میرود و در این صورت غریب است که ما از تضاد  و تکامل ناموزون سخن رانیم  چه برسد از تضادعمده و غیر عمده .
نتیجه این وضعیت این است که همه تضادهای موجوده برای ما عمده شود خواه تضاد خلق و ضد خلق و خواه تضاد درون خلق. یعنی فرق نمیکند که کدام را برگزینیم. همه در تعادل ، وحدت و موزونی محض هستند. بطور کلی چنین وضعیتی حتی در اوج انقلابات و غلیان تضادها نیز رخ نمیدهد. زیرا هر انقلابی از طرف بخشی از اهالی است علیه بخش دیگر. در تکامل نیروهای مولد نوین هیچ انقلابی به یکسان همه تضادها را با هم عمده نمیکند بلکه اساسا تضادهایی را عمده میکند که میان نیروهای مولد نوین که خواهان روابط تولید نوین هستند و نیروهای پاسدارطرفدارروابط تولید کهن موجودند. و بقیه تضادها را تابع پیشرفت این تضاد عمده میکند.  
ب-  یا دسته ای از تضادها عمده هستند و دسته دیگر غیر عمده  که در این وضع سه حالت اتفاق میافتد:تساوی میان دو دسته، دسته های عمده بیشتر باشد، دسته های غیر عمده بیشتر باشد:
1-  تساوی میان این دو دسته: این از یک طرف تساوی عمل اضداد در تضاد میان عمده بودن یک دسته و غیر عمده بودن دسته دیگراست و از سوی دیگر تساوی عمل میان خود عمده ها و تساوی عمل میان غیر عمده ها. زیرا اگر فرض شود که میان دسته عمده، باز تضادی عمده شود،سیر منطقی بحث ما را به اینکه یک تضاد عمده شود میکشاند.
2-  دسته ای که عمده هستند از دسته ای که عمده نیستند بیشتر باشند و یا برعکس دسته عمده از دسته ی غیر عمده کمتر باشند:
هر دو این صورت ها  تغییری چندانی در تساوی عمل اضداد نمیدهد. زیرا گرچه میان دو دسته فرق میگذارد و وزن تضادهای عمده را بر وزن تضادهای غیر عمده چربش  میدهد و یا برعکس وزن آن را کمتر میکند ،اما تساوی عمل را در میان عمده ها و غیر عمده ها از بین نمیبرد. به هر حال دسته عمده ها میان خود مساوی هستند و غیر عمده ها نیز به همین ترتیب.
بطور کلی میتوان این گونه تصور کرد که دسته تضادهای عمده خواه مساوی با دسته تضادهای غیر عمده باشد ،خواه از آن بیشتر باشد و خواه از آن کمتر، باید تضاد میان ما و دشمنان ما باشد و دسته تضادهای غیر عمده تضادهای درون خلق.(4)
بدینسان دسته عمده  یعنی دشمنان، در تساوی محض بسر میبرند و هیچگونه تضادی میانشان نیست. این با واقعیت امپریالیسم تطبیق نمیکند. یعنی در میان امپریالیستها و همینطور در میان مرتجعین وابسته  به آنها  همواره رقابت و تضاد وجود داشته و این اغلب دو قطب اصلی در میان آنها ایجاد کرده و میکند. در قرن نوزدهم  تضاد میان استعمارگران همواره به قطبیت منجر میشد و دو جنگ جهانی و همینطور آنچه به جنگ سرد معروف شد حکایت از این قطبیت های مداوم درون صفوف امپریالیستهای رقیب و ارتجاع وابسته به آنها دارد.  
این نوع تساوی ها خیلی کم موجودیت پیدا کند. ضمنا  دشمنان ما را نمیتوان  تنها به ارتجاع و امپریالیسم محدودکرد  و میانشان یک علامت تساوی گذاشت. مثلا در جامعه ایران هیچ فرقی میان دشمنانی از نوع امپریالیسم و بورژوازی ملی مشاهده نکرد. همینطور در صورتی که ما هردشمن طبقه کارگر را دشمن فرض کنیم تضادهای میان ما و دشمنان تنها به تضاد طبقه کارگر و ارتجاع و امپریالیسم  و بورژوازی ملی محدود نشده بلکه خرده بورژوازی نیز باید در دسته دشمنان محاسبه شود. بدینسان ما به انزوای طبقه کارگر خواهیم رسید. اما اگر این دشمنان در صف دوستان به حساب آمده و تضادشان با طبقه کارگردر دسته غیر عمده محاسبه شود، انگاه میان دشمنان فرق گذاشته و دشمن عمده و غیر عمده از یکدیگر تفکیک خواهد شد. 
بطور کلی این دوصورت، مطلق کردن تساوی عمل میان اضداد در زمینه های معینی، گرچه نه به یک اندازه است. امااز لحاظ مسئله مورد بحث ما هیچ تغییری در اصل قضیه  پدید نمیآورد. درهر دوصورت عاقبت دشمنانی هست که در دسته عمده جای میگیرند و دشمنانی که جایشان در دسته غیر عمده است . تنها جای «یک به یک» را «دسته به دسته» میگیرد که باز هم صورتی از همان مسئله «یک به یک» است. زیرا مشکل ما نه این است که چرا ما بجای اینکه با یک تضاد عمده یا با یک دشمن عمده  برخورد کنیم به دسته ای از دشمنان برخورد نمیکنیم. بلکه مشکل این است که چرا ما بجای اینکه به یک دشمن یا دسته ای از دشمنان برخورد کنیم برخورد به همه دشمنان را، همه را با هم پیشه نمیکنیم.
پ- و اما وضعیت آخر این است که هیچ تضادی عمده نباشد و همه تضادها غیر عمده باشند. یعنی بی تفاوتی و انفعال مطلقی در تضادها مشاهد شود و انسان گمان کند که در حال حاضرحل هیچ کدام از تضادها برای وی اهمیت ندارد.اگر فرض را با پذیرش تضاد، به سکون نسبی همه تضاد ها در آن واحد بدهیم ،میتوان آنرا تفریح، یا استراحت و یا خواب دانست. که خود نشان از این داردکه تضاد عمده بین کار و تفریح ، کار و استراحت و بیداری و خواب است. البته تفریح، استراحت و خواب نیز به مثابه تنفس در خلال حل تضاد عمده نیز میتواند موجودیت یابد ولی به وسیله تضادعمده تعیین شود و یا اصلا خود به تضادعمده تبدیل شوند که همه چیز به حل آن بستگی باید.
4- تضاد عمده مسئله زندگی، تحقیق علمی  و سیاست عملی
اما مسئله تضادعمده یعنی «یک»  و غیر عمده یعنی «بقیه» از یک امر عینی حکایت دارد.
اولا در سلسله مراتب تضادها، تضاد وجود دارد. یعنی همچنانکه در بالا گفتیم همه مسائل موجود در یک پروسه در هر مرحله اهمیت یکسانی ندارند و میان تضادها از دیدگاه های مختلف تضاد وجود دارد. و این خصلت ناموزون حرکت تضادها را نشان میدهد. در صورتی که ما چنین تفاوتها و «تضاد میان تضادها» را مد نظر قرار ندهیم  به دیدگاه یکدستی و موزونی و «تعادل» در حرکت تضادها میرسیم. مطلق کردن تعادل و وحدت، یکجانبه نگری است و ندیدن تفاوتهای کیفی و کاهش یا افزایش نیروی تقابل درونی آنها.
از نقطه نظر زندگی عملی عادی و تحقیق علمی نیز همین مسئله صدق میکند. ما در هر برهه از زندگی خود تنها یک مسئله مرکزی داریم .هر روز که از خواب بر میخیزیم در هر زمان ممکن تنها یک کار را انجام میدهیم  و پس از انجام آن به سراغ دیگری میرویم. زمانی که به سر کار میرویم در هر زمان ممکن یک کار برای ما عمده میشود.در هر زمان که در جلسه ای به مسئله ای میپردازیم، تنها یک مسئله را بطور عمده میتوانیم پیش ببریم. اگر در باره مسئله ای صحبت میکنیم در هر آن تنها درباره یک مسئله صحبت میکنیم. و اگر حتی این مسئله که در آن در مورد آن صحبت میکنیم معانی مختلفی داشته باشد یک از معانی آن عمده است.
