Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(8)
پیوست های بخش اول

پیوست یک
 تفاوت نظریه و عقیده از دیدگاه خسروی- مثال: برابری حقوق زنان با مردان
یکی از مقالات کتاب خسروی  بنام « نظریه  و عقیده» در باره تفاوت میان این دو مفهوم است. از نظر وی تفاوت نظریه و عقیده در این است که نظریه درباره واقعیتی مستقل از ماست. در حالیکه عقیده ( از نظر خسروی کمابیش به معنی ایدئولوژی) درباره واقعیتی مستقل از ما نیست و صرفا نظرات شخصی، گروهی یا طبقاتی درباره «تنظیم حالتی از امور» است. یکی میگوید این طور باشد بهتر است و دیگری میگوید اگر آن طور باشد بهتر است. اما در خارج از ذهن آنها هیچ واقعیتی، عقایدشان را پشتیبانی(یا ساپورت) نمیکند. گرچه خسروی ظاهرا مارکسیسم را نظریه قلمداد میکند اما چنان آن را( بویژه بخش انقلابی آن را) به معنایی که خود برای ایدئولوژی قائل است،( به این معنای نادرست که گویا ایدئولوژی صرفا اعتقاداتی بی پایه و بنیاد در واقعیت عینی و غیر علمی است) و بخصوص در زمینه جامعه شناسی تاریخی و سیاسی که بخش بسیار مهم نظریات مارکسیستی را در بر میگیرد، نزدیک میکند که باصطلاح در برخی موارد نظریه همان عقیده میشود یا باصطلاح مارکسیسم به ایدئولوژی تبدیل میشود. و منظور خسروی از اینکه مارکسیسم را به ایدئولوژی تبدیل نکنیم نیز روشن است: هر چه آنچه در این تئوری بوسیله مارکس و انگلس و لنین و استالین و مائو تدوین شده و انقلابی است، بدور افکنیم و از مارکسیسم چیزهایی را باقی بگذاریم که برای بورژوازی خطری ندارد! اینک به یک مثال خسروی و نتیجه گیری های وی توجه کنیم:
«مثال دوم: فرض کنیم که از که از دو نفر یکی معتقد باشد که «باید حقوق مردان و زنان برابر باشد» و دیگری معتقد باشد که«حقوق زنان و مردان نباید برابر باشد». با اندکی دقت در این دو اظهار نظر میتوان دید که آنها درباره واقعیتی مستقل از خود نیستند(یعنی از نظر خسروی واقعیت عینی مستقل از عقاید این افراد نشان نمیدهد که حقوق زنان با مردان برابر نیست) و در نتیجه نمیتوان درباره درستی و یا ناراستی شان،  بر طیق سنجش شان با موضوعی مستقل و خارجی تصمیم گرفت. این دو اظهار نظر، پیشنهاد یا طرحی هستند برای تنظیم حالتی از امور.» و پایین تر:
«بدین ترتیب میتوانیم عجالتا عقیده را اظهاری تعریف کنیم که درباره واقعیتی مستقل از خود نیست بلکه پیشنهاد یا طرحی است برای برقراری حالتی از امور که تحقق آن منوط به قدرت دارندگان آن عقیده است(همان کتاب، ص 109)
به هر حال خواننده مشاهده میکند که خسروی برای اثبات اینکه عقیده( یا ایدئولوژی)  چه تفاوتی با نظریه (نظریات علمی یا چیزی شبیه به آنها) دارد چه چرندیاتی سر هم میکند. نابرابری حقوق زن و مرد یک واقعیت عینی مستقل از ذهن انسان نیست!؟ تقاضای برابری برای حقوق زن ومرد فقط یک عقیده و برای تنظیم حالتی از امور است!؟ و متکی به فاکت هایی معین در واقعیت عینی مستقل از ذهن انسان نیست؛ یعنی برابری های واقعی موجود میان زن و مرد (مثلا کار مشابه و با نتایج برابر) و نابرابری های واقعی( مزد نامتساوی). و یا مثلا ستم بر زنان در ابعاد اقتصادی- اجتماعی- سیاسی و فرهنگی واقعیتهایی عینی و مستقل از ذهن انسان نیستند. و آنکس که موافق نابرابری حقوق زن ومرد است هیچ منافع خاصی در حفظ واقعیت عینی مستقل فعلی ندارد. و نیز عقیده آن کس را که علیه وضع موجود است هیچ حقیقتی در واقعیت موجود پشتیبانی نمیکند. بنا بر «نظریه» خسروی «اینها تنها دو عقیده هستند و نمیتوان نسبت به درستی و یا ناراستی شان بر طبق سنجش شان با موضوعی مستقل و خارجی تصمیم گرفت»!؟ و در نهایت اگر « زور و نیرویت» بیشتر بود میتوانی نظرت را به کرسی بنشانی! همین و بس!
ذکر این نکته ضروری است که چنین نظراتی کمابیش به تئوری انقلابی مارکسیسم نیز تعمیم میابد و مارکسیسم به اعتقاداتی تنزل پیدا میکند که تنها «پیشنهاداتی» برای تنظیم «حالتی از امور» هستند. ما از صحبت بیشتر درباره مباحث کشدار خسروی درباره مسئله بالا صرف نظر میکنیم و تحلیل بیشتر و قضاوت را بعهده خواننده میگذاریم.

پیوست دو
خسروی مختصات نظر ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی را ترسیم میکند!
