صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران
«سنتز نوین» باب آواکیان
بضاعت حقیرانه ی یک حزب پس از سی سال فعالیت تئوربک(7)
بخش دوم : جامعه و تاریخ
داستان باب
پیش از بررسی نظرات مانیفست نوین در مورد جامعه و تاریخ ، اشاره کنیم که باب و حواریون او نقدهای فلسفی دیگری نیز بر مارکسیسم دارند. بخشی از این نقادی ها در مورد ماتریالیسم تاریخی است و بخشی دیگر در مورد مسائلی نظیر «حقیقت طبقاتی»، «پراگماتیسم»، مفید گرایی و پوزیتویسم. ما در این قسمت ضمن بررسی مانیفست نوین به نقادهای آن به ماتریالیسم تاریخی توجه خواهیم کرد و در قسمتهای دیگر به نکات فلسفی ای همچون «حقیقت طبقاتی» و چیزهایی از این قبیل.
و اما پیش از پرداختن به متن مانیفست به داستان باب توجه کنیم:
باب آواکیان (و نیز حزب کمونیست انقلابی آمریکا) در دوره ای معین، نقشی مثبت در جنبش کمونیستی بین المللی ایفا کرد. کتاب هایی در نقد سوسیال امپریالیسم شوروی، دفاع از انقلاب فرهنگی، نقد تنگ سیائو پینگ و رهبران رویزیونیست حزب کمونیست چین، دفاع از تکوین مارکسیسم بوسیله مائو( کتاب باب به نام خدمات فنا ناپذیر مائو) از مهمترین فرازهای این نقش مثبت بودند. همچنین نقش این حزب و باب در ایجاد مرکز نوین کمونیستی بین المللی در خور احترام است. (1)
اما اینها بیشتر به دورانی تعلق دارد که او هنوز کتاب فتح جهان و گسست از ایده های کهن را ننوشته بود و این وظیفه را پیش پای خود ننهاده بود که بدون تجربه و پراتیک بدربخوری در مبارزه طبقاتی در کشورش آمریکا، بنشیند و در سودای «فتح» یکباره ی «جهان»، از مارکس و انگلس و لنین و استالین و مائو!؟ نقدی به عمل آورد نقدستان!؟
مهمترین اندیشه های این آثار بویژه اندیشه هایی که در نقد تاکتیک های مارکسیستی است، از باب چهره ای «چپ رو» ترسیم میکند، اما باب در این آثار هنوز تا حدودی بر مبانی و اصول اساسی مارکسیسم صحه میگذارد و از آنها دفاع میکند.
وی در کتاب فتح جهان چنین مینویسد:
« وقتی میگوییم با «خلاقیت» منظور یک خلاقیت مارکسیستی- لنینیستی است و نه خلاقیت رویزیونیستی و خروشچفی که بقول یکی از رفقا عبارت است از اینکه : اشکالی ندارد که مارکسیسم - لنینیسم را با تهی کردن از هر نوع اصولی که برای رویزیونیستها مزاحمت تولید میکند« خلاقانه» تکامل دهیم. ولی اگر اصولی را که حدادی شده اند گرفته و با بکار بست آنها به اوضاع کنونی تکاملشان دهید، همین رویزیونیستها بشما لقب یک دگماتیست «گستاخیست» میدهند » (باب آواکیان، فتح جهان، ترجمه فارسی، ص 17)
گرچه این جمله باب در بندی میآید که بی منطق است و اهداف نادرستی را دنبال میکند، اما باز هم برخی نکات آن حکایت از آن دارد که باب نمیخواهد مارکسیسم را از اصول آن تهی کند، «اصولی که برای رویزیونیستها مزاحمت تولید میکند.» (2)
اما در آثار اخیر او (و بویژه مانیفست نوین حزب کمونیست آمریکا) تا آنجا که انتشار خارجی یافته است، وضع برعکس است. اینها دیگر بیان خط چپ روانه باب در گذشته نیست، بلکه اتخاذ مواضع راست بوسیله او و حزب کمونیست انقلاب آمریکاست. مواضعی که در «جاده ای» تکامل میابد که مارکسیسم را نه تنها از هر نوع اصولی که بکلی برای رویزیونیستها و ترتسکیستها غیر قابل تحمل و پذیرش است و آتش به جانشان میافکند، تهی کند، بلکه کلا برگشتی به عقب و حتی نفی دست آوردهای مثبت علوم فلسفی و اجتماعی بورژوازی است.(3)
لنین در یکی از نوشته های خود به ذکر این نکته پرداخت که مارکسیستها هر زمان که خواسته اند مارکس را نقد کنند و برخی از اندیشه های او را که کهنه شده و یا برای شرایط جاری درست در نمیآید کنار بگذارند، این کار را چنان با صراحت و با روشنی هر چه تمامتر انجام داده اند که جای کوچکترین پرسشی باقی نمیماند. اما اپورتونیستها و رویزیونیستها شجاعت و توان آن را ندارند که آنچه را به آن باور دارند با صراحت و روشنی هر چه تمامتر طرح کنند. در نتیجه عموما باید دست به حفاری زد تا دید اینها چه میگویند. (نقل به معنی، اکنون یادم نیست که در کدام کتاب: چه باید کرد، ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم ، دولت و انقلاب یا...) آنچه لنین در باره اپورتونیستها می گوید در مورد نوشته های جدید باب و این مانیفست نوین راست در میآید.
در کتاب فتح جهان، باب این قدر شجاعت داشت که وقتی دست به نقد نظریات مارکس، انگلس، لنین، استالین و مائو میزد، این نظریات را بروشنی ذکر میکرد و حداقل میگفت که چه چیز را دارد نقد میکند و چه چیز را- گر چه حتی نادرست و بی استدلال بدر بخور- بجای آن میگذارد.
اما در این نوشته ها، وی شجاعتش را از دست داده است؛ نه بروشنی میگوید که چه چیز را دارد نقد میکند و نه میگوید به جای آن چه چیز میخواهد بگذارد. بناچارما باید آنچه را باب و مانیفست بروشنی نمیگویند از درون این مانیفست بیرون بیاوریم. اگر در نقد فتح جهان و آثار پیشین باب مجبور بودیم که با چپ روی های او بستیزیم اینک بناچار باید بر علیه مواضع راست او مبارزه کنیم.
نکته ای دیگر نیز بگویم: در چپ عمدتا خارجه نشین ایران که بطور عمده تحت سیطره دو جریان انحرافی توده ای - اکثریتی های مخرب و مطرود و ترتسکیست – حکمتیست های رنگارنگ، این «پهلوانان» مبارزه با «چپ سنتی»، بردگان پورنوگرافی و سوگلی های سلطنت طلبان که عموما نفرت و خشم بیشتر گروه ها و نیز مردمی که میشناسندشان را برانگیخته و بر میانگیزند – و نیز بطور غیر عمده نیز گروهای کوچک نیمه روشنفکری- نیمه کمونیستی که چار دست و پا به گروه های(بهتر است بگوییم به اقوام و طوایف) خود چسبیده اند، در جنبشی مسخ شده که هزاران نیشتر ذره ای در او درد بر نمیانگیزد و بخش عمده ی آن شایسته و بایسته ی هزل و تمسخر است، البته طبیعی است که کسی برای باب آواکیان تره هم خرد نکند. نزدیک سی سال است که نوشته های او(تقریبا مهمترین نوشته های او) بوسیله تنها گروهی که هوادار او هستند، یکی پس از دیگری ترجمه شده و همواره در نشریه اصلی آنها نیز مقالاتی از او مندرج گردیده است، با تمام این احوال مشکل بتوان گفت جز تعدادی معدود کسی این آثار را خوانده باشد و از آن مهمتر دست به تفسیر یا نقد آنها زده باشد(برای نمونه و بطور جدی حتی یک بار- بجز این اواخر که دو نقد بر نظرات اینان انتشار یافت). پس هدف ما از بررسی مفصل نظریات وی چیست؟
هدف ما در درجه اول دفاع از مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم است که در جنبش چپ ایران بوسیله عمده سازمانهای آن به گور سپرده شده است؛ و دوم روی سخنمان متوجه حزب کمونیست ایران و نیز رفقایی است که یا در گذشته تعلق خاطر به این جریان داشتند و یا اکنون به واسطه مواضع نادرست این جریان گیج شده اند. همچنین ما معدود رفقایی را در نظر داریم که به مبانی و اصول اساسی مارکسیسم اعتقاد راسخ دارند، از وضع کنونی چپ منزجر و متنفرند و نیز تمایل به بحث و گفتگو در باره مسائل اساسی جنبش بین المللی و انقلاب ایران را داشته، جهت حرکت و تلاششان ایجاد حزبی انقلابی برای خدمت به طبقه کارگر و زحمتکشان ایران و جهان است.
اینک و پس از این مقدمه، نکاتی عام در مورد مانیفست نوین :
در مانیفستی که ما ذیلا مورد بحث و بررسی قرار میدهیم به سختی میتوان دریافت که تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید قانون اصلی و محرک ساخت های گوناگون اقتصادی- اجتماعی تاریخی است و نیاز به برقراری تعادل میان نیروهای مولد و روابط تولید امری ضروری در روند تکامل است و جامعه به اجبار و زور بسوی برقراری این تعادلها میرود.
در این «سنتز نوین» جوامع طبقاتی به زحمت به طبقات گوناگون تقسیم میشوند. عموما یک طرف یک بورژوازی(شاید طبقه) است و طرف دیگر روشنفکران و مردم (جوانان و دانشجویان و زنان نیز گاه فراموش نمیشود). طبقه کارگر در مجموع از روی زمین رخت بر بسته و بنا به گفته شاملو(که در ارتباطی دیگر سخن میگفت) به «دایناسورهای پیش از تاریخ پیوسته است». در عوض حزبی که در راس آن روشنفکران مشغول غور و تفحص و اندیشه و خلق انواع و اقسام تئوری های بدرد بخور و بدر نخور، مفید و نا مفید هستند، به مقام خدایی و تقدیس رسیده است.(4)
در این مانیفست بندرت نامی از مبارزه طبقاتی میرود - که تمامی عرصه های تمامی جوامع را اشغال کرده است- و در آن موارد نیز معنا و مفهومی جدی ندارد. تکامل آن نیست که لزوما و جبرا به قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا میانجامد. بجای آن مبارزه میان گروه ها وجود دارد.
در این مانیفست چیز جبری ای وجود ندارد. همه چیز ممکن است. ماندن کهنه به همان اندازه ممکن است که پدید آمدن نو. تکامل امری عینی و قانون طبیعت و جامعه نیست. انسانها از شر مزاحمت این جبر لعنتی راحت شده و همه چیز به «اختیار» آنها سپرده شده است. روشنفکران و مردم همانقدر در نابودی سرمایه داری مختارند که سرمایه داران در حفظ آن. هر که توانش بیش، دوامش بیشتر! و توان نیز نه با واقعیت عینی و ضروریات نه با نیروی کهنه و نیروی نو، بلکه با اندیشه و فکر بطور کلی اندازه گیری میشود!
تاریخ تماشاگری است میان تهی و بی مایه که حتی توان آن را ندارد که از قوانین خود دفاع کند. چه برسد که به نفع کسی موضع بگیرد. بناچار عینیت، ضرورت و جبری بودن قوانین آن یکباره کشک میشود. و انسانها چه آنها را بشناسند چه نشناسند علی السویه است. «جاده های تکامل» اختیاری و متنوعند. هر کس هر چی دوست داشت انتخاب میکنه! این نشد یکی دیگه!
اینها البته موجب ان نمیشود که کوچکترین تصویری، حتی از یکی از این جاده های مختلف تکامل، بدست دهند. یعنی هرگز نمیگویند اگر ما نتوانستیم کمونیسم را تحقق بخشیم (زیرا تنها یک امکان است و اجباری در کار نیست) پس چه چیز را تحقق خواهیم بخشید. بنابراین منظور از جاده های مختلف تکامل، نه با اختیار نظامی دیگر را به جای کمونیسم بر گزیدن، نه بر مبنای پیش آمدها و اتفاقات حدس زدن یکی از این جاده های تکامل و تنظیم خطوط اصلی جامعه ای که ممکن است بجای سرمایه داری بنشیند ، بلکه گویا جاده های تکامل بسوی کمونیسم(در واقع بسوی سرمایه داری) است:
یعنی آیا ما از راهی که مارکس، لنین و مائو گفتند بسوی کمونیسم میرویم یا راهی که کسان دیگر یا باب میگویند. تقابل واقعی میان انتخاب چیزی اجباری یعنی کمونیسم که در تحقق آن اجباری نیست و چیزی دیگر که اختیاری است یا برمبنای حوادث و انحراف از مسیر کمونیسم بسوی جامعه ای با نام دیگر رخ میدهد، نیست بلکه گویا میان چگونگی تحقق است. زیرا در این خصوص علی الظاهر جاده های مختلف وجود دارد که در نهایت به دو جاده انقلابی- کمونیستی و لیبرالی- بورژوایی، قابل خلاصه کردن هستند. جاده اول به کمونیسم خواهد رسید و جاده دوم هرگز از سرمایه داری بیرون نخواهد رفت.
اگر در گذشته(و نیز اکنون) اکونومیستها زیر این عنوان که همه چیز ضروری و جبری است و کمونیسم امری است قطعی که رخ خواهد داد و بنابراین نیازی به فعالیت انسان نیست، از زیر کار انقلابی همه جانبه، آگاهی و سازمان بخشیدن طبقه کارگر و توده ها و رهبریشان در انقلاب کمونیستی شانه خالی کرده و بی عملی، دنباله روی از جنبش خودبخودی، انفعال و در نهایت پیروی از بورژوازی لیبرال را بجای آن مینشاندند، اینک وضع کاملا برعکس شده ، گرچه نتیجه همان است. اکنون مانیفست و باب میگویند هیچ چیز اجتناب ناپذیر و اجباری نیست و همه چیز به اختیار و اراده انسان وابسته است. اگر جامعه کمونیستی اجباری نیست و جامعه ای دیگر نیز نتوان ساخت، میتوان در جاده لیبرالی تکامل پای نهاد و به همراه لیبرالها گام برداشت و آرام آرام وضع را بهتر کرد. زیرا گرچه سرمایه داری بهترین دنیای ممکن نیست، لزوما بدترین دنیای ممکن هم نیست. بنابراین هم اکونومیستها که جبری بودن کمونیسم را به رسمیت میشناختند و همه حضرت والا باب آواکیان که به نفی جبری بودن آن میپردازد، به نتایج یکسانی میرسند.
همچنین اشاره کنیم که بطور کلی در این مانیفست از ترمینولوژی ( واژگان و اصطلاحات علمی و فنی و عبارات کلیدی که از این واژگان و اصطلاحات تولید میشود ) مارکسیستی تا جایی که ممکن است پرهیز میشود و و جایی که نمیتوان پرهیز کرد به اشاره ای بسنده میشود. درعوض در این مانیفست، با ملغمه ای از واژگان غیر مارکسیستی و جملات نرم و لیبرالی و لحنی بسیار ملایم روبروییم.
اینک به متن «مانیفست نوین» و نقد آن توجه کنیم: بخش نخست متن مانیفست را بطور کامل با حروف ریز آورده ام و یادداشتها را در زیر هر بخش که می باید بررسی و نقد میشد اضافه کرده ام. برخی بخشها را که با نکات اساسی مورد بحث ما ارتباط دارد بطور مفصل- و گاه از زوایای گوناگون- مورد بررسی قرار داده از برخی دیگر که یا تکراری اند و یا اهمیت جدی ندارند، رد شده ام. برخی عنوانها مربوط به اصل و برخی عنوان ها را نیز من انتخاب کرده ام. عنوان های اصلی را همچون متن اصلی درون گیومه قرار داده و گاه در میان متن اصلی یادداشتهایی افزوده ام. برخی تاکیدها را در متن اصلی با هدف بررسی و نقد انجام داده و برخی دیگر را صرفا در جهت روشن کردن درجه اشارات به مباحث اساسی ماتریالیسم تاریخی و برای توجه خودم و نیز خواننده اضافه کرده ام. ضمنا تاکیدهای متن اصلی با خط زیر کلمه مشخص میشود. مابقی تاکیدها از من است
امید وارم که مجموع نکات بالا، و نیز آوردن متن اصلی قسمت اول «مانیفست نوین» خواندن متن را دشوار نکند و حوصله خواننده را سر نبرد. نقد «مانیفست نوین» برای ما در عین حال مروری است بر الفبا و مباحث اساسی ماتریالیسم تاریخی.
ممکن و ناممکن
«علیرغم آنچه که دائما به گوش ما خوانده می شود، این نظام سرمایه داری که در آن زندگی می کنیم، این شیوه زندگی که دائما حیات اکثریت عظیم نوع بشر( فعلا و در اینجا «اکثریت عظیم نوع بشر») را به نابودی می کشاند– یا در یک چشم بهم زدن دود می کند – معرف بهترین دنیای ممکن نیست...»
چرا بر طبق نکات جمله اول گفته نمیشود که نه تنها بر خلاف نظر ایدئولوگهای سرمایه داری معرف بهترین دنیای ممکن نیست بلکه برعکس معرف بدترین دنیایی است که میتواند وجود داشته باشد.تاکید بر نیست مسئله را حل نمیکند، زیرا میتوان برداشت کرد که میتواند معرف بدترین دنیای ممکن هم نباشد! اگر چنین باشد احتمالا آن را با کشورهای عقب مانده کنونی درجهان و یا کشورهایی که در انها دمکراسی بورژوایی وجود ندارد، مقایسه میکنند!؟
«...تنها دنیای ممکن هم نیست.»
یعنی گویا نه تنها دنیاهای دیگری (نظام کمونیستی و یا نظام های دیگری که ما هنوز نمیدانیم چه هستند.) ممکن است بلکه این دنیا نیز میتواند کماکان ممکن باشد.
تاکید بر روی وجه ممکن ( گرچه به شکلی منفی) و دوری از طرح ناممکن! در حالیکه وجه اصلی در نقد سرمایه داری «ناممکن» شدن حیات آن، بواسطه تکامل تضادهای آن، پوسیدگی، گندیدگی همه جانبه و کهنگی آن میباشد.
آیا همه چیز تنها ممکنات است و چیزی به عنوان «ناممکن» وجود ندارد؟ آیا ممکن ها به ناممکن تبدیل نمیشوند؟( چگونه است که طلب کردن ناممکن ها، «ممکن» است اما سرمایه داری که امری ممکن است نمیتواند ناممکن شود) در اینجا تاکید بر ممکن به این معناست که در حالیکه سرمایه داری معرف«بهترین» و نیز «تنها دنیای ممکن» نیست(یعنی دنیاهایی دیگر که معرف مثلا بهترین دنیای ممکن باشند، ممکن است که جایگزین آن شود) اما میتواند برای همیشه گر چه نه به عنوان بهترین دنیا( بلکه یک دنیای ممکن متوسط یا بد )، اما تنها دنیای ممکن و موجود باقی بماند و هرگز به چیزی که وجودش ناممکن گردد، تبدیل نشود.
به عبارت دیگر حافظان این نظام یعنی سرمایه داران در مقابل طبقه کارگر که برای نظام کمونیستی میجنگد، با توجه به صرفا ممکن بودن نظام های گوناگون میتوانند در جهت تداوم نظام سرمایه داری بکوشند. و تاریخ در مقابل این دو جریان وضعیتی یکسان خواهد داشت. همانقدر که تبدیل سرمایه داری به کمونیسم ممکن است، تداوم نظام سرمایه داری نیز ممکن است و قوانین و ضروریات عینی در مقابل تلاش این دو طبقه یکسان و بی تفاوت است. یعنی تکامل تاریخی، تنها امکانات متساوی دو رابطه را نشان میدهد و جهتی بر مبنای تضادهای عینی درونی خود ندارد. و شناخت آنها به کسی کمک نخواهد کرد. هرکس بهتر یا بدتر بکوشد تاریخ با او خواهد بود. اگر سرمایه داران بکوشند میتوانند نظام سرمایه داری را تا ابد حفظ کنند، تضادهای آشتی ناپذیر ان را آشتی پذیر گردانند و تبدیل اجتناب ناپذیر آن را به ضد خویش، اجتناب پذیر کنند. اگر کمونیستها بکوشند میتوانند آنرا به نظام کمونیستی (و نه نظام کمونیستی بلکه به نظام های دیگر– زیرا کمونیسم تنها امکان جایگزین نیست) تبدیل کنند. همه چیز ممکن است. و به انسانها و اختیار آنها بستگی دارد و قوانین و ضروریات و جبر عینی نقشی ندارند.