البته ممکن است که گاهی اوقات دویا سه کار در آن واحد برای ما اهمیت پیدا کند و تا حدودی همگام انجام شود. اما این به شرط  آنست که اولا انجام این دو سه کار ضرورتا اهمیت بیرونی نزدیک به هم داشته باشد و یا تصادفا ایجاد شود، دوما در وضعیتی باشد که شرایط و نیروی ما بتواند در آن واحد به آنها بپردازد. مثلا در حالیکه جسم ما در حال استراحت است میتوانیم تلویزیون نگاه کنیم. ویا هنگامی که ورزش معینی را انجام میدهیم، کتاب بخوانیم و یا هنگامی کاری را انجام میدهیم. دو یا سه کارهمردیف را نیزهمراه آن انجام دهیم : تلفن بزنیم و یا بحرف کسی گوش دهیم. هرچند بازهم  در تمامی این احوال تساوی مطلق میان کارها وجود ندارد و در هر زمان ممکن تنها یکی میتواند عمده باشد. تعادل های نسبی میان حرکت تضادها،عدم تعادل مطلق میان آنها را از بین نمیبرد. زیرا موقتی و گذرا است و بزودی جای خود را به تکامل ناموزون  میسپارد.
افزون بر این نکات باید خصلت نسبی تضاد عمده را در نظر گرفت. درهر زمان معین یک تضاد عمده میشود. اما این عمده شدن تضاد عمده در درون حد و مرز معینی رخ میدهد. همچنانکه پیش از این گفتیم آنچه درون مرزهای معینی از یک پدیده و یا از دیدگاهی معین عمده است، درون حد و مرزهای دیگر و یا از دیدگاهی دیگر غیر عمده است. در همان مثالهای بالا اگر هر کدام از کارها را به اجزاء تقسیم کنیم، میتوانیم که به این نتیجه برسیم که اگر از دیدگاه جسمی استراحت برای ما عمده است اما از دیدگاه ذهن ما، تماشای تلویزیون عمده است. اما هر چه این محدوده را بزرگتر بگیریم تضاد تغییر میکند و ما به عام ترین تضاد عمده در یک برهه میرسیم که در مجموع همه تضادهای دیگر منجمله استراحت جسمی یا تمایل ذهنی ما برای تماشای تلویزیون در آن مقطع، اساسا تحت الشعاع آن انجام میشود.  
هنگامیکه به تحقیق علمی میپردازیم  با توجه به شرایط بیرونی یا درونی یک زمینه برای ما عمده میشود. زمانی اقتصاد، زمانی دیگر سیاست و زمانی علم،هنر یا فلسفه برای ما عمده میشود. گاه دو یا سه زمینه را در یک مقطع زمانی نزدیک به هم پیش میبریم اما باز در یک زمان واحد یکی عمده است و انجام میشود.
در همان قطعه بالا مائو درباره کاربرد این اسلوب در تحقیق مارکس در سرمایه اشاره میکند. میتوان این پرسشها را طرح کرد که چرا مارکس  کتاب سرمایه را با «کالا» آغاز کرد نه با «پول» یا «سرمایه»؟
چرا  در آن واحد،«هرسه را با هم» مورد تجزیه و تحلیل قرار نداد؟ و به طرح، بررسی و تجزیه و تحلیل «یک به یک» آنها اقدام کرد؟  
چرا در تجزیه و تحلیل «کالا» نخست به «ارزش مصرف» پرداخت و نه به «ارزش مبادله»؟ چرا هردو را با هم مورد بررسی قرار نداد؟ آیا مارکس میتوانست در یک آن هم ارزش مصرف را مورد بررسی قرار دهد و هم ارزش مبادله ای را؟  یا ناچار بود  یکی را مورد بررسی قرار دهد و انگاه به سراغ بعدی رو د؟ 
چرا پس از «کالا» به سراغ «پول» رفت و نه «سرمایه»؟ چرا در بحث سرمایه نخست به «تولید» توجه کرد و نه به «گردش» یا «توزیع»؟ چرا در بحث تولید سرمایه نخست به به «ارزش اضافی مطلق» پرداخت نه به «ارزش اضافی نسبی»؟
پس میبینیم که خواه در زندگی عادی  روز مره ،خواه درتحقیق علمی در هر زمینه مشخص و خواه در سیاست  و غیره، در هر زمان و در هر پروسه (طبیعی،اجتماعی و فکری) تنها یک مسئله، یک تضاد میتواند عمده باشد. و نه دو تضاد و یا سه تضاد و ... این از یک طرف پذیرش افزایش یا کاهش نیروهای درونی تضاد و حرکت ناموزون تضادهاست یا در واقع عدم تساوی تضادها یا تضاد میان تضادهاست. واز طرف دیگربیان گونه ای از یگانگی (مونیسم) و وحدت است  و نه دوگانگی (دوآلیسم) یعنی تساوی همگام دو تضاد.
عدم فهم این اسلوب  هم میتواند عارض کسانی شود که صرفا کار فکری میکنند و هم عارض کسانی که صرف کار عملی.
«هزاران دانشمند و پراتیسین وجود دارند که قادر به درک این اسلوب نیستند و بالنتیجه ، در پیچ و خم کوره راهها حیران و سرگردان می مانند ؛ آنها از یافتن حلقه عمده زنجیر ناتوان و عاجزند و از این رو است که قادر به یافتن راه حل تضادها نیستند» .
ت- برخی نظرات درباره تضاد عمده                                                                                                         1-  تفاوت در شیوه برخورد به تضاد عمده و شیوه برخورد به تضادهای غیر عمده
اینک به برخی نظراتی توجه کنیم که از زاویای مختلف به طرح بحث تضاد عمده میپردازند.
« یکی انقلاب چین است. بحثهائی که مائو در رابطه با تضاد عمده طرح می کند. تجربه اندونزی است و تجربه ایران و افغانستان که هر کدام از یک زاویه اهمیت دارند. ایران و افغانستان از این زاویه که نیروهای اسلامی در راس قرار گرفته بودند و نیروهای چپ به شکل دنباله روی پشت آنها قرار گرفتند تجارب مهمی هستند. نیروهای چپ این دنباله روی را از زاویه تئوری «تضاد عمده چیست» توجیه می کردند. چون تضاد عمده مثلا شاه یا امپریالیسم است پس باید با اینها متحد شویم. در این شیوه تفکر، «تضاد عمده» در واقع تبدیل به «تنها تضاد» می شود و تضاد غیر عمده فراموش می شود.»
این کاملا درست است. تضاد عمده باید عمده باشد اما تضادهای غیر عمده نیز بتناسب جایگاهشان باید تضاد باشند نه وحدت مطلق؛  ودر نتیجه باید به آنها توجه شود. اما نکته کلیدی این است که حرکت این تضادها باید در دل تضاد عمده ودر چارچوب حل تضاد عمده جریان یابد نه بیرون از این تضاد و بگونه ای متمایز و مستقل از این تضاد.
این به این معنی است که زمانی که تضادی عمده میشود همه چیز در جهت پیشبرد آن بکار میافتد و نه بر علیه آن. بدینسان تا آنجا که نشانه گیری تضادعمده مطرح است طبعا شکاف معینی مطرح میشود و دو قطب پدید میآید. که یک قطب جهت عمده است و قطب دیگر جهت غیر عمده . تضادهای درون قطب غیر عمده تابع تضاد میان قطب عمده و قطب غیرعمده در تضاد عمده هستند. این به این معنی است که درحالیکه تضادهای میان یک قطب در چگونگی برخورد به قطب مقابل دارای اهمیت میشوند، تضاد های درون قطب که به مسئله چگونگی برخورد به دشمن عمده  مستقیما ارتباط ندارد و تا حدودی استقلال نسبی دارند، از اهمیتشان کاسته میشود. (5 )
مثلا در حالیکه تقابل بین طبقه کارگر و بورژوازی ملی در چگونگی برخورد به ارتجاع داخلی در شرایطی که این تضاد عمده است شدت میگیرد، در عین حال از برخی تضادها میان این دو طبقه مثلا طرح مسئله استثمار این طبقه از طبقه کارگر و یا درجه آن، تنظیماتی به عمل میآید که به تناسب کنونی قدرت طبقه کارگر و بورژوازی و نیازهای کنونی مبارزه با دشمن عمده مرتبط است. در نتیجه از شدت برخورد در این تضادها کاسته میشود و سازشهای معینی در مبارزه طبقه کارگر با این طبقه صورت میگیرد.(6)
برخی جهات درتضادهای غیرعمده  بر عکس عمل میکنند یعنی تلاش میکنند تضادهای غیر عمده را به تضاد عمده تبدیل کنند. مثلا همچنانکه ما تز استفاده از تضادمیان دشمنان را طرح میکنیم ، دشمنان نیز تلاش میکنند که تضادهای درون خلق را برجسته کنند و بین خلق تفرقه بیندازند. باید با این روند مبارزه شود.
