صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران
ماتریالیسم تاریخی و نظریه ی«از خود بیگانگی انسان » *
1- «کار»ازخود بیگانه
الف :عینیت(مادیت- شیئیت) یافتگی
1- «عینیت یافتگی» کار دراندیشه ی اقتصادی- فلسفی، یعنی جداشدن کار به مانند استعداد، نیرو و فعالیتی ذهنی- جسمانی از کننده کار و «خارجیت»،«عینیت» و«تحقق» یافتگی آن درشیء یا چیز(فرآورده- محصول) بیرونی تولید شده. تحقق «خود» در«غیر خود» ، یا فاصله گرفتن و جدا شدن«خود»از«خود» وپیدایش « دو» خود که یکی ازاین دو، یعنی خودی که بیرونی شده وعینیت یافته، ازخودی که به این بیرون شدگی تحقق بخشیده، مستقل وباصطلاح « بیگانه» میشود. بدینسان محصول تولید شده نتیجه فعالیت آدمی، به عنوان جزیی از وجود آدمی از وی جدا شده و نسبت به وی، (در محصول تولید شده) شکلی بیرونی ومستقل میابد.
به بیانی ساده تر، زمانی که ما با فعالیت فکری و بدنی مان مثلا روی مقداری خاک و آب، استعداد ونیروی خود را بیرون بریزیم و با«کار»ی که روی آن انجام میدهیم، آن را به چیزی دلخواه مان، تغییردهیم، یعنی خاک را به کوزه تبدیل کنیم، استعداد و توانایی مان را، وجودی خارجی وعینی بخشیده ایم. آنچه خاک را به کوزه تبدیل کرده است کارماست؛ پس کوزه به عنوان یک شیء، دیگر تنها خاک نیست، بخشی ازوجود ما نیزهست که ما را بدرود گفته و رها کرده، ازما جدا ومستقل شده و در آمیزش با خاک، شکل مجسم( یا متجسد) یک کوزه رابه خود گرفته است.
کارتنها بیرونی شدن وعینیت یافتن نیروهای درونی انسان نیست، بل درونی شدن و ذهنیت یافتن چیزهای بیرونی نیز هست. هر«چیز» بیرونی(شیء یا پدیده- در نمونه ما خاک یا گِل) یک«دگریا غیر» نسبت به انسان، نسبت به«خودی» محسوب میشود. درکار، انسان با آمیزش با این چیز بیرونی، با کار بروی آن، با دگرگون کردن و تبدیل آن به چیزی دیگر، از آن چیز(ازویژگیهای گوناگون وماهیت آن چیز)«شناخت» پیدا میکند و«خارجیت»(غرابت یا بیگانگی) آن را برای«خود» ازمیان برمیدارد.درنتیجه،«چیز» به درون«ذهنیت» انسان رخنه میکند و انسان با آن« یگانه» ( یا آشنا) میشود.
پس روند کار(یا تولید) روندی دوگانه است.از یکسواستعداها و نیروهای آدمی بیرونی میشوند و در اشیا و پدیده ها شکل« دگر» به خود میگیرند.از سوی دیگراشیا بیرونی برای انسان درونی میشوند و در انسان شکلی«خودی» بخود میگیرند. به این ترتیب در فرایند عینیت بخشی یا آفرینش بیرونی، انسان خود را میآفریند، به حدود و مرزهای تواناییهای ذهنی و عینی خویش و چگونگی گسترش آنها پی میبرد و نیروی شناخت، استعدادها و تواناییهای خود راکمال میبخشد.
البته انسان تنها تولید کننده نیست بل مصرف کننده نیز هست. آنچه یکی تولید میکند، دیگری (و یا خود آن شخص) مصرف میکند. درحالیکه «کار» و تولید یکی«از خود»او جدا میشود(«بیگانه» میگردد ( ، درنتیجه مصرف«دیگری»، به این شخص دوم، پیوست )یا آشنا ( میشود. هرچند استعداها و تواناییهای آدمی، بطورعمده، خود را درتولید و آفرینشگری مینمایاند، اما مصرف بسیاری چیزها و درونی کردن آنها نیز، استعداد، آموزش، توانایی و«کار» میخواهد و توانایی مصرف درست و درونی کردن، نیزاستعداد و تحقق بخشیدنی است نه آنچنان کمتر از استعداد و تحقق بخشی خود درشیء بیرونی؛ واین هم درباره محصولات مادی صدق میکند وهم در باره ی تولید معنوی.
دریک نگاه کلی، انسانها، با کاروتولید، با تولید و مصرف، جهان طبیعی و اجتماعی خویش را دگرگون میکنند و درعین حال خود را نیز به همراه آن دگرگون میسازند.
2- چون عینیت بخشی بیرونی، تولید محصول است و انسان نه انفرادی بل اجتماعی تولید میکند، از یکسو ابزار و وسائلی که تولیداجتماعی بوسیله آنها انجام میشود واز سوی دیگر روابط میان انسانها درتولید، یعنی چگونگی مالکیت ابزار و وسائل تولید، چگونگی نظارت بر روندکار و توزیع محصولات، اهمیت مییابد.
