صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران
چگونه میشل«فروتن» با« نقد رادیکال» خود، کارل و فردریک « خودپسند » و«جاه طلب» را «تنبیه» کرد ! ؟ *
همانگونه که در پیوست نخست این مجموعه مقالات گفتیم ادعاهای افرادی نظیر احمدی و کسانی مانند حکیمی که چون وی میاندیشند(1) را درباره اختلاف میان مارکس و انگلس از یکسو و لنین از سوی دیگر نباید جدی گرفت. بر طبق گفته های این افراد گویا اعتقاد مارکس این بوده که کارگران از درون جنبش خودبخودی خود به تفکرات کمونیستی دست خواهند یافت اما اندیشه لنین این بوده که آگاهی کمونیستی درون کارگران وجود ندارد و کارگران باید آن را از بیرون دریافت کنند.
ما ضمن بررسی واقعیت های بسیار ساده نشان دادیم وظیفه ای که مارکس و انگلس که خود از طبقه بورژوازی کنده شده بودند در رابطه با کارگران به عهده گرفتند یعنی انتقال آگاهی علمی بدرون کارگران و یاری به آنها در جهت یافتن هویتی طبقاتی( سیاسی و تشکیلاتی) خود گویای نظرات آنان بوده است و کائوتسکی جز اینکه واقعیتی را که البته تنها شامل کنش مارکس و انگلس هم نمیشده، بلکه تجریبات حزب سوسیال دمکرات آلمان و احزاب اروپایی را نیز در بر میگرفته، بیان کرده باشد، کار دیگری نکرده است.(2) لنین این نظریات را به شکلی دقیق، روشن و شفاف بیان کرد و آنها را با توجه به شرایط خاص روسیه یعنی وجود یک حکومت استبدادی، که نیاز به سازمان انقلابیون مخفی ضرورتی مبرم بود، گسترش و تکامل بخشید.
بی تردید میان نظریات بسط یافته و تکامل یافته ی لنین و عدم بیان فرموله این نظریات از جانب مارکس و انگلس که مسئله مقابل آنها نبود و نیازی به پرداختن به آن نمیدیدند، میتوان تفاوت مشاهده کرد اما اینکه گفته شود که مثلا لنین بر آن نظر بوده که آگاهی کمونیستی از درون کارگران بر نمیاید بلکه از بیرون آنها بدرون میآید، اما برعکس نظر مارکس این بوده که تدوین نظریات کمونیستی بطور خودبخود از درون جنبش کارگران در میآید، چیزی جز تحریف نظریات مارکس و انگلس، که به آن درجه، برای شناخت علمی اهمیت قانل میشدند و واقعیتهای ساده زندگی، تلاش و کوشش آنها نیست.(3)
بر چنین مبنای نادرستی است که حکیمی بخود اجازه میدهد به شکلی عصبی و با تنفری شدید که درآینده باز هم شدیدتر خواهد شد( و حکیمی دست دوستان ضد مارکسیست خود یعنی احمدی و مانند او را نیز از این نظر از پشت خواهد بست) براحتی عمق کینه توزی و نفرت عمیق خود را از حکومت طبقه کارگر در شوروی آشکار کند و لنین و تمامی انقلابیون پس از مارکس را صاف و ساده «دروغگو» بنامد و موضعی را درمقابل حکومت طبقه کارگر در شوروی لنین و استالین اتخاذ کند که هیچ گاه طبقه کارگر در سراسر جهان اتخاذ نکرد؛ یعنی حکومت طبقه کارگر در شوروی را«امپراطوری سرمایه داری دولتی» بنامد. (4) چنین موضعی البته تنها موضع سوسیال - امپریالیستهایی نظیر کائوتسکی و تمامی رهبران و احزاب رویزیونیست اروپای غربی و نیز برخی روشنفکران خرده بورژازی بوده و میتوانست باشد؛ و از اینجا تا دشمنی کامل و مطلق با مارکس یعنی دست زدن به «نقدی رادیکال» شبیه نقد احمدی که اکنون به آن خواهیم پرداخت، فاصله زیادی نیست. در واقع همانگونه که حکمت بی مایه و حقیر نخست از استالین شروع کرد و سپس لنین و در انتها مارکس را کنار گذاشت و بجای آن بدترین و منحرف ترین نظرات سوسیال- رویزیونیستهای غرب را تبلیغ و ترویج کرد و پشت خود عده ای فسیل - رهبر یا کادرهای بی خاصیت سیاسی، دشنام گو و منحرف بجای گذاشت، اکنون نیز راهی که حکیمی ها میروند خیلی فرق چندانی با آن راهی که حکمت رفت، ندارد و چه بسا بدتر از آن خواهد بود. به هر حال:
تبیین انگیزه های روانی مبارزه مارکس و انگلس بوسیله میشل فوکو
احمدی لیبرال خود را موظف دیده که دانشجویان و اندیشه گران را از بابت انگیزه های روانی کار فکری و فعالیت انقلابی مارکس و انگلس روشن کند. و نقادی از مارکس را از نقادی لیبرالی بورژوایی به نقادی رادیکال پسامدرنیستی تبدیل کند. او در پایان بخشی که درباره اندیشگران نوشته ( مارکس و سیاست مدرن، صفات 615 تا 630) از زبان میشل فوکو چنین میگوید:
« برای دوران طولانی، روشنفکر« چپ» به عنوان سالار حقیقت وعدالت سخن میگفت و حق اینگونه سخن گفتن بر او روا دانسته میشد. حرف های او را به عنوان سخنگوی همگان میشنیدند، یا او وانمود میکرد که مردمان حرف هایش را چنین میشنوند. روشنفکر بودن معنای آگاهی و وجدان همگانی بودن میداد. فکر میکنم این نظری است که از مارکسیسم به ارث رسیده، از مارکسیسمی به راستی رنگ باخته: درست همانطور که پرولتاریا بنا به ضرورت موقعیت تاریخی خود، دارنده عنصر جهانشمول است( اما دارنده بی میانجی و نااندیشیده ی که به زحمت از خود به این عنوان آگاه است) روشنفکر نیز در گزینش اخلاقی، نظری و سیاسی خویش آرزوی آن دارد که دارنده این عنصر جهانشمول در شکل آگاه و پرداخته آن باشد. روشنفکر این سان، همچون چهره ی مشخص و فردی از یک کلیت جلوه میکند که شکل مبهم و جمعی آن در پرولتاریا جلوه گر است.»