تنها راه برون رفت از یک جانبه نگری درمسئله «ممکن» بوسیله دیدگاه «ضرورت»است. روابط تولید سرمایه داری (مالکیت خصوصی) در پروسه تکوین خود و با پدید آوردن ساختارهای ضد خود- نیروهای مولدی(طبقه کارگر) که در حالی که محصول این نظام هستند اما رشد بیشترشان (اجتماعی شدن تولید) در چارچوب روابط موجود نیست - ضرورت وجودی خود را از دست میدهد و به بدترین دنیای موجود تبدیل میشود و همراه با آن در ذهن انسانها نیز امری نامعقول و بی منطق جلوه میکند. با از دست دادن ضرورت وجودی عینی و ذهنی، ممکن بودن از آن سلب میگردد و بدینسان وجود و بقای آن غیر ضروری و ناممکن میگردد. یعنی انسانها یا نیروهای مولد دیگر نمیتوانند به شیوه سابق زندگی کنند. همچنان که ضروری به غیر ضروری تبدیل میشود یعنی ضرورت وجود خود را از دست میدهد همچنین آنچه بقای آن ممکن است وجود و بقایش ناممکن میگردد.
در تاریخ نظام های گوناگون اقتصادی – اجتماعی از ممکن و ضروری به غیر ضروری و ناممکن تبدیل شده اند. چرا سرمایه داری نباید چنین پروسه ای را طی کند؟ اینجا گرایش یکجانبه نگری در مسئله ممکن و بی توجهی به ضرورت عینی، به سوفسطایی گری و ایده آلیسم گذر میکند.
نکته ای دیگر نیز مطرح است: آیا این تنها برده ها و دهقانان بودند که فهمیدند نظام برده داری و یا فئودالی بهترین و تنها دنیای ممکن نیست و بر این مبنا تصمیم گرفتند که با مبارزه طبقاتی خود این نظام ها را تغییر دهند یا خود این نظام ها نیز در پروسه تکوین، همه امکانات تکامل خود در انطباق با نیروهای مولد نوین را از دست دادند و به مرور کهنه و گندیده شده، امکان تداوم خود را از دست دادند. گرچه در تغییر نظام سرمایه داری به سوسیالیسم نقش دانش و آگاهی انسانها بسیارمهمتر از نظام های پیشین است اما در اینکه نظام سرمایه داری در عدم توانایی خویش با رشد نیروهای مولد، ضرورت خود را از دست میدهد وغیرضروری و ناممکن میگردد با نظام های پیشین تفاوتی ندارد.
«راهی که جریان روزمره زندگی قرن ها و هزاره ها طی کرده و اکثریت عظیم نوع بشر را لگدمال کرده، جسم و روحشان را با ستم، فلاکت، تحقیر، خشونت، تخریب و جهل و خرافه در هم شکسته تقصیر این انسان های رنجدیده نیست؛«اراده» خدا یا خدایان ناموجود، یا نتیجه «طبیعت غیر قابل تغییر بشر» هم نیست. همه اینها، بازتاب و نتیجهء طریقی است که جامعه بشری تا به امروز تحت سلطه استثمارگران و ستم گران تکامل یافته است. اما همین تکامل نوع بشر را به نقطه ای رسانده که دیگر لازم نیست مانند هزاران سال گذشته ادامه دهد...»
اول: چرا زیر واژه «نیست» باید تاکید شود! وقتی در بند بالا همه چیزممکن است و تنها به اراده انسانها بستگی دارد آنگاه میتوان گفت ممکن ماندن و بقای نظام سرمایه داری تنها تقصیر انسانهاست!
دوم: منظور از «طریقی» چیست؟ آیا منظور روابط تولید است؟ گر چنین باشد روابط سرمایه داری کنونی صرفا نتیجه ی «طریقتی» نیست که جامعه بشری تا به امروز تحت سلطه استثمار گران و ستم گران تکامل یافته است. بلکه نتیجه رشد معین نیروهای مولد در مرحله بخصوصی از تکامل آنهاست. خود این رشد نیروهای مولد، تنها محصول جامعه تحت سلطه استثمار گران و ستم گران نیست، بلکه محصول تکوین جوامع اشتراکی نخستین نیز هست یعنی جوامع غیر استثماری و غیر ستم گرانه. این «طریقی» که موجب شده یک نظام باقی بماند و یا از میان برود، چیست؟ پایین تر پاسخ میدهد و ما پاسخ ها را بررسی خواهیم کرد. ضمنا تا اینجا اشاره ای به طبقات و مبارزه طبقاتی نشده است. و نیز توجه کنیم به : « همین تکامل »!
سوم: معنی «لازم نیست» چیست ؟ آیا به این معنی است که بشریت فهمیده یا باید بفهمد که لازم نیست مثل قبل زندگی کند و یا اینکه به این معنی که نظام کنونی ضرورت وجودیش را از دست داده است و دیگر لازم نیست؛ یعنی لزوم و ضرورت ندارد!؟
«... جامعه بشری به جائی رسیده است که یک طریق کاملا متفاوت زندگی امکان پذیر شده است – طریقی که در آن، نوع بشر به شکل فردی و مهمتر از آن از طریق کنش متقابل با یکدیگر در همه نقاط جهان، می توانند زنجیرهای سنگین سنت را به دور افکنند و کاملا روی پای خود بایستند و به شیوه هایی که تاکنون سابقه نداشته و حتی به طور کامل تصور هم نشده، شکوفا شوند.»
روشن نیست منظور نظام سوسیالیستی است یا کمونیستی!؟ چنانچه منظور جامعه کمونیستی باشد نیازی به چنین تاکیدی بر مبارزه با سنت نیست. و در صورتی که منظور سوسیالیسم باشد آنگاه باید گفت چرا نوع بشر و نه طبقاتی که تحت ستم و استثمارند. گویا بورژوازی نیز در نظام سوسیالیستی در تلاش برای دور ریختن زنجیرهای سنگین «سنت»!؟ خواهد بود.
فعلا و در اینجا تنها«سنت» و نه بردگی !؟ مانیفست مارکس و انگلس در همه جا از زنجیرهای بردگی حرف میزند، مانیفست سنتز نوینی ها از زنجیرهای سنت!؟ شاید طبقه کارگر زنجیرهای بردگی را بدرو انداخته و به وضعش سروسامان داده و برای روشنفکران و مردم هم فقط سنت باقیمانده است. البته این مانیفست پایین تر از بردگی هم سخن میگوید. اما چون چنین میکند دلیلی ندارد که در اینجا مفهوم نادرستی را بکار برد. اینها شیوه سخن گویی های درهم و دو پهلو و عموما ترکیب کردن دو در یک است. در آینده یکی حذف میشود و دیگری بجای میماند.
از سوی دیگر سنت – و منظور باید سنتهای کهنه باشد- تنها یکی از وجوهی است که در تقابل با نظام سرمایه داری باید با آن مبارزه شده و دور انداخته شود.
همچنین بشرهرگز نخواهد توانست به شکل فردی سنت را بدور افکند و روی پای خود بایستد. زیرا سنت اساسا مقوله ای اجتماعی است و نه فردی . کنش متقابل، نفس وجود اجتماع است. هیچ اجتماعی بیرون از کنش متقابل وجود ندارد.
معنای امکان پذیر شدن یک شیوه زندگی یعنی ایجاد شرایط عینی برای یک شیوه زندگی. پرسش این است که شرایط عینی برای این جاده زندگی مهیا میگردد ویا برای برای جاده های مختلف زندگی؟
« راه تاریکی طولانی ـ و راهگشایی تاریخی»
روابط استثمارگرانه اقتصادی و اجتماعی، منجمله سلطه سیستماتیک مردان بر زنان و تقسیم جامعه بشری به طبقات گوناگونی با منافع متخاصم، از روز ازل در میان انسان ها وجود نداشت. اوضاعی كه یک گروه کوچک نه تنها ثروت بلکه وسائل معاش را به انحصار خود در می آورند و بدین ترتیب شمار بسیار بیشتری را مجبور می کنند که تحت فرماندهی شان به اشکال گوناگون بردگی تن دهند، و همان گروه کوچک قدرت سیاسی و ابزار تحمیل این استثمار را نیز در انحصار گرفته و بر حیات فرهنگی و فکری جامعه نیز مسلط اند و اکثریت را محکوم به جهل و تبعیت می کنند، همیشه جزیی از جامعه بشری نبوده است. تداوم همیشگی این روابط نیز بخشی از سرنوشت بشر نیست. این تقسیم بندی های ستم گرانه چند هزار سال پیش سر بلند کرد و جای شکل های اولیه جامعه کمونی را گرفت. جوامع کمونی كه خود چند هزار سال طول کشیدند، متشکل از گروه های کوچک مردم بودند که دار و ندارمهمشان اشتراکی بود و برای رفع نیازهای خود با هم در تعاون کار می کردند و نسل های جدید را پرورش می دادند.
دلیل متلاشی شدن جوامع کمونی اولیه- پیدایش جامعه طبقاتی
دلیل متلاشی شدن جوامع کمونی اولیه این نبود که گویا افراد انسان «بطور طبیعی» گرایش دارند برای دست یافتن به موقعیت برتر تلاش کنند و به بهای دیگری خود را «بالا بکشند». یا سلطه یافتن مرد بر زن و غارت و فتح یک «نژاد» توسط یک «نژاد» دیگر به دلایل «ژنتیکی» نبود. بدون شک در جوامع کمونی اولیه هنگامی که گروه های مختلف مردم با هم روبرو می شدند میانشان درگیری هائی بوجود می آمد که قادر نبودند سریع اختلافاتشان را حل و فصل کنند. اما تمایزات ستم گرانه نهادینه شده که در جوامع امروزی مشاهده کرده و با آن آشنا هستیم، مشخصهء آن جوامع نبود. به فکر مردم آن جوامع کمونی اصلا خطور نمی کرد که برخی ازآنها بخواهند خود را ارباب دیگران کنند و برای کسب ثروت و قدرت شخصی دیگران را مجبور به کار برای خود کنند. چنین فکری، خشم آنان را بر می انگیخت. ظهور تقسیمات طبقاتی و روابط اجتماعی ستم گرانه میان مردم مدیون تغییراتی بود که در کنش انسان ها با محیط زیست طبیعی «خارجی» شان پدید آمد؛ و به خصوص در روش های تولید نیازهای مادی زندگی و تولید مثل و پرورش نسل های جدید توسط این انسان ها تغییراتی ایجاد شد.»
تغییرات در «روش های تولید نیازهای مادی» زندگی کافی است. بقیه یک مشت جملات اضافی و بی حاصل است در بند بعدی همه آنها کنار گذاشته میشود. این ازجمله تلاش برای بسط یک مسئله است وقتی آن مسئله کشش بسط را ندارد و خود جامع است.
« مشخصا وقتی که سازماندهی این تولید و بازتولید به روشی انجام شد که به جای کل جامعه، این افراد بودند که شروع به کنترل مازاد تولید شده توسط جامعه کردند ( مازادی بیشتر و فراتر از مقداری که صرفا برای بقاء لازم بود)، به ویژه وقتی که مردم کمابیش به شکل دائم در قطعه زمین هایی اسکان یافتند و شروع به تولید کشاورزی کردند، این جامعه طبقاتی شروع به ظهور کرد. از این پس بود که شبی طولانی فرا رسید. نوع بشر تقسیم به طبقات شد: به برده و برده دار، به قدرتمند و بی قدرت، به حاکم و محکوم، به آنان که نقش تعیین کننده در جهت گیری جامعه دارند و آنان که سرنوشت شان توسط این جهت گیری تعیین می شود و خود هیچ نقش موثری در تعیین این سرنوشت ندارند.»
پرسش:
جامعه طبقاتی و تقسیم شدن نوع بشر به طبقات. این اولین ذکر تقسیم جامعه به طبقات است:آیا تقسیم جامعه به طبقات و ظهور جامعه طبقاتی اجتناب ناپذیر بود یا اجتناب پذیر؟ چرا؟ آیا برای نوع بشر ادامه همان جاده جامعه بی طبقه ممکن نبود؟ آیا «جاده» تکامل بسوی جوامع غیر طبقاتی تر موجود نبود؟
«در سراسر این هزاران سال که هزاران سال تاریکی برای اکثریت نوع بشر بوده است، مردم همواره رویای یک زندگی دیگر را در سر پرورانده اند – زندگی دیگری که در آن بردگی، تجاوز، جنگ های غارت گرانه، عمری بیگانگی،( این هم از اصطلاحات مارکسیسم غربی: بیگانگی از چی از کی!؟) دلهره و ناامیدی بخشی از «سرنوشت بشر» نباشد. این اشتیاق و خواست یک دنیای متفاوت در اشکال گوناگون خیالات مذهبی جلوه گر شده است – چشم دوختن به خدا یا خدایانی ورای این جهان که گویا سرنوشت بشر را در دست دارند و گویا اگر در این دنیا هم نشد بالاخره در زندگی آتی اجر کسانی را که در این دنیا زجر بی پایان کشیده اند خواهند داد. اما تلاش های مکرری نیز برای تغییر واقعی این دنیا انجام شده است: قیام ها و خیزش ها، شورش های عظیم، درگیری های نظامی و حتی انقلاباتی که موجب تغییرات شگرف در جوامع و در روابط میان جوامع متفاوت شده اند. امپراتوری ها سرنگون شده اند، سلطنت ها ملغی شده اند، برده داران و اربابان فئودال واژگون شده اند. اما برای صدها و هزاران سال، در عین حال که بسیاری از مردم خواسته یا ناخواسته در این مبارزات فدا شدند، نتیجه همواره این بود که گروهی از استثمارگران و ستم گران جایگزین گروهی دیگر از آنان شدند. یعنی بخش کوچکی از جامعه، به این یا آن شکل، کماکان ثروت و قدرت سیاسی و حیات فکری و فرهنگی را به انحصار خود در آورد و بر اکثریت عظیم اعمال سلطه و ستم کرد و مکررا درگیر جنگ با دولت ها و امپراتوری های رقیب شد.»
«هزاران سال تاریکی برای اکثریت نوع بشر»! این به هیچ وجه درست نیست! اگر بر مبنای تحلیل مارکسیستی به پیش برویم باید بگوییم که هزاران سال جوامع طبقاتی هزاران سال تاریکی نبوده بلکه حرکت از دل تاریکی بسوی روشنایی بوده است.( به گمانم انگلس در کتاب «فوئر باخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان»، بقدر کفایت در باره آن بحث کرده است.) نیروهای مولد درون هر نظام اجتماعی – از جمله کمون اولیه- تکامل یافته اند و به همراهشان روابط تولید عقب مانده با درگیری های، مبارزات و انقلابات تغییر کرده و تکامل پذیرفته اند. هر نظام اجتماعی از نظام اجتماعی پیش از خود کامل تر بوده است. از سوی دیگر اگر ما تصور کنیم که این هزاران سال صرفا تاریکی بوده باید بپذیریم که نظام اجتماعی پیش از آن یعنی نظام کمون ابتدایی تاریکی نبوده، بلکه روشنایی بوده است. این به هیچوجه با تاریخ جور در نمیآید. جوامع کمون اولیه از نظام های پس از خود وضعیت بدتری داشتند.
اگر از دیدگاه باب و«سنتز نوین» او داوری کنیم باید بگوییم که مردم کمون های اولیه با جاده های مختلف تکامل روبرو بوده اند و آنها پس از بررسی و غور، جاده تکاملی جامعه طبقاتی را انتخاب کرده اند و نیز به همچنین برده ها و دهقانان نیز با توجه به این نکته که با جاده های مختلف تکامل روبرو بوده اند، نظام های طبقاتی را به نظام های اشتراکی ترجیح داده اند!؟ بنابراین باب آواکیان در مانیفست «نوین» از «سنتز نوین» عدول کرده است!
از طرف دیگر در متن مانیفست تا اینجا کوچکترین اشاره ای به مبارزه طبقات یعنی نیروی محرک تاریخ نشده است. تاریخ پس از کمون اولیه یعنی مبارزه طبقات. در کمون اولیه مبارزه با طبیعت(و نیز مبارزه اجتماعی در مورد چگونگی مبارزه با طبیعت و سازماندهی امور اجتماعی) مبارزه برای بقا و تکوین شیوه ی ارتزاق- و نه مبارزه ی طبقات- وجود داشت. در اینجا به «تلاش های مکرر»،«قیام ها وخیزش ها، شورش های عظیم، درگیری های نظامی و حتی انقلابات» و«مبارزات» اشاره میشود اما گفته نمیشود که اینها همه طبقاتی بوده اند یعنی اشاره ای به مبارزه طبقاتی که محرک جوامع طبقاتی بوده است نشده است. این بازگشتی است به علوم پیش از علوم تاریخی بورژوازی. دانشمندان «کهنه» بورژوا نظیر گیزو، تی یر و مینه. و... از مانیفست«نوین» و سنتز «نوین» نویسها بسی پیشرفته تر بودند. جامعه به طبقات تقسیم میشود. این طبقات منافع آشتی ناپذیر دارند، آیا ممکن است منافع آشتی ناپذیر محرک مبارزه طبقات نشود!؟
کمون پاریس
«همه اینها اساسا بلاتغییر باقی ماند. روشنایی روزی نوین، علیرغم همه فداکاری ها و مبارزات مردم هیچگاه بر توده بشری نتابید ... تا اینکه کمی بیش از صد سال پیش، چیزی بنیادا نوین ظهور کرد: مردمی به پا خاستند که نه تنها شوق پایان دادن به کل روابط ستم و استثمار و تمام درگیری های خصمانه و نابود کنندهء میان انسان ها را در سراسر دنیا داشتند بلکه از ظرفیت این کار هم برخوردار بودند. در سال ١٨۷١، زحمتکشان استثمار شده، فقر زده و محروم پاریس در بحبوحه ی جنگ میان حکومت «خودی» با آلمان، به پا خاستند و قدرت را گرفتند و یک شکل نوین اتحاد میان مردم را برقرار کردند. این کمون پاریس بود که فقط در بخشی از فرانسه موجودیت یافت و عمر کوتاه آن فقط دو ماه بود، اما یک جامعه کمونیستی را به شکل جنینی نمایندگی می کرد؛ جامعه ای که در آن تمایزات مربوط به تقسیمات طبقاتی و ستم گرانه میان مردم سرانجام ملغی خواهد شد. کمون توسط وزن و قدرت نظم کهن در هم شکست. هزاران نفر در جریان یک تلاش شجاعانه اما نهایتا" ناموفق برای زنده نگهداشتن کمون کشتار شدند. اما نخستین گام ها به سوی یک دنیای نوین برداشته شد، راه گشوده شد، مسیر نشان داده شد، هر چند که عمرش کوتاه بود.»
در تمامی این قطعه بلند بالا که نخستین اشاره به کمون پاریس است حتی یکبار نام پرولتاریا یا طبقه کارگرآورده نشده است. و نیز اسمی از مبارزه طبقاتی و دیکتاتوری پرولتاریا نیامده است. شاید طبقه کارگر در پاریس و فرانسه نبوده و آن مبارزات نیز مبارزات طبقاتی نبوده و «مردمی» یا «زحمتکشانی» بوده است! شاید کمون تنها «شکل نوین اتحاد میان مردم»! بود و اصلا دیکتاتوری پرولتاریا نبود! اگر این ها تحریف تاریخ نیست، بفرمایید چیست!؟ ضمنا پایین تر خواهیم دید که در دومین اشاره به کمون نیز همین شیوه عمل شده است!
مارکس و انگلس - فروپاشی نظام کهنه
«حتی قبل از وقایع کمون پاریس، امکان یک دنیای بنیادا نوین، عاری از ستم و استثمار، به لحاظ علمی از طریق فعالیت کارل مارکس و همکار و هم عصر او یعنی فریدریش انگلس اثبات شده بود. این دو نفر بنیان گذار جنبش کمونیستی بودند.(نه بابا!؟) مارکس فقط چند سال قبل از کمون مطرح کرد: زمانی که روابط درونی درک شود، کلیت اعتقاد تئوریک در مورد ضرورت دائمی شرایط موجود قبل از اینکه این شرایط در عمل فروپاشد، در هم می شکند. »
مارکس و انگلس به هیچوجه «امکان یک دنیای بنیادا متفاوت» را اثبات نکردند، بلکه ضرورت آن را اثبات کردند. در عین حال از آن هم بیشتر ضرورت نابودی سرمایه داری را اثبات کردند. در همین عبارتی که مورد علاقه ویژه باب است(شاید به این دلیل که باب گمان میکند در اینجا مارکس به تقدم تئوری به پراتیک باور داشته است) به روشنی ضرورت دائمی یک چیز نفی میشود. وقتی چیزی ضرورت دائمی بودن خود را در ذهن بشر از دست میدهد این به این معنا است که در واقعیت و بطور عینی، ضرورت خود از دست داده است. وقتی چیزی ضرورت عینی خود را از دست میدهد این به این معناست که ضرورت عینی دیگری دست اندر کار است که در بستر رشد و تکامل آن، ضرورت موجود، بی منطق و بیرون از ضرورت و نیاز جلوه میکند.