 و اینها هم ترسیم سر فصل های مارکسیسم از دیدگاه خسروی. در مقاله ی«مارکسیسم ها و نقد» میخوانیم:
«یکی از قدیمترین و معتبر ترین تلاش ها برای ترکیب و پیوند تعابیر و مفاهیم «مارکسیستی» در مجموعه یا منظومه ای واحد به نام «مارکسیسم» متعلق به لنین است... لنین مارکسیسم را سیستم نظریات یا آموزش مارکس  و شامل سه جزء میداند. فلسفه، اقتصاد و سیاست. فلسفه شامل ماتریالیسم دیالکتیکی و ماتریالیسم تاریخی است. اقتصاد ناظر است بر نقد مارکس به سرمایه داری(عمدتا کاپیتال) و سیاست عبارت است از تئوری سوسیالیسم. در جزء سیاست مسئله ی مبارزه طبقاتی نیز مورد اشاره قرار میگیرد.»(ص 187-186)  و سپس به نقد باسمه ای نظرات لنین میپردازد که
« اولا لنین در این طرح جزء فلسفه را علاوه بر ماتریالیسم دیالکتیکی که در تناسب با سنت رایج فلسفی نیز مبحثی فلسفی است، شامل ماتریالیسم تاریخی میداند که دست کم با تعریف رایج در سنن فلسفی مبحثی فلسفی نیست... نخست بعد از لوکاچ و کرش و سپس در آثار مکتب فرانکفورت و نظریه پردازان «مارکسیسم غربی» میتوان این تلاش برای ارائه تعریف جدید از فلسفه را دید... ثانیا اگر چه این سه جزء به مثابه اجزاء و عناصر یک پیکر واحد معرفی شده اند کماکان ارتباط آنها روشن نیست... ثالثا مبارزه طبقاتی  که قرار است سراسر تاریخ بشر را شامل شود، تنها در بخش تئوری سوسیالیسم(سیاست) مورد اشاره قرار گرفته و ارتباط روشنی با با بقیه اجزاء و بویژه با ماتریالیسم تاریخی ندارد... رابعا و مهمتر، همیشه این طور نیست که این سه جزء بر روی هم پدیده یا آموزه یی را بسازند( که لنین اسامی مختلفی از علم انقلاب گرفته تا علم شرایط رهایی پرولتاریا ، سوسیالیسم علمی وغیره بدان میدهد)به نام مارکسیسم که بوسیله آن بتوان درستی حکمی یا اقدامی تاکتیکی را اثبات یا ابطال کرد)(ص 188-187) و
«در مقاله « آموزش مارکس» این سه جزء (اصلی؟) در تقسیماتی هفتگانه تحلیل میشوند . نخست: ماتریالیسم فلسفی؛ یعنی تقدم هستی شناسانه طبیعت بر انسان و ماده بر ایده. دوم: دیالکتیک؛ یعنی دیالکتیکی کردن این این ماتریالیسم فلسفی که پیش از این دیالکتیکی نبوده است. همانا دیالکتیک طبیعت، بوسیله دیالکتیک که منطق درونی و ذاتی طبیعت است، ماتریالیسم فلسفی دیالکتیکی میشود،«دیالکتیک آگاه نجات میابد» و به«درک ماتریالیستی طبیعت منتقل میشود». سوم درک ماتریالیستی تاریخ؛ یعنی «هماهنگ کردن دانش با مبنای ماتریالیستی». در اینجا معلوم نیست که حلقه ی پیوند (یا استنتاج) بین جزء اول و سوم چیست. حتی اگر طبیعت واجد حرکتی جوهری منطبق بر قوانین دیالکتیک( که همه جا منظور دیالکتیک هگلی است) باشد، چرا باید حرکت تاریخ یا مراحل تطور تاریخی از این قانون تبعیت کنند؟ تئوری انعکاس لنین حداکثر میتواند ثابت کند که چون حرکت طبیعت دیالکتیکی است، شناخت ما از آن نیز دیالکتیکی است، اما این که چگونه دیالکتیکی بودن شناخت ما از طبیعت (و سپس جامعه) حرکت خود این جامعه را هم دیالکتیکی خواهد کرد به هیچ وجه روشن نیست. به نظر من، اگر قرار باشد مارکسیسم تنها به استناد به این الگو تعریف شود، هرگز نمیتوان حلقه ی پیوند (یا استنتاج) بین دیالکتیکی بودن طبیعت، و نیروهای مولد و مناسبات اجتماعی را یافت. چهارم: مبارزه ی طبقاتی؛ که به اعتبار بسیاری از آثار لنین و انگلس- مبنی بر این که طبقات متخاصم هر بار نتیجه ی مناسبات تولیدی و مراوده یی و در یک کلام مناسبات اقتصادی بوده اند- میتوان آن را به عنوان حمل تضاد مستتر در تحول تاریخی به گروه های اجتماعی حامل این تضادها تعبیر کرد. پنجم: آموزش اقتصادی مارکس؛ که نه به عنوان حلقه و یا جزء بعدی  بلکه به عنوان «ژرف ترین و موشکافانه ترین کاربرد تئوری مارکس» و دلیل صحت آن وارد مجموعه میشود. بعبارت دیگر وجود سرمایه داری و تقسیم طبقاتی آن به بورژوازی و پرولتاریا حلقه ی استدلال بعدی است. اما شیوه ی تحلیل و نقد مارکس تنها ملاک صدقی برای این نحو از استدلال است. ششم: سوسیالیسم؛ این جزء کاملا به مثابه نتیجه ی پنج جزء قبلی وارد مجموعه میشود زیرا «ازآنچه گفته شد پیداست که مارکس ناگزیری تبدیل جامعه سرمایه داری به سوسیالیستی را تماما و صرفا از قانون اقتصادی حرکت جامعه ی معاصر نتیجه میگیرد.» و هفتم: تاکتیک مبارزه طبقاتی؛ به عنوان جزء آخر سوسیالیسم، زیرا بعد ازسرنگونی سرمایه داری و برقراری سوسیالیسم، هنوز کمونیسم تحقق نیافته و مبارزه طبقات پابرجاست و باید به نحوی مارکسیستی در آن عمل کرد. فراموش نباید کرد که این طرح دوم را لنین بعد از انقلاب اکتبر نوشته است.
