Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران

«سنتز نوین» باب آواکیان
بضاعت حقیرانه یک حزب پس از سی سال فعالیت تئوریک
1- فلسفه
بخش دوم : «نفی در نفی»  و اثبات و نفی
در مانیفست نوین حزب کمونیست انقلابی آمریکا در بخش فلسفه میخوانیم:
«در بخش مربوط به فلسفه این سنتز نوین به مفهومی عمیق در عرصه فلسفه و روش، مارکسیسم را به نحوی کاملتر مجددا بر ریشه های علمی اش مستقر می کند. به علاوه این سنتز در بر گیرندهء  آموختن از تجربه غنی تاریخی از زمان مارکس تا کنون، دفاع از اهداف و اصول پایه ای کمونیسم که صحت آنها در اساس به نمایش در آمده است، انتقاد کردن و کنار گذاشتن جوانبی که نادرستی شان نشان داده شده است و یا دیگر کاربرد ندارند، و مستقر کردن کمونیسم حتی کاملتر و محکمتر از پیش بر یک شالوده علمی است.» ( کمونیسم، آغاز یک مرحله نوین، مانیفستی از سوی حزب کمونیست انقلابی آمریکا، بخش فلسفه، تاکیدها از من است).
ما در بخش اول دیدیم که سنتز نوین باب نه تنها مارکسیسم را به نحوی «کاملتر بر ریشه های علمی اش» قرار نداد بلکه دقیقا این ریشه های علمی ( قانون، علیت، ضرورت و ...) را مورد حمله قرار داد. بدینسان روشن نیست وقتی نتوان از قانون، علیت، ضرورت، اثبات و نفی و کهنه و نو حرف زد  دیگر چه جای سخن از علم در میان است چه برسد به «کاملتر و مستحکم تر کردن» آن!؟
«در مفهوم اولیه ای که از تکامل تاریخی جامعه بشری به سوی کمونیسم ارائه شده و حتی توسط مارکس فرموله شده، گرایشی وجود دارد. هر چند که این گرایش قطعا بسیار فرعی است اما به یک دیدگاه تنگ نظرانه و تک خطی تمایل پیدا می کند. برای مثال این گرایش در مقوله «نفی ِ نفی» نمود می یابد (این دیدگاه که پیشرفت امور به نحوی است که یک پدیده معین توسط پدیده ای دیگر نفی می شود، و آن نیز به نوبه خود به یک نفی و یک سنتز بعدی می انجامد که عناصر چیزهای قبلی را در بر دارد اما این بار در سطحی عالیتر.) این مفهوم از نظام فلسفی هگل که فلسفه اش تاثیری مهم بر مارکس (و انگلس) گذاشت اخذ شده بود. هر چند که به مفهومی اساسی، مارکس و انگلس، دیدگاه هگل از دیالکتیک که با ایده الیسم فلسفی رقم می خورد (یعنی این دیدگاه که تاریخ اساسا از شکوفایی و گسترش ایده تشکیل می شود) را بازسازی کرده، و آن را بر یک شالوده ماتریالیستی قرار دادند. همانگونه که باب آواکیان استدلال کرده «نفی ِ نفی» می تواند گرایش به سوی «ناگزیر ـ گرایی» داشته باشد. انگار چیزی محتوم است که توسط چیزی دیگر به شیوه ای مشخص نفی شود و به یک سنتز تقریبا از پیش تعیین شده بینجامد. و زمانی که این مقوله بدین نحو در گستره تاریخی جامعه بشری به کار بسته شود، شانه به شانه یک نسخه مکانیکی می ساید و مثلا چنین شکل تئوریکی به خود می گیرد: جامعه بی طبقه اولیه (کمونی) توسط جامعه طبقاتی نفی می شود، و این نیز به نوبه خود توسط ظهور مجدد جامعه بی طبقه، ولی این بار بر یک شالوده عالیتر، با تحقق کمونیسم در سراسر دنیا، نفی می شود. این گرایش به تقلیل گرایی در قبال تکامل تاریخی فوق العاده پیچیده و متنوع جامعه بشری است؛ گرایش به یک «سیستم بسته» و به سوی «ناگزیر ـ گرایی» که برجسته تر و دردسر سازتر می شود.»
