صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران
مسئله تشکل در جنبش کارگری ایران (2)
نقد نظرات محسن حکیمی درباره تشکل کارگری
5
اشکال مبارزه و تشکل جنبش طبقه کارگر
حکیمی میگوید:
«تركیب جدید( جنبش كارگری- سندیكائی) كه آقای اكبری به كار برده است تركیبی است كه سهواً یا عمداً به سازش دو گرایش اساساً مغایر و متضاد خدمت میكند .»
پس حكیمی به دو گرایش «اساسا مغایر و متضاد» باور دارد!؟ او معتقد است که اکبری« سهوا یا عمدا» بین این دو گرایش متضاد«سازش»ایجاد میکند. وی این دو گرایش اساسی درون جنبش طبقه كارگر را چنین تنظیم می كند:
«جنبش اجتماعی طبقه كارگر چون ذاتا ضد سرمایه داری است و منبعث از تضاد كار و سرمایه میباشد، در شكل تشكیلاتی كارگری چون شوراهای كارگری باید هم مبارزه اقتصادی وهم مبارزه سیاسی را به پیش ببرد. این تشكلهای كارگری ضد سرمایه داری هم برای افزایش دستمزد و كاهش زمان كار و نظایر آن ها یعنی از مبارزه برای رفرم عزیمت می كنند، رفرمی كه در صورت محقق شدن بی تردید توان مادی و معنوی كارگران را برای مبارزه با سرمایه داری افزایش میدهد.» اماّ
« گرایش دوم یعنی سندیكالیسم گرایشی است كه مبارزه ضد سرمایه داری طبقه كارگر را به احزاب سیاسی وا می گذارد و وظیفه تشكل های كارگری غیر حزبی را مبارزه صرفا رفرمیستی در چهار چوب سرمایه داری میداند. اولی از رفرم عزیمت میكند، اما ّبه آن محدود نمی ماند و میخواهد آن را به سطح بالاترارتقاء دهد. اولی شكل طبیعی و بهنجار مبارزه طبقه كارگر است، حال آنكه دومی در سطح رفرم متوقف شده و آن را ارتقاء نمی دهد. و این بلائی است كه سندیكالیسم و بطور كلی رفرمیسم بر سر مبارزه كارگران آورده است.»(محسن حکیمی، سندیکا بی بدیل نیست، روزنامه شرق شماره 67 و 68 تاریخ 25 و26 آبان 1382، تمام بازگفت ها از همین مقاله است)
بنابراین از نظر حکیمی، ایراد اکبری این است که جنبش کارگری را در مبارزه اقتصادی یعنی مبارزه برای رفرم ها خلاصه میکند و بلای رفرمیسم را بر سر مبارزه کارگران فرود میآورد. بنا به نظر حکیمی، اکبری متوجه نیست که یک رابطه مستقیم میان تضاد کار و سرمایه و جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر یعنی مبارزه اقتصادی و مبارزه سیاسی این طبقه وجود دارد، و در نتیجه، جنبش ضد سرمایه داری طبقه کارگر از رفرم عزیمت میکند اما به رفرم محدود نمیماند و میخواهد آن را به «سطح بالاتر»(احتمالا سیاسی) «ارتقاء» دهد. پس اشتباه اساسی اکبری این است که میان جنبش کارگری و رفرم «سازش» بر قرار میکند، اما بر خلاف او، حکیمی میان آنها «سازش» بر قرار نمیکند.
اینها خطوط اساسی نظر حكیمی میباشند. ما در بخش دوم این نوشته که به مقاله ی دیگر حکیمی به نام« تشكل كارگری به مثابه جنبش اجتماعی طبقه كارگرعلیه سرمایه داری» میپردازد این موضع «رادیکال» و «ضد سازشکاری» حکیمی و نیز «سطح بالاتر» ممکن از نظر او و چگونگی «ارتقاء» را مورد بررسی ویژه قرار خواهیم داد،اما عجالتا خود را موظف میدانیم که در مورد رابطه مفاهیمی همچون حزب، جنبش طبقه، جریانهای متضاد درون طبقه و مسائلی همچون مبارزه و سازش اندکی بیشتر صحبت کنیم.