این در چین اتفاق افتاد. یعنی مائو و حزب کمونیست چین تلاش میکرد که تحریکات چیانکایچک را برای عمده کردن تضادهای غیرعمده که همانا مبارزه گومیندان با حزب کمونیست چین بود، خنثی کند. و هرچند در طی جنگ ضد ژاپنی بصورت جسته گریخته، درگیری هایی میان دو حزب صورت گرفت که از طرف گومیندان دامن زده میشد اما حزب، سوای اینکه از این درگیریها پس نمینشست، اما خودش به آنها دامن نمیزد و تا حد ممکن از این درگیریها پرهیز مینمود. ضمنا مبارزه میان گومیندان و حزب که نقش درجه دوم و تبعی داشت، در خلال نوع برخورد به امپریالیسم ژاپن که تضاد عمده بود موجودیت میافت و حرکت میکرد. یعنی این تضادغیرعمده به خواب نرفته بود بلکه کمابیش  هم با سویه ای مستقل وجود داشت که عمدتا گومیندان دامن زن آن بود و هم با سویه ای وابسته به تضاد عمده که حزب کمونیست چین با نقد مداوم از سیاستهای گومیندان در جنگ ضد ژاپنی آن را حفظ میکرد.                          
3 - آیا عمده شدن یک تضاد ربطی به نیروی ما دارد؟
« مورد چین بیان یک تجربه موفق بود از زاویه اینکه با دشمن غیر عمده می توان متحد شد که دشمن عمده را شکست داد. در این موفقیت عوامل بسیار مهم دخیل بودند؛ عواملی که امروز موجود نیست. و در نتیجه چنین ائتلافی کاربرد ندارد. یکی وجود احزاب کمونیست قوی در آن کشورها با ارتش های انقلابی قوی که زیر رهبری احزاب کمونیست باشد و پایگاه قوی سیاسی در میان توده ها. در چین، کمونیستها و ارتش یک طرف سنگین و تعیین کننده معادله بود. در آن زمان، در عرصه جهانی شوروی سوسیالیستی موجود بود. یک کشور قدرتمند که وزنه مهمی را تشکیل می داد.کمونیسم در سطح جهان در اوج محبوبیتش بود. و اینها معادله را عوض می کرد حتی خودبخودی هم اوضاع به نفع کمونیستها بود. حتی در دوره های هفتاد و هشتاد این مسئله عمل می کرد.» در بیان این نظر و نظرات دیگرتمامی تاکیدها از من است.
بقول معروف« دیگه چی !؟ »آیا این کم نیست ؟! نمیتوانیم بیشتر بخواهیم ؟
آنچه این نظر میگوید به این معنی است که زمانی که ما ضعیف هستیم هیچ ائتلافی نباید بکنیم. یعنی باید هم با دشمن عمده و هم با دشمن غیر عمده در آن واحد مبارزه کنیم (7) و وقتی که قوی شدیم  فقط با دشمن عمده میجنگیم و با دشمن غیر عمده ائتلاف میکنیم.
میتوان پرسید هنگامی که ما توانسته ایم با وجود ضعیف بودن با دو دشمن در آن واحد مبارزه کنیم  و نه تنها خود را حفظ کنیم بلکه قوی بشویم و بتوانیم «حزب قوی»، «ارتش قوی»، «پایگاه قوی» در توده ، و یک «کشور قوی» و «محبوبیت فراوان» داشته باشیم، آنوقت بواقع از دید همین نظریه، هنگام قوی بودن،  چه نیازی به اتحاد داریم؟ و آیا غریب نیست که ما همه این نیروها را در مبارزه با دو دشمن در آن واحد کسب کرده باشیم اما اینک بیاییم وبگوییم که ما با هراین هر دو دشمن نمی جنگیم بلکه از این پس با یکی متحد میشویم و با دیگری میجنگیم! عجبا! آیا این اغماض و گشاده دستی نیست؟  
حال آنکه حتی از نقطه نظر نیرو این برعکس است. یعنی شما زمانی نیاز به اتحاد داری که خودت ضعیف باشی و دشمنت قوی. زمانی که یک دشمن قوی را بخواهی بزنی علی القاعده باید همه نیروهای ممکن و موجود علیه آن دشمن را بسیج شوند تا سقوط دشمن عمده را تسریع کنی.
براستی در کدام تجربه، از زمان مارکس و انگلس تا کنون، کمونیستها زمانی که ضعیف بودند از هر گونه سازشی عدول کرده اند و گفته اند فعلا سازش نمیکنیم بلکه زمانی که قوی شدیم سازش میکنیم، تازه به شرطی که رهبر باشیم یا در حال گرفتن رهبری !؟  یعنی اگر رهبر نباشیم یا نیرویمان خیلی زیاد نباشد، سازش نمیکنیم!  آیا زمانی که مارکس و انگلس مانیفست را نوشتند درکجای اروپا، کمونیستها قوی بودند که مارکس و انگلس بسادگی صحبت از سازش کردند؟  و یا در روسیه، آیا در زمانی که اتحادیه مبارزه سن پطرز بورگ درست شد، جریان کمونیستی قوی بودند؟ یا در زمان قبل از انقلاب 1905 و اساسا حتی تا زمان انقلاب1917؟  در حالیکه طی همه این دوران ها آنها همواره سازش کردند.آیا حزب کمونیست چین، درزمان انقلاب 1924 -1927 قوی بود که با گومیندان وارد اتحاد شد؟ میدانیم که انحراف به راست در آن زمان، وجود این  وحدت نبود، بلکه این بود که تنها وحدت  وجود داشت و مبارزه نبود.
از طرف دیگر عمده شده یک تضاد ربطی به نیروی ما ندارد. زیرا عمده شدن تضاد بر مبنای تکامل مسائلی که یک جامعه با آنها درگیر است(اقتصادی،اجتماعی،سیاسی،نظامی وفرهنگی) و بر مبنای فعالیت نیروهای داخلی و خارجی در گیر و نیز بر مبنای یک سلسله شرایط عینی داخلی و خارجی صورت میگیرد. تضاد عمده نسبت به وضع من بی تفاوت است. از من نمیپرسد تو چقدر نیرو داری. اگر زیاد داری خودم را مطرح کنم و اگر کم داری فعلا خود را مطرح نمیکنم. اگر تضادی عمده شد خود را مطرح کند و بطور عینی شکاف میاندازد.
واما در صورتی که تضاد عمده را تشخیص ندهم ،  این درست نیست که بیایم و دراصل تئوری شک کنم و بگویم کی گفته که فقط یک تضاد عمده وجود دارد؟ و من حتی با نیروی کم میتوانم در آن واحد با چند تضاد عمده روبرو شوم. در صورتی که من به هر دلیل نتوانم تضاد عمده را تشخیص دهم و به آن توجه کنم – خواه زیاد نیرو داشته باشم و خواه کم - من در کوره راهها سرگردان و حیران خواهم شد.
همچنین در صورتی که آن را تشخیص دادم، نمیتوانم بگویم چون نیروهایم کم است، نسبت به آن بی توجه خواهم بود و با کسی وارد اتحاد نخواهم شد؛ ولی زمانی که نیروهایم زیاد شد به آن  توجه خواهم کرد.
3- چگونگی استفاده موتلفین از ما و ما از مو تلفین
«الان سازمان توفان که یکی از پایه های بحث «دفاع از اسلامی های ضد امپریالیست»هست اگر بخواهد این سیاست را ببرد جلو هیچگونه پیشروی را نمی تواند نشان دهد و توانی ندارد که بجای استفاده شدن توسط این نیروها از تضاد آنها با امپریالیسم به نفع انقلاب و کمونیست ها بهره برد.»