باید تاکید کرد که این یک کمبود فرعی در مارکسیسم، در شالوده مارکسیسم، بود. (همانطور که باب آواکیان تاکید کرده «مارکسیسم، کمونیسم علمی، هیچ نظر... تاریخ گرایانه ای را تجسم نمی بخشد؛ بلکه در واقع نظریات تله ئولوژیک را که گویا طبیعت یا تاریخ دارای اراده و هدفی هستند که به سوی آن روانند را رد می کند.»)
نخست باید به تاریخچه این بحث توجه کنیم. این بحث، تا آنجا که مفهوم نفی در نفی مورد نقد قرار میگیرد، به هیچ عنوان تازه نیست. تقریبا حدود 50 سال پیش از این مائو تسه تونگ در کتابی کوچک با عنوان « گفتگو در باره مسائل فلسفه» به نقد« نفی در نفی» دست زد. این بحث مائو به همان شکل تئوریک طرح شده بوسیله مائو در دو کتاب خدمات فنا ناپذیر مائو نوشته خود باب و علم انقلاب نوشته لنی ولف از اعضای آر سی پی آمده است بی آنکه نام «سنتز نوین» بگیرد. در اینکه این بحث و این گرایش در مارکسیسم پیش از مائو«جنبه کاملا فرعی دارد» و به هیچ عنوان تاثیری در دیدگاههای تئوریک و یا عملی رهبران مارکسیسم از مارکس، انگلس، لنین و استالین که موجب انحرافی گشته باشد، نگذاشته است نیز تردیدی نیست.
اما اینکه این نقد یه عنوان یکی از مباحث فلسفی که در آن باب مارکسیسم را چنان به پیش برده که بتوان آن را چیزی در حد «سنتز مارکسیسم در عرصه فلسفه» نام نهاد نه تنها موجب تردید است بلکه جای شگفتی بسیار دارد. چگونه با این بحث که یکی از جوانب مباحث اساسی فلسفی مارکسیسم یعنی بکار برد قانون تضاد در مورد شکل و شیوه و استراتژی تکامل (نشاندن اثبات و نفی - که باب آنرا هم در واقع قبول ندارد- بجای نفی در نفی ) است، میتوان ادعا نمود که شخصی مارکسیسم را در عرصه فلسفی تکامل داده و تازه کار از حد تکامل گذشته و به یک گسست کیفی از فلسفه پیشین و ایجاد یک نگاه فلسفی نو انجامیده است. و این تازه زمانی است که از تازه نبودن و تکراری بودن این بحث چشم بپوشیم. بد نیست بیفزاییم مائو زمان طرح این نکات و نکاتی بسیار عمیقتر در مورد مسائل دیگر فلسفه به چنین ادعایی دست نزد.
دوم: در اینجا دو بحث با هم درهم شده است! یکی نفی در نفی و دیگری اثبات و نفی . یکی این نکته که هر جامعه ای از بدو تکوین خود حامل تضادهای مشخصی است که نبرد میان این تضادها و بطور ویژه میان کهنه و نو جامعه را بسوی تغیر و تحول به سمت  نو جهت میدهد و با تغییر کهنه به نو، جامعه نوین حاوی حرکت نوین و تضادهای نوین خواهد شد که مسیر تکامل نوینی را طی خواهند کرد؛ ودیگر این نکته نادرست که به روی جامعه از ازل نوشته شده به کجا خواهد رفت. یا هر کدام از پله های تکامل خود نقطه عزیمتی را تشکیل میدهند که در حرکتی بطئی- گردشی، دوبار جامعه به آن نقطه باز میگردد. در واقع یکی از این دو بحث درست و دیگری نادرست است:
نخست به مفاهیم اثبات و نفی و درک مارکسیستی آن توجه کنیم. این مفاهیم حکایت از آن دارد که  از یک سو هر پروسه ای از آغاز حاوی اثبات و نفی است. یکی از دو جهت یعنی اثبات - عمده و دیگری - یعنی نفی- غیر عمده است. جهت حرکت پروسه را بطور طبیعی و اجتماعی تضاد اساسی پروسه تعیین میکند و نه  چیزی از بیرون از خود آن پدیده.