باز هم در باره رابطه «مستقیم» و خط « راست» حکیمی
نخست توجه کنیم که حکیمی یک رابطه مستقیم بین تضاد کار و سرمایه، جنبش ذاتا ضد سرمایه داری طبقه کارگر و تشکلات کارگری که مستقیما از این تضاد اساسی و از این جنبش بر میخیزند، بر قرار میکند. درون همین «رابطه مستقیم» یا به گفته حکیمی« شکل بهنجار و طبیعی»(یعنی همان مبارزه خودبخودی- حکیمی رندانه بجای واژه خودبخودی از واژه های «بهنجار» و «طبیعی» استفاده میکند) مبارزه طبقه کارگر، جنبش و تشکل شورا هم مبارزه برای رفرم میکند و هم به آن محدود نمیماند و آن را به «سطح بالاتر»(بعدا خواهیم دید این سطح بالاتر کدام است؟) «ارتقا» میدهد؛ و این از یک سو بر خلاف سندیکای نابهنجار و غیر طبیعی( بورژوازی ساخته) می باشد که تشکلی صرفا برای مبارزه اقتصادی و رفرم است و از سوی دیگر بر خلاف حزب (طبقه کارگر- ایضا بورژوازی ساخته)است که تشکل مبارزه سیاسی میباشد و سندیکاها مبارزه سیاسی را به آن حواله میکنند.
بدین سان حکیمی علاوه بر اشتباه خود در مورد ماهیت تضاد اساسی و اشکال بروز در جنبش طبقه و تشکلهای آن، که او آن را «مستقیم» میبیند و به شکل یک خط راست ترسیم میکند، مرتکب خطای دومی میشود. او میخواهد اشکال خاصی را که تاریخا و بر مبنای شرایط و تجارب معین سیاسی- تاریخی و نیز لایه های درون طبقه کارگر پدید آمده و با هم تضاد دارند، و باصطلاح اشکال «نابهنجار و غیر طبیعی» هستند، در یک پدیده واحد گرد آورد و باصطلاح جدایی «مصنوعی» ای را که در مبارزه طبقه کارگر بین تضاد اساسی و جنبش طبقه و اشکال تشکیلاتی آن بوجود آمده و نتیجتا عده ای را دنبال سندیکا و دسته دیگر را دنبال حزب انداخته است، ترکیب کند. این اشتباه دوم، نتیجه همان اشتباه اول، یعنی تدوین خط یا رابطه مستقیم مذکور است.
در مورد اشتباه نخست در قسمت پیشین صحبت کردیم. اما برای اینکه اشتباه دوم حکیمی را درست متوجه شویم، باید در مورد اشتباه نخست وی، باز هم بیشتر تامل کنیم.
