صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران
ماتریالیسم تاریخی و نظریه ی«از خود بیگانگی انسان »
3- «انسان»از« خود» بیگانه
الف: وجوه تمایز میان مارکس ونظریه پردازان «بیگانگی»
1- چند تفاوت اساسی میان مارکس«دست نوشته ها...» وبطورکلی مارکس آثار جوانی و جریانهایی که در پشت «مارکس جوان» پنهان شده و از او علیه«مارکس پخته و تکامل یافته» سنگر ساختند و نظریه« ازخودبیگانگی انسان» را پس از وی درسده ی بیستم (بویژه درسالهای هفتاد به بعد) به عنوان نظریه اساسی درشناخت نظام سرمایه داری بکارگرفتند، یعنی مکتب فرانکفورتی ها، مارکسیسم غربی، چپ نو و پسامدرنها، وجود دارد.
نخست اینکه پایبندی مارکس«جوان» به بینش«انسان باوری» نسبی و محدود است. یعنی این نظریه پایه ی نظریات و جهت گیری مارکس جوان نیست و تنها به عنوان یک گرایش در کنار گرایشهای متضاد با آن یعنی گرایش طبقاتی رشد یابنده، وجود دارد. وجود این گرایش تا حدودی است که مارکس دوره گذار بسوی تدوین نظریه ی ماتریالیسم تاریخی و اقتصاد سیاسی مارکسیستی را میگذراند. مفهوم بنیادی این نظریه یعنی بیگانگی انسان از«جوهر یا طبیعت نوعی» بربستر تحول و تکامل وی و گسست از اندیشه های انسان باورانه(اومانیستی) رنگ میبازد و از بین میرود. مارکس«مانیفست»که تاریخ جوامع را «تاریخ مبارزه طبقات» میداند، مارکس«فقر فلسفه» که از«تضادهای طبقاتی» که به «جنگ تن به تن» منجر میشود، سخن میگوید، مارکس«کاپیتال» که از خون آشامی«سرمایه» و چپاول کارگران، از تضادهای آشتی ناپذیر طبقاتی، حرف میزند و«قهر»انقلابی کارگران علیه دولت سرمایه داران را، «مامای جامعه ی نو» میخواند، مارکس «مبارزه طبقاتی در فرانسه»،«جنگ داخلی درفرانسه» و«نقد برنامه گوتا» که بروشنی از نیاز طبقه کارگر به«درهم شکستن ماشین دولتی» و لزوم بر قراری «دیکتاتوری پرولتاریا» سخن میراند، پیرو تفکر لیبرالی- بورژوایی«انسان باوری» نیست. ولی هواداران نظریه«ازخودبیگانگی»، درست برعکس، همان نکاتی را در اندیشه مارکس علم میکنند که مارکس از آنها گسست کرده بود.
دوم: دراندیشه مارکس در این دوران در کنار مفاهیم بورژوایی چون«انسان نوعی» یا«سرشت واحد انسانی»، مفهوم«پرولتاریا» که در« گامی درنقد فلسفه حق هگل - درآمد» او را دگرگون سازنده نظام حاکم می داند، وجود دارد. مارکس در پیوند نزدیک با کارگران و مبارزه ی آنها، وجوهی را دراندیشه خویش تکامل میدهد که جنبه طبقاتی تفکر وی را استوار تر و تیز ترمیکند، درحالیکه طرفداران نظریه ی بیگانگی برعکس، همین جنبه طبقاتی را کم رنگ یا بی رنگ میکنند.
سوم: دراندیشه مارکس«جوان» که درآن زمان هنوز زیر بار نفوذ برخی اندیشه های نادرست هگل، فوئر باخ وسوسیالیست های تخیلی قرار دارد، وجوه انقلابی قدرتمندی وجود داشت که جنبه عمده واساسی اندیشه وی را تشکیل میدادند(1) درحالیکه نظریه «ازخود بیگانگی انسان» یک نظریه سراپا رفرمیستی است وهیچ گونه جنبه ی انقلابی درآن وجود ندارد.
وچهارم اینکه مارکس «جوان»از«لفاظیهای فلسفی» و«تمرین های اسکولاستیک مآب»(نگاه کنید به یادداشتهای همین نوشته) محیط های نخبگان گسست میکند و فلسفه و دانش را به میان توده ها میآورد و کار درحوزه تئوریک را به فعالیت(پراتیک) انقلابی عملی میکشاند .اما نظریه «ازخود بیگانگی» درست برخلاف نظرمارکس، دانش را از توده ها و پراتیک انقلابی هر چه بیشتر جدا کرده و به حوزه فعالیت صرفا تئوریکی، درجمع نخبگان تبدیل میکند.
2- بطور کلی، تداوم کاربرد مفهوم «کارازخود بیگانه» درمکتب فرانکفورت، مارکسیسم غربی، چپ نو، پسامدرنها و...عموما به شکل گسست ازمفاهیم« اقتصادی» و«طبقاتی» مندرج درتحلیل مارکس صورت گرفت. به این شکل که«کار» و« کارگر» از این مفهوم رخت بربستند و جای خود را به مفاهیمی کلی وغیر طبقاتی چون«انسان» ازخود بیگانه و بیگانگی«انسانها» از یکدیگر سپردند.«بیگانگی» بگونه ای تام، تبدیل به مقوله ای فلسفی- انسان شناسانه و غیر تاریخی گشت. مارکسیسم که به روشنی اعلام میکند جهان بینی طبقه کارگراست، تبدیل به مارکسیسم «انسان باور»(ایدئولوژی همه طبقاتی یا غیر طبقاتی) شده و کانون پیشرفت«انسانها»، حوزه ای مطلقا نظری، یعنی آشنایی با یک «ذات پیشینی» قرار داده شد. اینها وجوه ایده آلیستی این نظریه است.
درپاره ی دوم این نوشته، ما به نقد برخی ویژگیهای اساسی اندیشه وعمل هواداران این نظریه ازدیدگاه ماتریالیسم تاریخی مارکس پرداختیم. اینک از همین دیدگاه به وجه پایه ای این نظریه یعنی مسئله«ذات انسانی» توجه خواهیم کرد.
ب - انسان از «کدام خود»،از« چه چیز خود» بیگانه گشت؟
یکم : انسان از «سرشت انسانی» خود بیگانه گشته است
1- گفته میشود که انسان از«سرشت عام انسانی» خود« بیگانه» گشته است و باید به آن «بازگردد» و با آن« آشنا» شود. درگذشته این «سرشت یا ذات» انسانی، عموما مشخصاتی روانی تلقی میشد. اما این نوع نگرش، ازجانب مخالفین آن (به پیوست نگاه شود) نقد گردید. برطبق این نقد، نمیتوان سرشت عام انسانی تغییر ناپذیری را برای بشر فرض کرد که گویا درطول تاریخ ثابت بوده و بشر باید آن را به خود و یا خود را به آن، پیوسته سازد.