ما در اینجا کاری به این مسئله که از چه جریانی علیه چه جریانی باید حمایت شود، نداریم . آنچه من در اینجا مایلم بروی آ ن تاکید کنم همانا این نکته است که اگر من نتوانم از وضعیت به نفع خودم استفاده کنم این نه به تاکتیک «سازش» بلکه به ناتوانی من بر میگردد. اگر آنها استفاده میکنند من نیز میتوانم استفاده کنم. اگر آن نیروها ناتوان از پیشبرد مبارزه هستند و من توانا، آنها به منافع خلق فکر نمیکنند و من فکرمیکنم، من در جهت  رو به پیش  گام بر میدارم و آنها در نگه داشتن وضعیت موجود، چرا من نباید موفق شوم؟ اما اگر من توانی نداشته باشم که این سیاست ساده را جلو ببرم، معلوم نیست چگونه توان دارم، مثلا صف مستقل برای یک مبارزه مستقل از مبارزه جاری درست کنم و به توده های میلیونی بگویم مبارزه خود بخودی شان را رها سازند و به مبارزه آگاهانه من بپیوندند!؟
ویا
«اما وقتی کمونیست ها ضعیف اند و اهر مهای رهبری و کنترل اوضاع را ندارند وارد اینگونه اتحادها بشوند مورد استفاده برای اهداف ارتجاعی قرار می گیرند. اینجور ائتلافات یک طرفه است. به این معنی است که هیچگونه ضمانتی نداری که طرف ازت استفاده بکند و بعد بیاید ترا بزند و داغان کند.»
من در بالا این نکات را تحلیل کردم. اهرمهای رهبری و کنترل اوضاع در «خلا» و در «انزوا» از مبارزه جاری یا در استقلال داشتن از مبارزه جاری بدست نمیآید.  برای هر ائتلافی باید نیرو بود. اگر کمونیستها نیرویی نباشند کسی با آنها وارد ائتلاف نخواهد شد. و اگر نیرویی باشند بحد نیرویشان(کمی و کیفی) میتوانند مورد ائتلاف قرار بگیرند. هر نیرویی که بخواهد با کمونیستها وارد ائتلاف شود خواه ناخواه میخواهد سقوط دشمنش را تسریع کند و از کمونیستها هم در این مبارزه استفاده کند. کمونیستها نیز اگر با نیرویی وارد ائتلاف میشوند برای این است که از نیروی طرف مقابل در تقابل با دشمن عمده استفاده کنند و سقوط آنرا تسریع کنند. همه چیز از یک طرف بر میگردد که آیا کمونیستها میتوانند به نحو احسن از این ائتلاف به نفع خلق استفاده کنند و یا نیروهای مخالف به نفع خودشان از آن استفاده خواهند کرد. از طرف دیگر اینکه کمونیستها بگونه ای در این اتحاد باشند که بتوانند بعدا از ضربات این دوست دیروزی بگریزند، بر میگردد به دانش، تجربه ، زیرکی وهوشیاری و سازمانهای لازمه را داشتن. ضمنا نیرویی که میتواند درون ائتلاف ما را بزند، بیرون ائتلاف هم میتواند ما را بزند.
4- مسئله دگماتیسم در بکار بست فرمول مائو
«من فکر نمی کنم تئوری تضاد عمده غلط است بلکه مسئله چگونگی نگرش به آن و بکار بست آن است. گوئی ما یک فرمول داریم که یک تضاد عمده داریم و یک غیر عمده و درهر شرایط و موقعیتی این صدق می کند. جوهربحث مائو عملا زیر سئوال می رود با فرمول کردنش برای هر شرایط.»
اگر شما بگویید که« یک فرمول داریم که عبارتند ازیک تضاد عمده و یک غیر عمده و در هر شرایط و موقعیتی این صدق نمی کند.»  این یعنی زیر سئوال بردن نه تنها جوهر بحث مائو بلکه اصلا نفی تضاد. زیرا هر جا تضادهای متعدد باشد همواره یکی از آنها عمده است.
در صورتی که شما تضادعمده را تز درستی بدانید اما کاربرد آن را برای هر شرایطی درست ندانید. انگاه باید بپذیرید که در زمانهایی تنها یک تضاد عمده وجود ندارد.در نتیجه یا همه تضادها با همه عمده هستند و یا دسته ای عمده ( دو یا سه تضاد با هم) و دسته ای غیر عمده هستند و یا هیچکدام عمده نیستند. عمده شدن همه یا بخشی از تضادها یا حتی دو یا سه تضاد با هم، یعنی تئوری تعادل یا تساوی عمل تضادها. این نتیجه  مترتب بر این دیدگاه است که من آن را در بالا توضیح دادم.
5- آیا کمونیستها تنها از موضع قدرت پای میز مذاکره میروند؟
« یک نکته مهم در رابطه با تجربه چین. وقتی مائو وارد اتحاد شد او چک سفید نداد به چانکایچشک. فکر کنم تمام امتیازاتی که داد در مقابلش امتیاز گرفت. اینطوری نبود که یک جانبه یکسری امتیازات داد. وقتی گفت جنگ قطع بشود یک طرفه نکرد سر میز مذاکره اینکار را کرد. طرف مقابل را هم وادار کرد. یعنی از یک زاویه قدرت اینکار را می کرد. از زاویه مظلوم نمائی و اینکه به نفع کلی انقلاب است که ما کوتاه بیائیم  اینطوری جلو نرفت. »
بطور کلی امتیاز دادن و گرفتن نسبی است و با توجه به وضع نیروهای طرفین در زمینه های مختلف  در هر زمان مشخصی فرق میکند. کمونیستها از همان آغاز در موضع قدرت نیستند بلکه در موضع ضعیف هستند.
زمانی که من ضعیف هستم اگر مذاکره نیاز مبارزه طبقاتی باشد، نمیتوانم بگویم چون امتیاز کمی میگیرم پس پای میز مذاکره نمیروم . کمونیستها همواره و تنها از زاویه قدرت معامله نمیکنند، بلکه گاهی از موضع ضعف معامله میکنند.  و نه تنها نمیتوانند از زاویه قدرت، طرف معامله را وادار کنند پشت میز معامله بیاید، بلکه خود نیز از موضع ضعف مجبور میشوند بخواست طرف مقابل، پای میز مذاکره بیایند.
مثال بارز این سیاست، بلشویکهایی بودند که حزب، ارتش، پایگاه توده ای قوی و محبوبیت توده ای داشتند و اصلا کشور به بزرگی شوروی دستشان بود ولی از موضع ضعف و نه قدرت مجبور شدند پای میز معامله با آلمانها بیایند. متاسفانه باید «التماس» میکردند که تازه آلمان قبول کند. زیرا چپ روهایی که پیش از این مانع صلح  شده بودند، کار را بسیار خرابتر کرده بودند. هم تلفات فراوان و هم سرزمین بیشتر!؟  وآلمانها از موضعی بسیار بالاتر از قبل، مذاکره را قبول میکردند. لنین و جریان بلشویکهای درحزب، نه از موضع قدرت بلکه از موضع ضعف به پای میز مذاکره رفت.  و این البته اشکالی که نداشت هیچ، بلکه سیاست بسیاردرستی بود و فرصت تنفس به طبقه کارگر و بلشویکها برای حملات آتی را میداد.
آیا باغرورهای بی حاصل، باد تو آستین خود کردن، ژست های رادیکال گرفتن، شعار دادن وعبارت پردازی کردن میتوان یک مسئله از مسائل انقلاب ایران را حل کرد؟ خیر! من گمان نمیکنم.
«...استقلال حزب و غیره را در نظر گرفت. در مقابل گرفتن هر امتیازی امتیاز می داد. در دوره اتحاد ضد ژاپنی حتی اگر لازم بود با چیانکایچک جنگ هم می کرد.»
البته استقلال حزب همیشه مهم است خواه کمونیستها ضعیف باشند خواه قوی. اینکه تعادل میان امتیازها وجود داشته باشد بستگی به تعادل میان نیروهاست. هر گاه کمونیستها ضعیف باشند کمتر امتیاز میگیرند بیشتر امتیاز میدهند  مثل همین موردصلح برست لیتوفسک. و زمانی که قوی باشند زیادامتیاز میگیرند کم امتیاز میدهند. تنها در شرایط متعادل است که در برابر دادن هر امتیاز از نیروهای مقابل امتیاز گرفته میشود.