احمدی براین باور است که این نظر فوکو« نه فقط کاستی های دیدگاه چپ و نگرش مارکسیستی» را نشان میدهد بل میتواند به طریقی «نامستقیم و پیچیده اما براستی روشنگر، نمایانگر نقادی رادیکالی از مارکس باشد.»(همانجا)
«نامستقیم و پیچیده»!؟ «نقادی» آن هم از نوع «رادیکال»!؟ از مارکس ولابد انگلس هم! بد نیست اندکی به تلاش برخیزیم و به جستجو بپردازیم شاید ما نیز این سعادت را داشته باشیم که همچون احمدی به عمق «رادیکالیسم» فوکو دست یابیم:
پس از تفحصاتی مستمر، جان کاه و روح فرسا، استکشافاتی عمیقه و استخراجاتی ظریفه ! این « نقد رادیکال» این کلاف سردرگم « نامستقیم و پیچیده» ازمارکس، این «روشنگری» نوع «فوکویی» که خود روزگاری عضو حزب کمونیست فرانسه بود، سر راست و آشکار میشود:
بر طبق تفسیر مارکس و انگلس ( البته اگر درست تفسیر کرده باشند!؟ که خدا عالم است! ) پرولتاریا بنا به موقعیت تاریخی خود دارنده ویژگی هایی است که او را دارای نقش و وظیفه ای تاریخی و جهانی میکند. اما از این نقش تاریخی- جهانی خود آگاه نیست. مارکس و انگلس چونان «خودپسندان» و «جاه طلبانی» بزرگ آرزو داشتند که افراد مشخصی«جلوه» کنند که نقش متفکران و سخنگویان خاص و فردی این نقش « جهانی» پرولتاریا را بازی میکنند!
و به عبارتی ساده تر، چون مارکس و انگلس خیلی «باهوش» و «زیرک» بودند و پی برده بودند که جنبش طبقه کارگر در آینده جنبش بزرگی خواهد شد( که البته این هم گمانی باطل بود!؟ و حضرات فوکو و احمدی آنرا هزار بار ثابت کرده اند) و سده بعد همه جهان را زیر نگین انگشتری خود خواهد داشت، آرزو داشتند رهبران پیشاپیش این قدرت جهانی شوند. آنان «جاه طلبانی» بودند که پیشاپیش طبقه را به این محکوم کرده بودند که ازنقش تاریخی خویش نامطلع باشد. بدین شکل این طبقه نیاز به کسانی خواهد داشت که سخنگوی و قدرت مدار آن شوند. چنین است شکلی از رابطه «دانش و قدرت».
اما میشل فوکو و بابک احمدی( لابد حکیمی ضد مارکسیسم را نیز باید به این جمع اضافه کنیم زیرا او بابک احمدی را «دوست عزیز» خود میداند و تا کنون انتقادی به هیچیک از نظریات وی نداشته است) چون خیلی خیلی «فروتن» هستند و از جاه طلبی های این چنینی آزادند، حاضر نیستند در امر تضاد انتاگونیستی بین طبقه کارگر و سرمایه دار دخالت کنند. آنان اجازه میدهند که کارگران خودشان، «خود خودشان نه یک کلمه پیش و پس» با سرمایه داران مبارزه خویش را پیش ببرند! و در عین حال هر نیروی آگاهی را که بخواهد به طبقه زحمتکش یاری دهد که در امر آزادی خویش آگاه تر شود و سازمان یابد، را «افشاء» خواهند کرد و مانع خواهند شد. ؟ چگونه!؟
توی دل این نیرو را با بستن این نوع انگ ها ی صد من یک قاز خالی کرده تا فکر خود کند؛ راه خویش گیرد و کاری به کار طبقه کارگر نداشته باشد. زیرا اگر چنین کند، او فردی خواهد از آن نوع افرادی که جناب میشل خان فوکو، مارکس و انگلس و همچنین لنین و استالین و مائو را نیز به آن متهم میکند!؟ از این رو روشنفکران محترم و صادق باید سر خود را پایین بیندازند، عرق شرمی که برپیشانی شان (بابت چنین افکار خودشیفته گانه و خرده بورژوایی ناشایستی) نشسته است پاک کنند، بترسند و وحشت کنند و سراغ طبقه کارگر نروند؛ زیرا اگر چنین کردند، بلای خانمانسوز «خودپسندی» و « جاه طلبی» بسراغشان خواهد آمد... و یا اینان را به این عناوین نه چندان خوشایند، مفتخر خواهند نمود!
غریب که انسانهایی علی الظاهر روشنفکر و امروزی چنین کینه توزی عمیقی با مارکسیسم دارند و چه آسمان و ریسمانی به هم میبافند تا مزخرفات و آت و آشغال هایی این چنین حقیر را در مورد بزرگ استادان و شریف انسانهایی همچون مارکس و انگلس بخورد خوانندگان خود بدهند! آت و آشغال هایی که عموما بازجویان ساواک و جمهوری اسلامی و عموما همه بازجویان طبقات حاکم کمونیستها اصیل و انقلابی را (خواه کارگر و خواه روشنفکر) را به آن مبستند تا اراده انقلابی و نیروی مقاومت و ایستادگیشان را خرد کنند.