آیا این سرشت چیزی«موهوم»است که از نخستین روز برآمدن، به نهاد انسان آغازین سرشته شده و او به مروراز آن دورگشته (آنچه که درادیان به عنوان«هبوط» انسان یا سقوط وی ازجایگاه ملکوتی اش آمده است) واین همه«سرگشتگی ها » و«گم گشتگی ها» ، پی آمد آن دوری از«گوهرانسانی» است؛ پس آدمی باید برای پایان بخشیدن به این «بدبختی ها»و«فلاکتها»،جستجوی«گوهر» خویش کند، آنرا دریابد و به «اصل خویش» بازگردد؟ و یا خیر! به شکلی «مشخص» درجوهرانسان نخستین وجود داشته است وازآغاز با وجود این انسان عجین بوده است؟
تردیدی نیست که درصورت نخست ما با«عرفان» روبروییم که کسانی که از«سرشت انسانی»سخن میگویند، گویا چنین چیزی را مد نظرنداشته اند(2) درصورت دوم با«رمانتیسیسم» طرف هستیم. سخت است که بتوان انسان نخستین را(گرچه دردل «طبیعت» و دورازجامعه صنعتی«آزارنده» ی کنونی،« آزاد»! و«فارغ»! می زیسته است) که تازه ازعالم حیوانی خارج شده بود، دارای آنچنان سرشتی دانست که اینک، باید به آن بازگشت!
2- گفته میشود که سرشت«نوع» انسان آنست که حرمت «همنوع» خود، انسان دیگر را نکو دارد، نه او را به هزار«زور»،«نیرنگ» و«تزویر» بچاپد یا بکشد. میدانیم که جوامع طبقاتی، خارج ازاراده انسانها شکل گرفت وچنین«سرشت »هایی را ایجاد کرد. تفاوت اساسی نوع آدمی با«انواع» دیگراینست که انسان تولید کننده وسائل مورد نیاز خویش است. ابزارتولید و مناسبات تولید دارد و«سرشت» وی وابسته ودرکنش متقابل با وضع مشخص تاریخی آنهاست. این نقد اساسی مارکس«جوان»از چنین اندیشه ای(و کلا هر اندیشه ی«انسان باور» ی) است:« گوهرانسان امری تجریدی نیست که درهر فردانسان نهفته باشد. درواقعیت خود، گوهرانسان مجموعه مناسبات اجتماعی است.» (تزهایی درباره فوئر باخ، تز ششم. تاکیدها ازمن است).
همچنین نادرست است که گمان کنیم بشر در طول تاریخ، ازچیزی به نام سرشت« انسانی» خود دور شده است و بنابراین، همه ی وظیفه ما«بازگشت» به این«انسانیت» است. زیرا اگر برای« انسانیت» بهترین مشخصه ها را درهر مرحله تاریخی در نظر گیریم ،همواره در طول تاریخ ، این مشخصه ها، کم یا زیاد، به تناوب، درسرشت و خوی بسی مردمان موجود بوده است.
3- تاریخ تکامل زندگی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی انسانها، درعین حال، تاریخ تکامل سرشت و خوی انسانها میباشد. درهردوره تاریخی، وجوه مشترک سرشت های خاص و فردی انسانها، درمجموع خود، تشکیل یک سرشت عام را میدهد. این سرشت عام به نوبه خود برای مردمان، به مثابه تبلور ارزشهای والای انسانی، سرشتی راهنما و آموزگاری عمومی تلقی گردیده، به وسیله مردمان ازآن پیروی شده ودراشکال مشخصی، موجودیت یافته وبه یاری آیین ها و سنن تداوم می یابد.
درجوامع طبقاتی، بدلیل جایگاه متضاد طبقات درتولید اجتماعی، این سرشت دوگانه میگردد و ما با سرشت طبقات «استثمارکننده» وستمگر و با سرشت طبقات«استثمار شونده» و ستمدیده، روبروهستیم. گر چه سرشت های طبقات استثمارگر و استثمار شونده، باهم رابطه دارند و در هم تداخل و نفوذ میکنند، اما تمایز و استقلال آنها از یکدیگر و تخاصم میان آنها، امری محتوم است. بین سرشت طبقات استثمارگر برده دار، فئودال وسرمایه داروجوه مشترکی موجود است، هرچند سرشت این طبقات با یکدیگرتفاوت دارد. بین سرشت برده، دهقان و کارگر وجوه مشترک وجود دارد، گرچه سرشت این طبقات از یکدیگرمتمایز است.(3)
4- نفی نسبی یا مطلق نکته شماره 3 یکی ازحلقه های کلیدی دیدگاهی است که«ازخود بیگانگی انسان » را به نظریه تحلیل مناسبات سرمایه داری تبدیل میکند. این نظریه با گرایش به«سرشت واحد انسانی»، مفهوم«طبقات» و«مبارزه طبقاتی» را یا به طورکلی حذف میکند و یا آنرا درسایه مفهوم «انسان »و«آشتی طبقاتی» کمرنگ کرده ویگانگی انسانها( درقالب مفهوم یگانگی انسان با سرشت خویش) را موعظه میکند. این آموزه، درواقع با برجسته کردن دیدگاه یگانگی «سرشت نوعی» انسان، بیش ازآنکه بخواهد ناقد تفاسیرنادرست از اندیشه های مارکس باشد و یا به نقد تجارب پرولتاریا در قدرت(شوروی و چین) بنشیند، میخواهد( و یا درنهایت ودرعمل به این نتیجه میانجامد) که در شکل و شیوه برخورد و مبارزه طبقه کارگر با طبقه سرمایه دار و طبقات ارتجاعی موثر باشد و در این زمینه به نتایج مشخص عملی دست یابد. از دیدگاه این نظریه کارگر باید حرمت سرمایه دار(یا طبقات ارتجاعی) را نگه دارد و سرمایه دار نیز حرمت کارگر را. کارگر باید تلاش نکند غیر«انسانی» وبا«خشونت» سرمایه دار را از قدرت خویش پایین بکشد. سرمایه دار نیز باید با طبقه کارگرمدارا کند. بدینسان در پناه این مفهوم، مبارزه طبقاتی انقلابی، قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا (یعنی جوهر آموزش مارکس) تخطئه میشود. دوباره به این نکات بازخواهیم گشت.(4)
5- آنچه به عنوان وارونه ی چیزهایی که گفتیم میتوانیم افزون کنیم اینست که بورژوازی کمونیستها را متهم میسازد که با«سرشت انسانی» بیگانه اند. بورژوازی ادامه میدهد که شما میخواهید مالکیت خصوصی را براندازید؟ اما مگر نمیدانید که مالکیت خصوصی درسرشت آدمیانست و این سرشت نمی پذیرد که آن را حذف کنند یا وجودش را نادیده گیرند؟ بورژوازی در پایان میگوید که جامعه کمونیستی یک جامعه از خود بیگانه است زیرا از سرشت آدمی، از مالکیت «مقدس» خصوصی دورمیشود.
6- پس شماری میگویند ما باید به از خودبیگانگی های بشر پایان دهیم. شماری نیزمیگویند ما نباید با دست بردن در قواعد دیر پای زندگی، آدمی را نسبت به خود بیگانه گردانیم. آیا این دو نظر درنقطه ای به یکدیگرخواهند رسید وبه وجوه مشترکی دست خواهند یافت؟
7- برای انسان، آفرینش«انسان نوین»(یا ویژگیهای عام چنین انسانی)، مفهوم و کنشی گشوده است که برای تحقق آن، نخست باید طبقات از میان بروند. نمیتوان تصورکردکه ما بتوانیم در یک جامعه طبقاتی که طبقات استثمار گر و استثمار شونده دشمن یکدیگرند، به سرشت« نوعی» یگانه ای جامه عمل پوشانیم و« دشمنان خود را دوست بداریم»(مائو، سخنرانی در محفل ادبی- هنری ینان).«بنی آدم» در جوامع طبقاتی «اعضای یکدیگر» نیستند. هر چند کوتاه بیاییم وبپذیریم که در آغاز از« گوهر یگانه ای»!؟ بوده باشند.(5)
8- درنظام کمونیستی بی طبقه، همپای رشد نیروهای مولد، همپای ایجاد، گسترش و تکامل روابط تولیدی نوین، وهمچنین برپایی، توسعه و تکوین مناسبات فرهنگی نو و تازه میان انسانها، برای کسب یک سرشت تکامل یافته تر انسانی، چشم اندازهای گسترده ای ایجاد میشود. نمیتوان چنین گشودگی وامکان گسترده ای را درقاموس«خود» نوعی انتزاعی یا ثابتی که گویا از آن«بیگانه» گشته و باید به آن باز گردد، محصور کرد و به بند کشید.