3- آنچه درنزد هگل «بیگانگی» نامیده میشود،«خارجیت یافتگی ایده» (یا ذهن) و یا تبدیل امر ذهنی به ضد خود یعنی امرعینی است. در فلسفه هگل «ازخود بیگانگی ذهن»، تبدیل«ذهنیت» یا«ایده مطلق»آغازین به عینیت جهان بیرونی( طبیعت) است.همچنین هگل«عینیت یافتگی» و بیرونی شدن نیروها و تواناییهای ذهنی انسان، بوسیله کار را «بیگانگی» میخواند. کاری که درعین حال شرایط فهم و ادراک عین خارجی، ازمیان بردن بیرونی بودن آن و به درون بازگشتن آن را میسازد. دراین تفکر، ذهنیت یا«ایده مطلق»آغازین با تبدیل شدن به ضد خود، عینیت، جهان بیرونی یا«طبیعت» از خود بیگانه میشود و با کار و کوشش- که هگل آن را تنها کار فکری میداند- دراز و پر درد و رنج انسان( بنده) به روی طبیعت و گذری طولانی در دل تاریخ، دوباره در« ذهنیت - اندیشه » انسانی، درهنر، دین و درنهایت درفلسفه (فلسفه هگل) خویشتن خود( ذهنیت بزرگ آغازین) را باز مییابد یا به خود باز میگردد.«خود اگاهی- دانش مطلق- آزادی» ذهن، نهایت این پویش تاریخی است.
4-آنچه دراندیشه فوئرباخ «بیگانگی» نامیده میشود، گونه ای از«خارجیت یافتگی» وهم گون و فراجهانی نیروها و تواناییهای واقعی انسانی است و شکلی از تبدیل امر«واقعی» به متضاد خود، یعنی امر«خیالی» به شمارمیآید. از دید فوئرباخ تواناییهای انسان در قالب« خدا» از انسان جدا شده، موجودیتی مستقل یافته و نسبت به وی«بیگانه» میگردند. این نیروهای انسانی بیگانه شده، در شکل دین، بر آفریدگارخود یعنی انسان مسلط میشوند و او را«بنده» خویش میگردانند. گذشتن از این«بیگانگی» به معنای بازیافت نیروهای «بیگانه شده» انسان میباشد.
5 - به این نکته نیزاشاره کنیم که هگل این عینیت یافتگی تواناییهای ذهنی انسان را«از خود بیگانگی» نامیده اما مارکس آن را«ازخودبیگانگی» ندانسته وهمان عینیت (مادیت- شیئیت) یافتگی خوانده است وچنین روندی را ذات کار دانسته است.البته مارکس ازمفهوم«بیگانگی» به معنای جدا شدگی، دگرگشتگی(غیریت یافتگی)، استقلال یافتگی نیزاستفاده کرده است. برای نمونه درکاپیتال «بیگانگی» به مفهوم جدا شدگی، مثلاجدا شدن یک «کالا» از دیگر کالاها و دگرگشتگی آن به «پول» و استقلال آن در برابرجهان کالاها، و یا«قیمت» به عنوان شکل «ازخود بیگانه» شده «ارزش واقعی»، بکار رفته است. همچنین تبدیل روابط سرمایه داری به چیزی«غیر خود» وباصطلاح «بیگانه باخود» که دیگر حتی روابط سرمایه داری نیست (مثلا سرمایه ربایی) نیز «بیگانگی» خوانده شده است.ازاین دیدگاه تبدیل یک چیز به چیزی متضاد با «اصل- هویت- نقطه عزیمت»آن چیز، یک جداشدگی، یک دگر گشتگی، یک «بیگانگی» به شمار می آید. درچنین راستایی است که مارکس درکاپیتال، «سرمایه» را شکل«غیریت» یافته، «استقلال» پیدا کرده یا«بیگانه شده» کارمیداند.
6- تمامی آنچه در بالا درباره کارگفتیم، تنها به شکل مجرد کار تعلق دارد و خارج از اشکال مشخص و تاریخی تولید اجتماعی میباشد که کار درون آنها صورت میپذیرد.
ب- « کار»از«خود» بیگانه
1- در جوامع طبقاتی، به واسطه اینکه بخشی ازجامعه دارای مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است میتواند قسمتی ازمحصول تولید شده بخش دیگر را تصاحب کند. در این جوامع «بیرون شدگی» استعدادها و توانایی های انسان (برده - دهقان- کارگر) با کار و تولید و استقلال عمومی آن در قبال سازنده، با مالکیت یافتن « دگریاغیر» نسبت به آن، توام میگردد. زیرا نه تنها کار به شکل«خود دیگر» بیرونی شده و عینیت یافته، بلکه بخشی ازآن«خود عینیت یافته» یا کار اضافی، دیگر به «خود عینیت بخشنده» تعلق ندارد، بلکه به «دیگری» تعلق میگیرد. به این شکل، نیروهای انسان در کار، هم دگر گشتگی مییابد و هم به دگر تعلق میگیرد. یا به بیانی دیگر و در انطباق با واژه بیگانگی، کارهم از کننده اش«بیگانه» میشود(هگل)؛ وهم«بیگانه ای»آن را به تصاحب و مالکیت خود در می آورد(مارکس). برده، دهقان و کارگر، بخشی از خود« دگر گشته وعینیت» یافته خویش را، درعین حال، در«مالکیت» جز خود یا «دیگری» میبینند.
به این نکته نیز اشاره کنیم که درجوامع اشتراکی اولیه به این علت که مالکیت ابزار تولید اشتراکی است، محصول نیز از آن همه است. در این جوامع مالکیت خصوصی بر ابزارتولید وجود ندارد ودر نتیجه، محصول کار از کننده کار«بیگانه» نمیشود.