اگر این جمله درست است ما با سیکل پراتیک، تئوری و پراتیک روبرو هستیم. نقطه عزیمت واقعیت و خالی شدن آن از ضرورت یا گندیدگی تمام عیار آن است. نخست واقعیت و شرایط عینی به پختگی معینی میرسد یعنی هم بیانگر چیزی است که موجود است و هم چیزی که میتواند موجود شود؛ دوم در شرایطی این چنینی امکان ادراک روابط درونی فراهم میشود. و چنانچه بشر روابط درونی یک پدیده یعنی تضادهای درونی آن را بروشنی درک کرد (و این زمانی است که پروسه تمامی جنبه های خود را آشکار کرده و شکل تقریبا نهایی خود را پیدا کرده است) نقطه نظرات تئوریکی شکل میگیرد که از یکسو مبتنی است بر درک همه جانبه و عمیق وضع موجود و از سوی دیگر درک آنچه میباید و میتواند بر جای آن نشیند. بدینسان کلیت اعتقاد تئوریک به دائمی بودن وضعیت موجود در ذهن پیشروان درهم میشکند و این پیش از آنست که ( یعنی پیش از آنکه این تئوری ها در عمل در توده ها نفوذ کرده و شرایط ذهنی را بر شرایط عینی آماده سوار کند) که این شرایط در عمل و بواسطه پراتیک طبقات انقلابی درهم شکند. بدین سان پیش از تدوین تئوریک ، واقعیت ضرورت وجود خود را از دست داده و آماده فروپاشی است.
«و این کاری بود که مارکس انجام داد: او نه تنها به طور علمی «ارتباطات درونی» نظام سرمایه داری را حفاری و آشکار کرد بلکه «ارتباطات درونی» میان سرمایه داری را (که در زمان او تبدیل به شکل مسلط استثمار در اروپا شده بود و بطور فزاینده ای بخش های بزرگ دنیا را مستعمره می کرد) و کلیه اشکال پیشین جامعه بشری را نیز کشف کرد.»
شگفتا! نه تنها ارتباطات درونی سرمایه داری بلکه ارتیاطات درونی میان سرمایه داری... و کلیه اشکال پیشین جامعه بشری» ! بنابراین تاریخ رشته ای است به هم پیوسته؛ و میتوان قوانینی از آن بیرون کشید که به ما یاری کند که نه تنها وضع موجود را دریابیم بلکه به ارتباطات درونی وضع کنونی با تمامی تاریخ پیش از خود آگاه شویم!
« به علاوه مارکس، در جریان این کار، نشان داد که نه ادامه حیات سرمایه داری «یک ضرورت دائمی» است و نه موجودیت هر جامعه دیگری که مبتنی بر ستم و استثمار اکثریت توسط اقلیت است. مارکس با این کار، محدوده های درک انسان از واقعیت را درهم شکست و آن را عمق و گسترش داد. او با این کار، پایهء تئوریک عملی را ریخت که یک راهگشائی جهانی ـ تاریخی برای دگرگونی بیسابقه جامعه بشری و روابط میان مردم سراسر جهان است.»
نکته ای دیگر در مورد جمله مارکس:
نکاتی که بر سبیل توافق – و البته در آثار باب مکرر- از مارکس آورده میشود دال برمفهوم «ضرورت» و «اجتناب ناپذیری» است. اگر هنگامی که « روابط درونی درک شود، کلیت اعتقاد تئوریک در مورد ضرورت دائمی شرایط موجود پیش از اینکه این شرایط در عمل فرو پاشد، در هم می شکند.» به این معنی است که عموما شرایط موجود از نظر عینی آماده در هم شکسته شدن است و درهم شکستن آن ضروری و اجتناب ناپذیر است. این به این معنی است که روابط درونی کهنه شده پیش از این ضرورت داشته اند و روابط نوینی که در دل آنها شکل گرفته از این پس ضرورت خواهند بود.
اما پیش از این اتفاق، عموما ما به تمامی تضادهای درونی یک پدیده و چگونگی روابط درونی آن پدیده پی میبریم و نیز پدیده را به مثابه یک کل درک میکنیم. و همچنین با توجه به دیدن گذشته و حال آن میتوانیم آینده آن را تصویر کنیم. «پیش از اینکه درهم شکند» به این معنی است که درهم شکستن شرایط موجود اجتناب ناپذیر است. دانش و آگاهی انسانها آن را سرعت میبخشد.
از سوی دیگر اگر ضرورت دائمی آنچه موجود است از نظر تئوریک از بین میرود و درهم میشکند، این به این معنی نیست که جامعه به بی ضرورتی و اختیار مطلق پا میگذارد. بلکه به این معنی است که روابط نوینی که ضرورتهای نوینی را با خود حمل میکند نیاز واقعی و عملی انسانها میگردد. و یا بیان ضرورت های نوینی است که پا به عرصه وجود میگذارد. ضرورتی از بین میرود و چیز دیگری ضرورت میشود.
نظام کمونیستی صرفا یک «امکان» بهتر نیست بلکه برای نوع بشر «ضرورت»مطلق به شمار میآید. یعنی بشر در صورتی که به نظام کمونیستی پا نگذارد، امکان نابودی آن بسیار بیشتر از امکان بقای آن به شکل کنونی خواهد بود.
ماتریالیسم تاریخی - نیروهای مولد و روابط تولید
«اساسی ترین کشف مارکس این بود که نشان داد خصلت جامعه بشری و روابط اجتماعی میان مردم توسط ایده ها و اراده افراد (چه فرد بشری، چه موجودات خیالی ماوراءالطبیعه) تعیین نمی شود. بلکه توسط ضرورت هایی که مردم در امر تولید و باز تولید نیازهای مادی زندگی خود با آن مواجه می شوند، و طریق همکاری آن ها با یکدیگر و نوع ابزاری که برای تامین این نیازها مورد استفاده قرار می دهند، تعیین می شود.»
در اینجا تمامی ان جملات اضافی و نچسب درباره «شیوه تولید مثل» و ... حذف شده است.
اگر خصلت جامعه بشری و روابط اجتماعی میان مردم بوسیله ایده ها و اراده افراد تعیین نمیشود بلکه بوسیله ضرورت هایی که مردم در امر تولید و باز تولید نیازهای مادی زندگی خود با آن مواجه میشوند و هاکذا... تعیین میشود، روشن است که این ضرورت ها مستقل از ایده ها و اراده افراد هستند و قوانین مشخصی بر پیدایش، رشد و تکامل و نابودی آنها حاکم است. «عینیت»، «استقلال»،«قانون» و «ضرورت» یعنی اینکه چگونه قوانین تکامل جامعه مستقل از تفکر بشر است. یعنی اینکه چگونه یک نظام اجتماعی لزوم خود را از دست میدهد و وجودش غیر ضروری و ناممکن میگردد و چگونه نظام اجتماعی دیگر لزوم پیدا میکند وشرایط تحقق آن ممکن میگردد. «قانون» یعنی وجوه عینی پایدار از خلال ناپایدارها و گذرنده ها؛ یعنی وجوهی که تمامی خطوط اصلی پدیده را در بر میگیرد و مداوما تکرار میشود؛ یعنی اینکه تکوین هر نظام اجتماعی به نظام اجتماعی دیگر طبق تکامل قوانین خاصی صورت میگیرد که مستقل از تفکر بشر موجودند. بشر میتواند آنها را بشناسد و نقش فعالی در جهت تغییر یک نظام به نظام اجتماعی دیگر داشته باشد.
«در دنیای کنونی با وجود فن آوری بسیار پیشرفته، راحت می توان از یاد برد ( و این بویژه در مورد کسانی صدق می کند که از فرایند واقعی تولید ملزومات اساسی زندگی بیشتر دور شده اند) که اگر فعالیت تولیدی برای تامین ملزومات اساسی زندگی (از خوراک گرفته تا سرپناه و حمل و نقل و غیره) انجام نشود، و اگر جوامع انسانی نتوانند جمعیت خود را بازتولید کنند، زندگی خیلی سریع به سکون می رسد و تمام روندهای جامعه که در اوضاع «معمولی» عملکردی کمابیش عادی دارند، ناممکن می شوند. نفوذ به درون تمام لایه های پیچیده تکامل تاریخی و سازمان اجتماعی بشر، و رسیدن به این شالوده و هسته اساسی عملکرد اجتماعی بشر، یک دستاورد عظیم و خدمت گرانبهای مارکس بود.»
اگر «فرایند واقعی تولید ملزومات اساسی زندگی» ( البته «اساسی» واژه ای است نسبی و تاریخی) که اگر انجام نشود همه چیز به سکون میرسد و تمامی روندهای روندهای جامعه که در اوضاع «معمولی» عملکردی کمابیش عادی دارند، ناممکن می شوند، شالوده و هسته اساسی عملکرد اجتماعی بشر است، آنگاه روشن است که تکامل آن قوانین ویژه ای دارد که مستقل از بشر است.
«اما مارکس همچنین نشان داد که در هر مقطع زمانی، در نهایت و در اساس، ابزاری که مردم با آن به تولید و بازتولید نیازهای مادی زندگی می پردازند و خصلت نیروهای تولیدی (یعنی زمین، مواد خام، فن آوری ساده یا پیچیده، و دانش و توانایی های مردم) طرق سازمانیابی مردم را تعیین می کند. طرق سازمانیابی مردم همان روابط تولیدی است – روابطی که مردم برقرار می کنند تا به بهترین وجه نیروهای تولیدی را مورد استفاده قرار دهند. در اینجا نیز مارکس نشان داد که این روابط تولیدی ربطی به اراده یا هوی و هوس افراد، هر قدر هم که قدرتمند باشند، ندارند. بلکه روابط تولیدی، ضرورتا" باید بطور اساسی در انطباق با خصلت نیروهای تولیدی هر مقطع زمانی باشند.»
بالاخره مانیفست میگوید آنچه را باید میگفت! ضرورت انطباق روبط تولید با نیروهای مولد. اساسیترین قانون تکامل تاریخ. اگر پیدایی، گسترش، تکامل و مرگ « روابط تولیدی ربطی به اراده و یا هوی و هوس افراد، هر قدرهم که قدرتمند باشند، ندارند.» پس به چه چیز ربط دارند؟ « روابط تولیدی، ضرورتا" باید ...در انطباق با خصلت نیروهای تولیدی هر مقطع زمانی باشند.» این به چه معنی است: به این معناست که اگر روابط تولید با نیروهای مولد منطبق نباشند باید جای خود را به روابطی بدهند که با آنها منطبق باشند. یعنی باید این تضاد حل شود. اگر نیروهای مولد با روابط تولید پیشین منطبق نیست با چه روابطی میتواند منطبق باشد؟ با یک روابط خیالی، با روابطی که به اراده و هوی و هوس افراد بستگی دارد و یا با روابطی که در بطن همان نظام پیشین عناصر آن پروده شده است.؟ و نیز آیا این روابط که در بطن روابط پیشین وجود دارد یک رابطه معین و مشخص است یا بی چهره و بی شکل؟
«برای مثال اگر فن آوری اطلاعات و فرایندهای تولیدی مربوط به آن که در اقتصادهای مدرن امروز محوری هستند به جوامعی وارد شوند که در آنجا گروه های کوچک مردم در مناطق گسترده (گسترده به نسبت آن جمعیت)، شیوه زندگی جوامع کمونی اولیه را دنبال می کنند، یعنی به شکار و گردآوری دانه مشغولند، این امر موجب تغییرات تکان دهنده و سریع در خصلت آن جوامع خواهد شد. یعنی با ورود فن آوری اطلاعات، آن شیوه زندگی مختل و به شدت عوض خواهد شد.»
پرسش این است: آیا تداوم شکل پیشین و یا ایجاد شکل نوین دارای امکاناتی مساوی برای تداوم یا تکامل هستند یا امر وارد شدن یک شیوه نوین تولید و تکامل نیروهای مولد، شکل پیشین را بطور اجتناب ناپذیر دچار «تغییرات تکان دهنده و سریع» خواهد کرد و آن «شیوه زندگی مختل و به شدت عوض خواهد شد» در صورت پاسخ مثبت (که متن پاسخ مثبت میدهد) آنگاه تداوم نظام پیشین و تبدیل آن نظام به یک نظام نوین دارای امکانات مساوی نیستند. یعنی تبدیل ان نظام به نظام نوین نه تنها ممکن بلکه ضروری و اجتناب ناپذیر است. در حالیکه تداوم نظام پیشین به هیچوجه ممکن نیست بلکه غیر ضروری و غیر ممکن است.
«حالا یک مثال دیگر بزنیم. فن آوری مدرن نمی توانست در کشاورزی پلانتاژی مورد استفاده بهینه قرار بگیرد. کشاورزی پلانتاژی، طی دوران برده داری و نزدیک به صد سال بعد از الغای رسمی بردگی در نتیجه جنگ داخلی دهه ١٨٦٠، ستون فقرات شیوه زندگی در ایالات جنوبی آمریکا بود. مشخصهء کشاورزی پلانتاژی سطح پائین فن آوری و فعالیت بشدت کارـ بر بود (نخست توسط شمار عظیم بردگان پیش برده می شد و بعد از لغو برده داری توسط سهم بران و کارگران کشاورزی). یعنی با زحمت کمر شکن از «سیاهی سحر تا سیاهی شب». در واقع، بعد از جنگ جهانی دوم ورود فن آوری جدید (به ویژه عرضه روز افزون تراکتور و ماشین های کشت و برداشت مکانیزه) به کشاورزی جنوب، نظام قدیمی پلانتاژ را تضعیف کرد و محرک عمده ای برای کنده شدن بسیاری از سیاهان از زمین و سرازیر شدنشان به شهرهای شمالی و نیز جنوبی شد. اینان کسانی بودند که سابقا" به شکل های مختلف به زمین زنجیر شده بودند. این تغییر به نوبه خود، زمینه مادی مبارزه برای خاتمه بخشیدن به جداسازی نژادی رسمی و ترور آشکار توسط کوکلاس کلان ها و سایر برتری طلبان سفید را فراهم کرد. آن مبارزه که با فداکاری ها و قهرمانی های تکان دهنده همراه بود باعث تغییرات مهمی در جامعه آمریکا و مشخصا در جایگاه سیاهان شد؛ هر چند که به ستم بر سیاهان خاتمه نبخشید و نمی توانست ببخشد. ستم بر سیاهان امروز هم وجود دارد و یک عنصر لاینفک و اساسی از نظام سرمایه داری ـ امپریالیستی آمریکا است.»
تمامی معنای از بین رفتن ضرورت یک روابط تولیدی و و اجتناب ناپذیری یک روابط تولیدی نوین در این نکته کلیدی نهفته است که نیروهای مولد رشد کرده است و روابط تولیدی کهنه انطباق خود با نیروهای مولد و ضرورت وجود خود را از دست داده است. پرسش این است: که آیا زمانی که فن آوری جدید به منطقه ای عقب مانده وارد میشود که«گروه های کوچک مردم در مناطق گسترده (گسترده به نسبت آن جمعیت)، شیوه زندگی جوامع کمونی اولیه را دنبال می کنند، یعنی به شکار و گردآوری دانه مشغولند، این امر موجب تغییرات تکان دهنده و سریع در خصلت آن جوامع خواهد شد» آیا میشود روابط تولید کهنه باقی بماند یا این روابط باید جای خود را به روابط تولید نوین بسپارد. یعنی با ورود فن آوری اطلاعات،«آن شیوه زندگی مختل و به شدت عوض خواهد شد.» اجتناب ناپذیر البته معنای دیگری جز این ندارد.
در مورد نیروهای مولد، باید کل کشورها و نیز شرایط کلی سرمایه داری و کهنگی آن در عرصه جهانی را مد نظر قرار داد، نه وضعیت یک کشور معین یا حتی گروهی از کشورها. مثلا در برخی کشورهای امپریالیستی نیروهای مولد رشد زیادی کرده اند اما شرایط بروز انقلاب کمونیستی بنا به خصلت امپریالیستی آنها به تاخیر افتاده است. اما در برخی کشورهای دیگر که نیروهای مولد نسبت به کشورهای مذکور عقب مانده است، انقلاب کمونیستی بدلیل شرایط سخت اقتصادی و مولفه های سیاسی و فرهنگی این کشورها زودتر صورت بگیرد. گفتنی است که هنگامی که فئودالیسم در عرصه جهانی کهنه شد، نخست آن کشورهایی به سرمایه داری پا گذاشتند که نیروهای مولد آنها تکامل بیشتری یافته بود. مثلا هلند یا انگلستان؛ و پس از آنها فرانسه و... . از سوی دیگر کشورهایی از نظر اقتصادی عقب مانده مانند آلمان- که از نظر ساخت فرهنگی در دورانی معین بسیار پیشرفته بود - یا روسیه، دیرتر از کشورهای دیگر پا به سرمایه داری نهادند. اما این امر در مورد تبدیل از سرمایه داری به کمونیسم راست در نمیآید.
زمانی که فئودالیسم به نظامی کهنه تبدیل شد، امر تبدیل فئودالیسم به سرمایه داری در تمامی کشورها شروع به شکل گیری نمود و طی یک دوران سیصد ساله تقریبا تمامی کشورها زودتر یا دیرتر(این در مورد کشورهای اروپایی کوتاهتر بود) پا به عرصه روابط سرمایه داری گذاشتند این که چرا این امر در یک کشور زودتر و در کشوری دیگر دیرتر صورت گرفت عموما به نقش ساخت های سیاسی- فرهنگی و نیز چگونگی تمامی روابط یک کشور با کشورهای دیگر بستگی داشت.
در مورد نظام کمونیستی نیز این امر راست است. دوران تبدیل سرمایه داری به کمونیسم یک دوران تاریخی تام و تمام است. و در مجموع همه کشورهای جهان پا به این دوران نهاده اند. اینکه چرا در فلان کشور با وجود رشد نیروهای مولد امر تبدیل صورت نگرفته و در آن کشور صورت گرفته و یا چرا در این گونه کشورها شکست خورده، بر میگردد به از یک سو وضع خاص اقتصادی آن کشور و از سوی دیگر به وضع سیاسی- فرهنگی و نیز مجموع شرایط و ارتباطات این کشور با دیگر کشورهای جهان. بناربراین در هر مورد مشخص نیاز به تحلیل ویژه است.
روساخت سیاسی- فرهنگی
« به این ترتیب مارکس یک واقعیت مهم دیگر را نیز آشکار کرد: در هر مقطع زمانی، بر فراز زیربنای روابط تولیدی معین، یک روبنای سیاسی و ایدئولوژیک معین سر بلند می کند. منظور از این روبنا، ساختارها و نهادها و فرایندهای سیاسی، شیوه های تفکر، و فرهنگ است. این ها به یک مفهوم اساسی باید با روابط تولیدی موجود خوانایی داشته باشند و خوانایی خواهند داشت. این ها به نوبه خود، به حفظ و تقویت روابط تولیدی موجود خدمت می کنند. به علاوه مارکس نشان داد، از وقتی که نیروهای تولیدی تغییر کرد و منجر به ظهور روابط تولیدی انقیاد و سلطه شد، جامعه به طبقات گوناگون تقسیم شد.»
خوانایی (انطباق، تعادل) روبنای سیاسی و ایدئولوژیک با روابط تولیدی ! باید روبنای سیاسی و فرهنگی با روابط تولیدی خوانا باشند. و چنانچه خوانا نباشند باید خوانا شوند. اینکه گفته میشود «خوانایی خواهند داشت» درست نیست. زیرا مسئله را به امان از ما بهتران رها میکند. این قانون است؛ این ضرورت است؛ یعنی باید خوانا باشند و چنانچه خوانا نباشند مبارزه طبقاتی آن نیروی محرکه قدرتمندی است که در جهت خوانا کردن آنها به پیش میرود.