اما درمورد جنگ با چیانکایچک در دوره جنگ ضد ژاپنی،  بر خلاف این نظر که گویا حزب  کمونیست آگاهانه و با سیاست مشخص مبنی بر جنگ با «دشمن غیر عمده» به این درگیری ها میپرداخت، باید بگویم که این نوع درگیری ها برخلاف نظر و تمایل حزب کمونیست چین بود. در واقع این گومیندان بود که تا حدودی (و تا حدودی تحت تاثیر سیاست ژاپنی ها مبنی بر تفرقه انداختن در جبهه متحد ضد ژاپنی)  به این کار مبادرت می ورزید. حزب کمونیست طرفدار اتحاد خلق چین در جبهه متحد بود و طرفدار صلح داخلی با گومیندان. لزوم درگیری با گومیندان تنها لزوم  دفاع از خود مقابل حملات گومیندان بود. بطور کلی چیانکایچک همانطور که مائو میگوید در جنگ مقاومت ضد ژاپنی «نشستن بالای کوه وتماشای نبرد» را پیشه کرد. و زمانی که نبرد به پایان رسید از کوه پایین آمد تا دستاوردهای ان را تصاحب کند. در مورد جمعبندی مائو از جنگهای چیانکایچک  در سال 1945:
«... این حزب در جریان جنگ مقاومت ضد ژاپنی در سالهای 1940و1941و1943 سه پیکار ضد کمونیستی براه انداخت و هر بار تلاش نمود تا انرا به یک جنگ داخلی در مقیاس ملی گسترش دهد. فقط در سایه سیاست صحیح حزب ما و مقاومت خلق در سراسر کشور بود که این تلاشها با شکست مواجه گردیدند» مقاله «وضعیت و سیاست ما پس از پیروزی در جنگ مقاومت ضد ژاپنی، جلد 4 ص 14 و نیز یادداشتهای همین مقاله)     
«مسئله ای که هست مسئله الگو و غیره متدلوژی غلطی است شابلونی باید نگاه کنیم. همه اینها بر می گردد به اینکه در اوضاع متفاوت چطوری باشد. بهترین حالت این است که با کسی متحد نشوی. اگر در 20 کشور جهان سوسیالیستی باشد دیگر مجبور نیست که با بورژوازی اش متحد بشوی و بهش پوئن بدهی.»
اگر فرض کنیم که بهترین حالت این باشد که  زمانی که در20 کشورجهان سوسیالیسم باشد ما در آن زمان، نیازی به اتحاد با بورژوازی نداشته باشیم، پس باید بخودی خود پذیرفته باشیم که اکنون که در هیچ کشور جهان سوسیالیسم وجود ندارد ما الزام به برخی اتحادها با طبقاتی داریم که شاید چندان مایل نباشیم با انها وارد اتحادهایی بشویم و علیرغم میل خود به آنها پوئن بدهیم.
«برایم جالب است که سر اتحاد با چانکایچک در چهار جلد چه چیزی است. چه چیزهائی را نگذاشته اند هنگام انتخاب. در یکی از کتابهای تاریخی مصاحبه است با مائو. که در جواب این که چرا می خواهی با چانکایشک متحد بشوی.  گفت هدف خودش نیست یکسری فئودالهای میهن پرست را می خواهیم به سمت خود بکشانیم .»
مسئله متحد، اساسا بواسطه عمده و غیر عمده شدن تضادها و جهت حرکت آنها و نیز پایه و نفوذ در میان  توده ها مطرح میشود. اشخاص یا جریانی که هیچ  نفوذی در میان توده ها یا هیچ پایگاه توده ای نداشته باشند، از نقطه نظر اتحادهایی که پای میلیونها در میان است، اهمیت چندانی نخواهند داشت. اگر حزب کمونیست چین و مائو مانع کشته شدن چیانکایچک گردید به این دلیل بود  که اگرچیانکایچک بوسیله توطئه هوادران ژاپن در گومیندان کشته میشد چه بسا ژاپن موفق میشد جنگ ضد ژاپنی را به جنگ داخلی تبدیل کند. اگر چیانکایچک و جریان او پایه توده ای نداشت مرگش  نمی توانست تاثیری به این بزرگی بگذارد!؟  
6- ضربه با دو مشت در دو طرف
«بحث دیگر تضاد عمده است ، بحث فلسفی مائو، درست است که باید بکار بست.[اما] چقدر امروزه درست می توان بکار برد. و بحث مائو که می گوید «با دو تا مشت نمی توان در دو سو حمله کرد». آیا این بکار بست درست است.» ویا«خیلی نیروها هستند که فکر می کنند نمیتوانند با دو نیرو همزمان جنگید.» 
بطورکلی هر نیرو را توانی است. ممکن است نیرویی بزرگ باشد ودو دشمنش کوچک. مشکل نخواهد بود که با دو دشمن در آن واحد بجنگد. مثلا روسیه تزاری در زمان خودش میتوانست درآن واحد با دو دشمنش بجنگد.اما به شرط اینکه این دو دشمن مثلا فرانسه و انگلستان نباشند. آمریکا و غرب میتوانستد در آن واحد باافغانستان وعراق وارد جنگ شوند و هردو کشور را اشغال کنند. گرچه این کار را نکردند. زیرا مسائل بسیار پیچیده تر است. تساوی در مبارزه بندرت اتفاق میافتد. اصل اینست که اگرنیرویی با دو نیرو بطورهمزمان روبرو شود باز یکی از دو دشمن عمده و دیگری غیر عمده خواهد بود. باید بطور مشخص صحبت کرد و گفت این نیرو کیست که قرار است با دو دشمن بجنگد و آن دو دشمن چه کسانی هستند.«سنگ بزرگ برداشتن علامت نزدن است». این «سنگ های بزرگ» که بیشتر اوقات در گفتارهای آتشین وپر غرور برداشته میشود عموما نه زده نمیشود و نه میتواند زده شود. و تازه در بهترین حالت، اگربلند شود و به قصد زدن، پرتاب شود در نهایت بروی  پای خود این نیروها خواهد افتاد.
اما  این غریب است که ما اینقدر از ناتوانی خود در یک اتحاد یا ائتلاف حرف بزنیم و آنگاه بخواهیم در آن واحد با دو قدرت امپریالیستی، یا دو یا سه قدرت داخلی و خارجی در آن واحد بجنگیم. اگر دشمن ما میتواند در یک ائتلاف از ما استفاده کند و«بعد بیاید ما را بزند و داغان کند» چرا زمانی که از این ائتلاف بیرونیم نتواند این کار را انجام دهد؟!  در این مورد بد نیست مرور کوتاهی بر تجربه چین بکنیم:
یکی از نتایج ویژه پذیرش دو تضاد یا چند تضاد عمده در آن واحد  یا «تساوی» درتضادها، همانا پخش  و پراکنده کردن نیروهای فکری، سیاسی، اقتصادی یا نظامی در چند سمت و یا همان سیاست نظامی چینی ها یعنی «حمله در سراسر جبهه ها» و «ضربه زدن در ان واحد با دو مشت در دو طرف» است. میدانیم که این سیاست در دوره ای از تاریخ حزب کمونیست چین (سالهای 1934- 1931) حاکم شد و به جای تضعیف دشمن و روز پیروزی را پیش انداختن ، ضربات سنگینی به نیروهای این حزب وارد ساخت و روز پیروزی را عقب انداخت.این سیاست در نوشته های نظامی  و سیاسی مائو مورد نقد قرار گرفت:
«از سال ١٩٣٢ببعد شعار«حمله درتمام جبهه ها» مطرح شد که ایجاب میکرد از منطقه پایگاهی در کلیه جهات شمال، مشرق و مغرب حمله شود. چنین شعاری نه فقط در حالت دفاع استراتژیک بلکه حتی در حالت تعرض استراتژیک هم خطاست. تا وقتیکه در تناسب عمومی بین نیروهای ما و دشمن تغییری اساسی روی نداده، استراتژی و تاکتیک هردو شامل دفاع و تعرض، تثبیت وهجوم میشوند و"حمله درتمام جبهه ها" در واقع بندرت اتفاق می افتد. این شعارحاکی از تساوی گری درجنگ است که همراه با ماجراجوئی نظامی پدید آمده است.» همانجا ص 360  و در مورد تساوی گری در جنگ
«  هواداران تساوی گری در جنگ در سال ١٩٣٣تئوری «ضربه زدن با دو مشت دردوسمت» را مطرح نمودند وتلاش کردند با تقسیم نیروهای عمده ارتش سرخ بدو بخش، دردو جهت استراتژیک، همزمان پیروزی را بدست آورند. و نتیجه این شد که یکی از مشتها بیکار ماند، در حالیکه مشت دیگر دراثر پیکار فرسوده شد و فرصت نیل به بزرگترین پیروزی ممکن در زمان خود نیز از دست رفت. بعقیده من وقیکه سروکار ما با دشمنی نیرومند است، باید درمدت معینی نیروهای خود را، هرقدر که باشند، فقط در سمت عمده بکار اندازیم و نه در دوسمت. من با وجود دو و یا حتا چند سمت عملیاتی مخالف نیستم، لکن درهر زمان معین فقط یک سمت عمده میتواند وجود داشته باشد. همانجا ،همان صفحه
« تساوی  گری درجنگ درپنجمین عملیات ضد «محاصره وسرکوب» درسال ١٩٣٤بنقطه اوج خود رسید. چنین تصور میشد که با«تقسیم نیروهای خود به شش ستون» و «مقاومت در سراسر خطوط جبهه» میتوان دشمن را در هم کوبید، ولی بالاخره  این دشمن بود  که  فائق  آمد وعلتش ترس  ازترک  سرزمین  بود. هنگامیکه  نیروهای  عمده  در  سمت  معینی متمرکز میشوند ودرسمت های دیگر فقط نیروهای تثبیتی باقی میمانند، طبیعتا ً از دست رفتن  سرزمین  امری اجتناب ناپذیرمیگردد. ولی زیان موقتی و قسمی  است  که با حصول پیروزی درمحلی که هجوم صورت میگیرد، جبران میشود.» همانجا همان ص
و بالاخره مائو میگوید ما باید:
«... با آن استراتژی که هرفش ضربه زدن در ان واحد با دو «مشت» در دو سمت است مخالفت کنیم و طرفدار آن استراتژی باشیم که هدفش ضربه زدن با یک «مشت» در لحظه معین و در سمت واحد باشد.» مسائل استراتژی در جنگ انقلابی چین ،منتخب اثار جلد 1 ص303
«به همین خاطر تضاد عمده را باید در نظر گرفت.... نباید گفت مهم نیست. در عین حال در شرایط کنونی ما با دو دشمن روبرئیم که باید با هر دو تا بحنگیم. و لی این دو تا در همه شرایط یکی نیستند. عمدگی شان را باید در نظر داشته باشیم.»