2- درتولید کالایی ساده، تولید کالا، تنها بیرونی شدن و«شیئیت» یافتگی کار نیست بل افزون بر آن، این کالا با میل و خواست تولید کننده آن که دارای مالکیت خصوصی انفرادی بر وسایل تولید خویش است، درمبادله کالایی، به شخص دیگری وا گذار یا به مالکیت « دیگری- بیگانه » در میآید. در این بده- بستان بطور کلی«برابری» معینی موجود است و این به دیگری واگذار شدن محصول کار، با« بیگانگی» بدان گونه که تولید کننده - که صاحب وسایل تولید نیست و بدون میل و خواست خود و به اجبار، سهمی از تولید خود را به رایگان به دیگری واگذارد، تفاوت دارد. در تولید کالایی ساده، تبدیل کار خصوصی به کار اجتماعی و بهره بردن بیشتر یا کمتر کار خصوصی از کار اجتماعی، سود بردن و ضررکردن، بیشترکردن سرمایه و یا ورشکست شدن، به معنای تسلط قانون «ارزش» و روابط و نیروهای« بازار» بر تولید کنندگان است، اما در این گونه تولید، استثمار یکی توسط دیگری که با مالکیت خصوصی سرمایه دارانه و تولید کالایی سرمایه داری پا به میدان میگذارد، وجود ندارد.
3- در تولید کالایی سرمایه داری که نیروی کارانسان به شکل کالا در میآید و خرید وفروش میگردد، عینیت یافتگی همچنان پابرجاست و به دیگری تعلق گرفتن محصول کار نیز صورت میگیرد. تفاوت آن با تولید کالایی ساده در اینجاست که در تولید کالایی ساده، این فروش و تعلق گرفتن نیرو و توانهای تولید کننده در شکل محصول تولید شده به دیگری، آزادانه، بنا به خواست فروشنده، و در یک بده بستان شیئی- کالایی عموما «برابر» بین دو تولید کننده که هر دو مالک ابزار تولید خود بودند، صورت میگرفت، در حالیکه در تولید کالایی سرمایه داری و در رابطه بین سرمایه دار و کارگر، بین دو«مالک» که یکی مالک ابزار تولید و دیگری فقط مالک کالایی به نام نیروی کاراست، صورت میگیرد. درنتیجه، ازسوی کارگر، نه «آزادانه» و بنا به میل و خواست است( اگرآنرا نفروشد از گرسنگی میمیرد) و نه این بده بستان و خرید وفروش، بر خلاف ظاهر آشکار خویش که «برابر»مینماید، واقعا برابراست.(ازمصرف نیروی کار، ارزشی بیش ازارزش مبادله ای پرداخت شده بابت آن، بیرون کشیده میشود) این روند، همان چیزی است که «ازخود بیگانگی کار» نامیده شده است.
4- بنابراین درسرمایه داری، با توجه به وجود مالکیت خصوصی بر ابزار تولید، از یک سو بخشی از ثمره کار یعنی بخشی ازمحصول تولید شده انسانی به «بیگانه» یا انسانی دیگر تعلق میگیرد و از سوی دیگر این محصول- کار عینیت یافته یا«کارمرده»- به شکل وجودی جدا از کارزنده، مستقل و باصطلاح «بیگانه» با کار زنده، یعنی« سرمایه» درمیآید؛ درمقابل«کارزنده» میایستد بر آن مسلط میشود و به مکیدن خون آن میپردازد. به این ترتیب «سرمایه»، کار«عینیت» یافته کارگر، شکل بیگانه شده کار، یا«کارازخود بیگانه» میباشد که از شکل نخستین خود یعنی ذهنیت و عینیت جسمانی کارگر، «بیگانه» شده (« جدا» شده، به مالکیت دیگری درآمده و در شکل و جایگاه نوین) و بر آن تسلط میابد.
5-«بیگانگی کار» در آستانه این تحلیل میایستد و پیشترنمیرود و به نتایج این بیگانگی میپردازد: بیگانگی از«روند نظارت برانجام کار»، «بیگانگی کارگرازخود» و«بیگانگی وی ازدیگران».
6- سه محور مالکیت سرمایه دارانه بر ابزار تولید، عدم نظارت کارگران بر روند کار و تصاحب محصول کار بوسیله مالکین ابزار تولید (چگونگی توزیع محصول کار)، محورهای«روابط تولید» هستند و به مقوله«ساخت اقتصادی»(زیربنا) تعلق دارند. اما دو نوع بیگانگی، کارگر از خویش و از دیگران، مقوله هایی هستند که وجه« روانی» و« ذهنی» دارند و جزیی از بخشهای مقوله«روساخت»(روبنا) میباشند. بدین ترتیب مولفه های سطوح اول «ساخت» که تنها برروابط اقتصادی یا مناسبات تولید دلالت دارند، دومولفه ی سطوح دوم یعنی وجوه «روانی» نیروهای مولد یا «روساخت» ایدئولوژیک راتعیین میکنند.