 بنا بر آنچه بطور نمونه وار از لنین آوردم و از آنجا که لنین خود در این طرح بر دریافت های انگلس، کائوتسکی و پلخانف استوار است و...»(همان جا ص 189- 188 تمامی علامات  و جملات داخل پرانتز از خود متن است، همچنین نگاه کنید به قسمت« کلیت دیالکتکی» ص 191).      
 خواننده میتواند بخوبی متوجه شود که  هدف اصلی از طرح نظریات بی معنایی نظیر «ماتریالیسم پراتیکی» و منظور از«ویرایش و پالایش» مارکسیسم(نگاه کنید به قسمت اول همین مقاله) بوسیله این دارودسته ها چیست. آنچه ترتسکیستهای حکمتی، پراکسیسی ها، فلسفه عملی های  دروغین، پیروان مارکسیسم غربی، چپ نویی ها و بیشتر رویزیونیستها بروشنی بیان نمیکنند، بوسیله خسروی بیان شده است. همین یادداشتهای اخیر خسروی مثال گویایی است از منظور وی.  مشابه همان پرسش ها و نقدهای کج و معوج صد تا یک قاز که عموما نقش تخریبی دارند و طراح نقد یا سئوال نیز بخوبی میداند که دنبال جواب نیست و بیشتر اوقات اگر از وی بخواهند صحبت یا پرسشهای خود را تکرار کند نمیداند چه گفته است.
راستش انسان حتی تمایلی در خود احساس نمیکند به این گونه یادداشتها پاسخی دهد!

پیوست سه
نظر مارکس درباره کار
زمانی که مارکس در کتابش سرمایه به توصیف کار یا پراتیک تولیدی میپردازد، نکاتی را که دراین نوشته های نخستین، شکلی جنینی دارند( سخنان مارکس در مورد نظریات هگل درمورد کار در نقدش از دیالکتیک هگل، در کتاب یادداشتهای اقتصادی- فلسفی، ص 236) با وضوح هر چه کامل تر توصیف میکند:
و اینک سخنان مارکس درباره کار:
«... بنابراین پروسه کار را بدوا باید مستقل از هر شکل مشخص اجتماعی مورد مطالعه قرار داد. در مرحله ی نخست کار عبارت از پروسه ای است بین انسان و طبیعت. پروسه ای که طی آن انسان فعالیت خویش را واسطه ی تبادل مواد بین خود و طبیعت قرار میدهد، آن را منظم میکند و تحت نظارت میگیرد. انسان خود در برابر مواد طبیعت مانند یک نیروی طبیعی(خوب دقت کن آقای خسروی! نیروی طبیعی. « نیرو» خود شکلی از حرکت ماده ی طبیعی است ) قرار میگیرد. وی قوای طبیعی را که در کالبد(مارکس از قوای طبیعی- یا مادی-  که در «کالبد» یعنی در وجود مادی انسان قرار دارند، حرف میزند)، بازوها، پاها، سرو دستش را به حرکت در میآورد( جناب خسروی! حرکت بازوها، پاها، سر و دست کاملا مادی است و این یعنی اینکه کار عملی، فعالیت عینی یا پراتیک، حرکتی مادی است. حرکت و جنب و جوش شکل خاصی از «ماده ی طبیعی» است) تا مواد طبیعی را بصورتی که برای زندگی خود او قابل استفاده باشد تحت اختیار درآورد. در حالی که وی با این حرکت روی طبیعت خارج از خودش تاثیر می گذارد( «تاثیر می گذارد» و نه اینکه صرفا تاثیر میگیرد و آنگاه می نشیند، زانو در بغل، درباره تاثیرات گرفته شده تا آن زمان می اندیشد! و باز دوباره به سراغ تاثیر گرفتن های تازه میرود!؟) و آن را دگرگون میسازد، در عین حال طبیعت ویژه خویش را تغییرمیدهد.»(مارکس، سرمایه، ترجمه ی اسکندری، بخش سوم ، روند کار، ص237)     
و این نه تنها در همان جملات بالا که از مارکس نقل کردیم، موجود است، بلکه در آن گفته های مشهور وی درباره تفاوت کار انسان با اعمال عنکبوت و زنبور عسل نیز مندرج است. وی در این قسمت از نظریات خود درباره تفاوت کار انسان با حیوانات که همانا  شکل گرفتن نقشه و طرح کار در ذهن انسان و پیش از انجام آن است، صحبت میکند.
« ...در پایان پروسه کارنتیجه ای حاصل میشودکه از آغاز در تصور کارگر و بنابراین بطور ذهنی وجود داشته است. نه تنها وی تغییر شکلی به طبیعت اعمال میکند، بلکه او در عین حال به هدف خود در طبیعت تحقق میبخشد. هدفی که خود از آن آگاه است و مانند قانونی بر نوع و چگونگی اعمال او حکومت میکند و اراده اش باید از آن تبعیت نماید.»(همانجا،ص 238)
بدیهی است که سخنان کلی مارکس در مورد کار در مورد تمامی فرایندهای فعالیت های عملی انسان صدق میکند. فرقی نمیکند که این فعالیت در مبارزه تولیدی باشد، در مبارزه طبقاتی باشد یا در مبارزه علمی. خصوصیات کلی هر فعالیت عملی ای (بدون ابزار یا با ابزار مشخص آن رشته ی معین) با اندکی تفاوتها که به مورد خاص و رشته معین مربوط میشود، کماکان همان است که مارکس میگوید: استفاده هایی معین از حواس پنچگانه، حرکات دستها و پاها ، مصرف نیرو و انرژی و خلاصه شکل دادن به واقعیتی نوین بر طبق این فعالیتهای عینی یا پراتیک.