مختصری از نظریه هگل درباره نقش فرد در تاریخ
...البته نمیتوان با جناب فوکو این دانشمند«فروتن» و«مرغ خانگی پرواز» همراه شد و گفت که برای اولین بار مارکسیسم برای روشنفکر چپ(5) مقام « سالارحقیقت وعدالت» و« سخنگوی همگان» و« چهره مشخص و فردی یک کلیت» را قائل شده است. قبل از مارکسیستها این هگل بود که نظریاتی مشابه اینها را(و البته نه درباره چپ ها) داد و تلاش کرد تحلیلی علمی( و علی القاعده با نواقص و کمبودهای اساسی نوع هگلی) از نقش اشخاص در تاریخ به عمل آورد. و فوکو( و احمدی نیز) خوب میدانند که آنچه احمدی در این بخش آورده تنها بازگویی ناصادقانه و تحریف گرانه ی نظراتی است که هگل درباره افراد تاریخی بیان کرده است. اگر قرار است کسی از خود در مقابل فوکو و احمدی دفاع کند این باید خود هگل باشد. و ما نیز در مقام شاگردان و پیروانی که از استادان مارکسیستشان دفاع میکنند چاره ای نداریم جز اینکه عجالتا از خودمان سلب مسئولیت کرده، هگل را روبروی فوکو قرار دهیم:
هگل در کتاب خویش به نام عقل در تاریخ(6) افراد تاریخی ( که او بنا بر شرایط آن زمان و درک های خودش، همواره آنها را «مردان تاریخی» میداند) را چونان نیروهای ناقد نظم کهن، یابنده حقایق کلی(7) و نیازهای زمان و تحقق بخشنده این نیازها میدانست. او فرد و شخص را چون بیان از کلی که از نظر او « ایده مطلق» بود در نظر میگرفت. وی در بخشی از کتاب خود که در این مورد است(ص120-106) ضمن بحث از کلیت کهنه که به اوج تکامل خویش رسیده است از کلیتی نوین که در آن حال پیشرفت است، صحبت میکند:
«...آنچه محل توجه ماست فقط تکامل و پیشرفت روح به سوی مفهومی برتر از خویشتن است. ولی این پیشرفت همراه با کم بهایی و ویرانی و تباهی صورت پیشین واقعیت، که مفهوم خود را به حد کمال تحقق بخشیده است، دست میدهد. این جریان از یکسو، بر اثر تکامل درونی ایده مطلق روی میدهد ولی از سوی دیگرتحقق آن، نتیجه عوامل بیرونی و فراز آورده کوشش افراد است. این درست لحظه برخوردهای سهمگین میان وظایف و قوانین و حقوق موجود و معتبر از یک سو و امکاناتی است که از سوی دیگر با این نظام ضدیت دارند و ناقض آنند و بنیاد و اسباب پایندگی آن را از میان میبرند... از آن پس این امکانات، خصلت تاریخی، بخود میگیرند... فرق است میان کلی نهفته در درون آنها با کلی نهفته در بنیاد هستی قوم یا کشور. این کلی عنصری است از خود مثال آفریننده، از آن حقیقتی که با شتاب در پی تحقق خویش است.» از اینجا هگل به نقش افراد تاریخی توجه میکند:
«اینک مردان بزرگ تاریخند که این کلی برتر را در میابند و آن را غایت خویش میسازند... آنان غایت و پیشه ی خود را در نظام آراسته امور نمیجویند. آنچه کار ایشان را توجیه میکند وضع موجود نیست، بلکه چیزی دیگر است، یعنی آن روح پنهانی است که میخواهد خود را آشکار کند ولی هنوز در زمان حال پا به عرصه هستی ننهاده است، روحی ناپیدا که میخواهد خود را تنگنای هستی برهاند، زیرا جهان موجود همچون پوسته ای است که گنجایش هسته اش را ندارد.»
هگل ضمنا هر مخالفتی با نظام موجود را از موضع امری نو نمیداند:
«ولی هر خواست و غایت و باور و آرمانی که مخالف وضع موجود باشد الزاما از روزگاری نو خبر نمیدهد. هنگامه جویان نیز از هر گروه چنین آرمانهایی دارند و کوششهایشان همیشه از اندیشه هایی مخالف وضع موجود بر میخیزد، ولی این امر که این گونه اندیشه ها و برهانها و اصول کلی[عقاید مخالفان] با اوضاع کنونی سر ستیز دارد دلیل درست بودن آنها نیست. غایات راستین، فقط از محتوایی پدید میآیند که نیروی مطلق روح درونی، در جریان تکامل خود ، آنرا آفریده باشد، و مردان تاریخی کسانی هستند که نه غایات اعتباری و شخصی بلکه اموری درست و برحق و ضرور را خواسته اند و به انجام رسانده اند... پروای ایشان همه آن است که این اصل کلی را که فرجام ضرور و سیر تکامل جهان در زمان ایشان است بشناسند و آن را غایت خود سازند و نیروی خویش را بر سر آن گذارند... » و درباره مردم:
« [تا اینجامردم عادی] از وضع جهان آگاه نیستند و غایت [ مردان تاریخی] آن است که این آگاهی را در ایشان پدیدآورند. ... اینان کسانی هستند که آنچه را مردم در درون خود میخواهند آشکارا باز میگویند. برای مردم (عادی) دشوار است که بدانند چه میخواهند، آنان بیگمان چیزی را میخواهند ولی هنوز در وضعی منفی هستند[یعنی از وضع موجود] نا خرسندند[زیرا] از آنچه بطور مثبت میخواهند آگاه نیستند.»(هگل،عقل در تاریخ، ترجمه حمید عنایت، ص108- 106 تاکیدها از ماست).
اینها است نظریه هگل درباره افرادی که در جهت شناخت روح مطلق و تلاش برای تحقق آن نقشی تاریخی دارند و نیز تمایز اینان از مخالفان دیگر و همچنین درباره توده ها. (8)
نظریه هگل و بازنمایی فوکویی
آنچه هگل میگوید- درست یا نادرست- بر مبنای جبری تاریخی استوار است. جبر شناخت و تحقق ایده مطلق. از دید هگل شخصیت های تاریخی همچون اسکندر، سزار، ناپلئون و ...بیان شخصی روح کلی، بیان فردی ایده مطلق در گامهای خویش بسوی شناخت، تحقق و یکی شدن با خود است. گامهایی که در هر زمان معین و در هر مکان معین در عین حال دریابندگان خویش را ایجاد میکند تا او را در آن زمان معین بفهمند و در جهت تحقق عملی آن کوشش کنند. بنابراین از دید هگل افراد تاریخی تجلی ایده کلی، دریابنده آن و شکل دهنده عملی آن خواهند شد و البته این جز به مدد دریافت نیازهای زمان صورت نخواهد گرفت.