میدانیم که از زمانی که پدیده ای به نام سرمایه داری بوجود آمد حاوی یک تضاد اساسی بود: تضاد میان نیروهای مولد اجتماعی شده و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید. تاریخ تکامل سرمایه داری عبارت است از تاریخ تکامل تضاد اساسی آن. تکامل سرمایه داری از مراحل پایین تر، از اشکال محدود و ناقص، به مراحل بالاتر و به اشکال گسترده تر و کامل تر، عبارت است از تکامل تضاد اساسی از مراحل پایین تر، از اشکال محدود و ناقص، به مراحل بالاتر و به اشکال گسترده تر و تکامل یافته تر. بین تضاد اساسی سرمایه داری و اشکال بروز آن، یک تضاد وجود دارد؛ زیرا تضاد اساسی، یک، عام و مطلق است، اما اشکال بروز آن متعدد، دارای کیفیات گوناگون، خاص و نسبی است. تضاد اساسی گرچه دارای هویتی متمایز از اشکال خاص بروز خود میباشد، اما بیرون از این اشکال خاص که تاریخ تکامل خود ویژه ای دارند، وجود خارجی و عینیت ندارد. تشکلاتی که بر بستر تکامل تاریخی تضاد اساسی و برمبنای این اشکال گوناگون و کیفیات خاص و نسبی مبارزه پدید میآید، نیز گوناگون، خاص و نسبی اند. مبارزه اقتصادی و سیاسی (و نیز دیگر اشکال مبارزه همچون فرهنگی یا نظامی) در تضاد اساسی یعنی در مبارزه میان نیروهای مولد نوین و حامیان مالکیت خصوصی یعنی سرمایه داران، قابل تفکیک نیستند و درون آن مستترند؛ به عبارت دیگر تضاد اساسی بین نیروهای مولد اجتماعی شده و مالکیت خصوصی، هم اشکال اقتصادی بروز این تضاد را در بر میگیرد و هم اشکال سیاسی، فرهنگی و نظامی آن را. اما در اشکال بروز و شکلهای تشکیلاتی، بنا به دلایل معین تاریخی، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و نیز لایه بندی درون طبقه کارگر، اینها از یکدیگر تفکیک و مجزا میشوند و تکاملی خود ویژه میبابند. بین این اشکال گوناگون و کیفیات خاص، خواه از لحاظ تاریخی و خواه در یک زمان واحد بنگریم، پیوند های ویژه ای وجود دارد که منبعث از ریشه یگانه آنها، یعنی برخاستشان از تضاد اساسی است؛ اما از سوی دیگر، بین آنها تضادهای معینی وجود دارد که ناشی از شکل تاریخا مشخص و مشروط حرکت و تکامل تضاد اساسی از مراحل پایین تر و کمتر حدت یافته به مراحل بالاتر و شدت یافته تر است. تضاد اساسی که ماهیت این نظام را میسازد، از یک سو درون نظم موجود یعنی درون نظام سرمایه داری به حرکت خود ادامه میدهد و خود بدلیل موضع مسلط مالکیت خصوصی بورژوایی ، اساسا سازنده و معرف ماهیت همین نظم موجود است، و از سوی دیگر بدیلیل وجود ضد نظم موجود یا گور کن سرمایه داری در سوی دیگر تضاد، حاوی درهم شکستن و ویران کردن نظم موجود و گذشتن از این نظام کهنه و ارتجاعی است. آن شکلهای اقتصادی(و سیاسی برخاسته از آن) مبارزه طبقه کارگر که درون چارچوب نظم موجود است، تا آنجا که درون نظم موجود است یعنی در مبارزه، از چارچوب مالکیت خصوصی سرمایه دارانه خارج نمیشود، ثبات و تعادل نسبی در تضاد اساسی، یعنی ثبات و تعادل در موجودیت و تسلط جهت عمده تضاد یا همان مالکیت خصوصی بر ابزار تولید، یعنی حرکت کمی و تدریجی نیروهای نوین درون آن که معرف مالکیت اجتماعی بر وسائل تولیدند، است. آن شکلهای سیاسی مبارزه طبقه کارگر که نشانگر گسست از نظم موجود است، یعنی نشانگر درگذشتن از مالکیت خصوصی، برقراری دولت طبقه کارگر یعنی دیکتاتوری دموکراتیک طبقه کارگر و مالکیت عمومی بر وسائل تولید است، نشانگر تغییرات کیفی و جهشی در تضاد اساسی و جابجایی دو سر آن است. حرکت این دو که ناشی از قانونمندی و ضرورت درونی تکامل تضاد اساسی و تاریخ آن میباشد، مجموعا کل واحد حرکت کمی- تدریجی و کیفی- جهشی تضاد اساسی، مبارزه طبقه کارگر و تشکلات این طبقه را می سازد.(1)