پ- نکات عام در نظریه«بیگانگی کار»
1- نظریه«ازخود بیگانگی کار» بخودی خود دارای این معنی است که در گذشته، زمانی که محصول از آن تولید کننده بود و مالکیت خصوصی وجود نداشت، انسان با خودش، با «ذات انسانی» اش یگانه بود و بواسطه این یگانگی درونی، با دیگران نیز در یگانگی بسر میبرد. یعنی درمجموع، در تمامی وجوه زندگی، یگانگی تام وجود داشت و«بیگانگی» وجود نداشت.«انسان» واقعی با «جوهر» خود، با خویشتن خود، با«انسانیت» یگانه بود.
2- از زمانی که محصول تولید کننده به «بیگانه» تعلق گرفت و«مالکیت خصوصی» بر ابزار تولید پدید آمد، انسان از فعالیت آزاد و آگاهانه خویش بدورافتاد و نظارتش را نیز، بر فرایند کار از دست داد. این بیگانگی های عینی، بین انسان و «انسانیت» جدایی انداخت وانسان رابه «بیگانگی» از«جوهرانسانی» خویش دچارکرد.
بدینسان، مالکیت خصوصی، بیگانگی(یا جدایی) بشر از شرایط و وجوه اساسی تولید زندگی مادی خویش است. پدید آمدن آن موجب شد که آدمی، از «سرشت انسانی» پیشینی خویش، از خصال «نوعی انسان»، تهی یا بیگانه شود. پس نظام های دارای مالکیت خصوصی و از جمله نظام سرمایه داری، در سنجش با «انسانیتی» که در گذشته موجود بوده ، نظام های«غیر انسانی» و«انسانیت زدا» به شمارمیآیند.
3- اگر مالکیت خصوصی، بیگانگی بشر با خویشتن خویش است و اگر در گذشته یگانگی تام در انسان و میان انسانها موجود بود، پس بازگشت همگان به این یگانگی، باید هدف همه انسانها شمرده شود. از این رو، دراین نظریه، بازگشت به «ذات انسانی»، پیش فرض مالکیت اجتماعی وساختن سوسیالیسم میباشد. نخستین هدف این بازگشت ، همانا، بازیافت، آشنایی و یگانگی با«سرشت نوعی» انسان یا یگانگی با«انسانیت» گمگشته است.
4- بدینگون، در این نظریه، خواه ناخواه یک «جوهرانسانی» پیشا تاریخی- «انسانیتی»که بر فراز سر انسان موجود تاریخی، پرو بال میزند- به عنوان یک پیش فرض وجود دارد که مستقل از تولید اجتماعی بشر، از تاریخ تکوین فرایندهای مادی و معنوی بشر و ضرورتها و قوانین عینی تکامل این فرایندهاست و پراتیک اجتماعی- تاریخی تولید بشر، و شیوه های تولید مادی تاریخی و نیز هرگونه معنویتی، نسبت به دوری یا نزدیکی به آن ذات ایده آل ، نسبت به بود و نبود آن، مورد سنجش وارزش گذاری قرارمیگیرد.
5- مباحث بالا را با مفاهیم منطقی « نفی در نفی» نیز میتوان توضیح داد:
1- جامعه اشتراکی نخستین اثبات است. در این جامعه یگانگی تام میان زندگی انسان و «جوهر» کمونیستی وی وجود دارد.
2- جامعه طبقاتی بعدی نفی است. یعنی جامعه اشتراکی نخستین است. در این جامعه میان زندگی انسان و جوهر کمونیستی وی تضاد ایجاد میشود. انسان از جوهر خویش بیگانه یا «از خود بیگانه» میشود.3
3- جامعه کمونیستی، نفی در نفی است. در این جامعه دوباره میان زندگی انسان و جوهر کمونیستی وی یگانگی ایجاد میشود. انسان به جوهر کمونیستی خویش باز میگردد و ازخودبیگانگی خود را رفع میکند.
این سه گانه طنینی تقدیر گرایانه دارد.
2- ماتریالیسم تاریخی ونظریه«بیگانگی»
الف- ماتریالیسم تاریخی و بیگانگی
1- بیگانگی یعنی نبود یگانگی. نبود پیوند. یعنی جدا شدن(یا بودن) چیزی از چیز دیگر، دور شدن(یا بودن) چیزی از چیز دیگر. یعنی چیزی از چیزی که پیش از این با آن یگانه بوده، جدا شده ، نسبت به آن«خارجی» گشته، به چیز دیگری تبدیل شده ودر«تقابل» با چیز نخستین قرار میگیرد.
2- «بیگانگی» یعنی تضاد میان دونیرو. یگانگی یعنی پیوند و هماهنگی میان دو نیرو. اگر ما رابطه تولیدی را درعرصه های مالکیت خصوصی بر ابزارتولید، نظارت بر کار و دور شدن محصول از کننده کار، «بیگانگی» بینگاریم باید در نقطه های معینی هماهنگی و وابستگی نسبی میان این روابط تولیدی و نیروهای مولد که انسانها و ابزار تولید را در برمیگیرد، وجود داشته باشد تا حرکت دردو سو پیش آید. نیروهای مولد بتواند ازمناسبات تولید تاثیر بگیرد و تکامل انجام پذیرد. این با تاریخ حرکت روابط تولید و نیروهای مولد تطبیق میکند. یعنی اگر چه درهرشیوه تولیدی، میان این دو تضاد و باصطلاح«بیگانگی» وجود دارد لیکن میانشان یگانگی یا همان هماهنگی نسبی نیز موجود است. هماهنگی ای که موجب رشد نیروهای مولد یعنی «انسانها» و«ابزار» درچارچوب روابط تولیدی میشود. روابطی که نسبت به نیروهای مولد نوین و در تضاد با این نیروها، به مروخارجیت، قطبیت و «بیگانگی» بیشتری مییابد، بر این نیروها مسلط میشود، مانع رشد آزادانه این نیروها شده و شرایط برخورد ها و تقابل های شدیدتر نیروهای مولد را با خود و در نهایت واژگون کردن وبه جای آن نشاندن مناسبات نوین تولیدی راموجب میگردد.