دوم :انسان از «توانایی خود به تغییر محیط و خویشتن» بیگانه گشته است
1- اینک کمتربه چنین برداشت هایی ازسرشت انسانی دست میزنند و این ذات و سرشت را«توانایی تغییرمحیط و همراه آن تغییر خویشتن»،« عدم نظارت برروند کار» ویا«فعالیت آگاهانه و آزادانه» عنوان میکنند.(6)
2- «توانایی تغییرمحیط و همراه آن تغییر خویشتن» نیز مفهومی انتزاعی است. در تاریخ تنها بطور مشخص میتوان از توانایی «تغییرمحیط» و«تغییر خویشتن» سخن گفت. درطول تاریخ، انسان بوسیله کار خویش، محیط خویش را تغییر داده و همراه با آن خودرا دگرگون کرده است. توانایی انسان برای دگرگون کردن محیط و خویشتن خویش، همواره تکامل یافته است.
«تغییر محیط» بوسیله«کار» و کار بوسیله«انسان» و«ابزار» صورت میگیرد. انسان با آموزشها و مهارتهای تاریخی مشخص و با ابزار و وسائل معین، محیط را دگرگون میکند. انسان نخستین با مهارت و ابزاری ابتدایی، برده و دهقان با آموزشها و مهارتهایی بهتر و باخیش و گاو آهن و کارگران با ابزار و وسائل تولید و مهارتهایی تکامل یافته تر، با ماشین ها و کارخانه های صنعتی، محیط را دگرگون کرده اند. انسان و ابزار بروی هم، نیروهای مولد هستند. دگرگونی محیط، بطورعمده، بوسیله نیروهای مولد، صورت گرفته است.
« تغییرخویشتن» یعنی تغییر روابط میان انسانها.«انسان»، روابط انسان است. زیراآدمی نه بگونه ای انفرادی و منزوی، بل بگونه ای اجتماعی در کناردیگران زیست میکند. هرگونه تغییر و کمال منش انسانی، درصورتی که انسان «انزوا» اختیارکند، واجد هیچگونه ارزشی نخواهد بود و در واقع، «تغییر» و«کمال» محسوب نخواهد شد. بهترین منش های انسان، تنها در روابط با دیگران است که « فضیلت» نام میگیرد. پس هر گونه دگرگونی واقعی در انسان، نخست به معنی دگرگونی روابطش با دیگران است. روابط انسانها با یکدیگر، دردرجه اول همان روابط و مناسباتی است که در تولید برقرارمیشود.
مناسبات تولید، رابطه ی بین«نیروهای مولد» یعنی«انسان» و«ابزار» و چگونگی مناسبات میان«انسانها» در روند تولید و به گفته مارکس«مستقل از اراده آنها»است. مناسبات میان انسان و ابزارهمانا چگونگی مالکیت ابزار( حقوقی و واقعی) است. مناسبات میان انسانها سوای چگونگی رابطه ی انسانها با ابزارکه درعین حال رابطه ای میان انسانهاست، حاوی دو وجه چگونگی نظارت بر روند کار و تولید و چگونگی توزیع فرآورده های تولید شده است. بدینسان روابط تولید چنانکه پیش ازاین اشاره کردیم بر سه محور مالکیت بر ابزار تولید، نظارت بر روند کار و تولید، و چگونگی توزیع فرآورده های تولید شده، استوار است. از میان این سه محور، عمده ترین آنها، چگونگی مالکیت بر ابزارتولید است. گرچه دو محور دیگر در زمان های مشخصی بویژه در دوران سوسیالیسم گاه عمده میگردند.
نیروهای مولد و روابط تولید وحدت اضدادند. هر کدام محرک و پیش برنده و در عین حال مانع رشد دیگری است. تضاد میان نیروهای مولد و روابط تولید در جوامع طبقاتی به شکل مبارزه طبقات بروز میکند. مبارزه طبقاتی نیروی محرک جوامع طبقاتی به سوی پیشرفت و نابودی است.
3-هماهنگ با روابط تولیدی به مانند ساخت اقتصادی، در روساخت این روابط، انسانها با یکدیگر روابط معین سیاسی و فرهنگی، برقرار میکنند. ازخلال دگرگونی و تحول روابط تولیدی (که در جوامع طبقاتی بطورعمده بوسیله نبردعینی طبقات درعرصه سیاسی صورت میگیرد) و تکوین روساخت های فرهنگی متناسب با آن( که باز هم در جوامع طبقاتی بوسیله مبارزه طبقات در عرصه ی ذهنی صورت میگیرد) تغییر و تحول انسان ها صورت گرفته است.
4 - نیروهای مولد و روابط تولید در اشکال مشخصی که هر کدام تابع قانونمندی تکوین خویش بوده است، در تاریخ پدید آمده اند، بر طبق ضرورتهای مشخصی گسترش یافته اند، دگرگون گشته اند، تحول و تکامل پذیرفته اند و کهنه شده، جای خویش را به نیروهای مولد و روابط تولید نوین داده اند. نیروهای مولد و مناسبات تولیدی نوین با«جهش ها» و«گسست ها» از نیروهای مولد و مناسبات تولیدی کهنه، جایگزین آنها گشته اند. این تحولات همواره، با گسستها و جهش هایی در عرصه اندیشه ها آغاز گردیده است و در عین حال به گسستها و جهش های نوینی در اندیشه ها انجامیده است. تنها با نیروهای مولد (ابزار تولید و شرایط و مهارتهای خود انسان) معین تاریخی و در روابط تولیدی مشخص تاریخی است که انسان توانسته «محیط» را دگرگون کند و جهان بینی «خویشتن» را دگرگون و نوین سازد.
5- تکامل نیروهای مولد و روابط تولید در«تغییرمحیط وتغییرخویشتن» به مرور و طی نظام های اشتراکی، برده داری، فئودالیسم وسرمایه داری تکامل یافته است. هرکدام از این جوامع در حالیکه در نقطه های آغازین خود، امکانات بسیار و گسترده ای برای «تغییرمحیط» و«انسان» یا تکوین نیروهای مولد و روابط تولید گشوده اند و با تکامل خود آنرا به کمال رسانده اند، در سیر نزولی خویش، کهنه گردیده و به«مانعی» در راه تکامل این نیروها و روابط ، «تغییر محیط و انسان» تبدیل شده اند.
6- نظام سرمایه داری نیز، از این حکم بری نیست. این نظام در نقطه های آغازین خود، امکانات گسترده ای برای تکامل نیروهای مولد و روابط تولید گشود و طی تکامل خود، چنین امکاناتی را به کمال رساند و در«محیط و انسان» تغییرات بسیاری ایجاد کرد؛ اما اینک بطور کلی مانع اساسی تکامل نیروهای مولد و روابط تولید یا «تغییر محیط و انسانها» گردیده است. این به این معنی است که باید بجای آن نظامی والاتر بنشیند که برای تغییر محیط و تغییرانسانها امکانات نوینی گشوده سازد. چنین تغییرمحیط و چنین دگرگون ساختن انسان ،همه آن چیز های با ارزشی را که در گذشته رخ داده است،(و حتی برخی چیزهای ارزشمند و نیک جوامع پیش از سرمایه داری که سرمایه داری، نابودشان کرده است) در خود جذب خواهد کرد،اما به چیزی موهوم که گویا از آن« بیگانه» بوده و اینک دوباره باید با آن«آشنا» گردد، برنخواهد گشت.