کارگران در شکل تشکیلاتی سندیکا، مبارزه برای خواستهای اقتصادی را درون چارچوب نظم موجود را پیش میبرند. در نتیجه در این شکل، این مبارزه اقتصادی است که عمده است. اما روشن است که مبارزات اقتصادی کارگران برای بهبود شرایط اقتصادی و سیاسی خود در چارچوب نظم موجود، از همان تضاد اساسی، یعنی تضاد میان نیروهای مولد اجتماعی شده و مالکیت خصوصی نشات میگیرد و تجلی تضادهایی است که از تصاحب اضافه ارزش مطلق و اضافه ارزش نسبی میان کارگران و سرمایه داران پدید میآید. در چارچوب تشکلی به نام سندیکا و مبارزات آن است که این تضاد هر بار بطور نسبی حل میشود و دوباره در اشکالی نوین، سهمگین تر و قطبی تر از پیش باز تولید میشود.(2)
شورا شکل حاکمیت طبقه کارگر است. شورا (و کمون نیز) نوع دولت نوین، دولت طبقه کارگر، دیکتاتوری دموکراتیک طبقه کارگر است. در چارچوب مبارزه برای بر انداختن نظم موجود و بر قراری نظم نوین است که این اشکال یا اشکال مشابه بسرعت پدید میآیند، شکل میگیرند و تکامل میبابند. اشکالی همچون شورا اشکال تجلی تضاد اساسی نظام سرمایه داری یعنی اجتماعی شدن نیروهای مولد و مالکیت خصوصی و حرکت کیفی و جهشی نیروهای مولد برای بر انداختن مالکیت خصوصی و تبدیل آن به مالکیت اجتماعی بر وسائل تولید است. در این شکل تشکیلات که جهت عمده آن سیاست است،عالی ترین دیکتاتوری یعنی دیکتاتوری تنها بر اقلیت، عالی ترین نوع دموکراسی یعنی دموکراسی برای اکثریت و عالی ترین نوع دولت یعنی نوعی از دولت طبقاتی که برای نابودی دولت و همه ی ارکان اساسی آن پا به حیات میگذارد، پدید میآید.
اینها اشکال تشکل و مبارزه نیروهای مولد با نیروهای حافظ مالکیت خصوصی سرمایه داری اند. و اما حزب، حزب طبقه کارگر، تجلی گاه و نماینده منافع عام طبقه، حلقه ی اتصال تمامی اشکال مبارزاتی اقتصادی، سیاسی، نظامی، فرهنگی و تمامی تشکلات طبقه کارگر و ارگان رهبری کننده تمامی ارتش طبقه کارگر و رزم آن در جبهه های گوناگون مبارزاتی است. حزب طبقه کارگر که از آگاه ترین، پیشروترین و فداکارترین کارگران تشکیل میشود، در همه این گونه تشکلها باید داری نفوذ گردد و آنها را به مجرای تکامل تضاد اساسی و حل آن اندازد. بدون حزب، مبارزه اقتصادی و سندیکا تبدیل به مبارزه صرفا و مطلقا رفرمیستی در چارچوب نظم موجود میگردد و کوچکترین رابطه ای با اهداف عالی طبقه کارگر نمییابد. نمونه بارز آن سندیکاهای کشورهای غربی و برخی کشورهای تحت سلطه است. بدون حزب، شورا، ارگان قدرتی است که از درون تحلیل میرود و قدرت را چنانچه تا حدودی بدست آورده باشد، بسرعت از دست میدهد. نمونه آن دورانی است که منشویکها بر شوراها تسلط داشتند و همین بلشویکها را از اینکه شعار«همه قدرت به دست شورا ها» را سر دهند باز میداشت. بدیهی است که چنانچه شوراها با رهبری منشویکها قدرت را میگرفتند این چندان فرق زیادی با دولت موجود کرنسکی نمیداشت. بدون حزب انقلابی، اتحادیه همبستگی (که با شورای مورد نظر حکیمی فرقی ندارد) لهستان تبدیل به اتحادیه ی بورژوازی امپریالیست زده می شود. بدون حزب شورای کارگران در ایران بسرعت مسخ میشوند و تبدیل به ارگان های طبقه منفورحاکم برای تسلط هر چه بیشتر بر کارگران میگردند.