همچنین خوانایی روساخت سیاسی - ایدئولوژیک(فرهنگی) با روابط تولیدی. و نه انطباق روابط تولیدی با ساخت سیاسی- فرهنگی. گر چه گاه این رابطه دوم نیز عمده شده و نیاز مبرم جامعه میگردد. یعنی زمانی که افکار و باورها به ورای روابط تولید موجود می رود و نیروی موثر در تغییر این روابط میگردد.
ونیز در اینجا از تقسیم جامعه به طبقات صحبت میشود. اما بطور کلی در مانیفست تقسیم جامعه به طبقات با منافع گوناگون که در راه منافع خود با یکدیگر در جنگند یعنی مبارزه طبقاتی بشدت کمرنگ است.
«جایگاه هر یک از این طبقات در جامعه، ریشه در نقش های متفاوتی دارد که هر یک از آن ها در فرایند تولید بازی می کنند. در جامعه ای که به طبقات تقسیم شده، طبقهء مسلط اقتصادی، یعنی گروهی که مالکیت و کنترل ابزار تولید عمده (مانند فن آوری و زمین و مواد خام و غیره) را در انحصار خود دارد، در عرصه روبنای سیاسی و ایدئولوژی نیز مسلط است. این طبقه مسلط اقتصادی، انحصار قدرت سیاسی را نیز اعمال می کند. این انحصار قدرت سیاسی، در دولت متجلی می شود؛ خاصه در وسایل سرکوب سیاسی منجمله پلیس و ارتش، نظام قضایی و نهادهای جزایی و نیز قوه مجریه. انحصار قدرت سیاسی، تبارز فشرده خود را در انحصار نیروی نظامی «مشروع» می یابد. شیوه های تفکری که بر جامعه، منجمله بر فرهنگ، حاکم است با نگرش و منافع طبقه مسلط خوانایی دارند. (همانطور که مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست مطرح کردند، تا زمانی که جامعه به طبقات تقسیم شده است، ایده های حاکم در هر عصر، ایده های طبقه حاکمه آن جامعه است.)»
توجه کنیم که در اینجا دولت بویژه «با وسایل سرکوب منجمله پلیس و ارتش، نظام قضایی و نهادهای جزایی» تعریف میشود که «تبارز فشرده خود را در انحصار نیروی نظامی» میابند. دولت یعنی اعمال زور، دولت یعنی دیکتاتوری بر مخالفین.
انقلاب
«پس، پایه اساسی و نیروهای محرکهء اساسی تغییر در جامعه چیست؟ مارکس تحلیل کرد که چگونه از طریق فعالیت و ابداعات انسان ها، نیروهای تولیدی مرتبا تکامل می یابند و در نقطه ای معین، نیروهای تولیدی جدید و تکامل یافته، در تضاد آشتی ناپذیر با روابط تولیدی موجود (و روبنای سیاسی و ایدئولوژیکی که منطبق بر آن روابط تولیدی است) قرار می گیرند.»
معنای تضاد آشتی ناپذیر میان نیروهای مولد و روابط تولید معنای اجتناب ناپذیری را در خود دارد . اگر نیروهای مولد با روابط تولید در تضاد آشتی ناپذیر قرار میگیرند این به این معناست که این تضاد باید حل شود و در صورتی که حل نشود این تضاد آشتی ناپذیر تداوم یافته و منجر به نابودی کل جامعه خواهد شد. اما در صورتی که بسوی حل شدن برود آنگاه هر رابطه ای را که انسانها در خیال تصور میکنند نمیتوان به جای روابط کهنه نشاند . بلکه روابطی را میتوان به جای آن روابط نشاند که خورند این روابط باشند. این نوع روابط نیز از آسمان نمیایند بلکه در دل روابط کهنه موجودند و انسانها آنها را کشف میکنند. مثلا روشن است که تضاد آشتی ناپذیر میان مالکیت خصوصی و اجتماعی شدن تولید تنها با اجتماعی شدن مالکیت قابل حل است . چنین رابطه ای نیاز اجتماعی شدن تولید در این مرحله تاریخی است.
« در آن نقطه همانطور که مارکس گفت، روابط تولیدی موجود به یک مفهوم کلی تبدیل به مانع و زنجیری بر دست و پای نیروهای تولیدی می شوند. و وقتی که این اوضاع فرا می رسد، باید انقلابی انجام شود که هدف اساسی آن انقلابی کردن روابط تولیدی است.»
«مانع و زنجیر»! مانع و زنجیر را باید برداشت. تا آزادی دست دهد. و این البته نسبی است. آن روابط تولیدی که به دست و پای نیروهای مولد خود زنجیر زند و مانع از حرکت، رشد و تکامل آنها شود البته سند مرگ خود را امضا کرده است.
و اما «باید انقلابی انجام شود که هدف اساسی آن انقلابی کردن روابط تولیدی است »!؟ براستی چقدر تلاش میشود تا چیزی گفته شود تا مثلا ابداع بحساب آید!؟ و این تاسف آور است! مانیفست نوین چیزی جز ابداعاتی بی مایه و حقیر نیست.
شاید مردمانی که جامعه اشتراکی نخستین را به جامعه برده داری تبدیل کردند میدانستند که باید انقلابی بکنند که هدف اساسی آن انقلابی کردن روابط تولیدی باشد! شاید برده ها میدانستند باید انقلابی بکنند که هدف اساسی آن انقلابی کردن روابط تولید باشد! و یا شاید دهقانان میدانستند که باید انقلابی کنند که هدف اساسی آن انقلابی کردن روابط تولیدی باشد؛ و اگر این همه چنین چیزی را نمیدانستند، شاید طبقه کارگر تا پیش از پدید آمدن مارکسیسم این را میدانست و میدانست که باید انقلابی کند که هدف اساسی آن انقلابی کردن روابط تولید باشد! براستی در کجای تاریخ (بجز جایی که طبقه کارگر مارکسیسم را به عنوان جهان بینی خود پذیرفته باشد) میبینیم که انسانها فهمیده اند که «باید انقلابی انجام شود که هدف اساسی آن انقلابی کردن روابط تولید باشد.» اگر چنین نیست آنگاه معنای این جمله چیست؟ مارکس میگوید وقتی نیروهای مولد با روابط تولید ناسازگار باشند آنگاه انقلاب در میگیرد. یعنی انسانها چه بفهمند و چه نفهمند انقلاب می کنند. یعنی وقوع انقلابات در این نقاط اجتناب ناپذیر است. اما در جمله بالا گفته میشود باید انقلابی انجام شود! یعنی آنچه عینی، قانون و اجتناب ناپذیر است به شرایط ذهنی وابسته شده و به اینکه« باید چنین و چنان شود» تبدیل میگردد. یعنی ممکن است انقلابی انجام نشود!؟ در این جا تضادهای عینی سرمایه داری، موجودیت، حرکت و تکاملی ندارند. همه چیز صرفا به فهم و اراده انسانها بستگی میابد و جزو ممکنات تلقی میگردد.
«تا اینکه روابط تولیدی با نیروهای تولیدی همخوان شوند و وضعی را به وجود آورند که روابط تولیدی تبدیل به شکل مناسبی برای تکامل نیروهای تولیدی بشوند و نه مانع و زنجیری برای این تکامل. چنین انقلابی توسط نیروهایی به پیش برده خواهد شد»
«به پیش برده خواهد شد» تحریف! سفسطه ! درهم کردن! ما فعلا داشتیم در باره گذشته حرف میزدیم نه درباره تاریخ آینده . نوشته داشت شرحی عام از ماتریالیسم تاریخی مارکس یعنی آنچه که در تاریخ گذشته رویداده است، بدست میداد .
«که نماینده طبقه ای هستند که ظرفیت انجام تغییر و تحول در روابط تولیدی و اساسا همخوان کردن آن با نیروهای تولیدی تکامل یافته را در خود جمع کرده است. اما این انقلاب باید در روبنا صورت بگیرد و فقط می تواند چنین شود.»
«و فقط می تواند چنین شود.» مثل همان «خواهند شد» سفسطه! تحریف!؟ تلاشی بیهوده برای زور چپان کردن تئوری ای دروغین به واقعیت! فرار از شرح درست و منطقی نظر مارکس، خواه بطور عام و خواه بویژه در مورد تاریخ گذشته که مبین تئوری مارکس بوده است !
آخر ای همه چیزدانان و ای خالقین «سنتز نوین»!؟ نخست ماتریالیسم تاریخی مارکس را درست و ساده شرح دهید، آنوقت اگر میخواهید تغییری در آن ایجاد کنید، آن تغییر را ایجاد کنید . ماتریالیسم تاریخی مارکس بازگو کننده قوانین عام تکامل جوامعی است که در گذشته وجود داشته و آنگاه بر آن مبنا پیش بینی آینده. تمامی این سفسطه ها برای این صورت میگیرد که بحث «اجتناب ناپذیر» به بحث«ممکنات» تبدیل شود.
«یعنی در مبارزه برای کسب قدرت سیاسی از طریق سرنگون کردن و در هم شکستن قدرت دولتی کهنه و برقراری یک قدرت دولتی نوین. سپس، این قدرت دولتی نوین است که می تواند ایجاد دگرگونی و تحول در روابط تولیدی و نیز در خود روبنا را در راستای منافع طبقه حاکمه جدید و توانمند کردن آن برای رها کردن کاملتر نیروهای تولیدی و استفاده کاملتر از این نیروها، ممکن کند.»
نکته ای درباره «باید انقلابی انجام شود که هدف اساسی آن انقلابی کردن روابط تولیدی است»
مفهوم «باید» تاکید بر وجه آگاهی در مقابل قانون و ضرورت است. انقلابات در تاریخ خواه پیش از سرمایه داری و خواه سرمایه داری ، نه بر مبنای «باید» یعنی فهم و ادراک بشر و نه بر این مبنا که مثلا فهمیدند که لازم است انقلابی انجام بدهند و بعد سراغ انجام انقلاب رفته اند، خیر! بر این مبناها انجام نشده است، بلکه برمبنایی نا آگاهانه و بعنوان ضرورتی کور صورت گرفته است. برده ها و دهقانان نمیدانستند باید انقلاب کنند و بر این مبنا نیز انقلاب نکردند. بلکه چون از فشار به تنگ آمدند انقلاب کردند. انقلاب آنها شکل نا آگاهانه حل تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید بوده است. و اما طبقه کارگر نیز در مراحلی از رشد خود، انقلاب آگاهانه نکرده است بلکه ناآگاهانه و اجبارا بسوی انقلاب رانده شده است. انقلابات در تاریخ تا کمون پاریس در مجموع بر مبنایی نا آگاهانه و به مثابه ضرورتی کور صورت گرفته است. از کمون به بعد نیز گرچه برخی انقلابات آگاهانه رهبری شده (تا آنجا که این انقلابات بوسیله طبقه کارگر و احزاب کمونیست رهبری شده اند) اما خود انقلابات برخاسته از ضروریات عینی درونی تکوین جوامع بوده اند برای مثال بحرانها، جنگها و... انقلاب هرگز بر این مبنا که عده ای تصمیم بگیرند و انقلاب کنند رخ نمیدهد. حتی درجه رشد فهم و ادراک مجموع طبقه کارگر، به اینکه باید انقلابی کند تا حدود زیادی به تکوین شرایط عینی ضروری برای انقلاب بستگی دارد. بدون پختگی شرایط عینی برای انقلاب، انقلابی رخ نخواهد داد. پیشروان البته به این ادراک زودتر میرسند و پا بپای تکامل ضرورتها عینی شرایط رشد و تکامل ذهنی طبقه را آماده میسازند.
«بدون شک انقلاب فرایندی فوق العاده پیچیده است که افراد و گروه های بسیار متفاوتی را با تنوع دیدگاه ها و اهداف در بر می گیرد. کسانی که چنان انقلابی را پیش می برند...»
( تنها افراد و گروه ها و نه طبقات؟ براستی طبقات کجای ای کاتگوری قرار میگیرند؟
و نیز سفسطه! نه پیش میبرند بلکه «پیش میبردند.» در باره گذشته حرف زده میشود نه درباره آینده!؟)
«...ممکنست نسبت به تضادهای پایه ای، یعنی تضادهای میان نیروهای تولیدی و روابط تولیدی و اینکه تکامل آنها باعث شکل گیری نیاز و قوای محرکه ای می شود که چنان انقلابی را ممکن و ضروری می کند، کمابیش آگاه باشند.»
یعنی ممکن است که که کمابیش اگاه نباشند! باید بگویم نه تنها ممکن نیست کمابیش آگاه باشند بلکه درستتر اینست بگوییم بطور کلی ممکن نبوده آگاه باشند. زیرا این قوانین کشف نشده بود.
در تاریخ بشر تا کنون بجز طبقه کارگر(آنهم جایی که پیشروان این طبقه جهان بینی مارکسیسم را پذیرفته باشند) نیروها و طبقاتی که انقلاب کرده اند مانند برده ها و دهقانان نه تنها کمابیش آگاه نبوده اند بلکه اصلا آگاه نبوده اند. اگر چنانچه این طبقات آگاه نبوده اند آنگاه باید نیروهایی کور در مورد اینان عمل کرده باشد. این نیروهای کور یعنی قانون و ضرورت .
«اما نهایتا" تاثیر همین تضادها و قوای محرکه، کسانی را به میدان می آورد که می توانند در انطباق با ضرورت ایجاد دگرگونی در روابط تولیدی برای همخوان کردن آن با تکامل نیروهای تولیدی عمل کنند و اساسا عمل خواهند کرد.»
معنای ضرورت چیزی نیست جز اجتناب ناپذیری!
باز هم سفسطه: اساسا عمل خواهند کرد. اول مسئله تئوری بطور عام و نیز گذشته را حل کن بعد سراغ آینده برو!
«برای مثال، این همان چیزی بود که اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم در انقلاب فرانسه اتفاق افتاد که رادیکال ترین انقلاب بورژوایی بود: نیروهای طبقاتی و گروه های اجتماعی مختلفی(منظور طبقه بورژوازی، طبقه کارگر، دهقانان و خرده بورژوازی است) در آن انقلاب شرکت جستند اما در تحلیل نهایی، آن نیروهای سیاسی(منظور طبقه بورژوازی است) که در پی استقرار نظام سرمایه داری به جای نظام کهنه فئودالی بودند، توانستند خود را در قدرت قرار دهند. زیرا این تحول اقتصادی و دگرگون کردن کل جامعه بر آن اساس، ابزار ضروری برای همخوان کردن روابط تولیدی با شیوه تکامل پیدا کردهء نیروهای تولیدی بود.»
سفسطه به پایان رسید. «اتفاق افتاد» یعنی بحث بر سر گذشته است نه آینده!؟
«نیروهای طبقاتی گوناگون و گروه های اجتماعی مختلفی در آن انقلاب شرکت جستند» که ظاهر آمال و آرزوهای مختلفی داشتند. اما در تحلیل نهایی آن نیروهای سیاسی «توانستند خود را در قدرت قرار دهند.» که در« پی استقرار نظام سرمایه داری به جای نظام کهنه فئودالی بوده اند» زیرا روابط تولید سرمایه داری «ابزار ضروری برای همخوان کردن روابط تولید با شیوه تکامل یافته نیروهای مولد بود»
پرسش اول: آیا نیروهای طبقاتی مختلف «امکانات» مساوی داشتند. به عبارت دیگر آیا هر چیزی «ممکن» بود. مثلا آیا ممکن بود که فئودالها بتواند نظام کهنه فئودالی را تداوم بخشند؟ براستی چرا نتوانستند؟ آیا ممکن بود طبقه کارگر به قدرت برسد و نظام سوسیالیستی پیاده کند؟ ویا ممکن بود که دهقانان نظام خرده مالکی بر پا کنند؟ و نیز خرده بورژوازی نظام ویژه ای بروی کار آورد؟ اگر ممکن بود چرا در هیج کجای دنیا چنین نشد و تنها یک نظام یعنی نظام و روابط تولید سرمایه داری سیطره یافت؟( قضیه را عجالتا بطور کلی و در خلوص نسبی آن مطالعه میکنیم).
پرسش دوم: چرا بورژوازی رهبر انقلاب شد و نه طبقات دیگر؟
پرسش سوم: چرا روابط تولید سرمایه داری میتوانست ابزار ضروری انطباق با نیروهای مولد باشد و نه روابط تولیدی دیگر؟ آیا هواداران «سنتز نوین» میتوانند آن را در مورد گذشته بکار برند و نشان دهند که چه«جاده های مختلف تکامل»ی مقابل جوامع اشتراکی، برده داری و بویژه فئودالی وجود داشت و طبقه بورژوازی به چه دلایلی در نظام فئودالی از جاده های دیگر احتراز کرد و بجای آنها مثلا نظام سرمایه داری انتخاب کرد؟
آیا روابط تولیدی دیگری در بطن فئودالیسم موجود بود و میتوانست به جای روابط تولید فئودالی بنشیند؟
اگرنیروهای طبقاتی غیر بورژوازی یعنی طبقه کارگر، دهقانان و خرده بورژوازی نتوانستند خود را رهبر انقلاب کنند و در قدرت قرار دهند، آیا این به این معنی است که آنها تشخیص دادند که با روابط سرمایه داری بهتر انطباق میابند؟
آیا بورژواها میدانستند و پی برده بودند که انقلابشان برای انطباق نیروهای مولد نوین با روابط نوین است؟
جنگ داخلی آمریکا
«جنگ داخلی آمریکا نیز تصویری ازاصول و روش های پایه ای که مارکس تدوین کرد و در مورد تکامل تاریخی بشر به کار بست را به دست می دهد. جنگ داخلی اساسا نتیجه این واقعیت بود که دو شیوه تولیدی مختلف در رویارویی آشتی ناپذیر با هم قرار گرفتند و دیگر نمی توانستند درون یک کشور واحد همزیستی کنند. منظور دو شیوه تولیدی است که با نظام های متفاوت روابط تولیدی، مشخص می شدند: سرمایه داری و برده داری.»
اینجا از دو شیوه تولیدی مختلف (یا متضاد) صحبت میشود که در رویارویی آشتی ناپذیر با هم قرار گرفتند. و نمیتوانستند(یعنی مقدور و امکان پذیر نبود که) با هم همزیستی کنند. باید شیوه کهنه ملغی میشد و شیوه نوین مستقر. جنگ داخلی نتیجه آشتی ناپذیری این دو جریان بود. به عبارت دیگر نابودی یکی از این دو شیوه بوسیله شیوه دیگر اجتناب ناپذیر شده بود. چرا همین امر به همین روشنی نباید در مورد تضاد سرمایه داری و کمونیسم درست باشد؟
«نتیجهء جنگ داخلی پیروزی طبقه سرمایه دار بود که در شمال تمرکز داشت. نظام برده داری ملغی شد و نظام سرمایه داری بر کل کشور تسلط یافت. هر چند که به ویژه بعد از دوره کوتاه موسوم به «بازسازی» متعاقب جنگ داخلی، اشرافیت زمین دار و سرمایه داران در حال رشد در جنوب، مجددا" در طبقه حاکمه کل کشور ادغام شدند و در واقع نفوذ مهمی در این طبقه حاکمه به دست آوردند. این در حالی بود که بردگان سابق بار دیگر تحت انقیاد شکل هایی از استثمار و ستم قرار گرفتند که به دشواری می توان آن ها را نرم تر از بردگی دانست. (به علاوه برخی شکل های بردگی تا مدت ها بعد از الغای رسمی و قانونی برده داری، خاصه در جنوب، همچنان باقی ماند.) از این نمونه های تاریخی می توان دریافت که چگونه آن انقلابات باعث تغییرات کیفی در جامعه شده اند اما علیرغم همه این ها فقط به استقرار و حاکمیت یک طبقه استثمارگر جدید انجامیده اند. و این روند مرتبا تکرار شده است که توده های ستم دیده در این انقلابات فداکاری می کنند (یا قربانی می شوند) اما در تحلیل نهایی، استثمارگران قدیم و جدید میوه این فداکاری ها را می چینند. (برای مثال، در جریان جنگ داخلی آمریکا، دویست هزار برده سابق بعد از اینکه به آنان اجازه شرکت در جنگ داده شد، در ارتش شمالی ها جنگیدند و در صد کشته شدگان سیاهان در ارتش «اتحادیه» از بقیه بیشتر بود.) از زمان ظهور تقسیمات طبقاتی و سلطه طبقات استثمارگر و تعیین خصلت جامعه بشری توسط این فرایندها، به همین منوال گذشته است. فقط چنین چیزی ممکن بود.... البته تاکنون.»