 پیوست چهار
 نظر انگلس درباره دو خط در فلسفه و نقش پراتیک در شناختن و دگرگون کردن جهان
ظاهرا هر رویزیونیست، ترتسکیست، چپ نو، پسا مدرن و خلاصه لیبرال شبه چپی که میخواهد فلسفه را از قید دو خط  فلسفی ماتریالیسم و ایده آلیسم رها کند به سراغ انگلس و کتاب لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان وی میرود. گویا در آنجا برای انگلس ماتریالیست بودن در این خلاصه میشود که طبیعت را مقدم بدانیم و ایده آلیست بودن، در این که ذهن را مقدم بدانیم. خلاصه، فلسفه به انگلس که رسیده دچار دوپارگی فلاکت بار تقسیم جهان به فقط ذهن و ماده و تقدم ماده بر ذهن یا برعکس گردیده و وظیفه این دارودسته های رویزیونیست و ترتسکیست است که فلسفه را از این عذاب و بدبختی بزرگ نجات دهند و ثابت کنند که اینکه ما تقدم و تقابل ماده و ذهن را مسئله اساسی فلسفه قلمداد نکنیم، و مثلا پای پراتیک را به میان بکشیم همه ی مسائل حل میشود و بشر و اجتماع  و طبیعت همه در یک موزونی آرمانی به زدن آهنگ های دلنواز مشغول خواهند شد.
 اما این پای پراتیک را به میان کشیدن، نه برای این است که مثلا  عده ای نشسته اند و کار تئوریکی میکنند و اینان خشمناک از این وضعیت، آنان را به پراتیک و مبارزه عملی  ترغیب میکنند و نشان میدهند که خود این حضرات برای پراتیک ارزش زیادی قائلند! خیر! چنین چیزهایی نبوده و نیست! «پراکسیس» و «فلسفه ی عمل» سی ساله ی اخیرهمینان  چیزی بیش نبوده است جز گردیدن بدور خود در خارج از کشور و سینه چاک دادن دروغین برای طبقه کارگر و «هل من مبارز» طلبیدن در مقابل یگانه «فعالیت فکری» شان که نابود کردن تمامی دست آوردهای تئوریکی و پراتیکی مارکسیسم- لنینسم- مائوئیسم و جنبش طبقه کارگر بوده است. در حقیقت، آنچه موجب اصلی این طواف دادن و اطوار درآوردن بدور کلمه «پراکسیس» و این هوچی گری هاست، این است که  نخست هر گونه تاکیدی را بر تئوری از بین ببرند و دوما زمینه را برای رد تمامی دست آوردهای انقلابی- تاریخی تئوری یا حقیقت عام مارکسیستی- لنینستی- مائوئیستی فراهم سازند و سوم اینکه اگر بتوانند تاثیری روی فعالین کارگری بگذارند آنها را در چنبره ی حرکات اکونومیستی کارگری اسیر گردانند.
 همان گونه که دیدیم خسروی  نیز از زمره هم این کسان است. وی در عبارتی  که در بخش گذشته از وی نقل کردیم، چنین نوشته بود:
«... (جالب توجه اینکه این تزها را نخستین بار انگلس به عنوان ضمیمه کتابش درباره فوئرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان در 1888منتشر میسازد»)( کمال خسروی، توصیف، تبیین و نقد، ص 66)
خسروی با اشاره به «جالب توجه» دانستن این نکته که «این تزها را نخستین بار انگلس و آن هم به ضمیمه کتابش درباره فوئرباخ  و پایان فلسفه کلاسیک آلماندر 1888 منتشر میسازد » به گمان خود شکاف نظری بزرگی را برای مخاطب خود برجسته ساخته است  که گویا میان مارکس و انگلس در مورد مسئله پراتیک وجود داشته است.( اگر چه از کاربرد کلمه «جالب توجه» بوی کنایه نیز به مشام میرسد) از نظر وی کسی که این تزها را به ضمیمه کتابش منتشر کرده، به معنای آنها دقت نکرده و اکنون خسروی نامی از راه رسیده و به ژرف ترین معنای این تزها دست یافته است!
ما در بخش های گذشته تا حدودی نظرات خسروی را در مورد انگلس و نیز برداشت خود ساخته و بغایت  بی معنای خسروی از این تزها را بررسی کردیم، اکنون وقت آن رسیده که به مروری به نظرات انگلس در مورد مسئله پراتیک آنگونه که در همین کتاب  و نیز در رساله اش درباره ماتریالیسم تاریخی ( مقدمه بر چاپ انگلیسی1992تکامل سوسیالیسم از تخیل به علم) آمده، بپردازیم.
 بیشتر رویزیونیستها و ترتسکیست ها  و نیز  به همراه آنها خسروی، تنها به جملاتی که انگلس در خصوص تقدم خدا بر طبیعت و یا طبیعت بر خدا(بمثابه ساخته انسان یا شکل ایده آلی انسان) آورده استناد میکنند و از مضمون اساسی مباحث انگلس در این بخش خود داری میورزند و ضمنا تمامی بخشهای دیگر را که انگلس به مثابه یک ماتریالیست پیگیر و استوار، ماتریالیسم یعنی تقدم ماده بر ذهن  و تقابل این دو را در تمامی مسائل مورد مجادله در فلسفه و فلسفه ی تاریخ بکار برده، و نیز بر نقش  پراتیک یا مبارزه  تولیدی، مبارزه طبقاتی و آزمایش ها و آزمون های علمی تاکید کرده است، خودداری میکنند. مروری کوتاه بر رئوس مطالب انگلس در خصوص این نکات، روشنگر نظرات وی است. انگلس میگوید:
«مسئله اساسی خطیر همه ی فلسفه ها و بویژه فلسفه معاصر عبارت است از مسئله رابطه تفکر با وجود.»( لودویک فوئرباخ و...تمامی مطالب از همین کتاب است. تاکیدها از ماست، و از این پس نیز اگر تاکیدی از متن باشد آن را ذکر خواهیم کرد) انگلس خیلی روشن میگوید: «مسئله اساسی» یعنی «پایه و بنیان- ریشه» ی یک سلسله مسائل(یا تضادهای) فلسفی عبارت است از «رابطه تفکر با وجود».