پس، باید به این نکته توجه داشت که مبارزه طبقه کارگر، اولا تاریخ دارد و تاریخ آن عبارتست از گذار از اشکال محدود تر، ناقص تر و ساده تر مبارزه و تشکیلات به اشکال گسترده تر، تکامل یافته تر و پیچیده تر مبارزه و تشکل. دوما و بر همین منوال، در یک تشکل واحد مثلا شورا، که توامان اشکال گوناگون مبارزات را به پیش ببرد، جریان نمیابد. بلکه برعکس در تشکلاتی خاص متجلی میشود که در هر کدام، شکلی از مبارزه و وظایفی خاص عمده است. در نتیجه این اشکال و تشکلات، درحالیکه در مجموع و بوسیله رهبری حزب انقلابی، کل یگانه و متحدی را میتوانند و باید بسازند، در عین حال با یکدیگر تضاد دارند. سوما، این اشکال مبارزه و تشکل بسادگی و سرخود ایجاد نشده اند، بلکه از یکسو بر مینای شرایط متفاوت و متغیر اقتصادی - اجتماعی و تاریخی- سیاسی تکوین انقلاب، زمینه های گوناگون مبارزه و نیازهای گوناگون طبقه کارگر و از سوی دیگر با توجه به تکوین لایه بندی های درون طبقه ایجاد شده و کم یا بیش میشوند. بدون وجود فشارهای اقتصادی و مبارزه برای تقلیل آن، تشکل سندیکا که تمامی لایه های طبقه کارگر از پیشروترین تا عقب مانده ترین را در بر میگیرد، پدید نمیآمد. بدون وجود جهان بینی بورژوازی و تسلط آن بر طبقه کارگر و بدون نیروهای متمرکز و متشکل و سازماندهی شده بورژوازی برای تهاجم به طبقه کارگر، وجود حزب که آگاه ترین و پیشروترین نیروهای طبقه کارگر را برای تدوین تئوریک- سیاسی جهان بینی، برنامه و نقشه ها متمرکز کند، وحدت فکر و اراده میان طبقه ایجاد کند، بطور متشکل و سازماندهی شده و با عالی ترین نظم و دیسیپلین برنامه و نقشه ها را عملی کند، ضرورتی نداشت. بدون وجود دولت دیکتاتوری بورژوازی، ضرورتی به پیدایش اشکال نوین دولت یعنی کمون و شورا نبود. سندیکا، شورا و حزب همه بر مبنای ضروریات تاریخی مبارزه طبقه کارگر ایجاد میشوند و بر مبنای ضروریات تکامل میابند. هر کدام بنا به دلایلی ایجاد شده اند و وظایفی خاص دارند.
نگاهی میاندازیم به سیر حرکت تضاد اساسی و اشکال خاص بروز آن: در آغاز دوران سرمایه داری، اولین بروز مبارزات کارگران در شکل شکستن و خرد کردن ابزارهای کار بود. این شکل مبارزه، اولین شکل برجسته تجلی تضاد اساسی بود. شکلی ناقص که حکایت از عدم آگاهی نیروهای مولد نوین از ساز و کار سیستم سرمایه اداری داشت. این شکل تنها بیان شکلهای جنینی آگاهی حسی و عمیقترین نفرت کارگران از نظام نوینی بود که آنها را در چنگال خود اسیر کرده بود. شکل کاملتر، تشکیل سندیکاها و اتحادیه ها بود یعنی همبستگی و مبارزه متحدانه کارگران که از یک سو نواقص شکل نخست یعنی احساسی بودن صرف و کور بودن اهداف مبارزه را نداشت و در مجموع طبقه کارگر از آگاهی نسبی(آگاهی سندیکایی) برخوردار بود و در اشکال تشکیلاتی مدرنی نظم میافت، اما از سوی دیگر بیان فقدان آگاهی عمیق از چگونگی ماهیت نظام سرمایه داری، ساز وکار آن و نقش اساسی نیروهای مولد نوین یعنی طبقه کارگر در بر اندازی این نظام، یعنی آگاهی انقلابی میکرد. پس از این دوران است که نخستین شکلهای تحزب در میان کارگران پدید میآید. تحزب یعنی دریافت ماهیت سرمایه داری بوسیله آگاهی و بر مینای