7- پس بر این مبنا که مناسبات تولیدی سرمایه داری، اینک و در سیر تکاملی خود، به مانعی در راه پیشرفت بشرتبدیل گردیده، نمیتوان این حکم واهی را داد که گویا بشر از آغاز و باصطلاح با بیگانه شدن از ذات «توانایی تغییر محیط و تغییر خویشتن»، راهی نادرست را در طول تاریخ انتخاب کرده و بدینسان مرتکب«اشتباهی» تاریخی گشته است. زیرا چنین تصور خواهد شد که گویا رفتار بشرهمواره و از آغاز تحت اختیار وی بوده وتابع هیچ قانونمندی وجبری(جبرهماهنگی ضروری مناسبات تولید با درجه رشد نیروهای مولد و تناسب ضروری ساخت اقتصادی با روساخت سیاسی- فرهنگی) نبوده است.
سوم : انسان از «نظارت بر روند کار» بیگانه گشته است
1- نظارت بر روند کار نیز یکی از سه محور روابط تولید است و امری تاریخی بشمار میآید. در برخی نظام های طبقاتی، نظارت بر روند کار از سوی تولید کننده وجود نداشته است. در برخی دیگر وجود داشته است. در نظام برده داری، برده بر روند کار نظارت ندارد. در فئودالیسم، دهقان تا حدودی بر روند کار نظارت دارد. در یک روابط تولید واحد(مثلا برده داری) نیز، درحالیکه بخشی از طبقات تولید کننده (برده ها) بر کار خود نظارت نداشته اند، بخش دیگر(تولید کنندگان آزاد) بر روند کار خویش نظارت داشته اند.
2- در روابط تولیدی سرمایه داری، بطور کلی کارگر تحت نظارت سرمایه دار کار میکند.اما اولا:
در همین نظام ما شاهد کارهایی هستیم که در آنها، خود کارگر بر روند کار نظارت دارد،همچون قطعه کاری در کارخانه و یا کارخانگی. یعنی شکل های کاری که« مراقبت سرمایه دار را بطور عمده زاید میسازد.»(7)
دوما: در کنار طبقه کارگر، ما اقشار پیشه ور و خرده مالک را داریم که این دو دسته نیز بر روند کار خویش نظارت دارند. به این ترتیب درنظام سرمایه داری اگرملاک ما طبقات تولید کننده باشد و نه صرفا بخشی از طبقه کارگر، میتوان گفت که نظارت بخشی از تولید کنندگان بر کار وجود ندارد. اما بخش دیگری از تولید کنندگان به درجات مختلف برکارخویش نظارت دارند.
سوم: اگرهواداران«بیگانگی» تنها به این گفته مارکس بسنده میکردند که طبقه کارگر بطور کلی نظارتش را بر کار از دست میدهد و یا باصطلاح از نظارت بر روند کارش«بیگانه» میشود، حرجی بر آن نبود.(8) اگر آنان این خصوصیت را یکی از ویژگی های جانبی نظام سرمایه داری به شمارمیآوردند و به بررسی ژرفتر و پایه ای تر مسئله که همانا استخراج ارزش اضافی از گرده ی کارگران است(خواه کارگر بر روند کار نظارت نداشته باشد و خواه داشته باشد) میپرداختند- کما اینکه مارکس چنین میکند- آنگاه سخن شان بیراه نبود. مشکل اینجاست که این کسان از این نقطه آغاز میکنند و به این نتیجه میرسند که چون طبقه کارگر بر کار خویش نظارت ندارد پس از«هویت» و«سرشت انسانی» خود، «بیگانه» میگردد. و آنگاه این نتیجه را به کل انسانها تعمیم میدهند و میگویند که چون در روابط تولیدی سرمایه داری نظارت بر کار از سوی تولید کننده وجود ندارد پس دراین روابط همه «انسانها» (وازجمله سرمایه داران که بر روند کارنظارت داشتند) ازخودشان «بیگانه» میشوند. سپس این نظریه«از خود بیگانگی انسان» را به جای بیرون کشاندن ارزش اضافی ازنیروی کارکارگران و استثمارآ نها بوسیله سرمایه داران قرار داده، تضادهای آشتی ناپذیرطبقاتی را آشتی پذیر قلمداد میکنند.
3- از سوی دیگر و در نگاهی تاریخی میتوان به دو نکته اشاره کرد. یکم : فقدان نظارت بر کار از طرف تولید کننده، چنانکه در بالا اشاره کردیم، درطول تاریخ جوامع طبقاتی، مطلق نبوده است . در برخی نظامها وجود داشته و در برخی دیگر وجود نداشته است؛ و حتی در یک نظام واحد طبقاتی، این دو جنبه در کناریکدیگر وجود داشته اند. بنابراین از چنین گونه ها و اجزاء متضادی در روابط میان انسانها، نمیتوان به عنوان مبنایی برای نظریه ی«ازخودبیگانگی» انسان به عنوان یک کل بهره برد .
و دوم: چنانچه به مقایسه مناسبات تولیدی معین تاریخی از دیدگاه تکامل آنها بپردازیم آیا میتوانیم بگوییم که چون در جامعه برده داری، برده مالک وسائل تولید نیست و نظارتی بر روند کار ندارد یا با آن «بیگانه» است، پس برده داری نظامی عقب مانده تراست از نظام اشتراکی نخستین که انسان کارکن هم مالک ابزارتولیدش بود و هم بر روند کارش نظارت داشت و با آن «یگانه»است ؟ آیا انسان جوامع اشتراکی نخستین به این سبب که دارای «نظارت بر روند کار خویش» و«تصاحب کننده کار خویش»است در بند هیچگونه«بیگانگی ای» نیست؟ آیا«شناخت» و«آشنایی» چنین انسانی نسبت به جهان پیرامون و موقعیت خویش در آن، آشنایی با قانونمندی های طبیعت و جامعه، قابل قیاس با شناخت دوره ی برده داری هست؟
آیا میتوان گفت که نظام سرمایه داری، به این دلیل که کارگر بر روند کار نظارت ندارد و یا باصطلاح با آن «بیگانه» است، نسبت به جامعه فئودالی، که دهقان و رعیت (و یا پیشه ور) بدرجاتی بر روند کار فردی خویش نظارت داشت، عقب مانده تر است؟ آیا میتوان گفت که دهقان یا پیشه وری که بر روندکارخویش نظارت دارد، نسبت به کارگری که ازنظارت بر روند کار«بیگانه»است، شرایط و«سرشت» تکامل یافته تری دارد؟
4- نظام سرمایه داری چونان هرنظام دیگر تاریخی، از آغاز دستخوش تضادها بوده و از میان تضادها به پیش رفته است. این نظام از یکسو به شکلی وحشیانه، به سلب مالکیت وسایل تولید از بسیاری مالکین خرد که صاحب وسایل تولید و معیشت خویش بودند، پرداخته و آنها را به مالکیت عظیم عده ای اندک و وسیله استثمار اکثریت فاقد این وسایل، تبدیل کرده است. و از سوی دیگر فعالیت انفرادی و پراکنده تولید کنندگان و وسایل تولید تکه پاره را، به فعالیت اجتماعی عظیم و متمرکز و ابزار تولید گرد آمده و مجتمع شده تبدیل کرده است. از یکسو به رشد و تکامل نیروهای مولد یعنی انسانها و ابزار در شکلهای همکاری ، مانوفاکتور و تولید ماشینی پا داده است و از سوی دیگر با شدت دادن تقسیم کار اجتماعی و برده ماشین کردن کارگران، مانع رشد نیروها و استعدادهای آنها شده است و الی آخر...