3-اگر ما«بیگانگی» را به مفهوم تضاد میان روابط تولید و نیروهای مولد تصورکنیم درآن صورت این تضاد تنها در جوامع طبقاتی موجود نبوده است بل درجوامع اشتراکی اولیه هم موجود بوده و در جوامع کمونیستی نیز موجود خواهد بود زیرا در این جامعه نیز بین نیروهای مولد و روابط تولید تضاد وجود خواهد داشت. یعنی گر چه جامعه کمونیستی نفی تضادهای(بیگانگی های) سرمایه داری و کلا جوامع طبقاتی است، اما به نوبه خود حاوی تضادهای نوینی بین نیروهای مولد و روابط تولید خواهد بود.
اما چنانچه آن را تنها در دوره و روابط تاریخی معینی (جوامع طبقاتی) درست بدانیم دیگر«بیگانگی» به مفهوم تضادعام میان نیروهای مولد و روابط تولید نبوده بلکه تنها شکل خاصی از تضاد میان ایندواست. ازاین رو رفع این شکل خاص به معنای یگانگی نوین میان نیروهای مولد و مناسبات تولید یعنی مالکیت عمومی بر ابزار تولید، نظارت کننده کار بر فرایندکار و تعلق محصول تولید شده به کننده کار، خواهدبود اما به معنای از بین رفتن همیشگی تضاد میان نیروهای مولد وروابط تولید نخواهد بود.
ب- ماتریالیسم تاریخی، نظام سرمایه داری ونظریه «بیگانگی»
1- پس«بیگانگی» عطف به «یگانگی یا پیوند» است. بدون وجود همزاد بیگانگی یعنی «یگانگی یا آشنایی»، بیگانگی نمیتواند وجود داشته باشد و حرکت و رشد کند. درعین حال بیگانگی بدون تحرک بخشیدن(به، و) رشد مخالف خود یعنی «آشنایی»، امکان تکوین ندارد. اگر تسلط و نظارت دیگری بر روند کار و ازدست دادن محصول برای کارگر در «روابط تولیدی»، به معنای عدم نظارت وی بر کار خویش و جدایی بخشی از فعالیت وی از خود او است و بیگانگی«تلخی» به شمارمیآید، برای مالک ابزار تولید، این نظارت و الحاق بخشی از دیگری به وی، آشنایی«شیرینی» به حساب میآید. این «آشنایی شیرین» مالک ابزار تولید را در تداوم این روند انگیزه مند میکند و موجب آن میشود که وی بخش بزرگ آنچه را از کاراجتماعی بدرون خود فرو کشیده است برای افزایش آن، دوباره بدرون تولید بدمد.(1) ادامه این روند، موجب تمرکز ابزار تولید و تکامل آنها به گونه ای که جز به شکلی اجتماعی نمیتوان آنها را بکاربرد، تمرکز و اجتماعی ترشدن هر چه بیشتر فرایند کار و تولید، و رشد«نیروهای مولد» میگردد. اگرمالکیت خصوصی بر ابزار تولید اجتماعی شده، «بیگانگی» کار با خویش است، تولید اجتماعی شده، شرایط آشنایی نوین کار(کارگر) با «اجتماعیت» را درخود دارد. اگر مالکیت خصوصی به نهایی ترین درجه خود، یعنی«انحصار»ها میرسد، تولید نیز به «اجتماعی» ترین شکل خود تکامل مییابد. در نظریه بیگانگی، تضاد درون یک شیوه تولیدی، بین مالکیت «بیگانه شده» خصوصی و تولید «آشنا کننده یا یگانه کننده» اجتماعی یعنی تضاد درونی شیوه تولید بین روابط تولید که با«مالکیت خصوصی» مشخص میشوند و نیروهای مولد که «اجتماعی» شده اند، یا وجود ندارد یا در تاریکی و ابهام قرار میگیرد.