گرچه در این نظر نکات درستی وجود دارد اما باز هم درهم گویی است. و تنها حس درونی غرور انسانی را ارضاء میکند که مایل نیست به هیچ اتهامی مبنی بر اتحادبا دشمنان متهم شود. زمانی که شما میپذیرید که دشمنی عمده و دشمنی غیر عمده است از لحاظ معینی یعنی از لحاظ عمده و غیرعمده بودن قائل به تفاوت میان آنها شده اید. زمانی که شما درهر شرایط ممکنی تنها با دشمن عمده روبرو میشوی، خواه نا خواه  یا با دشمن غیر عمده ات وارد اتحاد میشوی و یا او را برای مدت زمانی منفرد و منفعل و بی طرف نگاه میداری.اگر حتی شما بخواهی دشمن غیر عمده ات را منفرد، منفعل، بی طرف و غیر عمده نگه داری ، باید از شدت مبارزه علیه او بکاهی و به گونه ای با او وارد آتش بس شوی. این مواضع  نیز به مقوله «ثبات» و«سازش» تعلق دارند.
7-   تجربه گرایی ، نسبیت گرایی و مصلحت گرایی
« موضع کلاسیک در صف آرائی همیشه این بود که یا با این متحد می شی یا با اون. اینکه باید با یک نیروئی باشی دیگر. پایه های فلسفی این جریان نه متافیزیک استالین است و نه بد فهمی تضاد عمده. پایه های فلسفی سمت گیری با بنیادگرائی اسلامی و یا امپریالیسم، پراگماتیسم، امپیریسم و نسبیت گرائی است. می گن اینا دارن ضربه می زنن به امپریالیسم. یا دیگران می گن دشمن عمده در ایران و خاورمیانه امپریالیسم است و اینها بیش از کمونیستها دارند به این دشمن ضربه می زنند. قطب مقابل اینها می گه دشمن عمده، بنیادگرائی اسلامی است و امپریالیسم دارد به آن ضربه می زند. پایه های فلسفی هر دو گرایش یکی است. امپریسم، پراگماتیسم. از لحاظ ایدئولوژیک هم امیدی به انقلاب ندارند. به لحاظ سیاست هم همه گرایش دنباله روی و اکونومیستی جنبش همه چیز هدف هیچ چیز  دارند. باید فلسفه پراگماتیستی، گرایش ناامیدی از پیروزی پرولتاریا و سیاست اکونومیستی را افشا کرد.»
تمامی این عبارات  جز درهم گویی و مخدوش کردن تمامی تجارب انقلابی تا کنون بدست آمده نیست که بدون هیچ دلیل و مدرکی و بسیار غیر مسئولانه بر زبان آمده است ونمیتوان آنها را جدی گرفت. با اینهمه  توجه  به برخی  نکات عام مندرج دراین نظربی فایده نیست. زیرا این نظر بطورعام مخالف مبحث تضاد عمده و نیز اتحادهایی است که احتمالا  پیرامون آن پدید میآید. 
نخست اینکه آیا موضع «کلاسیک» یعنی مواضع مارکس، انگلس، لنین،استالین و مائو «پراگماتیسم، امپریسم و نسبیت گرایی» است؟ آیا سازش ها واتحادهای صورت گرفته بوسیله اینان در تاریخ مارکسیسم «دنباله روی»، در نظر گرفتن «جنبش» و بی تفاوتی نسبت به «هدف» بوده است؟ اگرچنین بود آنها هرگز قادر نبودند به اهداف خود(بطور نسبی) جامه عمل پوشانند. اگر مارکسیسم  چنین بوده باشد لازم است بروی همه تجربه گذشته خط بطلان کشید و «مارکسیسم» تازه ای نوشت!؟ (8)
دوم اینکه اگر موضع کلاسیک در صف آرایی  نادرست است پس باید این موضع  درست باشدکه« نه با این متحد شوی و نه با آن  و با هیچ نیرویی نباشی بلکه احتمالا خودت  تنها باشی» آیا  این باصطلاح «گسست» از نظریه کلاسیک به معنای تدوین نظریه «نوینی» است؟  من فکر نمیکنم . زیرا این نظر درگیر شدن با همه دشمنان در آن واحد، کمابیش از همان آغاز به عنوان یک موضع چپ روانه در کنار موضع مارکسیسم  بوده است. و بسیاری زمانها (مثلا در انقلاب چین در دوره معینی) نقش رهبری را داشته است.  در واقع مواضع راست و چپ از همان آغاز با مارکسیسم حرکت کرده اند و در گذر زمان و با توجه به شرایط، تنها شکلهای  خود را تغییر داده اند. 
و سوم ، ما در بالا دیدم که از دید مارکس، لنین و مائو، اتفاقا این پی نبردن به تضاد عمده بود که یکی از خصال ویژه «امپریستها» و همینطور افراد «بسیار دانشمند» را تشکیل میداد. اینان بودند که  نمیتوانستند «حلقه عمده زنجیر» را تشخیص دهند. همه مسائل را با هم قاطی میکردند و در کوره راههای «تردید» و «نسبیت گرایی» سرگردان بودند  و نمی دانستند  که چه موقع ، کجا و به چه کسی ضربه عمده را بزنند. اینان بودند که بدون توجه به وضع خود و وضع دشمن مقابلشان ، تیرهای خود را  به هر که مقابلشان ظاهر میشد، شلیک میکردند؛ اینان بودند که توجه نداشتند که هدفشان چیست  و در کل پدیده  چه چیز عمده است و برای تحقق واقعی اهداف نهایی کجا باید شلیک کنند و کجا باید شلیک نکنند. در واقع از نقطه نظر هدف نهایی، اینان بودند که مصالح آتی را تابع احساسات آنی در ضدیت با جریانهای بورژوایی میکردند. و این برایشان  مهم بود که پاسخی به غلیان احساسات آنی خود بدهند. اکونومیسم  تنها کرنش مقابل مبارزه خودبخودی توده ها نیست، بلکه کرنش در مقابل احساسات خودبخودی امپریست هایی نیز هست که تنها مقابل پای خود را میبینند.
چهارم اینکه عمده دانستن چند تضاد با هم و درگیر شدن با همه دشمنان در آن واحد، ظاهر خیلی از توجه به اهداف در لحظه کنونی وخیلی از حضور هدف درهر حرکت ما خبر میدهد. اما بی توجه ترین نوع  توجه به اهداف است. این نظر اعلام میدارد که چون هدفش نابودی همه دشمنان است پس با همه دشمنان در آن واحد روبرو خواهد شد و بدینسان  وحدت مطلقی میان اهداف خود و عمل کرد جاریش بر قرار خواهد ساخت.