بدین ترتیب از دید هگل اینگونه نخواهد بود که فردی بخواهد شناسنده و تحقق بخش ایده کلی شود و چون تصمیم گرفته که چنین موقعیتی را احراز کند، پس در عمل نیز قادر خواهد بود این موقعیت را کسب نماید. برعکس چنین امری مستلزم این است که او واقعا نیازهای زمان را دریابد و بتواند در جهت تحقق آنها گامهای مشخص عملی بردارد. از دید هگل صرف مخالف با وضع و ساخت های موجود، اشخاص تاریخی نمیسازد. بلکه تنها زمانی یک فرد تاریخی، جلوه ای از یک کلیت، یعنی کلیتی در حال شکل گیری خواهد بود که او واقعا و در عمل بتواند چنین باشد.
این نظریات هگل( که پایین تر به نقد مارکسیستی آنها اشاره خواهیم کرد) اما از نظر فوکو به امری کاملا خلاف نظر خود هگل تبدیل شده است. او البته به تفسیر احمدی (که احتمالا درست است) مارکس و انگلس را کسانی میداند که خواسته اند جلوه ی پیشاپیش آن کلی باشند که در حال شکل گیری است، یعنی پرولتاریا.
در اینجا دو مسئله پیش میآید : یکم اینکه چنانچه تفسیر هگل را درست بدانیم آیا مارکس و انگلس بالاخره جلوه ی آن کلیت بطور واقعی بودند و توانستند آن فردیتی را داشته باشند که هگل در افراد تاریخی سراغ میکند. یعنی آیا واقعا شخصیتهایی بودند که توانستند نقشی واقعا پیشرو در تاریخ داشته باشند و یا خیر بطور واقعی نبودند و تنها میخواستند چنان جلوه کنند و از قضا و به گونه ای در تضاد با آن واقعیت وجودیشان، موفق هم شدند.
چنانچه نظر اول درست باشد آنگاه این امر به روانشناسی آنها بر نمیگردد. زیرا نظری کاملا خلاف نظر فوکو بدست میآید. یعنی مارکس و انگلس به این فکر نمیکردند که بخواهند چنین جلوه ای باشند بلکه بی آنکه خود بخواهند و بی آنکه خود در پی بدست آوردن آن باشند بطور واقعی و چون به نیازهای واقعی زمان فکر میکردند دارای چنین جلوه هایی شدند.
اما چنانچه نظر دوم درست باشد آنگاه باید در جواب فوکو و احمدی گفت بصرف اینکه کسانی بدانند که میتوان جلوه ای از کل در حال شکل گیری شد و صرفا بخواهند که چنین باشند، نمیتوانند چنین نقشی داشته باشند. در واقع چنین برداشتی کاملا خلاف نظر هگل است. زیرا از دیدگاه هگل جلوه ی کل شدن به هیچوجه به تمایلات و خواست ذهنی افراد بستگی ندارد، بلکه به آن چه در عمل انجام میدهند یعنی به دریافت واقعی آن کل یا ایده مطلق و تلاش در جهت تحقق آن بستگی دارد.
بنابراین تفسیر فوکو را از هر لحاظ که بنگریم تفسیری است کج و ناراست از همین نظریات هگل است که تنها نشان از عقده های فرو کوفته شخصی حکایت میکند که میخواست مارکسیست باشد اما هرگز نتوانست. شاید فوکو خود به آن دسته افرادی تعلق داشت که میخواست جلوه ای از آن کلی باشد که صحبتش را میکند اما چنین توانایی در او وجود نداشت. بنابراین بین خدمت به طبقه کارگر و خدمت به بورژوازی او جهت دوم را برگزید و همچون کوتوله های عقده ای حقیر و عقب مانده ای شروع کرد به گفتن چنین چرندیاتی درباره مارکس و انگلس!
هگل و روانشناسان فضل فروش
البته فیلسوفی همچون هگل که مسائل را از زوایای مختلف می سنجید، نه تنها درباره اشخاص تاریخی، بلکه درباره آنانکه شروع میکنند کردار این افراد را به انگیزه های «حقیری» نسبت دهند که گویا در سینه هاشان میجوشیده، نکاتی دارد. این سخنان بویژه در مورد کسانی همچون فوکو و احمدی ای صدق میکند که چنین حقیرانه از امتیازاتی که جمهوری اسلامی به وی داد استفاده کند تا نظرات بغایت انحرافی پسامدرنیستی را در میان روشنفکران رواج دهد و دست آخر نیز مزورانه به نوشتن کتابی قطوری که بوی سفارشی بودن( یا از جانب رژیم و یا از جانب دوم خردادیها) از آن به مشام میرسید، در رد نظریات مارکس و انگلس و لنین و استالین و مائو اقدام کند.
بد نیست مرور کردن نظرات هگل:
«در هر زمان که [افراد تاریخی] میزیند انبوهی از حسودان، عیب آنان را در [پیروی از] عواطف میدانند. براستی هم میتوان ... عواطف را انگیزه آنان دانست. بیگمان اینان، افرادی عاطفی بودند زیرا با شور و شوق در پی مقصور رفته اند... ولی آنچه میجویند همان گوهر کلی است. ... عاطفه، کار مایه نفس ایشان است ، و بی عاطفه هیچ کار نتوان کرد.»
در اینجا هگل به تحقیر طیفی به نام «روانشناسان فضل فروش» میپردازد:
« فرق نهادن میان این دو امر( یعنی غایت کلی و غایت شخصی) کار روانشناسان فضل فروش است این روانشناسان چون هر گونه عاطفه را سودا یا جنون میدانند، بر افراد بزرگ تهمت نادرستی مینهند، و با این کار نتایج کارهای ایشان را با غایات آنها، و کارهایشان را با وسائل رسیدن به آن غایات یکی میشمارند:[ و نتیجه میگیرند که] کارهای این مردان ، انگیخته سودای نامجویی و جهانگشایی بوده است...