2- رقابت، کارگران را به عنوان افراد یک طبقه، از یکدیگر جدا میسازد و با یکدیگر در تضاد یا«بیگانگی» قرار میدهد، اما منافع مشترک (اقتصادی و سیاسی، کوتاه مدت و درازمدت) و مبارزه در راه این منافع، آنها را بعنوان یک طبقه بهم نزدیک کرده و در یگانگی یا «آشنایی» قرار میدهد. کارگران هم از یکدیگر دورمیشوند و هم به یکدیگر نزدیک میشوند. با مبارزه آگاهانه و سیاسی- انقلابی طبقه کارگر برای برقراری نظام کمونیستی و گذشتن از یک سلسله مبارزات پر فراز و نشیب گوناگون، روند دورشدن کارگران از یکدیگر ضعیف و روند نزدیک شدنشان به یکدیگر و وحدتشان به عنوان یک طبقه، قوی میشود. اما در نظریه بیگانگی ما تنها با وجه«بیگانگی»، با وجه«جدایی»، با وجه «دوری» روبروهستیم و کارگر یک ازخود بیگانه مطلق، یک از دیگران بیگانه مطلق است. اینکه کارگران چگونه میتوانند راه نجاتی ازاین جبریت نفرت انگیز« بیگانگی»، از این «تقدیر شوم» که گریبانشان را رها نمیسازد، پیدا کنند، درپرده ابهام قرارمیگیرد.(2)
3- در نظریه ماتریالیسم تاریخی، ما با تضاد میان ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی- ایدئولوژیک - یا به بیانی عام تر وجود و شعوراجتماعی- و کنش متقابل میان این دو، روبروییم. در این نظریه، حرکت و تغییر این دو ناموزون است. یک رابطه یک سویه میان این دو نیست. یعنی تنها این گونه نیست که ساخت اقتصادی، روساخت ایدئولوژیک را بطور مطلق تعیین کند. بل گاهی اجزایی در روساخت پیش میافتند و نقش محرک و تکامل دهنده را ایفا میکنند. بنابراین در حالیکه درساخت اقتصادی، روابط تولیدی باصطلاح«بیگانه کننده»است و شکاف میاندازد، بخشهایی از روساخت نقش آگاه کننده یا«آشنا کننده» را به عهده میگیرد.
اما نظریه بیگانگی، گر چه ظاهرا برای حوزه اندیشه ارزش قائل است و مبارزه دراین میدان را مهم میشمارد، اما اولا آنچه مرکز جدال است نه آگاهی نوین، نه علم و دانشی اجتماعی- طبقاتی وانقلابی که به عنوان ضد ایدئولوژی طبقات مسلط و بعنوان جهان بینی طبقه کارگر پدید میآید، بل« بازیافت» یک«جوهرانسانی» گمگشته و در واقع نفی(و مبارزه بر ضد)هر گونه اندیشه انقلابی نوین طبقاتی است. ودوما جدال در حوزه اندیشه، مطلق شده و مبارزه انقلابی عملی طبقه کارگربا طبقات ارتجاعی به فراموشی سپرده میشود.
نظریه انقلابی نه تنها درعرصه ایدئولوژیک با افکار و اندیشه های حاکم میستیزد، بل به رسوخ و نفوذ خود میان طبقه کارگر و توده های زحمتکش میپردازد و به متشکل نمودن پیشروترین کارگران وزحمتکشان در یک سازمان انقلابی رزمنده که بر ضد سازمان موجود طبقات ارتجاعی یعنی دولت حاکم پیکارمیکند، میپردازد و بدینسان خواه درعرصه ی نظر و خواه درعرصه ی عمل با قدرت حاکم به نبرد برمیخیزد و نقش محرک را درمبارزه طبقات ایفا میکند. اما نظریه بیگانگی، درگیری را در همان زمینه ی نظری(که او آن را به مسیری روانشناسانه- ذهنی گرایانه، رازورز و بی نتیجه میکشاند یا آگاهانه منحرف میکند) خلاصه کرده و بر پایه ی مقدمات فکری خویش یعنی «بازگشت همگان به ذات انسانی »،از یکسوهر گونه مبارزه طبقاتی انقلابی را نفی میکند و از سوی دیگر به مماشات با طبقات ارتجاعی حاکم میپردازد.
5- بدینگونه، بر مبنای این تفکر، هرگونه تضاد میان روابط تولیدی و روساخت های سیاسی وایدئولوژیک وامکان«پیش افتادن» جنبشهای فکری و تشکلات سیاسی انقلابی از جنبشهای عینی ناممکن دانسته شده و نقش محرک وسازماندهنده این جنبشها نادرست (ویا گونه های دیگر«ازخود بیگانگی») تلقی میشود. روساخت سیاسی- ایدئولوژیک (یا شعور اجتماعی) منحصربه«بیگانگی» شده و اضداد از دل آن رخت برمیبندند یا موجودیتشان نفی میگردد. این نظریه حتی زمانی که این تضادها را می پذیرد، خود را بر فراز آنها قرار داده و ندای«آشتی» میانشان سرمیدهد.
از این دیدگاه، آگاهی کارگران و جنبش خودبخودی آنها، از یکسو تابع محض و مطلق روندهای بیگانگی درروابط مالکیت است ودر نتیجه «از خود بیگانه » قلمداد میگردد و بدینسان وجود هرگونه وجوه انقلابی دردل جنبش طبقه کارگرنفی میگردد. از سوی دیگر با عدم تبلیغ تئوری انقلابی و نفی این آموزه ی انقلابی مارکس که« تئوری همین که در میان توده ها نفوذ کند به نیروی مادی تبدیل میشود»، همان جنبش خودبخودی والبته وجوه بورژوایی این جنبش، گاه به گونه ای مستقیم وگاه به گونه ای غیرمستقیم، تاییدمیشود.