به عبارت دیگر چیزی جز این ممکن نبود. یعنی این ممکن نبود که برده ها و دهقانان بتوانند نظام کمونیستی درست کنند. یعنی اینکه برده ها و دهقانان نتوانند نظام کمونیستی بسازند اجتناب ناپذیر بود و بالاخره یعنی اینکه احیای نظام طبقاتی به گونه ای دیگر اجتناب ناپذیر و جبری بود. 1- چرا؟ 2- تکلیف جاده های مختلف تکامل چه میشود؟
دنیای نوین کمونیستی
«مهم ترین و رهائی بخش ترین چیزی که مارکس آشکار کرد این بود که تکامل جامعه بشری، در نتیجهء قوای محرکه ای...»
(قوای محرکه ؟ منظور تضاد نیروهای مولد با روابط تولید است؟ منظور مبارزه طبقاتی است؟ )که کشف کرده بود، به اوضاعی منجر شده (این اوضاع چیست؟ رشد نیروهای مولد و کهنگی روابط تولید؟ که یک دنیای بنیادا" متفاوت را امکان پذیر کرده است. (چه چیز موجب آن گشته که یک دنیای بنیادا متفاوت امکان پذیر شود؟ آیا مردم به این ادراک رسیده اند که یک دنیای بنیادا متفاوت امکان پذیر شده است؟ یا شرایط بطور عینی امکان نابودی وضع کنونی و ایجاد وضعی نوین را به پختگی لازم رسانده است؟ جالب است این نکات پس از تصرف قدرت بوسیله ی طبقه کارگر در کشورهای شوروی و چین گفته میشود)
« ما به نقطه ای از تاریخ رسیده ایم که از دل همه این تکاملات پیچیده که در اینجا فقط طرح کلی و پایه ای آن را ارائه کردیم، نیروهای تولیدی ای بوجود آمده اند که ایجاد و گسترش مداوم یک وفور را امکان پذیر می سازند. کل نوع بشر می تواند در این وفور، در پایه ای ترین مفهوم، سهیم شود و از آن برای تامین نیازهای مادی مردم همه جا استفاده کند. این وفور در عین حال می تواند یک زندگی پر بار و بیسابقه در حیطه فکری و فرهنگی را برای همگان ممکن کند. این فقط فن آوری تکامل یافته نیست که در یک مفهوم کلی این امر را امکان پذیر می سازد، بلکه این فن آوری می تواند و می باید توسط گروه های گسترده ای از مردم که به شکل تعاونی با هم کار می کنند مورد استفاده قرار گیرد. مارکس تضاد اساسی نظام سرمایه داری که بر دنیای امروز تسلط دارد و چنین هزینه های فراوان و خطرات بزرگی را برای نوع بشر ایجاد کرده، آشکار ساخت: تضاد میان تولید به شیوهء اجتماعی از یک طرف، و کنترل و تصاحب خصوصی فرآیند تولید و محصول تولید شده توسط شمار قلیلی سرمایه دار. همانطور که اساسنامه حزب ما تاکید می کند:
«تولید چیزها در دنیای امروز و توزیع آنچه تولید شده، به طور کلی توسط شمار گسترده ای از مردم انجام می گیرد که به شکل جمعی کار می کنند و در شبکه های به شدت هماهنگ سازمان یافته اند. در پایه این فرایند کلی، پرولتاریا قرار دارد. پرولتاریا یک طبقه بین المللی است که هیچ چیز ندارد، اما این نیروهای تولیدی اجتماعی شده عظیم را به وجود آورده، با آن ها کار می کند. این نیروهای تولیدی عظیم می توانند نوع بشر را نه فقط به تامین نیازهای اساسی تک تک ساکنان کره زمین قادر کنند، بلکه می توانند به نوع بشر توانایی ساختن جامعه ای نوین با مجموعه ای از روابط و ارزش های اجتماعی متفاوت را ببخشند... جامعه ای که در آن، مردم بتوانند حقیقتا و کاملا همراه هم شکوفا شوند.»
پرولتاریا، نیروهای تولید عظیم، توانایی ساختن جامعه ای نوین، پرولتاریا نیروی مولد نوین است که نیروهای عظیم تولید اجتماعی را ایجاد کرده است. او در حالی که توانایی ساختن روابط تولید نوین درجامعه ای نوین را دارد در بند روابط تولید کهنه یعنی مالکیت خصوصی و سرمایه داری گرفتار است. تولید اجتماعی شده دیگر با مالکیت خصوصی سازگار نیست . پرولتاریا نماینده تولید اجتماعی یا طبقه ای که در آن تولید اجتماعی شده در آن خود را به حداکثر مینمایاند با طبقه سرمایه دار نماینده و حافظ روابطی که بر مالکیت خصوصی استوار است در تضاد طبقاتی است. امکان همزیستی تولید اجتماعی شده با مالکیت خصوصی و طبقه کارگر با سرمایه دار از بین میرود و با هزار قرص مسکن و داروهای خواب آور و نیز پمپاژ بخشی از مافوق سود کشورهای تحت سلطه به بخش هایی از این طبقه، نمیتوان آنرا تداوم بخشید. زیرا خود جوامع تحت سلطه چون بمب های انفجاری هستند و هر ان امکان انفجار انها میرود. جامعه بطور اجتناب ناپذیر وارد تخاصمات و برخورد ها حاد طبقاتی میگردد.
هدف انقلاب کمونیستی
«هدف انقلاب کمونیستی، رسیدن به چنین جامعه ای است؛ یعنی حل تضاد اساسی سرمایه داری توسط ابزار انقلابی»
ابزار انقلابی؟ منظور چیست؟ آیا منظور نیرو و ارتش مسلح و کاربرد قهر انقلابی است؟ پس چه نیازی به این مفاهیم جانشین؟ بجای پیشرفت بسوی روشن تر کردن مفاهیم به طرف تاریک کردن مفاهیم ره میسپرند. (باید ببینیم چند جا بروی این مفهوم تکیه شده و چه جایگاهی برای آن قائل میشوند).
«و پشت سر گذاشتن تقسیم انسان ها به استثمارگر و استثمار شده، به حاکم و محکوم. این انقلابی است منطبق بر اساسی ترین منافع پرولتاریا.»
منظور از اساسی ترین منافع چیست؟ آیا انقلاب کمونیستی منافع غیر اساسی پرولتاریا را تحقق نمیبخشد؟ آیا منظور دراز مدت است؟ آیا انقلاب کمونیستی تحقق منافع کوتاه مدت پرولتاریا نیست؟ آیا منظور این است که شما بدون دخالت پرولتاریا بدون وجود پایگاه اجتماعی کمونیسم، تعیین تعیین میکنید که اساسی ترین منافع پرولتاریا کدامست؟ آیا اساسی ترین منافع پرولتاریا یک عبارت توخالی است و تنها برای خالی نبودن عریضه آمده است.
«این انقلاب تحت شرایط سلطه و استثمار و تولید اجتماعی شدهء سرمایه داری انجام می شود، و ظرفیت همخوان کردن روابط تولیدی با نیروهای تولیدی … »
همخوان کردن روابط تولید با نیروهای مولد . یعنی همخوان نبودن آنها موجب تصادم و اصطکاک مداوم آنها میشود. یعنی تا زمانیکه همخوان نشده اند رشد این تخاصمات گریز ناپذیر است. یعنی همخوان شدن آنها الزامی و ضروری و اجتناب ناپذیر است.
« و رها کردن بیش از پیش نیروهای تولیدی منجمله خود مردم را در بر دارد. اما پرولتاریای انقلابی برخلاف همه طبقاتی که در گذشته بر مبنای منافع خود انقلاب کردند، صرفا در پی استقرار خود و نمایندگان سیاسی اش در موضع حاکم بر جامعه نیست. هدف پرولتاریای انقلابی پشت سر گذاشتن تقسیم طبقاتی جامعه، ریشه کن کردن همه روابط ستم گرانه، و بدین ترتیب نابودی همه نهادها و ابزاری است که از طریق آن بخشی از جامعه بر سایرین تسلط می یابد و سرکوبشان می کند.»
در حالیکه دربخش های پیشین طبقه کارگر بکلی غیب است به یکباره ظاهر میشود، آن هم چند بار در یک بند!؟ البته منظور نه پرولتاریا بلکه حزبی است از روشنفکران بدون پایگاه اجتماعی یعنی پرولتاریا که بطور انحصاری منافع اساسی پرولتاریا را میفهمد.
« همانطور که مارکس به شکل موجزی مساله را خلاصه کرد، این انقلاب در پی اهدافی است که «چهار کلیت» نام گرفته است و فقط زمانی که این اهداف تحقق یابند، انقلاب به سرانجام می رسد: محو کلیه تمایزات طبقاتی، کلیه روابط تولیدی که مبنای تمایزات طبقاتی است، کلیه مناسبات اجتماعی که منطبق بر آن روابط تولیدی است، و دگرگون کردن کلیه ایده هایی که منطبق بر آن روابط اجتماعی است. به علاوه مارکس با تاکید بر اینکه پرولتاریا فقط با رها کردن کل نوع بشر می تواند خود را رها کند، به شکل موجز و قدرتمندی جوهر این اهداف را بیان کرد.
مارکس در بررسی تجربه عظیم تاریخی که به نتیجه گیری هایش انجامید، به این درک عمیق اشاره کرد که بدون شک این مردم اند که تاریخ را می سازند؛ اما این کار را به هر صورتی که آرزو کنند انجام نمی دهند. آنان تاریخ را بر اساس شرایط مادی – و مشخصا بر اساس شرایط و مناسبات زیربنایی اقتصادی ای – می سازند که از نسل های گذشته به ارث برده اند، و بر اساس مسیرهای تغییری که در بطن خصلت متناقض این شرایط جای دارند.»
این نکات تا حدودی نفی مبحث «ممکنات» به شکل طرح شده در این مانیفست است. مردم نمیتوانند تاریخ را به هر صورتی که «آرزو کنند» بسازند بلکه تاریخ را بر اساس «شرایط و مناسبات اقتصادی پیشین» میسازند . مسیر دلبخواه تعیین نمیگردد بلکه راه و مسیر بر مبنای تضادهای درون این اقتصاد معین صورت میگیرد.
اما مانیفست روشن نمیکند که منظورش از «مسیرهای تغییری که در بطن خصلت متناقص این شرایط جای دارد» چیست؟ خصلت متناقض شرایط چه «مسیرهای متناقضی» را در خود دارد.
« ...همانگونه که باب آواکیان، صدر حزب کمونیست انقلابی آمریکا در مقاله «انجام انقلاب و رهایی نوع بشر» (بخش اول) خاطر نشان کرده است:
«در اینجا می توانیم مقایسه ای با تکامل در دنیای طبیعی انجام دهیم. یکی از نکاتی که مکررا در کتاب «آردی اسکای بریک» پیرامون تکامل مورد تاکید قرار گرفته اینست که فرایند تکامل فقط می تواند بر اساس آنچه پیشاپیش وجود دارد، تغییراتی را موجب شود... تکامل در دنیای طبیعی از طریق تغییراتی که از مبنای واقعیت موجود بر می خیزد، و در ارتباط با واقعیات موجود و محدودیت های موجود قرار دارد، اتفاق می افتد؛ (یا به عبارت دیگر، در ارتباط با ضرورت موجود.)»
«آنچه پیشاپیش وجود دارد»، « ...که از مبنای واقعیت موجود بر میخیزد ...در ارتباط با واقعیات موجود و محدودیت های موجود». یعنی تکامل، در عین نامحدود بودن در زمان نامتناهی در هر زمان مشخصی محدودیت دارد. یعنی نامحدود بودن از طریق محدود بودن پیش میرود و اصلا آنچه نامحدود است، همان محدودیتهاست که در هر زمان مشخص موجود است. گرچه درون کوزه میتواند تغییر کند اما در هر زمان مشخص «از کوزه همان تراود که در او عمده است.»
ضرورت موجود یعنی چه؟ ضرورت موجود یعنی قوانین تکوین پدیده به سویی مشخص و نه به سویی دیگر. ضرورت موجود در نظام برده داری نمیتوانست تبدیل به نظام کمونیستی باشد. حتی نظام سرمایه داری نیز نبود، یعنی بشر نمیتوانست از برده داری در زمانی که برده داری نظام حاکم بر بیشتر جوامع بود، نظام سرمایه داری را بیرون بکشد. (گرچه در شرایط وجود نظام سرمایه داری در دنیا، گاه این امر امکان پذیر میگردد) سرمایه داری به هرچیز نمیتواند تبدیل شود. میتواند به نظام کمونیستی تغییر شکل دهد.
امکان
« این جواب پایه ای به سوالاتی از این دست است که: شما کی هستید که بگوئید جامعه را چگونه باید سازمان داد؟ شما کمونیست ها به چه حقی باید دیکته کنید که چه تغییری ممکن است و چگونه می تواند اتفاق بیفتد؟»
تا اینجای این بند، پاسخ به کسانی است که کمونیستها را متهم میکنند که میخواهند برای جامعه مسیر تعیین کنید.
«این سوالات اساسا" سر در گم بوده و معرف یک بدفهمی اساسی در مورد قوای محرکه تکامل تاریخی – و مسیرهای های ممکن برای تغییر – در جامعهء بشری و بطور کلی در دنیای مادی است. این سوالات مانند آن است که گفته شود چرا پرندگان نمی توانند کروکودیل به دنیا آورند؟ یا چرا انسان نمی تواند بچه هایی بزاید که به خودی خود قادر به پرواز دور زمین باشند؟ یا بتوانند در یک چشم به هم زدن با یک گام روی ساختمان های بلند بپرند؟ یا دارای دید اشعه ایکسی باشند که ورای اشیاء سخت را هم ببینند؟»
اگر پرندگان نمیتوانند کروکودیل به دنیا آورند، اگر درون تخم مرغ، جوجه مرغ وجود دارد، نه جوجه اردک و یا جوجه کبک و برای آنها جاده های مختلف تکامل محدود است، اگر درون هر اثبات مشخص، نفی ای معین نهفته است، پس این «مسیرهای ممکن برای تغییر» چه صیغه ای است؟ آیا منظور این نیست که هدف ما کمونیسم است اما جاده های رسیدن به آن متفاوت است؟ آیا منظور در پیش گرفتن راههای مسالمت آمیز مبارزه درون همین دمکراسی های بورژوایی نیست؟
«این سوالات مانند اینست که گفته شود: شما کی هستید که بگوئید از تولید مثل چه چیزی (چه چیزی)حاصل می شود؟ شما کی هستید که بگوئید نوزاد انسان دارای صفات مشخصه خاصی است که بقیه موجودات ندارند؟ ولی مسئله این نیست که «شما کی هستید» بلکه این است که واقعیت مادی چیست و چه امکاناتی برای تغییر در دل خصلت – متناقض – آن واقعیت مادی نهفته است. مساله دو جنبه دارد: برای اولین بار در تاریخ بشر شرایط مادی به جایی رسیده که محو نهایی روابط سلطه و ستم و استثمار را ممکن می کند. شناخت تئوریک برای هدایت مبارزه به سوی این هدف از درون واقعیت مادی و تکامل تاریخی آن بیرون کشیده شده و این امکان را به وجود آورده است.»
الف: واقعیت مادی چیست؟ نظام موجود سرمایه داری. خصلت متناقض( این واژه در این مانیفست به جای تضاد انتخاب شده) واقعیت مادی چیست؟ این خصلت عبارتست از از یک سو اجتماعی شدن تولید که تجلی عینی آن در ابزار تولیدی است که جز بگونه ای اجتماعی نتوان بکارشان برد و نیز در کار مشترک میلیونها کارگری که چون کلی به هم پیوسته این ابزار تولید را بکار میبرند و از سوی دیگر مالکیت خصوصی بر وسائل تولید. یعنی تسلط مشتی سرمایه دار مفت خور بر وسائل تولید و مکیده شدن خون میلیونها کارگر بوسیله آنها. ضرورت و جبر چیست؟ عبارتست از تبدیل مالکیت خصوصی به مالکیت اجتماعی.چرا؟ زیرا دو سر این تضاد نمیتوانند کنار یکدیگر زیست کنند. تضادشان آشتی ناپذیر است و جز به گونه ای آنتاگونیستی حل نخواهد شد. امکان کدام است: بدون فعالیت انقلابی طبقه کارگر و توده ها تحت رهبری حزبی انقلابی چنین تبدیلی نمیتواند صورت گیرد. آیا شناخت تئوریک بوجود آورنده ضروریات و امکانات عینی است؟ خیر! شناخت تئوریک تنها بازتاب شرایط، امکانات وضروریات عینی است ولی به نوبه خود امکانات ذهنی این تبدیل را مهیا میکند. و شرایط ذهنی میتواند به امکانات و ضروریات عینی تحقق بخشیده، بنوبه خود در ایجاد شرایط ،امکانات و ضروریات نوین نقش ایفا کند.به ادامه عبارات بالا در مانیفست نوین توجه کنیم:
«همزمان، این تغییر تاریخی ـ جهانی در روابط اجتماعی بشر تنها می تواند بر پایه حرکت از شرایط مادی واقعی و تضادهائی که مشخص کننده آن است انجام بگیرد. همین شرایط و تضادهاست که امکان تغییر را به وجود می آورد و در عین حال موانعی را در راه تحقق این تغییر اجتماعی رادیکال در بر دارد. این تغییر نیازمند یک شناخت و رویکرد علمی نسبت به این قوای محرکه ی متناقض است؛ نیازمند رهبری یک گروه متشکل از افرادی است که بر این شیوه و رویکرد علمی متکی باشند – تا بتوان این مبارزه پیچیده و سخت را برای تحقق این تحول از دل پیشروی به سوی کمونیسم در سراسر دنیا به پیش برد.»
در این قطعات بر خلاف مباحث اصلی تا حدودی بر رابطه درست میان عینیت شرایط اقتصادی و نیاز به دانش و فهم آن تاکید شده است. نکته مهم همانا تاکید زیادی بر ممکن بودن است. براستی سیر تحول تاریخ با چه کسانی هماهنگی دارد؟ با کسانی که عمق و محتوای ان درک کرده و در تسریع روندهای آن میکوشند یا با کسانی که مقابل این روندها مقاومت کرده میخواهند سرعت آن را کند کرده یا به عقب اندازند؟
« II . مرحله اول انقلاب کمونیستی »
کمون پاریس
« کمون پاریس اولین تلاش عظیم برای فتح قله های رهایی بشر بود؛ طلایه دار آینده بود. اما کمون پاریس فاقد رهبری لازم بود و توسط شناخت علمی لازم که قادر باشد در برابر حملات ضدانقلابی ناگزیر از سوی نیروهای نظم کهن ایستادگی کند و سپس تحول عمیق جامعه را در همه عرصه های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و ایدئولوژیک به پیش برد، هدایت نمی شد. بعضی ها که به جای نگرش علمی به تجربه کمون، با یک دید و روش رمانتیزه به آن نگاه می کنند، فقدان یک رهبری پیشاهنگ سازمان یافته و متحد بحول یک دیدگاه علمی مارکسیستی را یکی از فضایل کمون معرفی می کنند. اما در واقع، این یکی از بزرگترین نقاط ضعف کمون و یکی از عوامل عمده ای بود که به شکست کمون در فاصله بسیار کوتاهی بعد از استقرارش خدمت کرد. فقدان یک چنین رهبری ای – و تلاش برای عملی کردن فوری تدابیری که اساسا به نابودی هرگونه رهبری نهادینه شده می انجامید – یکی از علل عمده ناتوانی کمون بود: کمون نتوانست به حد کافی نیروهای سازمان یافته ای را که مصمم به نابودی کمون بودند و می خواستند تضمین کنند که شبح انقلاب کمونیستی – که در نظر استثمارگران و ستمکاران بسیار دهشتناک است – دیگر هرگز سر بلند نکند، سرکوب کند. همانطور که مارکس مشخصا خاطر نشان کرد، کمونارها از حرکت فوری برای تسخیر سنگر ضدانقلاب که در ورسای (شهری در نزدیکی پاریس) واقع بود باز ماندند. بدین ترتیب، ضدانقلاب قادر به جمع آوری قوا، حرکت به سوی پاریس، وارد آوردن ضربه مرگبار به کمون و در این فرایند، کشتار هزاران نفر از مصمم ترین جنگاوران کمون شد.