از سوی دیگر هر پدیده در خلا حرکت نمیکند و با پدیده های دیگر در ارتباط است و آن پدیدها میتوانند در سیر تکامل آن تاثیر بگذارند و گاه آن را به مسیر دیگری بکشانند. مثلا پروسه های طبیعی روی پروسه های اجتماعی تاثیر بگذارند و یا بر عکس پروسه های اچتماعی روی پروسه های طبیعی و پروسه ای که حاوی تضاد اساسی مشخصی است به مسیری خلاف مسیر عمومی کشیده شود. این تغییرات نیز بوسیله تضاد های درونی تعیین میشوند.
در صورتی که گفته شود در این جا تاثیرات خارجی نقش مطلق دارند انگاه این پرسش مطرح است که چه چیز موجب میشود تاثیرات خارجی یکسان یا تقریبا یکسان در جایی روی برخی چیزها تاثیر بگذارد و روی برخی دیگر تاثیر نگذارد و یا تاثیرات متفاوت روی اشیا و پدیده های گوناگون بگذارد.
مثلا در صورتی که توفانی در بگیرد چرا این توفان میتواند برخی درختان جنگل را بشکند و بعضی دیگر را نمیتواند. چرا سرد شدن هوا میتواند روی گروهی از حیوانات تاثیر منفی بگذارد و روی گروهی دیگر نمیتواند. به این دلیل که این امکانات یا نحوه تاثیر گرفتن از علل خارجی در درون خود همین پدیده ها نهفته بود. مثلا  یک بچه آهو میتواند بزرگ شود و از مراحل معینی بگذرد و به مرگی طبیعی بمیرد. اما از طرف دیگر یک بچه آهو میتواند مریض شود و یا دست و پایش در اثر سانحه ای طبیعی بشکند و در روالی خلاف رشد و مسیر طبیعی بمیرد و یا اینکه  بوسیله حیوان و یا انسانی شکار شود. این امکانات متضاد، این توانایی تاثیر مثبت یا منفی گرفتن از عوامل خارجی در بطن و در ذات آهو نهفته است. در اثر شرایط مشخص و معین، امکانی معین رشد میکند و از درجه رشد امکان دیگر کاسته میشود.
در مورد جوامع بشری نیز چنین است. هر جامعه ای و در کل جامعه بشری حاوی امکانات بیشماریا نا محدود تکامل است. اما در مجموع این امکانات بیشمار به چند امکان محدود تقلیل میابد. یا در مسیر حرکتی اجتماعی و بده با بستان با محیط طبیعی از مسیر تکوین معینی گذر میکند. یا بوسیله جوامع دیگر به نابودی سوق داده میشود. یا از مسیر های معین تکامل میجهد و شرایط تکاملی نوینی کسب میکند و یا کلا در نتیجه تاثیرات نیروهای طبیعی از بین میرود. این امکانات یعنی توانایی های- یا ناتوانیها-  تاثیر گرفتن از عوامل بیرونی،  ارتقاء یا نابودی بوسیله نیروهای طبیعی و یا نیروها و جوامع دیگر، و یا رشد آزاد، در بطن خصوصیت ویژه جوامع بشری و در تضادهای ویژه خود این جوامع نهفته است. در بطن خصوصیت ویژه نیروهای مولد و روابط تولید.
اینکه تصور کنیم بروی پیشانی جوامع اولیه نوشته بود که باید به جوامع طبقاتی تبدیل شوند و بعد از آن مجددا به جوامع اشتراکی در سطح بالاتر بر گردند، یعنی جامعه اشتراکی نخستین تکرار میشود منتهی درسطح بالاتر، بی تردید نادرست و غایت گراست. و این همان تئوری نادرست نفی در نفی است. اما اینکه تصور کنیم که در نفس جامعه اشتراکی نوین تضادهایی نهفته نبود- و این همان اثبات و نفی است- که آن را به طرف جامعه طبقاتی سوق دهد و یا در نفس جوامع طبقاتی خصوصیتی نبوده که انها را به طرف جامعه بی طبقه سوق دهد نیز امری اشتباه است. میدانیم تصور اشتراک هم در میان برده ها ، هم در میان دهقانان و هم در مراحل اولیه سرمایه داری میان کارگران وجود داشت.