بنابراین علیرغم«عدم نظارت کارگران بر روند کار» یا به اصطلاح «بیگانگی» با آن در نظام سرمایه داری، چنین رابطه تولیدی ای، نقشی ضروری و موثر در تکامل نیروهای مولد فئودالی داشته است. زیر اگر چه سرمایه داری، بطور کلی کارگران را از نظارت بر روند کار باز داشته است، لیکن با از انفراد و پراکندگی درآوردن دهقان و پیشه ور(یا انباشت آغازین- هر چند این روند را در برابر آرایش کنندگان سرمایه، که آن را طبیعی، قدیمی و جاودان وانمود میکنند بدرستی، چرکین و خونبار بدانیم)، مجتمع کردن و تمرکز انسان و ابزار در کارخانه، رشد همکاری و تقسیم کار، آموزش دادن و منضبط کردن کارگران و اجتماعی کردن تولید، راهی را گشوده است که میتواند به نظارت اجتماعی کارگران بر روند تولید، منجر گردد. کارگر(متوسط و نه حتی پیشرو) را از هر لحاظ که بنگریم از دهقان یا پیشه ور دارای «نظارت بر روند کار»، دارای امکاناتی بسی بیشتر برای آگاهی، دید گسترده تر، فرهنگ بالاتر، اتحاد نیرومندتر، بری ازتنگ نظری های رایج پیشه ور و دهقان خرد، و دارای خصوصیات و« سرشت انسانی» بسی پیشروتر است.
چهارم: انسان از« فعالیت آگاهانه وآزادانه» خود«بیگانه» گشته است
1- خصلت کار به عنوان یک فعالیت«آگاهانه» و«آزادانه» نیز(خواه همزمان در نظر بگیریم و خواه در زمان) امری نسبی است نه مطلق. در طول تاریخ، فعالیت آگاهانه انسان در تغییرمحیط به همراه دگرگون کردن محیط، دگرگون شده است و آزادی انسان گسترش و تکامل یافته است. آیا «آگاهی» و«آزادی» کارگری که از فعالیت آگاهانه« بیگانه» است و فعالیتش به دیگری متعاق است نسبت به آگاهی و آزادی مردمان نخستین که ازخود«بیگانه» نبودند، عقب مانده تر و محدودتراست؟
آیا تولید خرد انفرادی و پراکنده دهقانی یا پیشه وری، و همچنین زندگی دهقان یا پیشه وری که مالک وسایل تولید خویش است و شخصیت خویش را در کار و فعالیت، آزادانه رشد میدهد، میتواند آرزو و ماوای بشریت به حساب آید؟ (9)
2- مارکس کل زندگی پیش از جامعه کمونیستی را«پیش از تاریخ»انسان نامید و جامعه کمونیستی را جامعه ای دانست که در آن انسان میتواند تاریخ خود را«آگاهانه» و«آزادنه» پیش برد. آیا این به این معنی است که در جوامع پیش از تاریخ بشر، هیچ گونه تکوینی در فعالیت «آگاهانه» انسان و گسترش «آزادی» بشر بوقوع نپیوسته است؟ آیا به این معنی است که ما در جامعه کمونیستی، که نسبت به خویش و طبیعت، آگاهترین جوامع خواهد بود، هیچ گونه«ناآگاهی» نخواهیم داشت؟ درشناخت پدیده ها، دچارهیچگونه گمراهی و محدودیتی نخواهیم شد؟ و قوانین و ماهیت همه پدیده ها و روندهای مورد بررسی مان را بسادگی درخواهیم یافت؟
این درست است که در پیش از تاریخ انسان، ما«اسیر» جبر و ضرورتهای کور بوده ایم. آیا چنین امری به این معناست که در این دوره ها، ما از اسارت هیچ ضرورت و جبری، خواه طبیعی و خواه اجتماعی، آزاد نشده ایم؟ وآیا به این معناست که ما در جامعه کمونیستی که آزادترین جوامع خواهد بود،«آزادی مطلق» خواهیم داشت و از هر گونه«اسیری» در بند«ضرورت» و«محدودیتی» بری خواهیم گشت؟
پ- نتایج
1- نظریه«ازخودبیگانه» شدن انسان، بخودی خود، خواسته و ناخواسته، یک نقطه ثابت را فرض میگیرد که در آن یگانگی«مطلق» و آرمانی ای میان«وجود»انسان و«ذات» طبیعی یا اجتماعی نخستین وی )هر گونه ذاتی را برای وی تصور کنیم) موجوداست. در این نقطه ثابت، تضاد بین «وجود» و«ذات» پدید میآید و حرکت و جدایی «وجود»از«ذات»آغاز میگردد. جدایی ای که تضاد شدیدتر و «بیگانه» شدن هر چه بیشتر«وجود» انسان را از«ذات» انسانی اش، در پی دارد. «ذات» ثابت میماند و«وجود»که اینک، تهی از ذات شده!؟ یا به تنهایی به حرکت ادامه میدهد ویا با ذات های دیگری که از آن او نیست( و روشن نیست از کجا آمده اند. شاید دست اهریمن و ابلیس درکار باشد!؟) آمیخته می شود. و آنگاه پس از یک دوران تاریخی دوباره به ذات نخستین بازمیگردد یا آن را باز میابد؛ این دو کنار یکدیگر خواهند غنود و دیگر هرگز حتی برای لحظه ای یکدیگر را ترک نخواهند کرد. پس وحدت «مطلق» از نو بازسازی میگردد؛ انسان با سرشت انسانی خود یگانگی یافته و دیگر هیچگونه تقابلی میان این دو رخ نخواهد داد!؟ بدینسان بازگشت به نقطه یگانگی آغازین، به گذشته آرمانی یا وحدت وجود از ذات خویش بیگانه شده و ذات ثابتی که این وجود در گذشته با آن یگانه بوده است، آرمان و افق این نظریه و نتیجه محتوم مقدمات آن است.عرفان و رمانتیسیسم ارتجاعی شکلهای عمده ی بیان چنین نظریه ای هستند.
2- زمانی که ما مولفه هایی چون توانایی«تغییرمحیط و تغییرخویشتن»، «نظارت برروند کارخویش» و یا«فعالیت آگاهانه و آزادانه» را به عنوان اموری عینی، «ذات» و«جوهر نوعی»انسان تصور کنیم، نکات بالا به گونه ای مشخص تردر باره آن درست درمیآید.
ازدوحال خارج نیست. یا باید یگانگی وجود بشر را با ذات خویش، امری پنداشت که در گذشته موجود بوده است. با چنین پنداری، در صورتی که انسان نخستین را مبداء این یگانگی قرار دهیم (چنانکه برخی هوادارن نظریه بیگانگی قرار میدهند) ، باید بپذیریم که این انسان در جامعه اشتراکی بدوی، براستی با فعالیتی«آگاهانه» و«آزادانه» با تسلط و« نظارتی (آگاهانه و نه خودبخودی) بر کار خویش» به «تغییر محیط و خویشتن» همت می گماشت و در طی تمامی دوران پس از آن، در«محیط» و«انسان» تغییری رخ نداده، در«آگاهی» و«آزادی»انسان گشایشی حاصل نگردیده است و همه تاریخ جز یک مسیر اشتباه، جز یک بی ثمری، جز یک«ازخودبیگانگی»، چیز دیگری نبوده است.