اما ورای نتایج فوری که به درجه مهمی از کمبودها و محدودیت های کمون پاریس ناشی شد، واقعیت اینست که اگر کمون موفق به درهم شکستن حملات ضدانقلاب می شد و ادامه حیات می داد، با چالش بزرگتری روبرو می شد. یعنی با امر تجدید سازماندهی و متحول کردن کل جامعه و نه فقط شهر پاریس به مثابه پایتخت. قدرت کمون در پاریس، دوره ای درخشان اما به شدت کوتاه بود. کمون در صورت ادامه حیات می بایست یک اقتصاد بنیادا جدید و متفاوت خلق کند: یک اقتصاد سوسیالیستی. کمون می بایست این کار را در کشوری انجام دهد که کماکان بخش بزرگ آن را کشاورزان خُرد (دهقانان) تشکیل می دادند. کمون می بایست بر نابرابری و ستم عمیق و ریشه دار در سنت، به ویژه بر زنجیرهایی که طی هزاران سال زنان را اسیر کرده است غلبه می کرد. و در اینجا نیز بار دیگر نقاط ضعف و محدودیت های کمون آشکار شد: زنان نقشی حیاتی و قهرمانانه در ایجاد کمون و در نبرد برای دفاع از کمون بازی کردند. علیرغم این، آنان در درون کمون همچنان جایگاهی درجه دوم داشتند.»
در تمامی این قطعه بلند بالا حتی یکبار نام طبقه کارگر یا «پرولتاریای انقلابی» (و نیز مبارزه طبقاتی) و دیکتاتوری پرولتاریا( گرچه از سرکوب استثمارگران یا ستمکاران یعنی همان بورژوازی صحبت شده است) نیامده است. این تحریف تاریخ است. شاید تاریخ نگارش یافته، نادرست است و مارکس اشتباها فکر میکرد که کمون پاریس را طبقه کارگر (در پاریس) پدیدآورد و یا کمون نخستین شکل دیکتاتوری پرولتاریا بود.
روسیه- لنین
«کمتر از ٥٠ سال بعد از شکست کمون پاریس، در بحبوحه جنگ جهانی اول که میان امپریالیستها در گرفته بود، یک تحول انقلابی همه جانبه تر و عمیق تر در آنچه امپراتوری روسیه نامیده می شد آغاز شد. این انقلاب، تزار (شاه روسیه) را که حاکم موروثی آن امپراتوری بود سرنگون کرد و سپس طبقه سرمایه دار را که بعد از افتادن تزار می کوشید از «خلاء قدرت» استفاده کند و کنترل جامعه را به دست بیاورد، برانداخت. از طریق این انقلاب که توسط و. ای. لنین رهبری می شد، اتحاد شوروی به مثابه اولین دولت سوسیالیستی دنیا پا به عرصه وجود نهاد. و اگر چه لنین در سال ١٩٢٤ در گذشت اما برای چند دهه بعد از آن، تحول سوسیالیستی در اتحاد شوروی به پیش برده شد؛ هر چند که با تهدیدات بی وقفه و حملات پیاپی از سوی نیروهای ضدانقلابی از درون و بیرون کشور روبرو شد که شامل تجاوز گسترده آلمان امپریالیستی نازیست به اتحاد شوروی در دوران جنگ جهانی دوم و نابودی بیست میلیون نفر از شهروندان شوروی و تخریب عظیم کشور در نتیجه این تجاوز نیز می شد.
لنین در جریان رهبری انقلاب روسیه برای برداشتن نخستین گام بلندش، یعنی کسب قدرت سیاسی و تحکیم آن و قدم گذاشتن در جاده تحول سوسیالیستی، ) شاید جلوی آنها چندین جاده بود و آنها پس از غور و تفحص فراوان بالاخره جاده سوسیالیسم را انتخاب کردند.) بر راهگشایی های علمی مارکس تکیه کرد و به تکامل علم زنده مارکسیسم ادامه داد. او از کمون پاریس و نیز از تجربه تاریخی جامعه بشری و گسترده تر از آن از تجربه دنیای طبیعی، درس های مهمی بیرون کشید. یکی از تکاملات مهم لنین منظم و مدون کردن این شناخت بود که وجود یک حزب پیشاهنگ کمونیستی در توانمند سازی توده های مردم برای دست زدن به مبارزه ای آگاهانه برای سرنگونی حاکمیت سرمایه داران و سپس پیشبرد تحولات ریشه ای در جامعه در جهت رسیدن به هدف نهائی استقرار کمونیسم در جهان، اساسی است.
به علاوه لنین شناختی را که مارکس از طریق جمعبندی از درس های تلخ کمون پاریس تولید کرده بود به کار بست و تکامل داد: در انجام انقلاب کمونیستی نمی توان به ماشین حاضر و آماده دولت کهن که به نظام سرمایه داری خدمت می کند اتکاء کرد؛ بلکه ضروری است که این دولت را در هم شکست و از کار انداخت و یک دولت نوین را جایگزین آن کرد. یعنی به جای آنچه در واقع دیکتاتوری طبقه سرمایه دار (بورژوازی) است، ضروری است که حاکمیت سیاسی طبقهء به پاخاستهء انقلابی، دیکتاتوری پرولتاریا، به مثابه نوع بنیادا متفاوتی از دولت برقرار شود. این دولت نوین به شکل فزاینده ای توده های مردم را درگیر پیشبرد تحول انقلابی جامعه خواهد کرد. لنین تاکید کرد که به دو علت اساسی، این دیکتاتوری انقلابی ضرورت دارد:
١ ـ جلوگیری از اینکه استثمارگران قدیم و جدید درون کشور و در سایر بخش های دنیا، مبارزه توده های مردم برای ایجاد یک جامعه و دنیای بنیادا" نوین و پیشروی به سوی تحقق «چهار کلیت» را شکست دهند و به خاک و خون بکشند.
٢ ـ تضمین حقوق مردم در هر مقطع، حتی با وجود نابرابری هایی که به درجات گوناگون میان بخش های مختلف مردم طی مراحل مختلف گذار سوسیالیستی به کمونیسم باقی خواهد ماند. و همزمان ادامه ریشه کن کردن و نهایتا پشت سر گذاشتن این نابرابری های اجتماعی، به مثابه هدف دیکتاتوری پرولتاریا؛ و رسیدن به نقطه ای که در سراسر دنیا تقسیمات ستمگرانه اجتماعی دیگر نتواند سر بلند کند؛ و دولت به مثابه یک ابزار نهادینه شده برای اعمال قوانین و حقوق دیگر ضروری نباشد؛ و خود دولت نیز جای خود را به خود ـ مدیریتی مردم بدهد که در آنجا دیگر، تمایزات و تخاصمات طبقاتی وجود نخواهد داشت.
بگذارید مجددا از پیش نویس اساسنامه حزب خود نقل کنیم که:
همه دولت های پیشین به گسترش مناسبات استثمار و دفاع از آن، خدمت کرده اند؛ آن ها سلطه طبقات استثمارگر را به زور اعمال کرده، خود را علیه هرگونه تغییر اساسی در این مناسبات تقویت و تحکیم کرده اند. دیکتاتوری پرولتاریا بر عکس، از طریق الغای تمایزات طبقاتی و کل مناسبات خصمانه اجتماعی که به استثمار و ستم و بازتولید مداوم درگیری های مخرب در بین مردم می انجامد، در پی الغای نهایی خود دولت است. و برای ادامه پیشروی به سوی این هدف، دیکتاتوری پرولتاریا باید به شکل فزاینده ای توده های مردم را از بخش های مختلف جامعه به شکل موثری درگیر فرایند مدیریت جامعه و پیشروی به سوی هدف نهایی کمونیسم در سراسر دنیا کند.»
استالین
« طی چند سال کوتاهی که لنین در راس دولت نوین شوروی قرار داشت، گام نهادن در مسیر تحول اقتصاد و کل جامعه را رهبری کرد و به هدایت تئوریک و پشتیبانی فعال از مبارزات انقلابی در سراسر دنیا پرداخت. اما با مرگ لنین در سال ١٩٢٤ مصاف برای رهبری این فرایند در دنیای متخاصمی که تحت سلطه کشورهای قدرتمند امپریالیستی و سایر دولت های ارتجاعی قرار داشت، به دوش کسانی دیگر در حزب کمونیست شوروی، و مشخصا ژوزف استالین افتاد که به مثابه رهبر حزب ظاهر شده بود. این یک تجربه تاریخی بیسابقه بود: برای چند دهه، اقتصاد و نیز مناسبات اجتماعی به مفهومی گسترده (منجمله مناسبات بین زنان و مردان، و همینطور بین ملیت های مختلف)، نهادهای سیاسی، فرهنگ جامعه و جهانبینی توده های مردم دستخوش تغییراتی عمیق شد. استاندارد زندگی مردم در همه عرصه ها، منجمله در خدمات درمانی، مسکن، آموزش و پرورش و سوادآموزی، بهبود عظیمی یافت. ولی بالاتر از همه، قیود استثمار و بار سنت های هزاران ساله از دوش توده های مردم برداشته شد. در همه عرصه های زندگی و جامعه، دستاوردهای عظیمی حاصل شد اما جای تعجب نیست که محدودیت ها و کمبودها و اشتباهات واقعی بسیار نیز وجود داشت. بعضی از این ها به اوضاعی که اتحاد شوروی به مثابه تنها دولت سوسیالیستی دنیا برای چند دهه (تا بعد از جنگ جهانی دوم) در آن به سر می برد مربوط می شد. و بعضی دیگر به مشکلاتی که در زمینه دیدگاه، رفتار و روش کسانی که این فرایند را رهبری می کردند و مشخصا استالین وجود داشت. با در نظر گرفتن دورنمای تاریخی ضروری، و به کار بست یک رفتار و روش علمی و ماتریالیستی و دیالکتیکی، و در ضدیت با تحریف ها و بهتان زنی های ظاهرا پایان ناپذیر علیه سوسیالیسم و کمونیسم، می توان و می باید به این نتیجه روشن رسید که تجربه تاریخی سوسیالیسم در اتحاد شوروی (و بیش از آن در چین بعد از استقرار سوسیالیسم) قطعا مثبت بود؛ حتی با وجود جوانب منفی غیر قابل انکاری که باید عمیقا از آنها درس بگیریم.»
در تمامی قطعات مربوط به کمون پاریس و انقلاب روسیه، لنین و استالین هیچ نامی از طبقه کارگر و حزب طبقه کارگر، مبارزه طبقاتی و چیزهایی از این گونه آورده نشده است. در بخش مائو تنها یکبار اشاره به طبقه کارگر قلیل العده شده است(بی آنکه از رهبری این طبقه بر انقلاب چین تحت رهبری حزب کمونیستش نام برده شود). بطور کلی این طبقه و مبارزه طبقاتی آن محو است.
از سوی دیگر تا اینجا تنها در یک بند و مکرر از دیکتاتوری پرولتاریا نام برده شده است؛ اما از یک سو این مفهوم در این مانیفست بشدت کمرنگ است و از سوی دیگر همه محتوی آن بر مبنای تجارب بدست آمده بویژه در شوروی و چین بروشنی توضیح داده نشده است.
باید اشاره کنیم که تاکید بر وجه دموکراسی پرولتری یعنی تلاش در درگیر کردن اکثریت باتفاق طبقه کارگر و زحمتکشان، زنان، جوانان و در امر ساختن سوسیالیسم در تمامی ابعاد آن ،سیاسی، اقتصادی و فرهنگی امری است ضروری. اما این نباید به قیمت فراموش کردن یا کم اهمیت کردن وجه دیکتاتوری این حکومت تمام شود.
دولت در اساس یا بطور عمده یعنی دیکتاتوری. در تاریخ دولتی وجود نداشته که دیکتاتوری نبوده باشد. یعنی گر چه دولتهایی بوده اند که دموکراسی را حتی برای طبقه ی خود یعنی طبقه ی حاکم نیز اعمال نکرده اند(مانند حکومت های استبدادی) و یا بطور کامل و همه جانبه اعمال نکرده اند(نظیر بیشتر حکومت ها حتی بورژوازی) اما بی تردید همواره دیکتاتوری را به گونه ای بیدریغ و تا جایی که توانسته اند بر مخالفین خود اعمال کرده اند. زمانی انگلس نوشت که هیچ طبقه ای به دولت نیاز ندارد مگر از بابت سرکوب دشمنان خود.
دیکتاتوری پرولتاریا همچنانکه لنین گفت« بیدریغ ترین وبی امان ترین جنگ طبقه جدید علیه دشمن مقتدرتر یعنی بورژوازی است که مقاومتش پس از سرنگونی (ولو در یک کشور ده بار فزونتر گردیده و اقتدارش تنها ناشی از نیروی سرمایه بین المللی بورژوازی نبوده بلکه ناشی از نیروی عادت و نیروی تولید کوچک نیز هست...» و« دیکتاتوری پرولتاریا عبارت است از یک مبارزه سرسخت، خونین و بی خون، قهری و صلح آمیز، جنگی و اقتصادی، تربیتی و اداری بر ضد نیروها و سنن جامعه ی کهنه.» ( لنین، بیماری کودکی «چپ روی» در کمونیسم منتخب آثار 2 جلدی،جلد دوم قسمت دوم صفحات411 و439)
در مورد دیکتاتوری پرولتاریا در حالیکه ما باید همواره بر وجه دموکراسی و گسترش تمام و کمال و همه جانبه آن تاکید ورزیم اما این هرگز نباید بر وجه دیکتاتوری آن سایه افکند. زیرا چنانچه طبقه ای(یا گروهایی) نباشند که بخواهند بسوی نظام سرمایه داری گام بردارند یا برای بازگشت آن تلاش کنند، آنگاه طبقه کارگر به دولت نیز نیازی نخواهد داشت و دیکتاتوری پرولتاریا یعنی دولت بزودی شروع به خواب رفتن یا «آب رفتن» میکند یعنی به مرور کوچک و کوچکتر شده و پس از آن بکلی حذف میگردد. بنابراین نیاز به دولت نه از بابت دموکراسی- زیرا دموکراسی در جامعه کمونیستی تبدیل به عادت خواهد شد- بلکه درست از بابت دیکتاتوری یعنی آن چیزهایی است که مارکس، انگلس، لنین و مائو روی آن تاکید کرده اند.
مائو
« این مائو تسه دون بود که برای چند دهه مبارزات انقلابی را در چین رهبری کرد. نقطه اوج این مبارزه، پیروزی مرحله اول این انقلاب با برقراری جمهوری خلق چین در سال ١٩٤٩ بود. برای فهم اهمیت عظیم این مساله لازم است توجه داشته باشیم که خرد متعارف منجمله درون جنبش کمونیستی بر آن بود که در کشوری مانند چین نمی توان دست به انقلابی زد که به سوسیالیسم بینجامد و به بخشی از مبارزه جهانی برای تحقق هدف نهایی کمونیسم تبدیل شود. این چیزی بود که به واقع تحت رهبری مائو انجام شد. چین نه تنها یک کشور عقب مانده و عمدتا دهقانی بود (که این البته در مورد روسیه نیز به هنگام انقلاب ١٩١۷ صدق می کرد) بلکه یک کشور سرمایه داری هم به حساب نمی آمد. چین تحت سلطه دیگران، یعنی کشورهای سرمایه داری امپریالیستی بود. اقتصاد و جامعه چین به طور کلی تابع دستور العمل های سلطه امپریالیست های خارجی بود. انباشت سرمایه در چین به همین امپریالیست ها خدمت می کرد. به همین دلایل، انقلابی که مائو در چین رهبری کرد به فوریت هدف سوسیالیسم را دنبال نکرد بلکه یک جبهه متحد گسترده را علیه امپریالیسم و فئودالیسم (و سرمایه بوروکراتیک را که متصل به امپریالیسم و فئودالیسم بود) بنا کرد. این انقلاب نه از راه تمرکز در شهرها و در میان طبقه کارگر قلیل العده، بلکه از طریق انجام یک جنگ درازمدت انقلابی انجام شد. پایگاه این جنگ در میان دهقان و در مناطق وسیع روستایی بود. این جنگ به شکل محاصره شهرها از طریق روستا و سرانجام غلبه بر نیروهای ارتجاعی در دژهایشان در شهرها و کسب سراسری قدرت پیش رفت و مرحله اول این انقلاب را به سرانجام رساند و راه را برای سوسیالیسم گشود.
اما همانطور که خود مائو تاکید کرد، این پیروزی علیرغم مهم و تاریخی بودنش، فقط گام نخست از یک راهپیمایی طولانی بود. چالش فوری مقابل پا، پیشروی در جاده سوسیالیستی بود؛ در غیر این صورت حتی پیروزی های اولیه انقلاب هم از دست می رفت. یعنی کشور بار دیگر تحت سلطه طبقات استثمارگر و قدرت های امپریالیستی خارجی قرار می گرفت. اما این همه ماجرا نبود. زمانی که فرایند ساختمان یک اقتصاد سوسیالیستی و انجام تغییرات مربوطه در سایر عرصه های جامعه به پیش رفت و مائو این تجربه اولیه را جمعبندی کرد، او به شکل فزاینده ای به ضرورت تدوین یک برخورد متفاوت به تحول سوسیالیستی نسبت به «الگویی» که در اتحاد شوروی پیاده شده بود، پی برد. برخورد مائو به این مساله به ابتکار عمل مردم در سطوح پایه ای و حیطه های محلی بیشتر میدان داد و بالاتر از هر چیز، از تاکید بیش از حد بر فن آوری کاست. هر چند که مائو تکامل فن آوری پیشرفته تر را امری بسیار مهم می دانست اما تاکید او در درجه اول و بیش از هر چیز بر ابتکار عمل آگاهانه توده های مردم بود. این برخورد در شعار «انقلاب را درک کنید و تولید را بالا ببرید» فشرده شد که خط راهنمای اساسی برای پیشبرد ساختمان اقتصادی به شیوه ای بود که به تحکیم پایه و اساس پیشرفت مداوم در جاده سوسیالیستی و تقویت متقابل تحول انقلابی روابط تولیدی و روبنای سیاسی و ایدئولوژیک بینجامد.
همه اینها به مهم ترین و تعیین کننده ترین خدمت مائو به امر انقلاب کمونیستی مربوط بوده و بخشی از فرایند تکوین و تدوین این مهمترین خدمت مائو تسه دون بودند: یعنی تئوری ادامه انقلاب تحت دیکتاتوری پرولتاریا به سوی هدف نهایی کمونیسم. مائو روند تبدیل این تئوری به یک جنبش قدرتمند انقلابی توده های مردم در جریان انقلاب فرهنگی در چین را رهبری کرد. انقلاب فرهنگی از میانه دهه ١٩٦٠ آغاز شد و به مدت یک دهه ادامه یافت. بار دیگر مائو با گسست از «خِرَد ِ دریافت شده» از جنبش کمونیستی، دست به یک تجزیه و تحلیل راهگشا زد. او گفت که در سراسر دوران سوسیالیسم، شرایط مادی که خطر شکست انقلاب سوسیالیستی را در بر دارد پا بر جا می ماند. تضادهای موجود در زیر بنای اقتصادی، و در روبنا، و در رابطه میان زیربنا و روبنای کشورهای سوسیالیستی، و نیز نفوذ و فشار و حملات مستقیم دولت های امپریالیستی و ارتجاعی در هر مقطع معین، به اختلافات طبقاتی و مبارزه طبقاتی درون یک کشور سوسیالیستی پا خواهند داد. این تضادها دائما امکان افتادن جامعه به یکی از دو مسیر سوسیالیستی یا سرمایه داری را فراهم می کنند. این تضادها به ویژه یک طبقه بورژوای جاه طلب را در درون جامعه سوسیالیستی مرتبا بازتولید می کنند که فشرده ترین شکل بروز آن در بین افرادی از حزب کمونیست، مشخصا در عالیترین سطوح حزب، است که خطوط و سیاست های تجدید نظر طلبانه را به کار می بندند. اینان همان کسانی هستند که اسم کمونیسم را به کار می برند اما در واقع خادم امپریالیسم اند و همه چیز را به جانب سرمایه داری سوق می دهند. مائو این تجدید نظر طلبان را به مثابه «افراد صاحب قدرتی» مشخص کرد که «راه سرمایه داری را در پیش گرفته اند.» او خاطر نشان کرد که مبارزه میان کمونیسم ورویزیونیسم ( مائو عموما از مبارزه میان مارکسیسم و رویزیونیسم صحبت کرده است. اگر کسی یا جریانی میخواهد تحت نام «سنتز نوین» مفهوم کمونیسم را بجای نظریه مارکسیسم، لنینسم و یا مائوئیسم، بکار برد، میتواند بکار برد، ولی حق ندارد این واژه را به جای کسان دیگر که دارد از زبان آنها بحث میکند، تعمیم دهد. همچنین در تمامی مباحث مربوط به رویزیونیسم در شوروی و چین تنها واژه رویزیونیسم بکار برده شده ولی به خطوط اصلی تئوریکی که رویزیونیسم به آن باور دارد و بر آن مبنا دست به تجدید نظر در مارکسیسم میزند حتی اشاره ای هم نشده است) تبارز فشرده تضاد و مبارزه درون جامعه سوسیالیستی بین راه سوسیالیستی و راه سرمایه داری در حیطه روبنا است. مائو تشخیص داد و تاکید کرد که تا وقتی که این شرایط مادی و بازتاب های ایدئولوژیک آنها وجود دارند، هیچ تضمینی برای عدم عقبگرد انقلاب و عدم احیای سرمایه داری وجود ندارد. و هیچ ابزار سهل و ساده ای برای ممانعت از این امر هم وجود ندارد. و هیچ راه حلی جز ادامه انقلاب برای محدود کردن و بالاخره ریشه کن کردن و نابودی نابرابری های اجتماعی و سایر نشانه های سرمایه داری که به این خطر پا می دهند، همراه با پیشرفت انقلاب در سراسر دنیا، نیز وجود ندارد.