اما این نظر متوجه نیست که چنین وحدت مطلقی غیر ممکن است. ما هرگز به اهداف خود بطورمستقیم نزدیک نمیشویم . تحقق اهداف ما هرگز از راه سر راست صورت نمیگیرد، بلکه با پیشرفتها و عقب نشینی ها و پیچ و خم های فراوان صورت میگیرد. اصولا هر نبردی با توجه به نیروها صورت میگیرد و نیروهای نوین در آغاز ضعیفند و مانورهای فراوان الزامی است و نیز تنها یک طبقه در حال تحقق بخشیدن به اهدافش نیست بلکه همه طبقات(خلقی) در حال تحقق بخشیدن به اهدافشان هستند و درنتیجه بین اراده این طبقات تضاد پدید میآید و برخی سازشها، الزامی است.
بدینسان  اهداف از دو راه تحقق مییابند: از راه نزدیک شدن به آنها و از راه دور شدن از آنها. زمانی که ما با دشمن عمده میجنگیم ما در حال تحقق  و نزدیک شدن به اهداف خود هستیم. زمانی که ما با برخی طبقات که موانع تحقق استراتژیک اهداف ما هستند وارد اتحاد و ائتلاف میشویم، یا به برخی عقب نشینی ها دست میزنیم، از اهداف خود دور میشویم. بدین سان  برخی اعمال ما با اهداف ما در انطباق است  و ما را به آنها نزدیک میکند در حالیکه برخی دیگر با آنها در تضاد است و ما را از آنها دور میکند. اما این دور شدنهای موقتی تنها از جهتی به معنای دور شدن است. درحالیکه از جهت دیگر عین نزدیک شدن است.
اما این نظر به هیچ وجه حاضر نیست برای تحقق اهدافش در بعضی زمانها و در برخی  زمینه ها، کوتاه بیاید و گرچه میگوید به پیشرفت و عقب نشینی و راه پر پیچ و خم اعتقاد دارد اما در عمل تنها در پیشرفتها، تحقق اهداف را میبیند اما در عقب نشینی ها تحقق اهداف را نمیبیند. برای این نظر «آن» و «لحظه حاضر» مهم است. میخواهد مستقیما به اهداف نزدیک شده و همه اهداف را با هم تحقق بخشد، اما هیچ هدفی را تحقق نمیبخشد. این نظر همه چیز را با هم میخواهد اما همه چیز را با هم خواستن علامت هیچ چیز را نخواستن است. این نظرات به هیچ وجه تازگی ندارد. در انقلاب چین این نظرات  فراوان موجود بود و در نتیجه شکست هولناکی که به حزب وارد کردند حزب را فرسنگها از تحقق اهدافش بدور انداختند.
و پنجم - مصلحت گرایی و مفید طلبی در مبارزه همه طبقات وجود دارد. هیچ نگرش و هیچ تفسیری  وجود ندارد که بتواند از بند مصلحت و مفید بودن طبقاتی بگریزد. اهداف یعنی منافع. تحقق اهداف یعنی تحقق منافع. هیچ طبقه ای نیست که به منافع  خود نیندیشد و مفید طلب نباشد. پرسش اینست که مصلحت کدام طبقه؟ مفید برای کدام طبقه؟ مصلحت و مفید برای بورژوازی، برای خرده بورژوازی  یا مصلحت و مفید برای طبقه کارگر و توده های زحمتکش؟ منافع  بورژواز ی در نگه داشتن وضع موجود است. در نتیجه مصلحت و مفید آنچیزی است که وضع موجود را نگه دارد. منافع طبقه کارگر در تغییر وضع موجود است. در نتیجه مصلحت و مفید آن چیزی است که وضع موجود را تغییر دهد. مصلحت خرده بورژوازی بین دو قطب وضع موجود و آینده درنوسان است.
و نیز چه نوع مصلحتی؟ از دید طبقه کارگر(و البته نه تنها طبقه کارگر) دو نوع مصلحت و دو نوع مفید بودن وجود دارند که در وحدت هستند. مصلحت و مفید بودن آنی و مصلحت  و مفید بودن دراز مدت. این دو منفعت را نمیتواند از هم جدا کرد. چنانچه به منافع آنی بیندیشیم و منافع آتی را از نظر دور بداریم  کوته بین وخرده نگر خواهیم شد. و برعکس چنانچه تنها بخواهیم منافع آتی را تحقق بخشیم اما منافع آنی را از نظر دور بداریم خیال پردازخواهیم شد و قادر نخواهیم بود بین واقعیت کنونی و واقعیت آتی پلی ایجاد کنیم.  طبعا برخی اوقات این دو بر هم منطبق نیستند. در صورت تضاد میان این دو از دید طبقه کارگر مصلحت آنی و موقتی(یا منافع آنی) باید تابع مصلحت و مفید بودن آتی و دراز مدت  باشد.
همچنین تفاوت دیگر بورژوازی و طبقه کارگر در مسئله مصلحت این است که بورژوازی  برای منافع خود به هیچ  ارزش و معیار مترقی و انقلابی وفادار نیست. در حالیکه طبقه کارگر به ارزشها و معیارهای انقلابی و پیشرویی وفادار است . هدف و وسیله در حرکت هر دو طبقه وحدت نسبی دارند. اما این وحدت در بورژوازی  به منافع بورژوازی  در نگه داری وضع موجود خدمت میکند. یعنی هدف و منافع وی هر گونه وسیله و رفتاری را توجیه میکند و باصطلاح  وسایل و ابزارهای بورژوازی برازنده اهدافش است. اما وحدت هدف و وسیله در طبقه کارگر به منافع طبقه کارگر خدمت میکند. و گرچه از تضادمیان این دو گریزی نیست، اما هدف طبقه کارگر کاربرد هر وسیله یا رفتاری را توجیه نمیکند.(مثلا در حالیکه برای بورژوازی پنهان کردن حقیقت، به نگه داشتن وضع موجود خدمت میکند طبقه کارگر علاقمند به آشکار کردن حقیقت، از جمله آشکار کردن بی رحمانه حقایق درمورد وضع خودش میباشد. حتی اگر در کوتاه مدت این حقیقت به ضررطبقه کارگر باشد، بی تردید در دراز مدت به نفع این طبقه خواهد بود. )
بطور کلی هیچ کس قادر نیست ازمصلحت جویی طبقاتی بگریزد. همین نگرشی که در بالا ارائه شده حاوی مصلحت طلبی است. این دیدگاه خود را مصلحت جوی واقعی طبقه کارگر میداند و از چیزهایی که او آنها را مصلحت گرایی گذشته مینامد انتقاد میکند و مصلحت نوع خود را بازگو میکند.
این دیدگاه میگوید که برای مصلحت طبقه کارگر بهتر است این طبقه با هراندازه که نیرو دارد، کم یا زیاد،  با هر چه دشمن دارد کم یا زیاد، در آن واحد روبرو شود. زیرا این برای طبقه کارگر«بهتر» و «مفیدتر» است و بهتر او را به «اهدافش» یا منافعش میرساند. این نگرش میگوید فلان اتحاد یا بهمان ائتلاف، مصلحت گرایی است. آیا میتوان گفت که عکس آن یعنی عدم پیوستن به هر اتحاد و ائتلافی مصلحت گرایی نیست؟ بر طبق این نگرش، توجه به تضاد عمده، و در خلال آن برخی اتحادها را جایز شمردن ، فکر کردن به منافع آنی و مصلحت گرایی است، آیا عدم پذیرش یک تضاد عمده و هر گونه اتحادی را نفی کردن ، ویا باصطلاح فکر کردن به منافع آتی،مصلحت گرایی و مفید طلبی نیست؟
نیروهایی وجود دارند که  معمولا داد و فریاد وعبارت پردازی شبه مارکسیستی را جایگزین تحلیل واقعیت زنده میکنند.از تجزیه و تحلیل واقعی شرایط عاجزند و بعضا نه وضعیت واقعی دشمن را بدرستی میشناسند و نه وضعیت واقعی خود را. این افراد با عبارات غلاظ و شذاذ خود از مارکسیسم  دیو هولناکی درست میکنند و مردم را از آن میترسانند. تلاش کنیم که مانند آنها نباشیم.
نگارش طرح نخست، شهریور- آبان 1386- بازنگری وافزودنها مرداد 1388  
یادداشتها
1-  مارکس دردیباچه چاپ اول «سرمایه» مینویسد«اما برای جامعه بورژوایی،شکل کالایی محصول کار- یا صورت ارزش کالا- شکل سلولی اقتصادی است»
2- مثلا تاکتیک عقب نشینی در زمینه های گوناگون ( اقتصادی، سیاسی، نظامی ... ) میتواند به تضاد عمده  تبدیل شود. اما روشن است که عقب نشینی تابع  پیشرفت کلی جهت استراتژیک( انقلاب دموکراتیک و یا سوسیالیستی) است. بدینسان تضاد اساسی (جهت  مثبت تکامل ) دریک شکل منفی خود را بروز داده است. شکل منفی ای که در محتوی خود مثبت است و خدمتگزار جهت مثبت تکامل.