پ- نظریه«بیگانگی» واقتصاد سرمایه داری
1- در حوزه اقتصاد سرمایه داری ورای اینکه بطور کلی کار عینیت یافته ی تولید کننده از صاحب خود جدا شده و به شکل مالکیت خصوصی دیگری درمیآید و به مانند نیرویی«بیگانه» بر کارگرمسلط میشود- یعنی عامترین و نهایی ترین چیزهایی که نظریه ی بیگانگی میگوید- پرسشها بسیاراست: «ارزش» چیست ؟ «ارزش- کار» یعنی چه؟«ارزش نیروی کار» کدامست؟ چگونه کار به«دیگری» تعلق میگیرد و یا به بیانی دیگر، مکانیزم این تعلق محصول کار کارگربه دیگری یا « استثمار» چیست و چگونه صورت میپذیرد؟ چگونه «کار»عینیت یافته پرداخت نشده درشکل «کار اضافی» و«ارزش اضافی» به غیر خود یعنی«سرمایه» تبدیل میشود؟ مفهوم «بیگانگی کار» خاموش است و درمورد تمام اینها چیزی نمیگوید. این تحلیل تلاش میکندکه با درجاتی بیش وکم به جوامع طبقاتی تعمیم پذیرد،اما از تحلیل ویژگیهای مشخص تضادهای اقتصادی سرمایه داری وآشتی ناپذیری این تضادها، پرهیزمیکند. کاری که مارکس در پی آن بود که آن را انجام دهد و انجام داد و درپی آن با گسترش این مفاهیم و رسیدن به مفاهیم نوین، از آنها گسست.
ت- نخستین نتایج
1- نظریه بیگانگی یک نگاه کلی و از دور به پدیده استثمار در جوامع طبقاتی است. کار تولید کننده از تولید کننده جدا و نسبت به او«بیگانه» میشود و به مالکیت شخصی دیگر در میآید. اما نظریه بیگانگی درباره این که اشکال تعلق یافتن کار به «غیر» در جوامع طبقاتی چگونه است چیزی نمیگوید. نظریه مارکس در خصوص«بیگانگی کار» در مقابل نظریه بیگانگی هگل و فوئرباخ گامی به پیش است، اما در مقابل پیشرفت های بعدی مارکس در حوزه علم تاریخ و علم اقتصاد، شناختی نارسا است.
2- بطورکلی نظریه بیگانگی نه فلسفه تاریخ (ماتریالیسم تاریخی) است و نه یک نظریه اقتصاد سیاسی در باره مکانیسم نظام سرمایه داری؛ درحالیکه ظاهرا در مورد هر دو این مسائل سخن دارد و میان این دو حوزه نوسان میکند. در نظریه بیگانگی ما با شکل نارس و ناپخته مباحث ماتریالیسم تاریخی و اقتصاد مارکسیستی روبروئیم . مارکس درآثار آن دوره از جمله «دست نوشته های اقتصادی - فلسفی»، علیرغم حرکت از شالوده مادی جامعه و تحلیل پدیده های معنوی بر بستر این شالوده مادی، نه هنوز مفاهیم اساسی ماتریالیسم تاریخی یعنی« نیروهای مولد» و«روابط تولید»، «ساخت اقتصادی» و« روساخت سیاسی- ایدئولوژیک» و«وجود اجتماعی» و«شعور اجتماعی»،« را ساخته بود و نه یک اقتصاد مارکسیستی و مفاهیمی نظیر« نیروی کار» و«ارزش اضافی» را بنیان نهاده بود. نخستین بیان نسبتا منظم ماتریالیسم تاریخی در«ایدئولوژی آلمانی» - که مارکس هدف آنرا«روشن کردن مسائل برای خودشان»(او و انگلس) میداند(3) و نخستین تحلیل نسبتا منظم مفاهیم ساخت اقتصادی در« فقرفلسفه»، شکل گرفت.(4)
ث- نگاهی کوتاه به وجوه مشترک وتضاد نظریه بیگانگی واکونومیسم
1- نظریه«بیگانگی» با نظریه اکونومیستی در وحدت و تضاد بسر میبرد.از یکسو در وحدت است زیراهر دو نظر آگاهی خود بخودی کارگران را، بازتاب صرف شرایط اقتصادی میدانند. ازسوی دیگر در تضاد است زیرا برخلاف نظریه اکونومیستی که آگاهی خودبخودی کارگران رابطورمطلق، مثبت ارزیابی میکند، دیدگاه بیگانگی، آن را بطور مطلق، منفی ارزیابی میکند.