در اهمیت این تحلیل تئوریک مائو هر چه بگوییم کم گفته ایم. این تحلیل بخش بزرگی از اغتشاش فکری بر سر چگونگی و چرایی خطر احیای سرمایه داری در جامعه سوسیالیستی را بر طرف کرد و خط راهنمای اساسی را برای بسیج توده ها جهت پیشروی در جاده سوسیالیسم، و در تقابل با نیروهای رویزیونیستی که جهت گیری و عمل شان دقیقا به همان احیای سرمایه داری منجر می شد، فراهم کرد. انقلاب فرهنگی در چین، تجسم زنده همان بسیج انقلابی توده ای بود که در آن ده ها و صدها میلیون نفر بر سر مسائلی که در جهت گیری جامعه و انقلاب جهانی تاثیر تعیین کننده داشتند بحث و مبارزه می کردند. این خیزش توده ای موفق شد به مدت ده سال نیروهای احیای سرمایه داری منجمله مقامات عالیرتبه در حزب کمونیست چین نظیر دن سیائو پین را عقب بنشاند و در وضعیت تدافعی قرار دهد. اما کمی بعد از مرگ مائو در سال ١٩۷٦ این نیروها که نهایتا تحت رهبری دن سیائو پین قرار داشتند هر چند برای مدتی این هدایت از پشت پرده انجام می شد، موفق به انجام کودتا شدند. این ها از ارتش و نهادهای دیگر دولتی برای سرکوب انقلابیون استفاده کردند؛ چندین و چند هزار نفر را کشتند؛ و تعداد بسیار زیادی دیگر را زندانی کردند؛ و دست به کار احیای سرمایه داری شدند. متاسفانه، این امر نمایش زنده ای از همان خطری بود که مائو به روشنی خاطر نشان کرد و پایه و اساس آن را به شکل نافذی مورد تجزیه و تحلیل قرار داد.
III . پایان یک مرحله ـ از این تجربه تاریخی چه نتایجی را می باید و نمی باید گرفت
«با کودتای رویزیونیستی و احیای سرمایه داری در چین، که بیست سال بعد از به قدرت رسیدن رویزیونیست ها در اتحاد شوروی انجام گرفت، نخستین موج انقلاب کمونیستی به پایان رسید. اساسنامه حزب ما این نکته را به طور خلاصه و روشن چنین بیان می کند:
«اینک چند دهه از زمانی که پرولتاریای انقلابی قدرت را در یک کشور در دست داشت می گذرد. امروز هیچ کشور سوسیالیستی در دنیا موجود نیست، علیرغم اینکه ممکنست برخی کشورها چنین عنوانی به خود بدهند.»
به علاوه، این عقبگرد سوسیالیسم و امر کمونیسم – و نابودی اتحاد شوروی که خود از مدت ها پیش دیگر کشوری سوسیالیستی نبود – نیروهای مرتجع را به حرکات جنون آمیز و وحشیانه واداشته است. چرا که این موجودات بیرحم در عمق وجود خود از انقلاب کمونیستی و تحول ریشه ای جامعه که این انقلاب تجسم می بخشد، متنفرند. اینان مدام و به هر وسیله ممکن برای شکست و نابودی این انقلاب کوشیده اند. اینان بر تلاش های خود برای لجن پاشی علیه کمونیسم و تحول رهاییبخش جامعه که کمونیسم نماینده آن است، افزوده اند. یعنی اینان تلاش کرده اند برای این که دیگر هیچگاه انقلاب کمونیستی سر بلند نکند، تهاجم بی وقفه ایدئولوژیکی را برای تحریف کردن و بهتان زدن به این انقلاب به راه اندازند؛ نظام سرمایه داری را پیروز بی برو و برگشت اعلام کنند؛ رویای یک دنیای بنیادا متفاوت و بهتر (و مشخصا رویای انقلاب کمونیستی با هدف ایجاد چنان دنیایی) را کابوس تصویر کنند؛ و کابوس واقعی و ظاهرا پایان ناپذیر (یعنی نظام موجود) را عالیترین تجسم امکان بشری جلوه دهند.»
در این جا امکان تدوام سرمایه داری به «کابوس واقعی» تشبیه شده و از واژه «ظاهرا پایان ناپذیر» سخن به میان آمده است. این یعنی، باطنا و واقعا پایان پذیر، ونه صرفا به مثابه نتیجه فعالیتهای انقلابی بلکه به معنای نفس درونی این سیستم و وجود ضرورت عینی رشد متضاد آن یعنی سوسیالیسم. این یعنی گندیدگی یک سیستم اقتصادی وبرخاستن امکان ضرورت از آن. تداوم سرمایه داری بیش از انکه ناشی ازبرابری امکانات مساوی برای تکامل باشد ناشی از پروسه ای است که بیش از هر چیز نیازمند زمان و بررسی های مداوم در چگونگی نفی و تغییراین نظام است.
مجسم کنید اوضاعی را که بنیادگرایان مسیحی ِ معتقد به خلقت، قدرت را به دست گرفته باشند و در آکادمی های علوم و کل جامعه، سرکوب علم تکامل را آغاز کرده باشند. مجسم کنید که آنان در این مسیر تا زندانی و اعدام کردن مشهورترین دانشمندان و مدرسانی که بر آموزش تئوری تکامل و اشاعه عمومی این شناخت اصرار می ورزند جلو رفته اند. مجسم کنید که اینان تئوری تکامل را به مثابه یک واقعیت علمی کاملا تثبیت شده مسخره و لگدمال می کنند، و آن را به عنوان نظریه ای انحرافی و خطرناک تقبیح و تمسخر می کنند که علیه «حقیقت» شناخته شدهء قصه انجیلی خلقت و نظریه های مذهبی «قانون طبیعی» و «نظم محتوم الهی» است. و در ادامه، مجسم کنید در چنان اوضاعی بسیاری از «اتوریته های» روشنفکری و کسانی که از آنان پیروی می کنند، با این موج همراه شوند و اعلام کنند: «اعتقاد به تکامل به مثابه یک تئوری کاملا تثبیت شده علمی و تحمیل این باور به مردم، نه تنها ساده لوحانه بلکه جنایتکارانه است. حالا می توانیم ببینیم، «عقل سلیم» که هیچکس آن را زیر سوال نمی برد (پس چرا ما باید آن را زیر سوال ببریم؟) به ما می گوید که علم تکامل، تجسم جهانبینی ای است (و به اعمالی می انجامد) که نوع بشر را بدبخت می کند. کسانی که علم تکامل را تبلیغ می کردند ما را با اطمینان بخشی متکبرانه خود فریب دادند. حالا می توانیم ببینیم که هر چه موجودیت دارد یا وجود داشته، نمی تواند بدون دخالت هدایتگر یک "طراح هوشمند" به وجود آمده باشد.» و بالاخره مجسم کنید در چنان اوضاعی، حتی بسیاری از افراد که در گذشته درک بهتری داشتند، جهت گم کرده و روحیه باخته شده اند؛ و اگر به شکل خجالتی یا آشکار به گروه همنوایان تسلیم طلبی و تقبیح نپیوسته باشند، از ترس سکوت اختیار کرده اند
در این متن چندین بار به تئوری تکامل اشاره شده است و آن را یک «واقعیت علمی تثبیت شده» نامیده است. اما چنین اشارات کلی و عامی به هیچوجه وجه جای این نکته را نمیگیرد که اگر تکامل قانون عام، گریز ناپذیر و جبری طبیعت، تاریخ و شناخت انسان است، پس شکل بروز این قانون جبری در یک نظام خاص یعنی سرمایه داری چگونه خواهد بود؟ این نظام همینطوری و فی البداهه تکامل خواهد یافت یا نخیر! در این نظام تضادهایی عینی وجود دارد و سرمایه داری و بورژوازی هر چه که خود را بیشتر رشد دهد، بناگزیر و جبری ضد یا نفی کننده خود را یعنی کمونیسم و مولد آن یعنی طبقه کارگر را نیز رشد میدهد.
در اینجا تاکید به روی قانون جبری و اجتناب ناپذیر تکامل جای خود را به تاکید بر ممکن بودن و نه جبری بودن کمونیسم و باز بودن جاده های نامعلوم و «نمیدانم چیست» تکامل میدهد.
نکته ای دیگر در خلاف نکته بالا: اشاره به شکست موقتی سوسیالیسم( موقتی!؟) یعنی اینکه که پیروزی نهایی از آن سوسیالیسم است و این به مفهوم اجتناب ناپذیری بودن ان است.
پایان مرحله اول انقلاب کمونیستی، بسیاری جوانب و نتایج را در بر داشته که قابل قیاس با چنان اوضاعی است. یکی از این جوانب و نتایج، پایان آمدن افق دید و سطح توقعات و آرزوهاست: حتی در بین بسیاری افراد که زمانی درک بهتری داشتند و در پی چیزهای عالیتری بودند، این اوضاع در کوتاه مدت به قبول این ایده انجامیده که در واقعیت و حداقل در آینده قابل رویت، هیچ آلترناتیوی در مقابل دنیای تحت سلطه امپریالیسم و دیگر استثمارگران نمی تواند موجود باشد. و قبول این ایده که حداکثر چیزی که آدم می تواند امیدش را داشته باشد و در جهتش فعالیت کند برخی تعدیلات فرعی درون چارچوب مصالحه با نظام موجود است. یعنی اینکه هر کار دیگر – و به ویژه تلاش برای یک گسست انقلابی از محدوده های این نظام، با هدف دستیابی به یک دنیای بنیادا متفاوت یا کمونیستی – امری غیر واقع بینانه و به ناچار بدبخت کننده است.
این هم نقد اپورتونیسم و رویزیونیسم نوین! یا لیبرالیسم و راههای مسالمت آمیز! دیگر چی میخواهید؟ انسان یاد حکمت(و عموم اپورتونیستها) میافتد که همه چیز توی کتابش میریخت و اگر به کسی میگفتی که ای بابا این حکمت اصلا قهر انقلابی و یا دیکتاتوری پرولتاریا را قبول نداره و مثلا بیا نگاه کن به یک دنیای بهتر و یا جزوه تفاوتهای ما و یا کمونیسم کارگری و... ! آن هوادار حکمت اینها را ورق میزد و نشانت میداد میگفت: «بفرما اینجا هم از انقلاب نام برده، اینجا هم گفته انقلاب مسلحانه و اینجا هم گفته حکومت طبقه کارگر... » این نوع درهم گویی ها و دکان عطاری باز کردنها فرق دارد با بررسی و یا شرح روشن و منظم دیدگاهها و مواضع مارکسیسم. برای نمونه میتوانید دیدگاهها و مواضع مانیفست نوین را مقایسه کنید با علم انقلاب و یا خدمات پایان ناپذیر مائو. این دو کتاب البته بری از اشکال نیستند. اما در مسئله بالا با مانیفست فرق کیفی دارند.
اما روشن کردن تمایز میان مارکسیسم و لیبرالیسم: این امری است که در هر جزوه ساده مارکسیستی در مورد آن بحث میشود و خط روشنی بین دو دیدگاه در مورد هر مسئله کشیده میشود، چه برسد به یک مانیفست نوین. در این مانیفست این خط تمایز بنیادی تنها در همین چند عبارت خلاصه شده ان هم با این سبک لیبرالی. برخورد به جریانهای گوناگون خرده بورژوایی و بورژوایی نیز بسیار ضعیف و ناچیز است. بطور کلی و در دنبال کردن یک خط اپورتونیستی- لیبرالی مبارزه طبقاتی عملی برای این جریان ارزشی ندارد و بر همین سیاق مبارزه ایدئولوژیک با جریانهای بورژوایی نیز اهمیتی ندارد.
در عین حال، در «خلائی» که به واسطه سرنگونی سوسیالیسم و به همراهش عقبگرد کمونیسم ایجاد شده، و با ادامه و حتی تشدید ویرانگری های امپریالیسم، یعنی با همه زیر و رو شدن ها و آشوب ها و ستمی که برای میلیاردها نفر در سراسر دنیا به همراه دارد، ما شاهد رشد قابل توجه بنیادگرایی مذهبی و تبارز سازمان یافته آن در بسیاری از بخش های دنیا منجمله در بین درمانده ترین ستمدیدگان بوده ایم. از میان امپریالیست های غارتگر و کشتارگر و بنیادگرایان متعصب مذهبی، امپریالیست ها قوی تر محسوب می شوند و بیشتر لطمه می زنند و با این کار بنیادگرایان مذهبی را تحرک بیشتری می بخشند. اما هر دوی اینها، زنجیرهای واقعی اسارت و حجاب تاریک بردگی و جهل اجباری را نمایندگی می کنند. این دو حتی زمانی که با هم ضدیت می ورزند یکدیگر را تقویت می کنند.
اما همه اینها نمی تواند نافی واقعیت باشد: واقعیت این دنیای زیر سلطهء نظام سرمایه داری ـ امپریالیستی و دهشت های روزمره ای که برای اکثریت عظیم نوع بشر تولید می کند؛ واقعیت کمونیسم و اینکه چه چیزی را نمایندگی می کند؛ واقعیت امکان راهگشایی ها و پیشروی های جدید در جاده انقلاب کمونیستی.
زمانی که ما با دیدگاه و روش علمی، تجربه غنی اولین کشورهای سوسیالیستی و به طور کلی مرحله اول انقلاب کمونیستی را بررسی می کنیم، می توانیم ببینیم که مسائل درست عکس آن چیزی است که مدام در گوش ما می خوانند. می گویند انقلاب کمونیستی در تلاش برای خلاصی از شر سرمایه داری، بیهوده می خواست بر یکسری خصوصیات به اصطلاح «تغییر ناپذیر» انسان ها غلبه کند در حالیکه این خصوصیات تغییر ناپذیرند و تعقیب اهداف خودخواهانه و منفعت جویانه اساس انگیزهء انسان ها در زندگی است و باید اصل هدایت کننده و محرک جامعه بشری باشد. اما مشکل این نبود. می گویند، تلاش برای تحقق چنین اهدافی، «خصلت بشری» را نقض می کند و بنابراین جامعه را به ورطه فاجعه می افکند و مردم را اسیر استبداد می کند. اما مشکل این نبود. مشکل این بود که این انقلاب های کمونیستی در عین آن که در نتیجهء ابتکار عمل آگاهانه مردمی که به دیدگاه کمونیستی مسلح شده بودند، تغییرات عمیقی در شرایط و در خود مردم ایجاد کردند اما این انقلاب ها در «خلاء» انجام نشدند؛ این انقلاب ها را مردمی که مثل «لوح نانوشته» اند، انجام ندادند. بلکه شرایط و مردم از دل جامعه کهن سر بلند کرده بودند و «نشانه های» آن جامعه (و هزاران سال سنت که مناسبات ستمگرانه بین مردم را تجسم می بخشد و منطقی جلوه می دهد) را با خود حمل می کردند. و جوامع سوسیالیستی جدید که از طریق این انقلابات به ظهور رسیدند در دنیایی متولد شدند که کماکان تحت سلطه امپریالیسم قرار داشت. و امپریالیسم کماکان از یک قدرت عظیم واقعی اقتصادی و سیاسی و نظامی برخوردار بوده است.
سوسیالیسم همانطور که مارکس و لنین به مفهومی پایه ای درک کردند و مائو آن را کاملتر کشف کرد و توضیح داد، هدفی در خود نیست: سوسیالیسم هنوز کمونیسم نیست بلکه گذار به کمونیسم است؛ یعنی جامعه ای که نمی توان به آن در این یا آن کشور دست یافت، بلکه فقط در مقیاسی جهانی و به وسیله سرنگونی همه طبقات حاکمه مرتجع و الغای تمام مناسبات استثمارگرانه و ستمکارانه در همه کشورها، امکان پذیر است. طی کل مرحله گذار سوسیالیستی، دولت های ارتجاعی کماکان موجود هستند و برای مدتی دولت های سوسیالیستی نو ظهور را محاصره و تهدید خواهند کرد. بقایای جامعه کهن کماکان در روابط تولیدی و در روبنای سیاست و ایدئولوژی و فرهنگ درون جامعه سوسیالیستی وجود دارد. این در حالی است که پیشروی در جاده سوسیالیستی به محدود کردن این بقایا می انجامد و جوانب مهمی از آنها را در جهت هدف نهایی کمونیسم تغییر می دهد... اما به علت همه اینها، این امکان باقی می ماند که دست گذشته، که هنوز نمرده و کماکان قدرتمند است، می تواند بر جامعه تسلط پیدا کند و آن را به عقب برگرداند. به طور خلاصه، به همین علل، خطر احیای سرمایه داری در سراسر مرحله گذار سوسیالیستی همچنان به موجودیت خود ادامه می دهد. این خطر را فقط با ادامه انقلاب درون کشور سوسیالیستی و انجام این کار به مثابه بخشی از انقلاب کمونیستی در سراسر دنیا و در عین حال حمایت و تقویت فعال چنین انقلابی می توان به مصاف طلبید و شکست داد.
واژگونی سوسیالیسم و آنچه در واقع احیای سرمایه داری در اتحاد شوروی و چین است، موردی از اینکه «انقلاب کودکان خود را می بلعد» نیست... یا موردی از اینکه «انقلابیون توطئه گر کمونیست» بعد از کسب قدرت «به مستبدان تمامیت خواه تبدیل می شوند» نیست... یا موردی از اینکه «رهبران بوروکرات که دائم العمر در مسند قدرت خیمه زده اند دمکراسی (بورژوایی) را سرکوب و خفه می کنند» نیست... یا هیچکدام از نظرات اساسا نادرست و غیر علمی که این روزها بی وقفه در حمله به کمونیسم تبلیغ می شود، نیست. کسانی که مستقیما باعث شکست انقلاب در اتحاد شوروی و چین شدند در واقع افرادی بودند که عالیترین مقام ها را در حزب و دولت انقلابی داشتند، اما آنان نوعی گروه بی چهره، بی طبقه، و بوروکرات هایی که جنون قدرت برای قدرت دارند، نیستند. آنان همانگونه که مائو خصوصیتشان را ترسیم کرد، افرادی صاحب قدرتند که راه سرمایه داری در پیش گرفته اند. آنان نماینده سرمایه داری هستند نه کمونیسم. آنان به طور مشخص نماینده بقایای سرمایه داری اند که هنوز به طور کامل ریشه کن و پشت سر گذاشته نشده است. و در کوتاه مدت، نمی توان آن را در محدوده های این یا آن کشور سوسیالیستی معین ریشه کن کرد و پشت سر گذاشت.