3-  من درمقاله مستقل دیگری در ادامه همین سلسله نوشته ها، به نظرات باب که «داخلی» بودن امپریالیسم  را مطلق میکند و «خارجیت» آن را حذف مینماید و به این نتیجه یکجانبه میرسد که امپریالیسم همان ارتجاع  و ارتجاع همان امپریالیسم است، یعنی تساوی یا وحدت مطلقی میان امپریالیسم و ارتجاع داخلی بر قرار میسازد  و بطور کلی در باره مسئله ی فلسفی «داخلی و خارجی» و تفسیر نادرست او(و ح.ک.ا.آ) در این رابطه میپردازم.
4- اینکه دسته ای که عمده میشوند چهار، سه یا دو تضاد باشد تغییری در اصل نمیدهد. مثلا میتوان در کشور معینی هم تضاد با امپریالیسم غرب را دید و هم با امپریالیسم شرق را،هم تضاد با ارتجاع حاکم را دید و هم تضاد با ارتجاع غیر حاکم را. و نیزهمه را از لحاظ برخورد ما، یکسان و متساوی ارزیابی کرد. با توجه به بحث «داخلی بودن امپریالیسم» میتوان  از تضادهای میان آنها چشم پوشید وهمه را در«امپریالیسم- ارتجاع» یک کاسه کرد. و در پایان گفت ما با دو یا با یک دشمن طرفیم نه با چند دشمن.
5- قطب سوم باید یکی از دو قطب بشود نه قطبی مستقل از دو قطب .این به این معنا نیست که مثلا در حالی که شکاف میان امپریالیسم و ارتجاع مطرح است، ما باید درون یک ازاین دوقطب تحلیل رویم، بلکه به این معنی است که در تضاد خلق و ضد خلق رهبری مردم دست کیست؟ دست امپریالیستها،ارتجاع یا نیروهای مترقی غیر از طبقه کارگر؟  در هر سه این حالتها ما باید در سمت مردم باشیم و رهبری را خواه در دست امپریالیسم باشد و خواه دست ارتجاع و خواه دست نیروهای مترقی از دست آنها خارج کنیم. در صورتی که رهبری هم در دست ما باشد ما علیه دشمن عمده بیشترین نیرو را گرد آوری میکنیم.
6- این نوع تنظیم ها درانقلاب چین و در تضادهای درون جبهه متحد ژاپنی به عمل آمد. مثلا در مناسبات میان دهقانان فقیر بی زمین یا کم زمین با دهقانان میانه حال، با دهقانان مرفه، و نیز بافئودالهای میهن پرست. و یا درمناسبات میان طبقه کارگر و بورژوازی ملی.(برای نمونه نگاه کنید به «اوضاع کنونی و وظایف ما» در جلد 4 منتخب آثار. مائو در بخشی از این مقاله به شرح تنظیم این تضادها در زمان جنگ مقاومت ضد ژاپنی میپردازدو نیاز به تغییر آنها در جریان سومین جنگ داخلی را، ذکر میکند.
7- گومیندان در جنگ ضد ژاپنی دشمن غیرعمده نبود بلکه هم دشمنی غیر عمده و هم دوست بود. گومیندان حزب  یکدست و متمرکزی نبود بلکه بیشتر یک جبهه بود که از فراکسیونها فراوان تشکیل میشد و گونه هایی فعال مایشائی درآن بود که به دو طبقه تعلق داشت. طبقه بورژوا کمپرادور- فئودالها (هم طرفدار امپریالیسم غرب در آن بود و هم طرفدارامپریالیسم ژاپن) و طبقه بورژوازی ملی. در جنگ ضد ژاپنی سیاستهای گومیندان در مجموع زیر فشار و تحت تاثیر فراکسیون های بورژوازی ملی که جناح چپ گومیندان را تشکیل میدادند و درراس نیروهای نظامی مجزایی قرار داشتند،شکل میگرفت. ژنرالهای میهن پرست گومیندان در همان اغاز جنگ ضد ژاپنی  تمایلی به ادامه جنگ با حزب کمونیست نداشتند و مایل به مقاومت در مقابل ژاپن بودند و بطور کلی نظریه حزب کمونیست چین دائر به ایجاد جبهه متحد را پذیرفته بودند.آنان چیانکایچک  بورژوا کمپرادور را دستگیر و بازداشت کردند به این دلیل که خلاف اتحاد خلق چین عمل میکرد. اگر پادرمیانی حزب کمونیست چین و مائو نبود چه بسا چیانکایچک مدت زیادی در زندان میماند و بوسیله بخش هوادار ژاپن گومیندان کشته میشد. بطور کلی در دوره های متفاوت ما شاهد چرخش در گومیندان هستیم. در دوره لشکر کشی به شمال نخست بورژوازی  رادیکال تسلط داشت و در انتهای این جنگ جریان راست گومیندان حاکم شد و بورژوازی ملی ازآن تبعیت کرد. در دوران دومین جنگ داخلی گومیندان تحت تسلط جریان راست به مبارزه با کمونیستها پرداخت . در دوران جنگ مقاومت ضد ژاپنی جریان بورژوازی ملی نقش به نسبه بیشتری در تعیین سیاستهای آن بدست آورد و انشعابات فراوان در آن رخ نمود. و در دوران سومین جنگ داخلی گومیندان به طرف یکدست شدن نهایی  پیش رفت و نماینده بورژوا کمپرادورهای آمریکایی - انگلیسی شد. (نگاه کنید به مقاله تاکتیکهای مبارزه با ژاپن و اعلامیه درباره اعلامیه چیانکایشک،وظایف حزب کمونیست  و نیز یادداشتهای آنها)
8- وحدت،اتحاد وائتلاف،اموری عینی هستند نه ذهنی. تکامل تضادهای عینی در هر پروسه  شرایطی را برقرار میسازد که طبقات، قشرها، طیفها و گروهای معینی را در یک صف و یک ردیف قرار میدهد و دشمنان را در صفی دیگر. در این صفوف گاه تداخل صورت میگیرد. برخی دشمنان به صف دوستان و برخی دوستان به صف دشمنان میپیوندند. این امور بر مبنای میل و خواست ما صورت نمیگیرد بلکه بر مبنای وضعیت عینی پدیدمیآیند. این مائو نیست که تصمیم میگیرد(مثلا برای «فریب» گومیندان) برای یک دوره، بطور تاکتیکی با گومیندان وارداتحاد بشود. بلکه این ژاپن است که با حمله به چین شرایط  اتحاد طبقه کارگر، دهقانان، خرده بورژوازی (و گومیندان دشمن دیروزی که خود به جناح های ملی و وابسته تقسیم میشود) را برابر خود مهیا میکند و این اتحاد را به ضرورت مبرم تبدیل میسازد. جنگ میان خود چینی ها(بجز چینی های طرفدار ژاپن) در این شرایط، ناگزیر به نفع ژاپن بود. این تنها مائو نبود که خواست اتحاد را مطرح میکرد؛ افسران میهن پرست گومیندان نیز در همین سو حرکت میکردند. اکثریت گومیندان در دوره حمله ژاپن خواهان مبارزه با حزب کمونیست نبود. بلکه اقلیت و برهبری چیانکایچک بود که میخواستند تضاد با حزب کمونیست را دامن زنند. وقتی مائو از اتحاد با گومیندان صحبت میکرد جز پاسخ به شرایط عینی که اتحاد خلق چین را طلب میکرد به چه چیز دیگری پاسخ نمیداد.
از سوی دیگرطبقات را نمیتوان فریب داد.(گمانم این سخن ازاستالین باشد) هیچ طبقه ای نمیتواند طبقه دیگر را فریب دهد و پنهان از او، و در اتحادیا ائتلاف با او، سیاستهای دیگری را تعقیب کند. کمونیستها در تاکتیک سیاسی خود اهل خدعه و نیرنگ نیستند و آن را رک و صریح پیش میگذارند. آنان به متحدین امروزی خود به صراحت و روشنی میگویند که اتحاد موقتی است و چنانچه آنها مواضع خود را تغییر ندهند، فردا با آنان در نبرد خواهند شد.
پیوست
این نکته از سوی یک نظر نقد شده است در «نقد یک نظر» 4-4خواننده هم آن نظر و هم نقد آن را یکجا در اختیار خواهد داشت