و در صورتی که نه زندگی انسان نخستین، بل دوران قرون وسطی و جوامع پیشا صنعتی و روستایی را، نقطه یگانگی انسان با خویشتن (مثلا در حوزه نظارت بر کار خویش و بر این زمینه رشد نسبتا آزاد فردی ) و با طبیعت، درنظربگیریم (چنانکه برخی دیگر از پیروان این نظریه در نظر میگیرند) و بازگشت به سده های میانه را خواهان شویم. در این صورت ظاهرا، تاآن زمان میان وجود و ذات یگانگی بوده و تاریخ مسیر درستی پیموده و از آن پس با پدیدآمدن روابط و نظام سرمایه داری و صنعتی شدن جوامع و زندگی شهری میان وجود و ذات انسان جدایی افتاده و همه چیزهای با ارزش زندگی انسان و نیز یگانگیش با طبیعت، از دست رفته است. بدینسان بازگشت به زندگی پیشه ور و دهقان صاحب زمین آمال انسانی میشود که در جامعه شهری و صنعتی و نظام سرمایه داری زندگی میکند.این نیز چشم انداز رمانتیسیسم ارتجاعی است که درآغاز رشد سرمایه داری پدید آمد.(نگاه کنید به یادداشت شماره 9)
3- و یا این یگانگی وجود و ذات را بطور کلی، نه یک امر رخداده واقعی در گذشته، در انسان نخستین و در زندگی اجتماعی وی، و یا در زندگی پیشه ور و دهقان سده های میانه، بلکه یک امرآرمانی که همواره چشم انداز بشراست، تصورکنیم. دراین صورت میتوان گفت که:
یکم: این دیگر بیگانگی ازآنچه درگذشته موجود بوده، از یک ذات ثابت پیشینی نمیباشد، بل بیگانگی نسبت به آینده، از آن چه در آینده میتواند بوجود آید، از یک ذات پسینی، ذاتی که هنوز بوجود نیامده و وجود انسان درپی تحقق آن است، میباشد.
ودوم اینکه این چشم انداز، این افق و این تصور ایده آل از «زندگی انسان»، آنگونه که شایسته و بایسته است و از«انسان» آنگونه که باید باشد، در گذشته تاریخی بشر موجود نبوده، بل در پی رشد نظام سرمایه داری، پدید آمده است. نخست به گونه ای تخیلی تصور گشته و در پی آن به گونه ای علمی ثابت گردیده که انسان و نه انسان به گونه ای عام، بل یک طبقه مشخص اجتماعی یعنی طبقه کارگر میتواند با یک انقلاب سیاسی و نابود کردن ساختاراقتصادی نظام سرمایه داری و ایجاد یک نظام سوسیالستی شرایطی را پدید آورد که براستی برای همه انسانها زودودن همه ی کثافات قرون گذشته ممکن گردد.
4- از سوی دیگرو در نگاهی تاریخی میتوان گفت که میان شرایط زندگی و سرشت انسان آنگونه که هست و تصورآن، آنگونه که باید باشد در هر دوره تاریخی و در هر نظام اقتصادی- اجتماعی با دیگر دوره های تاریخی و دیگر نظام های اقتصادی - اجتماعی اختلاف وجود دارد. در دوره جوامع اشتراکی نخستین، تصور انسانهای کارکن از زندگی بهتر و سرشتی والاتر، وجوهی خاص آن دوره داشت. تصور برده ها و دهقانان تحت استثمار و ستم از زندگی شایسته، زندگی آنگونه که باید باشد، هم با انسانهای کارکن نخستین و هم با یکدیگر تفاوت داشت. تصور طبقه کارگر از زندگی آنگونه که باید باشد با تصورات طبقات دهقان، برده و انسانهای جوامع اشتراکی نخستین تفاوت دارد.
به این ترتیب مسئله خواه ازجنبه آنچه هست و خواه از حیث آنچه باید باشد، نسبی است. تصورطبقه کارگر از زندگی انسانهای کارکن نوین آینده و سرشت چنین انسانهایی، به عنوان یک آرمان و آرزو، یک چشم انداز که محرک عمل است همواره در پیشاپیش حرکت خواهد کرد. هر چه این طبقه به چشم اندازهای پیشین دست یابند، افق های نوینی درپیش رویش گشوده خواهد شد و تحقق آنها در دستور کار وی قرار خواهد گرفت. بدیهی است که انسان کارکن جامعه کمونیستی نهایت بشر نخواهد بود. دراین جوامع باز بین زندگی انسان و انسان، آنگونه که هست و آنگونه که باید باشد تضاد شکل خواهد گرفت و چشم اندازهای نوینی برای انسان تصور خواهد شد.
5- در چنین صورتی ناروشن بودن طبقه کارگر از وضع خویش در نظام سرمایه داری و نقش و وظایف تاریخی اش نه به مثابه «ازخود بیگانگی»، یعنی بیگانگی از ذاتی پیشینی، بل به مثابه نا آشنا بودن با «ذاتی پسینی»، ناآشنایی با«تئوری انقلابی» که بطور عمده بیان آینده و سرشتی نوین برای طبقه کارگر و هواداران این طبقه است، بحساب میاید.
همچنین باید به این نکته توجه کرد که گر چه این امری عینی است که کار اضافی(محصول اضافی- ارزش اضافی) طبقه کارگر به تملک طبقه دیگری درمیآید، اما آگاهی طبقه کارگر صرفا برمبنای چنین روندی شکل نمیگیرد. یعنی اینگونه نیست که چون بخشی از نتیجه کار و تلاش این طبقه از وی جدا میشود، پس این طبقه نیز از ذات خودش و از سرشت خودش دور میگردد. زیرا برگشت کار و تلاش کارگر به وی و به اصطلاح به سرشت انسانی خود برگشتن طبقه کا رگر، انسان کارکن جامعه کمونیستی تولید نمیکند؛ بل پیشه ور یا دهقان، با مالکیت شخصی بر کارخویش که بر این سیاق، باید با ذات خود یگانه باشد، را تولید میکند. به عبارت دیگر کارگر پیش از اینکه کارگر شود، مالک انفرادی کار خویش بود ودرنتیجه سرشتی که با آن یگانه بود، سرشت یک پیشه ور یا دهقان ( یا سرشت یک خرده بورژوا) بود.
این امر یعنی آشنا نبودن طبقه کارگر با«تئوری انقلابی» سوای عللی چون ویژگیهای شکل ظاهری تضادهای اقتصادی سرمایه داری، و چگونی بازتاب آنها بوسیله شعور کارگران، به دلایل عمده ای چون تقسیم کار بین کار فکری و کارجسمی و بویژه فعالیت ایدئولوژیک طبقات حاکم استثمارگر، شکل میپذیرد.
6 - بطور کلی وجه مشترک تمامی تفاسیر مفهوم «بیگانگی» همانا انتزاعی و غیر تاریخی بودن آنهاست. در تمامی این تفاسیر، تحلیل مشخص از تکامل تاریخی جوامع انسانی، جای خود را به به یک سلسله تفاسیر ذهنی گرایانه و انسان شناسانه از سرشت عام انسانی داده و انسان مشخص اجتماعی (که در جوامع طبقاتی به طبقات تقسیم میشود)جای خود را به انسان بطور کلی، انسانی انتزاعی، سپرده است .