در این برداشت باصطلاح روانشناسانه سعی بر آن است که ریشه کارهای آدمی را در دل او بجویند و آنها را به شیوه ای ذهنی تاویل کنند، و بدینگونه نتیجه بگیرند که عاملان آن کارها انگیزه ای جز سوداهای خرد یا بزرگ یا جنون نداشته اند و بدین دلیل نمیتوانسته اند پای بند اصول اخلاقی باشند. اسکندر مقدونی بخشی از یونان و سپس آسیا را گشود، پس جنون جهانگشایی داشت. انگیزه کوششهای او جنون نام آوری و جهانگشایی بوده است. کدام آموزگار دبستانی ثابت نکرده است که اسکندر بزرگ، ژولیوس سزار و مردانی از این گونه، چنین سوداهایی داشته اند و از این رو مردانی غیر اخلاقی بوده اند؟ - آنگاه باید از سخنشان این نتیجه را گرفت که چنین آموزگارانی در اخلاق از آن مردان برترند زیرا از این سوداها در سر ندارند و دلیلش اینکه نه آسیا را گشوده اند و نه داریوش و «پوروس» را شکست داده اند. بلکه مردمانی ساده اند که به نیکنامی زندگی میکنند و روا میدارند که دیگران هم زندگی کنند... آن شخصیت های تاریخی که بدست این پیشخدمت های روانشناس در کتابهای تاریخی ترو خشک میشوند زشت و ناهنجار از کار در میآیند[ زیرا ] به دست این خادمان در همان پایه و بلکه چند پایه فروتر از شخصیت های اخلاقی خود آن آدم شناسان ظریف اندیش قرار میگیرند.»( همانجا، ص113- 112 ) و
«... و در پایان حسد و سرسختی همواره چون تیغی بر پهلوی اوست( هگل در اینجا درباره ثرسیتس هومر که فردی بسیار منفی است سخن میگوید) و رنج اینکه عیبجویی ها و آرزوهای بلندش در جهان به جایی نمیرسد، همچون کرمی سخت جان، رشته زندگی او را آرام آرام میجود. از خواندن سرگذشت«ثرسیتس» و کسانی چون او چه بسا لذتی بدخواهانه به ما دست دهد.» (ص114)
چنین است نظریه هگل در مورد روانشناسان حقیر، که فوکو را نیز باید از زمره آنان بحساب آورد. فوکو باید این سخنان را بروی تابلویی مینوشت و بدیوار خانه خود آویزان میکرد شاید که به مرور عمق کوته فکری، تنگ نظری، کینه توزی و دشمنی خود را نسبت به مارکس و انگلس در میافت!
نقد مارکسیستی نظرات هگل در باره نقش افراد در تاریخ
مارکس و انگلس نسبت به این نظریات هگل دو انتقاد اساسی داشتند. نخستین در مورد تفاوت نقش توده ها و نقش افراد است. از نظر مارکس و انگلس نه افراد و شخصیتهای تاریخی بلکه این توده ها یعنی نیروهای تولید کننده هستند که نقش سازندگان اصلی تاریخ را به عهده دارند. در هنگام کنده شدن از هگلیهای جوان در نقد برونو بائر و شرکا چنین مینویسند:
«معذلک ارتباط میان روح و توده نیز دارای معنای پوشیده ای است که کاملا در سیر استدلال مکشوف میشود... این ارتباط که بوسیله برونوبائر کشف شده، در واقع چیزی جز نقطه اوج ناقدا تقلید شده ی برداشت هگل از تاریخ نیست که به نوبه ی خود، جز بیان شهودی دگم مسیحی- ژرمنی آنتی تز میان روح و ماده، خدا و عالم چیز دیگری نیست. این آنتی تز در تاریخ و در خود عالم انسانی به آنچنان نحوی بیان میابد که افراد معدود برگزیده ای به مثابه روح فعال با بقیه بشریت به مثابه توده و ماده ی بی روح مقایسه و مقابله میشوند.»(مارکس، خانواده مقدس، ترجمه تیرداد نیکی، ص153 تاکیدها از ماست) و در تمسخر چنین اندیشه هایی که بوسیله برونو بائر ادامه میابد:
«از سویی، توده عنصر مادی منفعل، بی روح و غیر تاریخی تاریخ است. از سوی دیگر روح، نقد جناب باوئر و اصحابش به مثابه ی عنصر فعال که از آن کلیه اعمال تاریخی نشئت میگیرد. عمل دگوگون سازی جامعه به فعالیت دماغی نقد نقادانه تنزل میابد.»( همان، ص155) و در تحلیلی در مورد انقلاب بورژوایی فرانسه بروی نقش توده ها تاکید میورزند:
« بنابراین هر قدر عمل تاریخی اساسمند و مستدل تر شود، به همان اندازه تعداد توده هایی که امرشان آن عمل است افزایش میابد. تاریخ نقادانه که به موجب آ ن برآمدهای تاریخی نه امر توده های فعال و عمل آمپیریک (تاریخی- فلسفی) یا علاقه ی آمپیریک این عمل، بلکه در عوض امر فقط «امرایده ای در آنان » است، بطبع امور میبایست مسیر دیگری را پیش گیرد.» (همان، ص 148)
از سوی دیگر هگل نسبت به چگونگی تبیین افراد تاریخی نسبت به مباحث تا آن زمان، گامی به جلو برداشته بود و توانسته بود در پس انگیزه های روانی افراد، نیروهای دیگری مشاهده کند. اما او این نیروها را مبهم و تار و بمثابه «ایده مطلق» تصویر میکرد. این نیز مورد نقدی مارکسیستی واقع شد:
« ... فلسفه تاریخ بویژه در وجود هگل بر آن بود که انگیزه های رجال تاریخی، اعم از انگیزه های ظاهری و واقعی به هیچوجه آخرین علل حوادث تاریخی نیست و در پی این انگیزه ها نیروهای محرکه دیگری قرار دارد که باید آنها را بررسی نمود. ولی فلسفه تاریخ این نیروها را درخود تاریخ نمی جست. برعکس آنها را از خارج، از ایدئولوژی فلسفی ، بدانجا وارد میساخت.»( انگلس، لودویگ فوئر باخ و...)