پس از آن، انگلس به ریشه های این مسئله در گذشته بسیار دور میپردازد و به خواب دیدن انسانها توجه میکند و جدایی و استقلال مطلق روح از جسم برای انسانهای نخستین و چگونگی بقایش را مورد بررسی قرار میدهد. سپس به ایجاد خدایان متعدد در طبیعت و در انتها به پدید آمدن خدای واحد میپردازد و آنگاه چنین میگوید:
«بنابراین عالی ترین مسئله ی تمامی فلسفه یعنی رابطه تفکر با وجود و روح با طبیعت ریشه هایی درتصورات محدود و جاهلانه افراد دوران وحشیگری دارد که کمتر از ریشه های هیچ مذهبی در این تصورات نیست. ولی این مسئله ، تنها وقتی میتوانست با نهایت  قاطعیت مطرح شود که بشریت اروپایی از خواب دیرین زمستانی قرون وسطی مسیحی دیده گشوده باشد. مسئله رابطه تفکر با وجود و مسئله اینکه روح یا طبیعت:  کدامیک مقدمند؟ مسئله ای که ضمنا در اسکولاستیک قرون وسطی نیز نقش بزرگی را بازی میکرد علی رغم کلیسا شکل حادتری به خود گرفت و چنین مطرح شد که آیا خداوند جهان را آفریده یا از ازل وجود داشته است.»
سپس انگلس در این مورد توضیح میدهد که در پی پاسخ به این پرسش فلاسفه به دو اردوگاه بزرگ تقسیم شدند. آنان که روح را مقدم میدانستند به مکاتب مختلف ایده آلیسم و آنان که طبیعت را مقدم میدانستند به مکاتب مختلف ماتریالیسم پیوستند.
 در پی این بحث، انگلس پرسش دیگری مطرح میکند و آن عبارت از این است که رابطه تفکر با وجود چیست؟ آیا افکار ما درباره جهان پیرامون ما با خود این جهان چه رابطه ای دارد؟ آیا افکار ما میتوانند شناخت درستی از این جهان واقعی بدست آوردند. و آیا تصورات و مفاهیم ما میتوانند بازتاب درستی از واقعیت بیرونی داشته باشند. این مسئله در زبان فلسفی اینهمانی یا یگانگی تفکر و وجود خوانده میشود. انگلس پس از ذکر اختلافات فلاسفه در مورد این مسئله که آنها را به دستجات موافق( که اکثریت فلاسفه هستند)، مخالف و  اگنوستیک تقسیم میکند راه حل آن را پراتیک( مبارزه ی تولیدی) میداند و چنین مینویسد:
« قاطع ترین رد این نیرنگها و هر نوع  نیرنگهای فلسفی دیگرهمانا پراتیک است و بویژه تجربه و صنعت. وقتی ما میتوانیم درستی نظر خود را درباره یک شیء یا پدیده بوسیله تولید آن از درون شرایطش بدست آوریم و در خدمت مقاصد خود بکار بریم در آن صورت داستان «شیء فی النفسه» درک ناپذیر کانتی به پایان میرسید.»(تاکیدها از ماست)
اشارات انگلس به «تجربه» (که میتواند هر نوع تجربه ای را اعم از تولیدی، مبارزه طبقاتی و آزمایشات علمی را شامل شود) و«صنعت» (که بطور خاص پراتیک تولیدی را مد نظر دارد) و اینکه این دو «قاطع ترین» نقش را  در مقابل نظرات آگنوستیکی که انگلس آن را« نیرنگ فلسفی» مینامد و همچنین «نیرنگ های فلسفی دیگر»  دارند، درست نشان دهنده اهمیت پراتیک در نزد او و نیز فلسفه مارکسیسم است. 
نکته پایانی این قسمت در باره این است که فرایند تبدیل «شیء درخود» یعنی واقعیت بیرونی (اشیاء و پدیده ها طبیعی و اجتماعی) تا زمانی که ما آن را نمیشناسیم و یا شناخت تقریبا کاملی از آن نداریم، به «شیء برای ما»از دل فرایند پراتیک میگذرد و به انجام نهایی خود نائل میآید؛ یعنی درست زمانی که ما میتوانیم شیء یا پدیده را از درون شرایط و ضروریاتش تولید کنیم.
در ادامه انگلس به تجزیه و تحلیل و نظرات فوئرباخ در مورد مسائلی از قبیل اخلاق، مذهب و... میپردازد و تمامی این نظرات را از دیدگاه یک ماتریالیست پیگیر و با توجه به پیشرفت علوم طبیعی مورد نقد قرار میدهد.