از زمانی که بورژوازی پدید آمد طبقه کارگر نیز با وی پدید آمد. رشد و تکامل بورژوازی، رشد و تکامل طبقه کارگر است.ازهمان آغاز رشد و توسعه سرمایه، امکان سوسیالیسم بعنوان یک نفی در اثبات سرمایه نهفته بود.  در انقلابات انگلستان و هلند، نطفه نظریات سوسیالیستی موجود بود. در انقلاب فرانسه و پیش از اینکه نظریات سوسیالیسم تخیلی مدون شود، نظرات بابف موجود بود. سوسیالیسم تخیلی، انواع سوسیالیسم خرده بورژوایی و مارکسیسم پس از آن پدید آمد. کمون پاریس و انقلابات روسیه و چین و... تحقق عملی نظریات تئوریکی تدوین شده بود.  
در بحث مانیفست عامدانه دو بحث نفی در نفی با اثبات و نفی درهم شده است. بحث مائو روشن است او نفی در نفی را نقد میکند وبر بحث دیالکتیکی اثبات و نفی که شکلی از قانون مطلق (و نه گرایشی) وحدت اضداد است ، صحه میگذارد. در بحث مانیفست به بحث نفی در نفی اشاره میشود و علی الظاهر آن را مورد نقدی تکراری قرار میدهد اما درون ان و لا به لای آن بحث اثبات و نفی را طرد میکند. طرد نفی و اثبات تنها کنار گذاشتن اثبات و نفی که از مقولات مهم فلسفه هستند، نیست بلکه اگر آنرا در کنار طرد مقولات علیت و ضرورت و...قرار دهیم، کنار گذاشتن قانون وحدت اضداد یا دیالکتیک است.  
اینک به بررسی بخش مربوط به «نفی در نفی» بپردازیم. و آنرا جزء به جزء مورد بررسی قرار دهیم. در مانیفست نوشته شده است:
« در مفهوم اولیه ای که از تکامل تاریخی جامعه بشری به سوی کمونیسم ارائه شده و حتی توسط مارکس فرموله شده، گرایشی وجود دارد. هر چند که این گرایش قطعا بسیار فرعی است اما به یک دیدگاه تنگ نظرانه و تک خطی تمایل پیدا می کند. برای مثال این گرایش در مقوله « نفی در نفی » نمود می یابد »
در اینجا  از« تکامل تاریخی جامعه بشری به سوی کمونیسم» صحبت میشود و نه از تکامل تاریخی جامعه سرمایه داری به سوی کمونیسم.  ضمنا به این نکته اشاره میشود که این دیدگاه «حتی  بوسیله مارکس فرموله شده» است. در قسمت بعدی مقوله «نفی در نفی» بعنوان مهمترین مثال این تکامل تاریخی قید میگردد. اشاره کنیم که مارکس در بخش پایانی جلد نخست سرمایه  به گونه ای نفی در نفی را در مورد مالکیت شخصی و مالکیت اجتماعی بکار میبرد ولی آنرا به عنوان قانون تکامل تاریخی جامعه بشری به سوی کمونیسم قید نمیکند. در واقع این دیدگاه بطور عمده بوسیله انگلس بویژه در آنتی دورینگ فرموله گشته بود. و اگر قرار است نقدی صورت گیرد باید انگلس مورد نقد قرار میگرفت. پایین تر خواهیم دید اشاره به مارکس سوای این منظور که گفته شود باب سنتز نوینی خلق کرده که نقد مارکس نیز در آن مندرج است، معانی مهم دیگری میتواند داشته باشد.