این واقعیت که این رویزیونیستها مقامات بلند پایه در دستگاه حزب و دولت هستند نشانگر نوعی عیب اساسی در کمونیسم یا در انقلاب کمونیستی و جامعه سوسیالیستی به نحوی که تاکنون به منصه ظهور رسیده، نیست. مساله این نیست که باید دنبال یک ابزار و الگوی کاملا متفاوت برای ایجاد یک دنیای بنیادا متفاوت بگردیم. علل این عقبگردهای سوسیالیسم عمیقتر از اینهاست، و این علل با یک درک کمونیستی علمی از جامعه، خاصه از سوسیالیسم به مثابه یک گذار از سرمایه داری به کمونیسم، خوانایی دارد: این علل در بطن تضادهایی جای دارد که جوانب مهمی از آن از جامعه قدیم به جامعه جدید حمل شده اند. جامعه کهنه، سرنگون شده اما این جوانب و تاثیرات هنوز کاملا متحول نشده اند. این تضادها ـ منجمله تضاد بین کار فکری و کار یدی که به طور لاینفکی به تقسیم جامعه به طبقات وابسته است و خود یک تقسیم درونی و عمیق در کل جوامع تحت حاکمیت طبقات استثمارگر را تشکیل داده است ـ هم نیاز به یک پیشاهنگ متشکل کمونیستی برای رهبری انقلاب و نه فقط در امر سرنگونی نظام سرمایه داری بلکه در ادامه انقلاب در جامعه سوسیالیستی را مطرح می کند، و هم در عین حال به خطر خیانت به انقلاب و سرنگون کردن انقلاب توسط افرادی که مواضع رهبری را درون حزب به دست دارند پا می دهد. بر حسب تکامل واقعی تاریخی جامعه بشری و راه های ممکن برای تغییر، در حال حاضر با مساله آلترناتیوهای واقعی در دنیای واقعی روبروییم. (این را می توانیم با امر تکامل در دنیای طبیعی و رابطه محدودیت و تغییر قیاس کنیم). اگر ما واقعا در پی تغییر ریشه ای این دنیا هستیم، یعنی می خواهیم استثمار و ستم را ریشه کن و لغو کنیم، مساله این نیست که: رهبری در مقابل فقدان رهبری، دمکراسی در برابر فقدان دمکراسی، دیکتاتوری در مقابل فقدان دیکتاتوری. بلکه مساله اینست: راه سوسیالیستی یا راه سرمایه داری. مساله اینست که رهبری، امور را کدام جهت هدایت می کند و دمکراسی ـ و دیکتاتوری ـ در خدمت چه نوع نظامی قرار دارد و آن را به پیش می برد. یعنی امور را به سوی تقویت و تداوم استثمار و ستم هدایت می کند یا به سوی نابودی واقعی استثمار و ستم و همراه با آن، نهایتا به سوی محو نیاز به یک حزب پیشاهنگ یا یک دولت، زمانی که شرایط مادی و ایدئولوژیک برای محقق کردن این امر با پیروزی کمونیسم در سراسر دنیا فراهم آید.
جمعبندی
«جمعبندی کنیم: مرحله اول انقلاب کمونیستی راه درازی را پیمود و در مسیر نبرد برای غلبه بر موانع واقعی پیشاروی و پیشروی به سوی دنیایی که در آن همه مناسبات استثمار و ستم بالاخره نابود شود و مردم از بُعد کاملا نوینی از آزادی بهره مند شوند و سازماندهی و تحول مداوم جامعه را با ابتکارات آگاهانه و داوطلبانه بیسابقه ای در تاریخ بشر به عهده گیرند، به چیزهای الهام بخش غیر قابل تصوری دست یافت. اما جای تعجب نیست که کمبودها و خطاهایی واقعی نیز (که برخی اوقات بسیار جدی بودند) در گام های عملی رهبران آن انقلابات و جوامع نوینی که ایجاد کردند و در نظرات و روش های آنان وجود داشت. این کمبودها و خطاها علت شکست ها در نخستین تلاش های انقلاب کمونیستی نبودند بلکه (حتی اگر شده به شکل فرعی) به آن شکست کمک کردند. فراتر از این نکته، کل تجربه مرحله اول (هم دستاوردهای حقیقتا الهام بخش و هم خطاها و کمبودهای واقعی که در دوران هایی بسیار جدی بودند ـ حتی اگر به طور کلی فرعی محسوب می شدند) باید به شکلی عمیق و همه جانبه مور مطالعه قرار گیرند تا بتوان انقلاب کمونیستی را در اوضاع نوینی که با آن مواجهیم به پیش برد و این بار حتی بهتر از بار قبل عمل کرد.»
جمعبندی تا اینجا:
«کمبودها و خطاها...حتی اگر بطور کلی فرعی محسوب میشدند... حتی اگر شده بشکل فرعی به آن شکستها کمک کردند». اما برای اینکه ما بتوانیم این اشتباهات «فرعی» را اصلاح کنیم و «بهتر از پیش عمل کنیم» لازم دیدیم که در تمامی وجوه اصلی یا چارچوب مارکسیسم یعنی اصول اساسی مارکسیسم تجدید نظر کنیم و «چارچوب نوینی» بوجود آوریم، و از این هم جلوتر رفته مارکس و لنین و مائو را کهنه و مربوط به گذشته دور و جزو «دایناسورهای تاریخ » قلمداد کنیم و بجای آنها به پیشواز جناب عظیم الشان حضرت والا باب آواکیان برویم که سالها منتظر فرصت بود تا خود را مارکسی نوین اعلام کند ( امری که در شرایط وجود رهبرانی که مبارزات عملی انقلابی را در کشورهای پرو و نپال رهبر ی میکردند، ممکن نبود). و اکنون که فرصت دست داد چنین کرد.
لنین در مورد رویزیونیسم که «هر مسئله ای را که تا حدی «تازگی» داشته باشد و هر تغییری در حوادث که کمی غیرمنتظره و پیش بینی نشده باشد، ولو فقط سرموئی و برای مدت کاملا کوتاهی مشی اصلی تکاملی را تغییر داده باشد، ناگزیر و همیشه موجب پیدایش انواع مختلف رویزیونیسم خواهد گردید.»( مارکسیسم و رویزیونیسم)
اکنون ما شاهد یکی دیگر از اشکال اپورتونیسم هستیم. شکلی که با توجه به شکست موقتی کمونیستها در عرصه جهانی و انحراف جزیی از مسیر تکامل، سر بر آورده است و تحت عنوان جمعبندی از اشتباهات گذشته و بر این مبنا که دور نخست دیکتاتوری پرولتاریا سپری شده است، در تمامی مباحث اساسی فلسفی و تاریخی مارکسیسم تجدید نظر میکند. مقایسه کنید آنچه را تا کنون ما درباره «سنتز نوین» و این مانیفست تا کنون گفته ایم با این عبارات لنین در مورد ماهیت اپورتونیسم و رویزیونیسم :
«امکان استدلال علمی سوسیالیسم و اثبات لزوم وناگزیری آن از نقطه ی نظر درک مادی تاریخ انکار شده است(مقایسه کنید با نفی اجتناب ناپذیری کمونیسم و طرح جاده های مختلف تکامل) واقعیت فقر و فاقه روز افزون و پرولتار شدن و تشدید تضادهای سرمایه داری انکار شده است( این کتابی است که پیش از دورانی که لنین کتاب امپریالیسم به مثابه ... را بنویسد نگارش یافته است.) حتی خود مفهوم «هدف نهایی» نیز بی پایه و اساس قلمداد شده(مقایسه کنید با ممکن بودن کمونیسم و جاده های مختلف تکامل) و ایده ی دیکتاتوری پرولتاریا بدون چون و چرا رد شده است(مقایسه کنید با مباحث باب در باره دیکتاتوری پرولتاریا و ناچیزی جایگاه آن در این مانیفست نوین ): تباین اصولی میان لیبرالیسم و سوسیالیسم انکار شده است.( در تمام متن مانیفست تنها یکبار با لیبرالیسم خط و مرز کشیده شده و توجهی جدی به انواع و اقسام اپورتونیسم و رویزیونیسم نشده است) تئوری مبارزه طبقاتی نیزکه گویا باجامعه دقیقا دموکراتیکی که بر طبق اراده آکثریت اداره میشود، تطبیق ناپذیر است رد شده است. (مقایسه کنید با درجه اهمیت مبارزه طبقاتی در این مانیفست )
بدین طریق مطالبه برگشت قطعی از سوسیال دموکراتیک انقلابی و روی آوردن آن به سوسیال رفرمیسم بورژوایی با برگشتی به همین اندازه قطعی به تنقید بورژوا مابانه از همه ایده های اساسی مارکسیسم، توام شده است.»
و این چیزی است که آینده این جریانات را رقم خواهد زد.
هرمز دامان
فروردین90
یادداشتها
1- همین ها را میتوان کمابیش در مورد حزب هوادار باب یعنی حزب کمونیست ایران (م- ل- م) گفت. این جریان بعد از سالهای 60 در حالی که اغلب سازمانها و جریانها در بگور سپردن نظریات اساسی مارکسیسم بر یکدیگر سبقت میجستند تا حدودی از اصول تئوریک مارکسیسم آن هم به شکل ترویجی، در حد مقالاتی در نشریه حقیقت دفاع کرد.
این جریان با دنباله روی مطلق از باب، توانایی دریافت عمیق مارکسیسم، کاربرد مستقل و نیز تلفیق آن با شرایط ایران را از دست داد. در حالیکه در ترجمه آثار باب و پیروان او- که شاید عده انگشت شماری در جنبش چپ ایران آن را میخواندند- یکه تاز بود( شاید بتوان نام این سازمان را بنگاه ترجمه و نشر آثار باب آواکیان نام نهاد. زیرا این تنها جریان پیرو باب در عرصه بین المللی است و تا جاییکه توانسته آثار او را از ریز و درشت به فارسی ترجمه کرده است) مقالات و جزوات این سازمان در بررسی، تحلیل و نقد مسائل انقلاب ایران بشدت ناچیز بود.
همچنین در نقد مباحث سازمانهای دیگر بویژه حزب کمونیست کارگری هرگز نتوانست مواضع درست و کارایی را اتخاذ کند؛ و ضرباتی عمیق به این جریان و جریانات مشابه وارد کند. مقالاتی که در نقد اکونومیسم می نگاشت خود بروی دیگر انحراف، یعنی بی توجهی مطلق حزب سیاسی که خود را نماینده سیاسی طبقه کارگر میداند به طبقه کارگر، تبلیغ و ترویج درمیان این طبقه، بالا بردن آگاهی سیاسی و نیز سازماندهی این طبقه در میغلطید. نظریات ابداعی این سازمان در مورد مسئله زنان نیز آغشته به نظریات انحرافی متعددی است که نگارنده در اولین فرصت به بررسی و نقد همه جانبه آنها دست خواهد زد.
2- نگاه کنید به مارکسیسم و نقادی آن از جانب «چپ» (نقدی برنظریات باب آواکیان) بخش نخست، «چپ روی» بیماری کودکی در کمونیسم. در آنجا من به نقد بی ارتباطی این عبارت با بحث مورد نظر باب دست زده ام
3- به پپوست 1 نگاه کنید.
4- به پیوست 2 نگاه کنید.
پیوست1
به این عبارات توجه کنید: « ...تدوین و تکامل تئوری انقلاب جهانی کمونیستی، مفهوم سوسیالیسم و دیکتاتوری پرولتاریا و ترجمه کردن این ها به نقشه و پراتیک انقلابی در جوامع گوناگون، وظیفه اساسی کمونیست هاست. اما علیرغم همه تغییراتی که نسبت به سه دهه پیش به وجود آمده، چند موضوع «دست نخورده» باقی مانده است. یکم، ضرورت وجود یک پیشاهنگ انقلابی کمونیستی که پرچم آلترناتیو را برافرازد. دوم، ضرورت دور افکندن توهمات مسالمت آمیز و اصلاح طلبانه و قانونی گرایانه و سازماندهی یک انقلاب قهرآمیز. سوم، ضرورت دست زدن به ابتکار عمل های مبارزاتی در زمینه های مختلف که پیشاهنگ را به مثابه یک پیشرو و رهبر واقعی و کارآمد به جامعه معرفی کند...» ( تاریخ چگونه نوشته می شود؟ به مناسبت بیست و نهمین سالگرد قیام مسلحانه پنجم بهمن آمل- سایت حزب کمونیست ایران م - ل- م)
«فقط چند موضوع دست نخورده مانده» ! یعنی بقیه موضوعات یا اصول بوسیله باب آواکیان دست خورده و به سنتز نوین کذایی تکامل یافته است. بد نیست اشاره کنیم که سه نکته دست نخورده، تنها نسبت به نظرات باب آواکیان در سه دهه پیش دست نخورده مانده است و گر نه نظریات باب در مورد هر سه موضوع، نسبت به نظریه مارکسیستی در همان سه دهه پیش هم گونه ای تجدید نظر جدی( چپ روانه یا راست روانه ) به حساب میآمد.
مثلا نظریه «حزب» آواکیان در سه دهه پیش، نسبت به نظریه حزب مارکس، لنین و مائو تغییر 180 درجه ای است. در نظر مارکس، لنین و مائو، حزب کمونیست در حالیکه از پیشروترین افراد طبقه کارگر و روشنفکران (و نه فقط از روشنفکران) تشکیل شده از مشی ای توده ای تبعیت میکند. در نظریه باب، نه وجود طبقه کارگر(کارگران پیشرو) که او به آن باور ندارد در حزب اهمیتی دارد و نه مشی توده ای واجد ارزشی است.
و یا مثلا در مورد مسئله دوم که بیشتر ژست چپ گرفتن است تا چپ بودن (و این البته در مورد بیشتر سازمانهای «چپ» راست در میآید) درهم نگری( اکلکتیسم ) را به جای دیالکتیک نشانده اند. مثلا دیالکتیک ماتریالیستی تاریخ و نظریه قهرانقلابی مارکسیستی در حالیکه هرگز استراتژی راه مسالمت آمیز را بجای استراتژی راه قهر آمیز نمینشاند و بر این نظر است که باید بطور مداوم - تبلیغی و ترویجی و در کشورهایی که جنگ خلق شکل اصلی کسب قدرت است بطور عملی- توده ها را با نظریه انقلاب قهر آمیز پرورش داد (برخلاف سمبل بازی های سازمانها و گروه های چپ که گاه به اشاره ای در این خصوص در برنامه ها یا در برخی جزوات خود، و البته نه به این واسطه که به ان باور دارند بلکه برای خالی نبودن عریضه و ایزگم کردن، بسنده میکنند ) این نکته را از نظر دور نمیدارد که تحت شرایط معین میتوان بین دو نوع مبارزه تلفیق به عمل آورد.
در مورد قهر انقلابی اشاره کنیم که دارای اشکال گوناگون قیام مسلحانه، جنگ خلق و همچنین آمیزشی از جنگ انقلابی و قیام مسلحانه است و نیز باید با تحلیل مشخص از شرایط مشخص هر کشور شکل مبارزه قهر آمیز در آن کشور را تعیین کرد و به فرمولهای کلی و انتزاعی و عمومیت بخشیدن های غیر معقول دست نزد؛ نه جنگ خلق را بجای قیام مسلحانه نشاند و نه قیام مسلحانه را بجای جنگ خلق.
در مورد استفاده از اشکال قانونی، اصلاح طلبانه و مسالمت آمیز باید در نظر داشت که در کشورهایی که حتی در کل جنگ خلق، شکل قهر آمیز مبارزه است باید میان بخشهایی که شکل اصلی مبارزه جنگ خلق است و مناطقی که باید مبارزات را قانونی، اصلاح طلبانه و مسالمت آمیز پیش برد، فرق گذاشت. مثلا تجربه کمونیستها در چین( و بلشویکها هنگام انقلاب 1905و 1917) گواهی است بر نکات بالا. در کشورهایی نیز که در کل قیام مسلحانه عمده است، باید شرایط را برای چنین قیامهایی آماده کرد و در موقع رخداد، توانست آنها را بطور پیروزمندانه ای رهبری کرد. در این کشورها در حالیکه در یک دوره زمانی مبارزه قانونی و مسالمت آمیز شکل عمده است در شرایط دیگر شکل مبارزه قهر آمیز عمده میشود. ضمن آنکه زمانی که مبارزه مسالمت آمیز عمده است ممکن در برخی زمانها و مکانها مبارزه مسلحانه عمده شود و نیز برعکس زمانی که مبارزه قهر آمیز عمده است در شرایط معین وجود شکلهای مسالمت آمیز نیز لازم و ضروری گردد.
برای گروه های مدعی چپ در ایران عبارت پردازی و شعارهای بی خاصیت دادن تبدیل به سنت ناپسند، مضر و نفرت انگیزی شده است و همه سعی میکنند برای حفظ هواداران خود و یا باصطلاح متهم نشدن به «محافظه کار»، در شعاری بودن و ادای رادیکال ها را درآوردن، از یکدیگر سبقت بگیرند و باصطلاح نشان دهند که خیلی چپ و انقلابی هستند. در حالیکه از نظر عملی در مبارزه طبقاتی در ایران بشدت راست هستند. وظیفه همه کمونیستهای واقعی است که علیه این جو قلابی بستیزند و ضمن تکیه به اصول و مواضع اساسی مارکسیسم، تحلیل مشخص از شرایط مشخص را بجای آن بنشانند.
در مورد مسئله سوم یعنی« ضرورت دست زدن به ابتکار عمل های مبارزاتی در زمینه های مختلف که پیشاهنگ را به مثابه یک پیشرو و رهبر واقعی و کارآمد به جامعه معرفی کند.» که بیشتر از آن بوی عملیات جدا از توده ( در صورتی که اصلا در آینده به چنین اعمالی دست زده شود) به مشام میرسد، نیز در آینده و در مقاله ای دیگر، به هنگام بررسی برخی تجارب در انقلاب ایران صحبت خواهیم کرد.
پیوست2
توجه کنیم که نام نشریه اینان از کارگر انقلابی به انقلاب تغییر یافت. و نیز در یک نوشته هوادار باب چنین میخوانیم(من این بخش را از پیوست بخش سوم نوشته خودم با نام مارکسیسم و نقادی ان از جانب چپ فصل اتحادیه کارگری با اندکی تغییر میآورم):« بگذارید كمی تحریك آمیز صحبت كنیم: دست ماركسیسم باز است كه در جریان تكامل و یا تصحیح شناخت و تحلیل خود از جامعه كنونی، تضادها و نیروهای محركه نظام موجود، مفهوم و نقش طبقه انقلابی را آنگونه كه تا به حال پذیرفته شده، زیر سوال ببرد. به این معنی، جانبداری ماركسیسم اساسا به معنی جانبداری از خود علم و حقیقت عینی و روش علمی برای تحلیل و تغییر جهان مادی است . » نكاتی درباره حقايق علمی و بينش كمونيستی، سایت جمعی از فعالین کارگری.
«مفهوم و نقش طبقه انقلابی را آنگونه که تا کنون پذیرفته شده زیر سئوال» بردن یعنی چه!؟ نویسنده مقاله که احتمالا یک روشنفکر است میخواهد برای کنار گذاشتن طبقه کارگر بعنوان نیروی مولد نوینی که گورکن سرمایه داری و سازنده آینده کمونیستی است، زمینه سازی کند و به آن پوشش علمی بدهد و در عوض نقش روشنفکران را گنده کند.
البته نه دست مارکسیسم بلکه دست «سنتز نوین » باب و «کمونیسم» باصطلاح انقلابی او باز است تا هر کاری میخواهد بکند. میتواند در پی به مقام خدایی رساندن نقش روشنفکران و حزبش، در برابر طبقه و توده، هر آسمان و ریسمانی ببافد، و حتی ژست «جانبداری از خود علم، حقیقت عینی و روش علمی برای تحلیل و تغییر جهان مادی» بگیرد؛ اما دست علم مارکسیسم نیز باز است تا نه تنها بر نقش طبقه کارگر آنگونه که تا کنون پذیرفته شده صحه بگذارد بلکه تاکیدی بیشتر بر آن در جنبش«چپ» ایران کند که تمامی تمجیدش از این طبقه عمدتا قلابی است و بر عکس در مجموع نخبه گرا است. بدینسان جانبداری از علم مارکسیسم، لنینسم و مائوئیسم یعنی جانبداری از نیروهای مولد نوینی که در بطن نظام سرمایه داری رشد و تکامل یافته اند، یعنی جانبداری از طبقه کارگر و توده های زحمتکش. یعنی خدمتگزار طبقه کارگر و زحمتکشان بودن وهمچنانکه مائو از قول لوسیون شاعر و نویسنده ی مارکسیست چین گفت یعنی«گاو کودک» یا به عبارت خود مائو «گاو طبقه کارگر و زحمتکشان بودن»! (منتخب آثار جلد 3، سخنرانی در محفل ادبی و هنری ینان، ص 145)
از سوی دیگر دست علم مارکسیسم باز است تا ضمن اهمیت قائل شدن برای نقش روشنفکران در جنبشهای انقلابی- دموکراتیک و انقلابی- کمونیستی بر این «حقیقت عینی» تاکید ورزد که تنها اقلیتی از روشنفکران قادرند تا پایان با طبقه کارگر و زحمتکشان باقی بمانند. آنها کسانی هستند که با توده ها درمیآمیزند وافکار و احساسات بورژوایی و خرده بورژوایی خود را تبدیل به افکار و احساسات پرولتری میکنند.»