در همین زمینه و در ساله اش درباره ماتریالیسم تاریخی انگلس مینویسد:
« هم چنین اگنوستیسیت ما قبول میکند که تمام دانش ما متکی بر اطلاعاتی است کهاز طیق حواس خود کسب میکنیم ، اما در عین حال اضافه مینماید ما از کجا میدانیم که حواس ما تصاویر درستی از محسوسات در اختیار ما قرارمیدهند؟  و نیز به ما توضیح میدهد : زمانی که ما ذرباره اشیاء و یا صفات آنها سخن میگوید در واقع منظورش خود این اشیاء و صفات، که درباره آنها نمیتوان اطلاع مشخص داشت نیست، بلکه فقط تاثیراتی است که این اشیاء در حواس ما گذارده اند. البته این برداشتی است که مشکل میتوان  صرفا از طیق استدلال با آن برخورد نمود. ولی انسانها قبل از استدلال عمل میکردند. «در آغاز عمل بود» و عمل انسانها مدت ها پیش از انکه عقل انسانی مشکل را کشف کرده باشد، ان را حل کرده بود.» حلوا را از طریق چشیدن مزه میکنند. در لحظه ای که ما اشیاء را بر حسب صفات محسوسشان برای مصرف خود بکار میبریم در همان لحظه درستی یا نادرستی ادراکات خود را در معرض یک آزمایش اشتباه ناپذیر قرار میدهیم. در صورتی که این ادراکات نادرست باشند، قضاوت و حکم ما درباره قابلیت استعمال چنین شیء نیز ضرورتا نادرست خواهد بود و کوشش ما برای به کار بردن آن نیز ناگزیر با شکست مواجه میشود. ولی اگر به هدف خود برسیم، مشاهده میکنیم که این شیء با تصورات ما از آن مطابقت داشته و از عهده کاری که از آن انتظار داشتیم بر میآید. در این صورت دلیل مثبتب است بر اینکه در این چارچوب ادراکات ما از این شیء و صفاتش با واقعیت موجود مستقل از ما منطبق میباشد. ولی اگر برعکس متوجه شویم که اشتباه کرده ایم، ان وقت هم طولی نخواهد کشید که ما به علت اشتباه خود پی ببریم. ما خواهیم دید که ادراکاتی که آزمایش ما بر آن متکی بوده، یا خود ناقص و سطحی بودند و یا به طریقی از نظرخود موضوع غیر موجه، با نتایج ادراکات دیگردرهم شده اند. مادامی که ما حواس خود را به طزی صحیح تربیت کرده و بکار بریم و شیوه های عمل خود را در چارچوب ارداکاتی قرار دهیم که به درستی انجام گفته و آزمایش شده اند، متوجه خواهیم شد که موفقیت های ناشی از اعمال ما، دلیل توافق میان ادراکات و ماهیت عینی اشیاء محسوس میباشد. تا آنجا که تا به امروز میدانیم حتی در یک مورد هم مجبور به این نتیجه گیری نشده ایم که ادراکات بطور علمی کنترل شده ما در مغز ما تصوراتی از دنیای خارج بوجود آورده باشند که ماهیتا با واقعیت منطبق نباشد یا اینکه میان جهان خارج و ادراکات حسی ما از آن بطور ذاتی ناسازگاری وجود داشته باشد.(ص 11- 10)     
در بخشی دیگر از کتاب فوئر باخ، زمانی که انگلس به بررسی جامعه و چگونگی تغییرات آن میرسد در مورد کاربرد ماتریالیسم دیالکتیکی در عرصه ی نظری چنین مینویسد:
«قطع با فلسفه هگل در اینجا نیز از طریق بازگشت به نظرگاه ماتریالیستی انجام گرفت. اصحاب این خط مشی بر آن شدند که جهان واقعی- طبیعت و تاریخ- را آنچنان دریابند که در نظر هر کس که بدون پندارهای پذیرفته شده ی ایده آلیستی به آن نزدیک میشود، خود را نشان میدهد. آنها بر آن شدند هر گونه پندار ایده آلیستی را که با واقعیتی [که درون خود] د ارای ارتباطات خاص، و نه ارتباطات پنداری- [است] مطابقت نداشته باشد، بدون تاسف فدا سازند.»
آنگاه انگلس پس از بررسی تغییرات در دیدگاههایشان نسبت به طبیعت و بازهم با توجه به پیشرفتهای علوم طبیعی و اتکایشان به نتایج علوم خاص برای تدوین هر درکی از جهان، به تاریخ میرسد و پس از نقد دیدگاه ایده آلیستی نسبت به تاریخ که از خود، ایده ها و «روابط مجعول و مصنوعی» برای تاریخ میتراشید، مینویسد:
«پس در اینجا نیز درست همانگونه که در عرصه طبیعت رخ داد، میبایست این روابط مجعول و مصنوعی را بدور انداخت و روابط واقعی را مکشوف ساخت. و این وظیفه سرانجام به کشف آن قوانین عمومی منجر میگردید که در تاریخ جوامع بشری به مثابه قانون مسلط عمل میکنند.»(همانجا)
 پس از نگارش چگونگی پیشرفت دیدگاه ماتریالیستی در مورد جامعه، انگلس به نیروهای محرک تاریخ توجه میکند و در رد نظرات ایده آلیستها و ماتریالیستهای پیشین که نیروهای محرک تاریخ را نیروهای معنوی میدانستند، به عنوان یک ماتریالیست پیگیر که نه تنها ماتریالیسم را  در حوزه طبیعت بکار میبرد بلکه به حوزه اجتماع و تاریخ نیز گسترش و تعمیم میبخشد،  بروی نیروهای مادی و در نهایت نیروهای مولد(انسانهای دارای مهارت معین و ابزارهای تولید) تمرکز میکند و بر درک ماتریالیستی تاریخ تاکید میورزد.
 در اینجا، پس از بررسی مبارزات سیاسی میان طبقات بورژوا و زمیندار در اوان حکومت بورژوازی، به مبارزه سیاسی میان طبقه کارگر و بورژوازی میپردازد و پس از بررسی ریشه های اقتصادی این طبقات، با تاکید روی نظرات سه مورخ مشهور بورژوایی فرانسه، تی یر، گیزو، مینیه، یعنی مورخانی که به تاریخ بصورت علمی نگاه میکردند و نظراتشان درباره انقلاب فرانسه در قرون جدید مبتنی بر این درک بود که تمامی مبارزات را مبارزه طبقاتی و آن را  نیروی محرک تاریخ نوین بر میشمردند، مینویسد:
«بدین ترتیب، لااقل در مورد جامعه معاصر، ثابت شده است که هر مبارزه سیاسی مبارزه طبقاتی است و هر مبارزه ای از جانب طبقات برای آزادی خود، بدون توجه به شکل آن که ناگزیر سیاسی است( زیرا هر مبارزه طبقاتی مبارزه سیاسی است) سرانجام بخاطر رهایی اقتصادی صورت میگیرد.(در اینجا ما کاری به کار تفاسیر نادرستی که اکونومیستها و رویزیونیستهای بی مقدار از این سخنان عمیق انگلس کرده اند، نداریم)  پس لااقل تردیدی نیست که لااقل در تاریخ معاصر، دولت و نظام سیاسی تابع[هستند]  و جامعه مدنی که عرصه مناسبات اقتصادی است عنصر تعیین کننده است.»