7- مفهوم «از خودبیگانگی انسان»، با محصور کردن مارکسیسم در انتزاع ، آنرا« رازورز» میکند.
یادداشتها
1 - «... سلاح انتقاد به هر روی نمی تواند جايگزين انتقاد سلاح شود. قهر مادی بايد با قهر مادی برانداخته شود. اما تئوری[ منظورتئوری انقلابی است] زمانی که در توده ها نفوذ کند به قهر(یا نیروی) مادی تبدیل میشود...» و«همانگونه که فلسفه، سلاح مادی خويش را در پرولتاریا می يابد، پرولتاريا نيز در فلسفه، سلاح معنوی خويش راخواهد یافت. و«به محض آنکه جرقه اندیشه[ منظور اندیشه انقلابی است] در... بنیاد خلق درگیرد رهایی... تحقق خواهد یافت» (مارکس، نقد فلسفه حق هگل – درآمد، با استفاده از برگردان رضا سلحشو. دوتاکید نخست و پایانی وعبارات داخل قلاب ازمن است). نظریه پردازان «بیگانگی» و آثار«جوانی» مارکس، هیچکدام از این وجوه اساسی اندیشه«مارکس جوان» را قبول ندارند.
2- نگاه کنید به« نکاتی درباره یک کتاب» درپایان همین بخش.
3- دراینجا، ما با نفس سرشت استثمارشدگان، که بطور کلی درنتیجه ی یک شرایط عینی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی - فرهنگی ایجاد میشود سر و کار داریم. باید اشاره کنیم که در مورد طبقه کارگر، سرشت کمونیستی تنها محصول یک موقعیت اقتصادی یا اجتماعی معین نیست، بل افزون بر آن، نتیجه تلاش و کنش فرهنگی و یک فرایند پیگیرانه انتقاد از خود و نوسازی مداوم سیاسی- ایدئولوژیک جهان بینی خود، درجریان دگرگون کردن عملی- انقلابی جهان میباشد.
4- مارکس و انگلس در نقدی تیز از سوسیالیسم آلمانی یا سوسیالیسم «حقیقی» در«مانیفست» نیز به همین نکات تاکید دارند:«این ادبیات میبایستی تنها چیزی شبیه به خیالبافی فارغ بالان ... و درباره تحقق یافتن ماهیت انسانی بنظر آید.» و«... بدین معنی که اباطیل فلسفی خود را در زیر متن فرانسه نوشتند. مثلا در زیر انتقاد فرانسوی از مناسبات پولی نوشتند:«از خود جدا شدن ماهیت بشری...». مارکس وانگلس این عمل را« لفاظیهای فلسفی» و«تمرینهای اسکولاستیک مآب و چرند» نام نهادند و در باره آن نوشتند که«از آنجا که این ادبیات در دست آلمانیها دیگر مظهر مبارزه طبقه ای علیه طبقه دیگر نبود، آلمانها مطمئن بودند که مافوق«یک سویه بودن فرانسوی»قرار گرفتند و به جای نیازمندیهای حقیقی از نیازمندی به حقیقت و به جای منافع پرولتاریا از منافع ماهیت بشری و انسانها بطور کلی یعنی انسانی که متعلق به هیچ طبقه ای نیست و اصولا در واقع موجود نیست بلکه تنها هستی او در آسمان مه آلود پندارهای فلسفی متصور است دفاع مینمایند.» و« این سوسیالیسم مکمل تسلیت بخش تازیانه های سوزان و گلوله های تفنگ بود که همین حکومتها به کمک آنها قیامهای کارگران را سرکوب میکردند» (تمام بازگفت ها ازمانیفست حزب کمونیست، برگردان...؟ انتشارات مرکزی کومله، ص79-75 تمامی تاکیدها ازمن است).
5- این«گوهرواحد»اولیه چیز غریبی است و حتی در انسان نخستین نیز یافت نمیشود. این انسان«وحشی شریف» هر چند درون جوامع بسته خویش اشتراکی و البته«انسانی»!؟ میزیست اما برای گسترش شکارگاهها و چراگاهها به قبایل دیگر حمله میکرد و بسیاری از افراد قبایل دیگر را میکشت. گویی این«گوهریگانه »(گوهراهورایی) تنها در درون جوامع بسته امکان بروز داشت، اما در رابطه میان قبایل محومیشد و«گوهریگانه» دیگری(گوهراهریمنی؟) به جای آن مینشست!؟ میدانیم که دراندیشه دیالکتیک ابتدایی در ایران- این دو، یعنی«اهورامزدا»و«اهریمن» از یکدیگر جدا هستند. و اما از نظر ما، یگانگی این دو، به این معنا نیست که انسان ذاتا نیمی«اهورا» و نیمی«اهریمن»است. پدید آمدن هرگونه یگانگی میان اضداد خوبی و بدی، زشتی و زیبایی در انسان و شکلهای خاص آنها، مشروط به شرایط معین اجتماعی- تاریخی است .
6- نکاتی راکه ما کلا دراین نوشته بررسی میکنیم، میتوان بویژه درکتابهای زیریافت: 1- جریانهای اصلی مارکسیسم، نوشته لشک کولاکوفسکی، ترجمه عباس میلانی به ویراستاری حسن مرتضوی 2- مقدمه ی لوچیوکولتی بردست نوشته های اقتصادی- فلسفی ترجمه حسن مرتضوی. نشرآگاه 3- فلسفه و انقلاب نوشته رایا دونایفسکایا ترجمه ی حسن مرتضوی4- جبر انقلاب نوشته جان ریز ترجمه اکبرمعصوم بیگی 5- مارکس و آزادی، و درآمدی بر ایدئولوژی هر دو نوشته تری ایگلتون، هر دو ترجمه اکبرمعصوم بیگی و هر دو نشرآگاه 6- درآمدی تاریخی برنظریه اجتماعی (بخش مربوط به مارکس) نوشته الکس گالینیکوس، ترجمه اکبر معصوم بیگی، نشر آگاه 7- سیمای انسان راستین، نوشته اریک فروم.
به عنوان یک حاشیه بر نام کتابهای ترتسکیستهایی چون رایادونایفسکایا و جان ریزکه نام«انقلاب» را بخود بسته اند باید بگویم که دراین کتابها همه چیز هست مگر انقلاب و مبارزه انقلابی. نویسندگان این کتابها، دشمن اندیشه های انقلابی مارکس بویژه قهرانقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا هستند. درادامه ی این نوشته ما به برخی از این نوشته ها اشاره خواهیم کرد.
7- سرمایه، ترجمه ا- اسکندری فصل نوزدهم « کار مزد». مارکس در همین فصل از اینکه «هر دو شکل دستمزد( گاه مزد و کارمزد) درزمان واحد و در رشته های صنعت پهلوی یکدیگر قرار دارند» و«...اینکه ممکن است یک شکل برای تولید سرمایه داری مساعدتر از شکل دیگر باشد» صحبت میکند. هم اومیگوید«درکارخانه های انگلیسی، به معنای واقعی کلمه ،آنجا که کار مزدی حکومت عام دارد، برخی عوامل کار بنا به علل فنی از این قاعده مستثنی هستند.» و در خصوص کارمزد با توجه به حذف نظارت مستقیم سرمایه دار چنین میگوید:«... ولی میدان وسیعتری که کار مزد برای بروز شخصیت ایجاد میکند از سویی موجب میشود که شخصیت و بنا بر این استقلال و خود وارسی کارگر تکامل یابد...». و« کارمزد متناسب ترین شکل دستمزد برای شیوه تولید سرمایه داری است».