در پایان گفته میشود که «این گرایش بسیار فرعی است اما به یک دیدگاه تنگ نظرانه و تک خطی تمایل پیدا می کند. » بی تردید این گرایش نفی در نفی گرایشی فرعی  در مارکسیسم محسوب میشد. اما  منظور از به یک دیدگاه تنگ نظرانه و خطی تمایل میابد چیست؟ برای فهم این نکته باید ببینیم که نفی در نفی چگونه تعریف میشود:
«( این دیدگاه که پیشرفت امور به نحوی است که یک پدیده معین توسط پدیده ای دیگر نفی می شود، و آن نیز به نوبه خود به یک نفی و یک سنتز بعدی می انجامد که عناصر چیزهای قبلی را در بر دارد اما این بار در سطحی عالیتر.) »
این تعریف دقیقی از نفی در نفی نیست. مشکل نفی در نفی این نیست که نفی دوم عناصر مثبت دیدگاه پیشین را در بر دارد. این را در مورد اثبات و نفی به تنهایی نیز میتوان گفت. زیرا اثبات نفی خود را ایجاد میکند و نفی اثبات را نفی کرده و به نوبه خود چیزهای مثبت اثبات  را در بر دارد. مشکل نفی در نفی نفس سه تکه ای(اثبات، نفی و نفی در نفی) و تکراری بودن آن  یعنی تکرار هر پروسه پیشین در سطح بالاتر و نیز اتخاذ هر کدام از پایه ها به عنوان نقطه ی عزیمتی نوین(به این معنی که هر اثبات وقتی نفی شود نفی آن میتواند نقطه عزیمتی نوین محسوب شود که اثبات و نفی و نفی در نفی خود را دارد) است.
«این مفهوم از نظام فلسفی هگل که فلسفه اش تاثیری مهم بر مارکس (و انگلس) گذاشت اخذ شده بود. هر چند که به مفهومی اساسی، مارکس و انگلس، دیدگاه هگل از دیالکتیک که با ایده الیسم فلسفی رقم می خورد (یعنی این دیدگاه که تاریخ اساسا از شکوفایی و گسترش ایده تشکیل می شود) را بازسازی کرده، و آن را بر یک شالوده ماتریالیستی قرار دادند. همانگونه که باب آواکیان استدلال کرده «نفی ِ نفی» می تواند گرایش به سوی «ناگزیر ـ گرایی» داشته باشد. انگار چیزی محتوم است که توسط چیزی دیگر به شیوه ای مشخص نفی شود و به یک سنتز تقریبا از پیش تعیین شده بینجامد.»
در اینجا تعریف دیگری از «نفی در نفی» داده شده است.« انگار چیزی محتوم است که بوسیله چیزی دیگر به شیوه ای مشخص نفی شود و به یک سنتز تعیین شده بینجامد» و این یکی گرایش به سوی ناگزیر- گرایی دارد.  این دیگر تعریف نفی در نفی نیست بلکه در هم  کردن تعریف نفی در نفی با تعریف اثبات و نفی است.
توجه کنیم که در نفی در نفی مشکل سه تکه ای بودن، تکراری بودن و نیز اینکه هر پله در این بحث میتواند یک نقطه عزیمت مجزا محسوب شود. اما در اثبات و نفی هر اثباتی نفی خود را در دل خود دارد. مثلا برده داری در دل جوامع اشتراکی اولیه نهفته بود. فئودالیسم در دل برده داری، سرمایه داری در دل فئودالیسم و سوسیالیسم در دل سرمایه داری . هیچکدام از این جوامع به ضدی تبدیل نشدند که در دلشان نهفته نباشد و خود شرایط لازم این تبدیل را درون خود نپرورانده باشند. حتی جوامعی که برخی پله های تکامل را طی نکردند و از روی آنها جهیدند، اینگونه نبود که به ضدی تبدیل شوند که در دلشان نهفته نباشد.
همچنین این نکته مهم است که توجه کنیم همه این جوامع به «شیوه ای مشخص» یعنی شیوه ای که در دلشان نهفته بود و نیز به شکل آنتاگونیستی و انقلابات قهر آمیز به ضدشان یعنی «سنتز تعیین شده» تبدیل شدند. این سنتز دیگر  نفی دوم مقوله نفی در نفی  نیست بلکه همان نفی ای است که اثبات را تجزیه کرده و نابود کرده، هر آنچه از آن برای تکاملش مفید بوده در دل خود خود جای داده و هر آنچه بدرد نمیخورده بدور افکنده است.