 و بالاخره در پایان:« خط مشی جدید که کلید درک تمام تاریخ جامعه را در تاریخ تکامل کار( یا مبارزه تولیدی، در این خصوص میتوان به رساله مشهورانگلسنقش کار در تکامل میمون به انسان اشاره کرد) یافته است از همان آغاز عمده ی توجه خود را به طبقه کارگر معطوف داشته است. و از جانب او با چنان هواخواهی مواجه شده که آن را از جانب علم رسمی نه جستجو میکرد و نه منتظر بود. جنبش کارگری آلمان وارث فلسفه ی کلاسیک آلمان است».  
 بدینسان از نظر انگلس سه پراتیک بشر عبارتند از پراتیک تولیدی( تجارب و فعالیتهای صنعتی) پراتیک اجتماعی(مبارزات طبقاتی) و بالاخره علومی که بر پایه ی آزمایش ها و آزمونهای این دو پراتیک بنا میشوند یعنی علوم طبیعی و اجتماعی. و خواننده ی  رساله انگلس میتواند تاکید انگلس بروی این پراتیک ها را بروشنی دریافت کند.
مشابه همین نکات را انگلس بطور مختصرتر، در ادامه بخشی که ما از رساله ماتریالیسم تاریخی آوردیم، نگاشته است و خواننده میتواند نظرات انگلس را درباره  نقش کار و تولید در تکامل جامعه و نیز نقش مبارزه طبقاتی و جنبش طبقه کارگر در آن رساله پیگیری کند. و این همه، جز فعالیت علمی انگلس بطور مداوم و در طول بیش از نیم قرن و همچنین فعالیت سیاسی وی در خدمت جنبش طبقه کارگر به موازات آن میباشد.
اما «جالب توجه» اینکه کسانی بدنبال یافتن ایراد در انگلس در مورد مسئله پراکسیس هستند که خود نه در زمینه نظری و نه در زمینه مبارزه طبقاتی نه تنها گلی به سر کسی نزده اند!؟ بلکه در هر دو زمینه تا آنجا که  توانسته اند، نقش های مخربی بازی کرده اند.
   پس انواع و اقسام رویزیونیستها و ترتسکیست هایی که تلاش میکنند برای نابود کردن تئوری  مارکس حملات خود را از انگلس و نظرات انقلابی وی در زمینه فلسفه و یا تاریخ آغاز کنند تا باصطلاح دوروبر مارکس را خلوت کنند و زدن  تئوری مارکس و یا تقلیل آن به «مارکس جوان» را کار ساده تری گردانند، کاملا در اشتباه هستند. زیرا انگلس خود یکی از بنیان گذاران مارکسیسم بوده و نقش مهمی در تدوین این تئوری و کاربرد آن در بسیاری زمینه های  طبیعی، اجتماعی و تاریخی داشته است. بیش از صد سال است ( تمامی قرن گذشته باضافه این ده پانزده سال اخیر) که چنین تلاشهایی صورت گرفته و هیچگونه نتیجه ای عاید این دارودسته ها نکرده است!؟(1)

یادداشت
1- البته ما منکر این که در طول زمان برخی نظرات مارکسیستی کهنه میشود و نیز تکامل هر چه بیشتر این نظرات نیستیم. ولی اگر مارکسیسستی نکته ای را کهنه و یا نادرست قلمداد میکند، اولا همچنانکه لنین گفت باید این کار را بسیار روشن و بدون دغل بازی انجام دهد(نگاه کنید به مقدمه ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم) و دوما نکته نوینی را که می آورد، راه را برای پیشروی انقلابی طبقه کارگر برای کسب قدرت سیاسی و تسریع در ساختن سوسیالیسم و کمونیسم باز کرده و آن را بهتر نشان دهد. تمامی نقادی رویزیونیستها و ترتسکیستهای «نوآور» که بالا میپرند پایین میپرند میگویند نظرات مارکس و انگلس متعلق به 150 (حالا دیگه دو قرن) پیش است، جز تکرار ملال آور و خسته کننده ی نظرات بورژوایی از برنشتین و کائوتسکی و دارودسته ی منحط فرانکفورتی ها و انسانگرایان لیبرال منفعل و بی حاصل چیز بیشتری نبوده و نیست.

پیوست پنج
شرح تزهای فوئرباخ مارکس بوسیله مائو تسه تونگ
رساله ی درباره پراتیک مائو در عین ایجاز یکی از جامع ترین رسالات علمی- فلسفی در تاریخ فلسفه و مبارزات طبقاتی است. این رساله متکی به تمامی دستاوردهای فلسفه و بویژه مبارزات فلسفی بزرگ در قرون جدید میان ماتریالیستها و ایده آلیستها در انگلستان ، فرانسه و آلمان و نیز تمامی دستاوردهای فلسفی مارکسیسم در نزدیک به یک صد سال پیش ازنگارش آن میباشد و چکیده ی مهمترین و اثر گذارترین تئوری های تا آن زمان موجود را به مختصر ترین شکل ممکن میتوان درآن دید. این اثر ارزشمند متکی به تمامی پیشرفتهایی است که در تئوری شناخت، بویژه بوسیله دو فیلسوف بزرگ ایده آلیست آلمان کانت و هگل به گونه ای ایده آلیستی و ایده آلیستی - دیالکتیکی صورت گرفته بود و بوسیله مارکس و انگلس و پس از آنها لنین در آثارارزشمند خود ماتریالیسم وامپریوکریتیسیسمو دفترهای فلسفی به شکل ماتریالیستی- دیالکتیکی پرورده و پرداخت گردیده بود. در این رساله نقش والای پراتیک در تئوری شناخت ماتریالیستی- دیالکتیکی و چگونگی پایه بودن آن در تئوری شناخت و دگرگون کردن جهان و نیز نقش تئوری در تحرک بخشیدن و کمال بخشی به پراتیک به گونه ای منظم و سیستماتیک مورد بررسی قرار میگیرد. در اینجا ما تنها بخشی را که خلاصه کننده تزهای مارکس درباره فوئرباخ است، میآوریم:
« ماتریالیسم پیش از مارکس مسئله شناخت را جدا از خصلت اجتماعی انسان و تکامل تاریخی بشریت ملاحظه میکرد و از این رو نمیتوانست وابستگی شناخت را به پراتیک اجتماعی، یعنی وابستگی شناخت را به تولید و مبارزه طبقاتی درک کند.