8- تا جاییکه بحث بر سر کاربرد یک«واژه» باشد، گمان نکنم مشکلی پیش آید اگربجای اینکه گفته شود شرایط مادی تولید و محصول کارگر از او«بیگانه» میشود، گفته شود شرایط مادی تولید در اختیارسرمایه دار و محصول کارگر به تملک سرمایه دار در میآید. و یا بجای اینکه گفته شود کارگر از روند نظارت بر کار«بیگانه» میشود، گفته شود تولید کننده مستقیم بر روند کار خویش نظارت ندارد. و یا برعکس، چنانچه هدف از کاربرد این واژه، معنای عادی و نه فلسفی آن بود، گمان نمیکنم که ما نیز در مورد کاربرد آن برخود سخت میگرفتیم. سخن مارکسیسم غربی نه صرفا بر سر یک «واژه» بل بر سر یک «مفهوم فلسفی» و پنهان شدن پشت آنست و اساسا به قصد استنتاج های نادرست تئوریک و سیاسی- عملی معینی بکار میرود.
9- مارکس در نقد تولید پیشه وری و دهقانی(که در آن تولید کننده مالک محصول خویش است و بر کار خویش نظارت دارد) میگوید: این شیوه تولید متضمن تکه پاره شدن زمین و دیگر وسائل تولید است. شیوه تولید مزبور همچنان که نافی گردآیی وسایل تولید است، همکاری، تقسیم کار در درون همان پروسه تولید، تسلط اجتماعی بر طبیعت و منتظم نمودن آن، و تکامل نیروهای تولید اجتماعی تولید را نیز نفی میکند. این شیوه تنها در درون مرزهای تنگ خودرویی از تولید و جامعه میگنجد . همچنانکه پیکور به درستی گفته است،« میل به جاویدان ساختن این شیوه تولید آن است که فرمان میانه حال ماندن عمومی را صادر نماییم» شیوه مزبورهنگامی که به درجه معینی از تکامل خود برسد وسایل مادی انهدام خویشتن را بوجود میاورد... این شیوه باید منهدم شود و منهدم میشود...»( سرمایه، جلد 1، فصل24، گرایش تاریخی سرمایه داری).
نکاتی در باره یک کتاب 1:
بدنیست در این خصوص به کتاب ضد مارکسیستی و ضد لنینیستی«جریانهای اصلی مارکسیسم» نوشته لشک کولاکفسکی، ترجمه عباس میلانی و به ویراستاری حسن مرتضوی (یکی از مترجمان اصلی کتابهای نظریه پردازان بیگانگی و از هواداران این نظریه) اشاره کنیم که نگاه مطلقا مسلط در آن، همین تئوری «ازخودبیگانگی» است.
کولاکوفسکی دیالکتیک مارکس را سفسطه گرانه (برخلاف بیان تیز و روشن مارکس در بررسی از تاریخ ماتریالیسم در خانواده مقدس و یا در پیشگفتار بر چاپ دوم سرمایه) ماتریالیستی نمیداند.(نگاه کنید به جلد اول464). اومیگوید زمانیکه مارکس از واژگون کردن روش دیالکتیک هگل سخن میگوید تنها جای عین و ذهن را وارونه میکند: «مارکس...هگل را بجای آنکه بر سرایستاده باشد، بر پا ایستاند».(همانجا ص467). ظاهرا «پروفسور»غافل است!؟ از اینکه که زمانی که ما دیالکتیک هگل را که از نظر مارکس بر سر ایستاده است، وارونه کنیم، و بر پا بایستانیم، تقدم و تاخرماده و ذهن را جابجا کرده ایم و هگل «ایده آلیست» رابه مارکس«ماتریالیست» تبدیل کرده ایم. در معنایی جز این،هرگونه جابجایی، تفاوتی میان مارکس با هگل ایجاد نکرده، تنها دیالکتیک را به سوفسطایی گری تبدیل میکند. زیرا روشن است که از نظرهر دو دیالکتیسین یعنی هگل و مارکس ذهن و عین مدام جابجا میشوند. تفاوت اساسی این دو در یافتن مبنای یگانه است. کدامیک نقش مقدم و بطورکلی تعیین کننده دارند. ذهن یا ماده؟ یگانگی(مونیسم) اندیشه هگل ومارکس سوای یکدیگر، در ایده آلیست بودن اولی و ماتریالیست بودن دومی است.
کولاکوفسکی با تحریف سخن مارکس، دیالکتیک طبیعت را نفی میکند.او میگوید« پیش فرض دیالکتیک فعالیت آگاهی است»( ص465). به عبارت دیگر پیش فرض دیالکتیک حرکت ماده نیست که دیالکتیک از آن جدایی ناپذیراست، بل حرکت و فعالیت ذهن است و گویا اگر ذهنیتی( ذهنیت آغازین !؟ یا خدا؟!) درکار نباشد، دیالکتیکی در کار نخواهد بود.
کولاکوفسکی عامدانه از یاد میبرد که مارکس در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» در بخشی که از«ماتریالیسم مشاهده ای فوئر باخ» انتقاد می کند، به روشنی بر«تقدم» طبیعت خارجی بر ذهن انسانی اشاره میکند. او در تقابل با ماتریالیسم صرفا نظاره گر فوئر باخ ، اشاره میکند که این «طبیعت بدون انسان»، اکنون و درسده نوزدهم جز در جزایر مرجانی با منشا قدیمی در استرالیا وجود ندارد. به عبارت دیگراین «طبیعت بدون انسان»، پیش از آنکه انسان پدید آید، نه تنها در«جزایر مرجانی با منشاء قدیمی ودراسترالیا»، بلکه درهمه جا وجود داشته است.
بدینسان و بر مبنای چنین پیش نهاده های، کولاکوفسکی، ریشه های شناخت دیالکتیک را در نه در دیالکتیک ماتریالیستی هراکلیت و« تضاد»های عینی زنون، بلکه در دیدگاه های ذهنی- عرفانی فلوطین، آگوستین قدیس وعرفای قرون وسطای اروپا جستجو میکند. او دیالکتیک را عموما و دیالکتیک هگل و مارکس را بویژه درهمین مفهوم«ازخود بیگانگی انسان» میبیند!؟ آیا اینها تلاش های موذیانه یک«تاریخ نگار اندیشه» برای وارد کردن عرفان به مارکسیسم نیست؟
پیوست
مثلا لویی آلتوسر فرانسوی
آرا لوئی آلتوسر با حفظ اصول پایه ای مباحث فلسفی و تاریخی از یک مایه ی انقلابی مثبت برخوردار است اما از یک سو بر وجه تئوریک - و نیز گسترش گاه نه چندان ضروری آن- و نقش ساخت ها زیاد تاکید میکند و از سوی دیگر در ترکیب آرا مختلف گاه به التقاط میگراید. تردیدی نیست که وی در دوره ای معین درغرب بویژه در فرانسه نقشی مثبت در نظریه پردازی و تا حدودی در پراتیک- با این همه آت و آشغالی که از غرب سرازیر بود- ایفا کرد. مائوئیستهایی چون ژان لوک گودار و گورن او را به عنوان پیشوای فکری خود در فرانسه میشناختند.
م- دامون