اما از نظر مارکسیسم افراد، جلوه ای از ایده مطلق نیستند بلکه جلوه ای از مناسبات تولیدی و منافع معین طبقاتی در هر عصر و یا دوره معین تاریخی هستند:
« برای رفع هر گونه سوء تفاهم اضافه میکنم که چهره سرمایه دار و مالک زمین را با سرخاب نیاراسته ام. در اینجا از افراد فقط به مثابه تجسم مقولات اقتصادی، نمایندگان مناسبات و منافع معین طبقاتی بحث شده است.»(مارکس، سرمایه، دیپاچه چاپ نخست)
روشن است که نظریه مارکسیسم جهشی کیفی در نظریات فلسفه تاریخ موجود تا آن زمان بویژه نظریات هگل به شمار میرفت و مضون و حدود مباحث را بطور کیفی متحول کرد.
لنین نیز نظرات مارکسیسم را نه تنها در مورد روشنفکران چپ به عنوان نماینده سیاسی-ایدئولوژیک یک طبقه مشخص، بلکه در مورد رابطه کلی رهبران، حزب، طبقه و توده همه ی طبقات اجتماعی بیان میکند، آن هم درست زمانی که عده ای از«چپ ها» علیه نفس وجود رهبران برای احزاب به انتقاد کردن برخاسته بودند. انتقادی که شکل روشنفکرانه تر آن بوسیله امثال فوکو و احمدی( و حکیمی به همراه آنها ) وارد میشود:
«تنها همین طرح مسئله :«دیکتاتوری حزب یا دیکتاتوری طبقه؟ دیکتاتوری (حزب) پیشوایان یا دیکتاتوری (حزب ) توده ها؟» گواهی است بر یک آشفته فکری بسیار عجیب و علاج ناپذیر . افراد بیهوده میکوشند چیز کاملا ویژه ای از خود اختراع نمایند و از فرط تلاش در فضل فروشی وضع مضحکی پیدا میکنند. همه میدانند که توده ها به طبقات تقسیم میشوند،- ...که طبقات را معمولا و در اکثر موارد، لااقل در کشورهای متمدن معاصر احزاب سیاسی رهبری مینمایند:- که احزاب سیاسی طبق معمو توسط گروه های کم و بیش ثابتی از با اتوریته ترین ، متنفذترین و مجربترین افرادیکه برای پرمسئولیت ترین مقامات انتخاب میگردند و پیشوا نامیده میشوند اداره میگردند. همه اینها الفبا است. همه اینها ساده و روشن است. بجای این مطلب ساده چه احتیاجی به چنین قلمبه گویی و مغلق گویی بود؟»( لنین، بیماری چپ روی، منتخب آثار 4 جلدی ،جلد چهارم ص 435 تاکیدها از لنین است).
و اما در مورد روشنفکر چپ به عنوان «سالار حقیقت وعدالت» و یا «سخنگوی همگان بودن» باید ببینیم منظور فوکو چیست و این مسئله چگونه تبیین میشود. بی تردید نظر فوکو بازهم از همان عقده حقارت و کینه توزی وی بر میخیزد. او در دوره ای که مارکسیسم تا حدودی دچار بحران بود- که البته هر نظریه کم و بیش زنده ای هر از گاهی با آن درگیر است- به تمسخر روشنفکران چپ، مارکسیسم و نظرات آن در مورد حقیقت میپردازد.
اما چنانچه ما بدور از حب و بغض های فوکویی قضاوت کنیم و مثلا نظریات مارکس و انگلس را در مانیفست حزب کمونیست مورد استناد قرار دهیم این نظریات بر این مبنا متکی است که هر طبقه منافع و احزاب و نمایندگان سیاسی خود را دارد. نمایندگان طبقه کارگر باید با تمامی طبقاتی که می تواند علیه هیئت حاکمه متحد شود، اتحاد بر قرار کند. طبیعی است که هیچ اتحادی بدون درجاتی معقول از بده - بستان نمیتواند صورت گیرد. در نتیجه همچنانکه طبقه کارگر میتواند به این طبقات چیزهایی بیاموزد، میتواند از آنها چیزهایی یاد بگیرد.
نوشته های مارکس و انگلس فراوان است از افکاری که آنها از دیگر تئوریسینهای دیگر طبقات آورده اند و مورد حمایت خود قرار داده اند. از نظریات پرودن، بلانکی و باکونین گرفته تا نظریات حتی بسیاری از تئوریسین های عاقل بورژوا. طبیعی است بین طبقات خلقی تنها اتحاد وجود ندارد. بلکه مبارزه نیز وجود دارد. و درست به همین دلیل نظریات همه این تئوریسین های اقتصادی و یا سیاسی از سوی مارکس و انگلس مورد انتقاد قرار گرفته است.
اما اگر طبقه کارگر نماینده نیروهای مولد نوین و پیشروترین طبقات باشد، اگر طبقات دیگر بوسیله افکار و مبارزات خود قادر نباشند از نظام سرمایه داری فراتر بروند و برعکس تنها به کمک طبقه کارگر بتوانند آزادی خود را بدست آورند، پس آیا در آن صورت نمایندگان سیاسی طبقه کارگر نباید پیشروترین نظرات و نزدیکترین آنها به حقیقت را داشته باشند؟
جواب مثبت است و تاریخ یک صد و پنجاه سال اخیر جز این چیزی نمیگوید. طبقات دیگر و رهبران فکری شان، خواه در عرصه تئوری( 9) و خواه در عرصه عمل از سرمایه داری فراتر نرفته اند. در حالیکه طبقه کارگر به رهبری احزاب کمونیست انقلابی و رهبرانی همچون مارکس،انگلس، لنین، استالین و مائو خواه از لحاظ تئوری و خواه از لحاظ عملی از سرمایه داری فراتر رفته است. آنها توانستند نظام های نوین سوسیالیستی خلق کنند و جهان را بدانگونه که شایسته بود پیش برند. اشتباهات در چنین فعالیت دگرگون ساز عظیمی و در مقابل جهت گیری های مجموعا درست طبقه کارگر و رهبران آن، بسی کوچک و حقیر است و اگر کسانی همچون فوکو تلاش میکنند این همه جوشش و تلاش، این همه انقلابات عظیم و با شرکت وسیع ترین توده های کارگر و زحمتکش و این همه دگرگونی و نوسازی را به طاق نسیان بکوبند،این نشانگر عمق حقارت، تنگی اندیشه و کینه توزی شان نسبت به زحمتکشان است.