اندکی بیشتر روی « سنتز تقریبا از پیش تعیین شده » مکث کنیم: میتوان آنرا به عنوان یک پیش بینی غایت گرانه که در تفکر نفی در نفی موجود است، نادرست دانست . اما از سوی دیگر چون به اثبات و نفی بنگریم و سنتز تعیین شده  را همان نفی تکامل یافته بدانیم، میتوان آنرا درست دانست.
میتوان پرسید که آیا «سنتز از پیش تعیین شده» یک  دورنما،  حدس و گمان و یا سرنوشت باوریی، بی هرگونه مبنایی در واقعیت عینی یعنی یک باور ایده آلیستی است که ما از خود به پدیده نسبت میدهیم ؛ بدین معنی که می گوییم مثلا این نظام سرمایه داری باید به  نظام کمونیستی تبدیل شود( خواننده خود میتواندبجای نظام سرمایه داری، نظام اشتراکی، برده داری و یا فئودالیسم را قرار دهد) آیا پذیرش تبدیل سرمایه داری به کمونیسم بر مبنای یک حدس و یا گمانه ایده آلیستی یا یک سرنوشت باوری کور است و یا نه بر مبنای این که این نظام سرمایه در پی تکوین و تکامل خود چه اجزایی را تکامل میدهد که در تضاد با موجودیت و بقای آن قرار میگیرند و آن را به سوی نابودی سوق میدهند؟
از دیدگاه دیالک تیک ماتریالیستی این سنتز تعیین شده  نه بر مبنای ایدآلهایی که ما از خود و بر مبنای یک سرنوشت باوری به شیء یا پدیده نسبت میدهیم، بلکه درست برمبنای تکوین خود پدیده و تضادهای آن قرار دارد. این  تصور آینده، بر مبنای  گذشته و وضعیت کنونی شیء یا پدیده  است و اگر علم نتواند بر مبنای گذشته و حال یک پدیده آینده آن را پیش بینی کند تحت این عنوان که این یک «سنتز تعیین شده» است، به هیچ دردی نخواهد خورد .
از سوی دیگر عدم تعیین سنتز به این معنی است که ما نمیتوانیم حتی با فهم و ادراک گذشته و حال پدیده ای، آینده آن را پیش بینی کنیم. این ناتوانی در پیش بینی آینده  از یک سو در مورد هر «جاده تکاملی» صدق خواهد کرد و از سوی دیگر به معنای ناتوانی در فهم حال و نیز فهم گذشته نیز خواهد بود؛ و این در نفس خود چیزی جز همان اگنوستیسیسم معروف چیز دیگری نخواهد بود.
در این دیدگاه، از یکسو فهم گذشته و حال ممکن نخواهد بود چرا که ما هرگز قادر نیستیم قوانین عام ترو کلی تر- مثلا قانون تناسب روابط تولید و نیروهای مولدبر حرکت کلی اجتماع بشری-  حاکم بر شیء و یا پدیده ای را بشناسیم- و اگر ممکن باشد به هیچ دردی نخواهد خورد-  واز سوی دیگرما به هر جاده تکاملی بیفتیم در مقابلش باز هم جاده های مختلف تکامل صف خواهد کشید. و ما باز هم بر مبنای پیش پندارهای خود نخواهیم توانست آینده را پیش بینی کنیم. زیرا هر گونه پیش بینی آینده به یک «سنتز تعیین شده» نوین خواهد انجامید. این درست به معنی سرگردانی دائمی انسان و اسارت او در بند حوادث یا جاده های مختلف تکاملی است که او هرگز نمیتواند یکی را بعنوان مسیر بعدی پیش بینی کند. در این دیدگاه انسان میان زمین و آسمان آویزان است!