همین آگاهی، نیاز به متشکل شدن در تشکلی که وظیفه عملی خود را رهبری مبارزات طبقه کارگر برای براندازی و نابودی نظام سرمایه داری و استقرار نظام نوین کمونیستی میداند. این، به یاری پیشرفت و دگرگونی انقلابی علومی حاصل شد که خود در نظام سرمایه داری بیشترین رشد را کرده بودند، یعنی فلسفه، اقتصاد، علوم سیاسی( تاریخ، سیاست، نظریه های تکامل اجتماعی و از جمله سوسیالیسم). کارل مارکس و فردیک انگلس دانشورانی بودند که در آنها، این تضاد اساسی در مراحلی معین از پروسه تکامل خود، به شکل آگاهی بازتاب یافت و شکفته شد. و از سوی دیگر، زمانی که این آگاهی پدید آمد، خود زمینه سازتشکل حزبی نوین- حزب مارکسیستی( اکنون حزب مارکسیستی- لنینستی- مائوئیستی) گردید.
میبینیم که هیچکدام از این اشکال تشکیلاتی، خودبسنده نبوده و بطور مطلق بیانگر تضاد اساسی سرمایه داری در عرصه عملی نیستند. حزب سیاسی گرچه از نظر ذهنی بیانگر ماهیت سرمایه داری، بیانگر منافع عام طبقه و رهبری کننده جنبش در جهت تحقق عملی آن است، اما خود بسنده نبوده و بی نیاز از سندیکا و شورا و دیگر تشکلهای مبارزاتی نیست. سندیکا و شورا هم همچنین نه بی نیاز از یکدیگرند و نه بی نیاز از حزب. اینها همه تشکلاتی بودند که در هر کدام، سویه ای از نیاز طبقه برای مبارزه با سرمایه داری، سویه ای از نیازهای تشکیلاتی آن را بر طرف کرده و میکنند.(3)
از سوی دیگر، میبینیم که این اشکال، اشکالی نیستند که بر مبنای اختیار و تصمیم عده ای از کارگران پدید آمده باشند، بلکه شکلهای ضروری بروز تضاد اساسی و تاریخ تکامل آن از اشکال جنینی به اشکال رشد یافته تر و تکامل یافته تر هستند. هر شکل نشان میدهد، ناقص است و پس باید تکامل یابد. شکل بعدی نواقص شکل پیشین را رفع میکند، اما خود نواقص دیگری دارد. بدین ترتیب یک سلسله شکلهای نسبتا عمومی تر و پایدارتر پدید میآیند و هر کدام در حالیکه گاه مضمون دیگر اشکال را تا حدودی در خود جذب میکنند، اما خصایصی معین و بستری خود ویژه برای تکامل دارند. این جدایی بین اشکال و تضادهای فی مابین درست بر زمینه همان حرکت اجزاء جداگانه نظام سرمایه داری و شکل تکامل آن پدید میآید. این اشکال مجزاء و جداگانه را بزور نمیشود در یکدیگر ادغام کرد و اسمش را گذاشت تجلی مستقیم ماهیت و تضاد اساسی.
شکل ظاهری قضیه این است که حكیمی مایل است مبارزه كارگران در تمامی ابعاد آن را، خود تشكلات كارگری بعهده بگیرند. گویا او میخواهد از تجارب کشورهای غربی در مورد سندیکاهای زرد و تجارب روسیه و كشورهای سوسیالیستی در مورد نقش حزب درس گرفته شده و اشتباهات گذشته دوباره تكرار نشود. او نمی خواهد مبارزه اقتصادی و سیاسی به گونه ای جداگانه به تشكلاتی دیگر سپرده شود، یعنی به سندیکاها و احزاب. او اینجا میخواهد نقش احزاب و سندیکاها را تواما شوراها بازی كنند زیرا معنی این جمله که «كس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من » این است که حزب سیاسی و سندیکا تشکلات طبقه کارگر نیستند و تشکلات طبقه دیگر، طبقه بورژوازی هستند. بر این پایه او خواهان یگانگی مطلق مبارزه اقتصادی و سیاسی كارگران بوسیله تشكل كارگری یعنی شورای مزبور است.