رهبران روی کاغذ، قلابی و فسیل شده
می ماند برای ما که اشاره ای هم به نظرات مارکسیسم در مورد رهبران فرد گرا و یا قلابی بکنیم. درواقع خیلی خیلی پیش از اینکه جناب میشل فوکو با مارکسیسم وداع کند، و به نقد میل به «جلوه کل شدن» در روشنفکران چپ بپردازد، درون جنبش طبقه کارگر و بوسیله مارکس و انگلس خود پرستی، فرد گرایی و نخبه گرایی نقد گردیده و همچنانکه گفتیم جمع گرایی و شناختن نقش توده ها به عنوان سازندگان تاریخ تمجید شده بود.( نگاه کنید به نامه های مارکس به آننکف و شوایتزر در مورد خصال پرودن خرده بورژوا در کتاب فقر فلسفه)
دراین جنبش بطور مفصل به رهبران قلابی طبقه کارگر پرداخته شد. لنین در همان کتاب چپ روی بیماری کودکی در کمونیسم در همان فصلی که ما عبارات بالا را از آن ذکر کردیم به این رهبران قلابی طبقه کارگر میپردازد که یا رهبران اشراف منش اتحادیه های کارگری اند و یارهبران خائن، اپورتونیست، سوسیال شوینیست و سوسیال خیانتکار احزاب انترناسیونال دوم. رهبرانی فاسد و گندیده که نه تنها جدا از توده ها، بلکه در مقابل آنانند.( ص442-436)(10)
در ایران، نیز از این دسته «رهبران» قلابی و فاسد کم نداریم. رهبرانی که البته فقط روی کاغذ و یا حداکثر برای عده معدود انگشت شماری رهبر بحساب میآیند اما در واقع مشتی موجود پر مدعای بی خاصیت بیش نیستند.
اگر در جنبش کارگری و کمونیستی اروپا عمده رهبران فاسد و خائن در رهبری اتحادیه های کارگری و احزابی جا خوش کرده بودند که صاحب نفوذ وسیع توده ای بودند، در ایران تعداد نه چندان کمی از رهبران سازمانهای سیاسی عموما روشنفکری - خرده بورژوایی که عموما کم نفوذ یا بی نفوذ در بین توده ها بودند، نقش چنین رهبران بی کاره، حراف و فاسدی را بعهده گرفتند.
در حقیقت عده ای از این تیپ رهبران که مارکسیست - لنینیست بودند، پس از شکست انقلاب در سال 60 نه تنها از مارکسیسم و طبقه کارگر فاصله گرفتند، بلکه در حقیقت مقابل آن ایستادند. بخشی دیگر نیز یا از دارودسته ی توده ای - اکثریتی بودند و یا در واقع ترتسکیست هایی بودند که نخست و بدروغ ادعای لنینست بودن داشتند اما آرام آرام نیات خود را برملا کردند و مقاصد واقعی خود را پیش بردند. سخن گفتن از جاه طلب بودن این رهبران خیلی روشنگر نکته ای نیست. زیرا این افراد شرایط لازم را برای رشد جاه طلبی فردی شان ندارند و بیشتر موجوداتی بی مایه و حقیرند که مثل کنه به جنبش چپ چسبیده و خون آن را میمکند. بیشتر اینان درکشورهای غربی و برای تعدادی اعضاء و هوادارانشان در همان کشورها و نیز افراد معدودی در داخل «رهبر» هستند.
م - دامون
فروردین 91
یادداشتها
*این نوشته دومین پیوست از مقاله آگاهی خود بخودی بورژوایی و آگاهی طبقاتی - کمونیستی کارگران میباشد. سومین و آخرین پیوست درپی این نوشته در وبلاگ ما قرار خواهد گرفت.
1- مثلا حکیمی در ضدیت و مخالفت شدید با نظرات مارکس، وجوه مشترک فراوان با احمدی را دارد. بر طبق نظراتی شبیه «کمونیسم جنبشی» می توان به این نتیجه دست یافت که چنانچه مارکس و انگلس فعالیت علمی که منجر به پیشرفت فلسفه،علم اقتصاد و جامعه شناختی شد، را نداشتند طبقه کارگر میتوانست از درون جنبش خود به تجزیه و تحلیل نظام سرمایه داری و چگونگی تحقق کمونیسم دست یابد.
2- و مانند آنها در جنبش چپ ایران فراوان یافتنی است. بسیاری از چپ ها که جان خویش را در راه طبقه کارگر دادند، دقیقا از طبقات بورژوازی برخاستند.