بدینسان نظریه ای که میخواهد با حذف سنتز از پیش تعیین شده از کمند جبر بگریزد و نقش و فعالیت ذهن را باصطلاح پویاتر کند، به نتایجی عکس ان خواهد رسید و انسان موجود را به اسیری در چنبره حوادث گرفتار که ناتوان است که  حتی از پس ساده ترین پیش بینی ها برآید، تبدیل میکند.
زمانی مارکس در تزهایی که بر فلسفه فوئر باخ  نوشت گفت انسان باید حقیقت وقدرت این جهانی بودن اندیشه خود را در پراتیک ثابت کند.اما گویا برای باب و حواریون او اثبات حقیقت و قدرت این جهانی بودن اندیشه نه تنها اهمیت ندارد بلکه عکس آن یعنی ناتوانی در اثبات اندیشه است که ستایش میشود و تئوریزه میشود. این فلسفه اثبات توانایی های انسان نیست بلکه در پی اثبات ناتوانی اوست.    
سوم: باید به این نکته توجه کرد که فهم و درک این قانون در حال حاضر و در این برهه، چه نوع نگاه نوینی در عرصه  جامعه کنونی، خواه عرصه جهانی و خواه در مورد کشور ما ایران، به ارمغان میآورد؟ چه نتایج مشخصی که بتوان با آن جهشی از عرصه  تئوری به عرصه عمل  کرد، با خود میاورد؟
این  نقد بیش از آنکه تغییراتی در درک کنونی ما داشته باشد، متوجه دو نکته است. یکم  کاربرد قانون دیالکتیکی تضاد در عرصه های مختلف از جمله قانون نفی در نفی و اینکه ما تنها با اثبات و نفی  روبرو هستیم و ادراک پیشرفته مائو در اینکه هر حلقه ای در رویدادها هم اثبات و هم نفی است و چیزی با نام نفی در نفی وجود ندارد و بطور کلی تقابل با دیدگاههای متافیزیکی ودیالکتیکی
دوم اینکه کاربرد این قانون در تاریخ منجر به اغتشاش و گیجی های مشخصی میشود. مثل اینکه میتوان قانون نفی در نفی را در مورد جوامع طبقاتی بکار بست و گفت جوامع طبقاتی پس از یک دوره گذر از جوامع بی طبقه دوباره به جوامع طبقاتی باز خواهند گشت.    
«اما با تکامل جنبش بین المللی کمونیستی این نوع گرایشات میدان دار شدند و بویژه در تفکر استالین آشکار شده و تاثیرات منفی گذاشتند. هر چند مائو به طرقی مهم  گرایش ماتریالیسم «خشک» و مکانیکی و متافیزیکی استالین را رد کرده و از آن گسست کرد اما تاثیراتی هم از او گرفت. سنتز نوین باب آواکیان بیانگر ادامه گسست های مائو از استالین است. اما بحث آواکیان در برخی جوانب، بیانگر یک گسست از شیوه هایی که به روش فکری مسلط جنبش کمونیستی تحت رهبری استالین تبدیل شد و حتی مائو نیز به طور فرعی تحت تاثیرش قرار داشت نیز هست.»
البته هنگامی که مائو، استالین و برخی دیدگاههای متافیکی وی را مورد نقد قرار میداد، تنها استالین را مطالعه نمیکرد. زمانی که مائو به نقد نفی در نفی و  یا سه قانونی بودن دیالکتیک انگلس میپردازد، این تنها متوجه استالین یا انگلس نیست. این نقد در حالیکه نواقص دیدگاههای متافیزیکی استالین و برخی اشتباهات انگلس را در عرصه فلسفه نقد میکند، خواه ناخواه ترشحات آن در دیدگاههای مارکسیستی را نیز نقد میکند.  بنابراین مانیفست بیهوده و باطل میکوشد که با محدود کردن نقد مائو به استالین آن را تقلیل داده و نقش باب را بالا ببرد. و اما بیانیه در مورد تاثیرات فرعی این دیدگاهها بویژه تاثیرات استالین  بر مائو ساکت است و چون بیانیه در این خصوص  ساکت است ما جایی که باب مائو را نقد میکند، به آن خواهیم پرداخت.