پراتیک اجتماعی انسان فقط به فعالیت تولیدی محدود نمی شود ،   ‏بلکه دارای اشکال متعدد دیگری نیزمیباشد : مبارزه ،طبقاتی ،   ‏زندگی سیاسی ،   ‏فعالیت علمی وهنری دریک کلا م ،   ‏انسان بمثابه یک موجود اجتماعی درکلیه شئون زندگی عملی جامعه شرکت می کند. از این رو انسان نه فقط درزندگی مادی بلکه درزندگی سیاسی و فرهنگی (که با زندگی مادی پیوند نزدیک دارد) نیزباندازه   ‏های گونا گون به درک مناسبات مختلف بین انسانها دست می یابد...»
«مارکسستها برآنند که فقط پراتیک اجتماعی انسان معیار درستی شناخت او از دنیای خارج محسوب می گردد وضع واقعی چنین است : صحت شناخت انسان تنها زمانی ثابت می شود که انسان در پروسه پراتیک اجتماعی (تولید مادی ،   ‏مبارزه طبقاتی و آزمونهای علمی) به نتایج پیش بینی شده   ‏دست یابد. اگرانسان بخواهد درکارخود موفقیت حاصل کند،   ‏یعنی به نتایج پیش ‏بینی شده ‏دست یابد، باید حتماً ایده های خود را با قانونمندیهای دنیای خارج عینی منطبق سازد؛ اگراین ایده   ‏هابا قانونمندیهای دنیای خارجی عینی منطبق نگردند، انسان در پراتیک با شکست مواجه خواهد شد. انسان پس ازمواجه شدن با شکست درس می گیرد، ایده   ‏های خود را برای انطباق با قانونمندیهای دنیای خارجی تصحیح می کند و بدینسان می تواند شکست را به پیروزی بدل سازد... معیار سنجش  حقیقت فقط می تواند پراتیک اجتماعی باشد. نظر پراتیک اولین و اساسی ترین نظر تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک است.»( جمله پایانی اشاره ای است به نظر لنین در ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم)
«...بنابراین می توان ملا حظه کرد که نخستین گام در پروسه شناخت ،   تماس با پدید ه   ‏های خارجیست - مرحله احساسها. گام دوم ،   ‏سنتز داده های ناشی ازاحساسها و تنظیم و تغییرآنهاست - مرحله مفاهیم ،   ‏احکام و نتیجه گیریها.  تنها وقتی داده های ناشی از احساسها بطور فراوان (نه بریده   ‏برید ه   ‏و ناقص) دردست باشند و با واقعیت تطبیق کند (نه اینکه خیالی باشند) ،   ‏می توان براساس آن داده   ‏ها ،   ‏مفاهیم صحیح ساخت و نتایج منطقی گرفت.»
« فلسفه مارکسیستی برآنست که مهم ترین مسئله درک قانونمندیهای جهان عینی برای توضیح جهان نیست، بلکه استفاده ازشناخت این قانونمندیهای عینی برای تغییر فعال جهان است. از نظر دیدگاه مارکسیسم تئوری دارای اهمیت است واهمیت آن در این تزلنینی کاملا بیان یافته است: «  بدون تئوری انقلا بی هیچ جنبش انقلا بی نمی تواند وجود داشته باشد » اما مارکسیسم اهمیت تئوری را درست و فقط باین علت تاکید می کند که تئوری می تواند راهنمای عمل باشد... نقش فعال شناخت نه فقط در جهش  فعال از شناخت حسی به شناخت تعقلی بیان می یابد بلکه - و این مهم تراست -  باید در جهش از شناخت تعقلی به پراتیک انقلا بی نیز بیان یابد. پس ازآنکه انسان قانونمندیهای جهان را شناخت ، این شناخت باید دوباره به پراتیک تغییر جهان بازگردد، دوباره در پراتیک تولید، در پراتیک مبارزه ی طبقاتی انقلا بی و مبارزه ی ملی انقلا بی و درپراتیک آزمونهای علمی بکار برده شود.»
«به وسیله پراتیک حقیقت را کشف کردن و باز درپراتیک حقیقت را اثبات کردن و تکامل دادن؛ فعالانه از شناخت حسی به شناخت تعقلی رسیدن و سپس از شناخت تعقلی به هدایت فعال پراتیک انقلابی برای تغییر جهان ذهنی و عینی روی آوردن؛ پراتیک ،   ‏شناخت ،   ‏بازپراتیک و بازشناخت - این شکل درگردش مارپیحی بی پایانی تکرار می شود وهربارمحتوی مارپیچ های پراتیک وشناخت به سطح بالاتری ارتقاء می یابد.اینست تمام تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک ،   ‏اینست تئوری ماتریالیستی - دیالکتیکی وحدت دانستن و عمل کردن.»(تمامی تاکیدها و عبارات داخل پرانتز از مائو است)