3- مثلا احمدی جملاتی از کتاب های خانواده مقدس و یا ایدئولوژی آلمانی میآورد ( ص 440 و 441) و آنها را در مقابل مباحث لنین قرار میدهد:
«مارکس در مقاله ای در 27 آوریل 1849 نوشت« کارگران درست بخاطر موقعیت عینی شان انقلابی هستند» (م- آ- 326) چند دهه بعد نیز انگلس در مساله ی مسکن (1872) نوشت : « پرولتاریا، طبقه ای است که شرایط زندگی اش یه شکل ضروری و ناگزیر ی او را به سوی انقلاب اجتماعی پیش میراند»(ب آ 2: 361) و یا از خانواده مقدس« مساله این نیست که این یا آن پرولتر، و یا حتی کل پرولتاریا چه چیزی را در هر لحظه به عنوان هدف میشناسد مساله این است که پرولتارای چه هست، و بر اساس این بودن اش از نظر تاریخی ناگزیر به انجام چه کاری است. هدف و کنش تاریخی او آشکارا، به گونه ای بازگشت ناپذیر، در شرایط زندگی اش پنهان گشته اند،همانطور که در تمامی سازمان یابی جامعه ی بورژوایی امروز نهفته اند.اینجا نیازی نیست توضیح بدهیم که بخش بزرگی از پرولتاریای انگلیسی یا فرانسوی،هم اکنون از وظیفه ی تاریخی خود آگاه شده اند و پیگیرانه میکوشند این آگاهی را به سوی روشنی تام پیش ببرند»(م آ- 4: 37) و آنگاه نتیجه گیری میکند: « میبینیم، تاکید مارکس بر اهمیت منش عینی پیکار طبقاتی سبب شده که در شرایطی که پرولتاریای فرانسه هنوز فاقد حزب کارگری مستقلی که خودش آن را درجریان پیکار ساخته باشد ،بود و پرولتاریای انگلیس به معنای دقیق واژه ، در سپیده دم پیکار طبقاتی خود قرار داشت، او ادعا میکرد که «بخش بزرگی »از این دوطبقه کارگراین دو کشور،از وظیفه و تکلیف خود آگاه شده است.»(ص 440)
البته میدانیم مدتی بعد بنا به نظر مارکس و انگلس بخش رهبری اتحادیه های کارگری انگلیس زیر رهبری اشرافیت کارگری قرار گرفت و طبقه کارگر فرانسه به این نتیجه رسید که نیاز به حزب سیاسی خود دارد. لنین نیز همچون مارکس و انگلس از اینکه شرایط زندگی کارگران در آنها گرایش غریزی بسوی کمونیسم ایجاد میکند، سخن گفت:
«اغلب میگویند : طبقه کارگر به طور خوبخودی به سوی سوسیالیسم میرود. این نکته از این لحاظ که تئوری سوسیالیستی علل سیه روزی طبقه کارگر را از همه عمیق تر و صحیح تر تعیین مینماید کاملا حقیقت دارد و به همین جهت است که اگر خود این تئوری در مقابل جریان خودبخودی سر تسلیم فرود نیاورد، اگر خود این تئوری جریان خودبخودی را تابع خویش گرداند، کارگران به سهولت آن را فرا میگیرند...»( لنین، چه باید کرد، بخش حرکت خود بخودی توده ها و آگاهی سوسیال دمکراسی، تاکیدها از لنین است) این به این معنی است که چنانچه شما برای یک خرده بورژوا و یک کارگر تبلیغ کمونیستی کنید، کارگر در مباحث شما خواسته خود را خواهد یافت و آنها را بسادگی آنها را خواهد فهمید، در حالیکه این امر عموما درمورد خرده بورژوا صدق نمیکند.
4- اتهام دروغ به لنین که رهبر طبقه کارگر روسیه و نیز طبقه کارگر بین المللی بود هرگز از جانب کسی که واقعا به طبقه کارگر عشق بورزد و خواهان آزادی وی باشد، صورت نمیگیرد. این تنها خرده بورژواهای متنفر از مارکسیسم و شیفته بورژوازی، ترتسکیستها و رویزیونیستها هستند که حاضرند چنین اتهاماتی را به لنین و لنیننیستها وارد کنند: « منتها بی تأثیری و به حاشیه رانده شدنِ انترناسیونال اول در پوشش دروغینِ تداوم راه آن انجام گرفت. انترناسیونال اول می خواست تشکل کارگران برای رهایی به نیروی خودِ کارگران باشد و کمون پاریس نیز اقدامی عملی برای تحقق این رهایی بود. گرایشی که پس از انحلال انترناسیونال اول و شکست کمون پاریس بر جنبش کارگری حاکم شد، ضمن قبول ظاهریِ اصل رهایی طبقه کارگر به نیروی خودِ این طبقه، آن را از محتوایش خالی کرد و ایجاد دو نوع تشکل را برای کارگران تجویز نمود، تشکل هایی که هیچ کدام تشکل رهایی طبقه کارگر به نیروی خودِ این طبقه نبودند : اتحادیه کارگری (که در فرانسه به آن «سندیکا» می گویند) برای مبارزه اقتصادی توده های کارگر در چهارچوب سرمایه داری و حزب برای مبارزه سیاسی روشنفکران و نخبگان طبقه کارگر، مبارزه ای که هدف اش در واقع چیزی نبود جز جایگزینی سرمایه داری خصوصی با سرمایه داری دولتی. بنیانگذاران و نمایندگانِ اصلی این گرایش، ابتدا سوسیال دموکراسی آلمان به ویژه شخص کائوتسکی و سپس سوسیال دموکراسی روسیه و بلشویسم به رهبری شخص لنین بودند. انقلاب کارگریِ آلمان را سوسیال دموکرات ها به خون کشیدند و شکست خورد، اما انقلاب کارگریِ روسیه ظاهراً پیروز شد تا به نام «سوسیالیسم» امپراتوری سرمایه داری دولتی شوروی را برقرار سازد و هفتاد و چند سال بعد فروپاشد.» ( حکیمی، شورا، سازمان رهایی کارگران به نیروی خود آنان، سایت ها)
5- و چرا روشنفکر چپ! افزون بر روشنفکران چپ، مبارزان بسیاری از از درون کارگران برخاستند و به مثابه رهبران و کادرهای انقلابی این طبقه به مبارزه ای جانانه و سترگ دست زدند.
6- نام اصلی این کتاب درسهایی درباره فلسفه تاریخ است.
7- میتوان در برگردانی و تفسیر ماتریالیستی به مفهومی که مارکس در مانیفست بکار برد یعنی فهم منافع عام یک طبقه نو در نظر گرفت.
8- بی تردید سوای بینش ایده الیستی حاکم بر هگل در مورد تاریخ، نظریه هگل در مورد نقش افراد و توده ها در تاریخ نیز حاوی اشتباهاتی جدی و نیز مهملاتی جدی است. همچنین روشن است که او همواره مردان تاریخی صحبت میکند. درحالیکه با توجه به دانش وسیعی که در مورد تاریخ داشت، میتوانست نقش بسیاری از زنان تاریخ ساز را نیز در نظر خویش بگنجاند.
9- در واقع همچنانکه برخی متفکرین بورژوا مانند کارل پوپر اذعان کرده اند فلسفه و جامعه شناسی و اقتصاد بوسیله مارکس و انگلس جهش کیفی کرد. چندانکه میتوان از جامعه شناسی پیش از مارکس و پس از او سخن گفت.
10- همچنین نگاه کنید به ماکسیم گورکی، ادبیات از نظر گورکی، مقاله زوال شخصیت، ونیز چاپ مستقل آن با نام زوال شخصیت، نشریه شماره 46 سازمان مارکسیستی- لنینستی توفان