برمبنای چنین مقدماتی، اکونومیستها با هر گونه آگاهی و تئوری انقلابی که از بیرون از طبقه کارگر بیاید، مخالفت می ورزند و میگویند که خود طبقه کارگر به گونه ای خودبخودی، آگاهی مورد نیاز خود را تولید میکند. اما هواداران دیدگاه «بیگانگی»: اینان چون آگاهی طبقه کارگر را«آگاهی از خود بیگانه» میدانند گویا باید بر این عقیده باشند که آگاهی«فاقد بیگانگی»از بیرون طبقه کارگر وارد این طبقه شود:
2- البته به این دلیل که هواداران نظریه بیگانگی، بیگانگی را نه تنها شامل حال طبقه کارگر بلکه شامل حال کلیه طبقات از جمله سرمایه داران نیزمی دانند، خویشتن را موظف میدانند که «آگاهی» را برای آنها نیز بیاورند. برخی ازاینان پیشتر رفته وحتی مفهومی به نام«طبقات» را درست نمیدانند. بدینسان از نظر اینان، «بازگشت به خود» و «آشنایی باخود» گمگشته، تنها شامل حال طبقه کارگر نشده بلکه شامل حال همه انسانها میشود.از اینرو هواداران بیگانگی نظریه خاصی را برای طبقه کارگر نمیآورند بلکه این نظریه را برای همه انسانها میآورند. آنها نمایندگان سیاسی طبقه کارگر نیستند بل نمایندگان«انسانیت» فرا تاریخی همه انسانها هستند!؟
3- آنچه اینان برای انسانها میآورند، نظریه ی بازگشت به«ذات انسانی» است. از این رو کانون اساسی مبارزه!؟ انسانها - اگر ما پذیرش چنین مبارزه ای را به هواداران نظریه«بیگانگی» نسبت دهیم- حوزه ای نظری، یعنی آشنایی با ذات پیشینی انسانی و پیروی عملی از چنین ذاتی است. اینکه این ذات پیشینی انسانی چیست و اینان چه چیز را به عنوان«آگاهی با خود آشنا!؟» برای انسانها و از جمله طبقه کارگر میآورند، ما اینک به آن خواهیم پرداخت. اما پیش از آن به این نکته اشاره کنیم که این آگاهی«باخود آشنا»همه چیز هست مگر وجوه انقلابی یا بنیان های اساسی نظریه ی مارکس. و این مسئله، یعنی نفی جوهره ی آموزش مارکس، نفی تئوری انقلابی، لزوم تبلیغ و ترویج آن میان طبقه کارگر و دامن زدن به مبارزات طبقاتی- انقلابی این طبقه، دومین وجه مشترک اینان با اکونومیستهاست.
یادداشتها
1- ما این روند را نه از دید گرایش و الزام درونی خود سرمایه یعنی «ارزش خود افزا» یی که اگر افزایش نیابد، نابود میشود، بل از دید «عامل آگاه این حرکت»، «سرمایه شخصیت یافته» و« دارای اراده وشعورشده» یعنی سرمایه دار که «ارزش افزایی ارزش، هدف ذهنی اوست» شرح میدهیم :«...آن مرد پولدار سابق به مثابه سرمایه دار در پیشاپیش میرود و دارنده نیروی کار بدنبال او مانند کارگر متعلق به وی روان است. آن یکی باد در دماغ افکنده، لبخند زنان و کار اندیش، این یکی دیگری سرافکنده و منزجر،همچون کسی که پوست خویش را به بازار آورده است. و اکنون جز این انتظاری ندارد که به دباغیش برند.»( مارکس، سرمایه، ترجمه ا- اسکندری، تمام بازگفت ها از فصل چهارم).
2- آنچه دراین بند آمده، تنها، پاسخی به این نظریه بیگانگی است که میگوید کارگر از خودش «بیگانه» است و یا از دیگران«بیگانه»است و از اینرو تنها تضاد های درونی طبقه کارگر را میبیند. چنانچه تنها مبارزه در راه منافع اقتصادی کارگران در نظر گرفته شود، باز این امر نیازمند و بوجود آورنده درجاتی از آگاهی یا«آشنایی» کارگران با شرایط زندگیشان و همچنین فهم این نکته است که همین مبارزات ابتدایی نیز بدون حداقلی ازآگاهی(سندیکایی) و همکاری و اتحاد کارگران پیش نخواهد رفت.
3و4- نگاه کنید به پیش گفتار کتاب «نقد اقتصاد سیاسی» مارکس. در این پیش گفتار، مارکس، آن کتاب را« تسویه حساب» با« پیشینه فلسفی شان» میخواند.همچنین انگلس درمقدمه ای بر چاپ اول آلمانی کتاب«فقر فلسفه» آنرا نوشته ای میخواند که زمانی نگارش یافت که «مارکس در مورد اصول چگونگی بینش تاریخی و اقتصادی با خودش تعیین تکلیف میکرد.»( تاکیدها از من است).
* شکل نخستین این نوشته درچند صفحه خلاصه میشد و قرار بود پیوستی به مقاله «آگاهی خودبخودی - بورژوایی و...» باشد . به علت اهمیت موضوع، و فراوانی کتابها و مقالاتی که با این دیدگاه در ایران ترجمه و تالیف میشوند، به بسط آن پرداخته شد تا آن جا که خود به مقاله ی مستقلی تبدیل شد. از اینرو این مقاله هم میتواند پیوست آن مقاله بشمار آید و هم یک مقاله مستقل دانسته شود .
درضمن از این مقاله، سه بخش نخستین آن - طی یک سال - در نشریه بذر منتشر شد. اکنون متن کامل مقاله که در همان زمان نگاشته شده بود، با برخی تجدید نظرها، اضافات و پیوستها و نیز برخی درست کردن های نگارشی در اختیار دوستان قرار میگیرد.
در نظر داشتم که نقد ی را در مورد کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی لوکاچ بنویسم و ضمیمه آن سازم. زیرا نیاز به برخورد با لوکاچ را نیز- که نظریاتش تا حدودی در چپ ایران نافذ است- ضروری میدانستنم. علیرغم آمادگی ام برای نگارش این نقد، فرصت لازم برای نوشتن آن تا کنون نصیبم نشده است. همچنین زمان نگارش این مقاله، فرصت خواندن کتاب استفان مزاروش- پیرو لوکاچ - در مورد از خود بیگانگی و نقد آن را نداشتم. میتوانم این قول را به خواننده این نوشته بدهم که در اولین فرصت ، حتما این نقدها را به شکل مقاله مستقلی تدوین کنم.
م - دامون