اما تلاش حکیمی تلاشی است است عبث و بی سرانجام. زیرا او، همگام با درک ذهنی گرایانه، اختیار گرایانه و مکانیکی اش در بازتاب مستقیم و بی واسطه ماهیت در اشکال مبارزه و تشکیلات، یعنی ندیدن تضاد میان ماهیت و شکل بروز، تلاش میکند، همه ی این تشکلات مجزا که هر کدام شرایط، مکانیسمها و وظایف ویژه ای دارند، و با یکدیگر تضاد دارند در یکدیگر ادغام کند و اسمش را بگذارد شورا. شورای کارگری حکیمی هم حزب سیاسی است هم سندیکا و هم دولت. و چون این چنین بود و بافتی کارگری داشت، دیگر هیچگونه تضادی در آن راه نمیابد. مستقیما تضاد اساسی را منعکس میکند و مستقیما به پیش میرود. شورای حکیمی چون میخواهد همه چیز باشد، اما درنهایت یا هیچ چیزی نخواهد بود، نه حزب، نه سندیکا و نه شورا و یا در بهترین حالت چیزی است شبیه سندیکا است با نامی دهن پر کن. این از اشتباه او حکیمی.
از سوی دیگر حکیمی که اکبری را متهم به «سازش» میان«جنبش کارگری و سندیکا» یعنی «سازش دو گرایش اساسا مغایر و متضاد» میکند، خود دست کمی از اکبری ندارد و در حقیقت همچنانکه در بخش دوم بیشتر خواهیم دید،«استاد» ندیدن و به عمد از نظر دور داشتن تضادهای پیچیده تکامل و «سازش ایجاد کردن میان گرایشهای متضاد و مغایر یکدیگر»، حذف آنها و ایجاد وحدت تصنعی میان آنها در یک تشکیلات واحد است.
حکیمی به سندیکالیست اکبری، دوستانه توصیه میکند که بیاید و به حکیمی بپیوندد تا بجای سندیکا شورا درست کنند و هم وظایف سندیکا را انجام دهند و هم مبارزه سیاسی را دیگر به احزاب واگذار نکنند. توجه کنیم او در مورد نیت اکبری واژه های «سهواً یا عمدا» را بکارمیبندد. این خود نوعی سازش است. زیرا در این تردیدی نبوده و نیست که اکبری یک سندیکالیست و یک رفرمیست (از نوع توده ای – اکثریتی آن) است. در نتیجه نیت اکبری در مورد تقارن ایجاد کردن میان جنبش طبقه کارگر که عام و انقلابی است و یک شکل معین تجلی آن یعنی مبارزه سندیکایی که عموما در چارچوب نظم موجود است، به هیچوجه «سهوا» صورت نمیگیرد بلکه کاملا آگاهانه و «عامدانه» صورت میگیرد.
و بالاخره حکیمی در این نوع توصیه ی دوستانه، سوای آن خطای بنیادی که شرح آن گذشت، زیرکانه موضعی در مقابل نقطه نظرات لنین در مورد تراز بندی تجربه روسیه میگیرد. او میخواهد بگوید اگر اکونومیستها وظیفه مبارزه سیاسی را به لیبرالها واگذار میکردند، اما او و دیگر کارمزدیان، وظیفه مبارزه سیاسی را که گویا از نظرآنها، لنین تنها بعهده حزب گذاشته است، از حزب کمونیست میگیرند و به شورای کارگری حکیمی ساخته واگذار میکنند.
روشن است که این سخنی بیمایه است، زیرا شورای حکیمی نیز عملا همان راهی را میرود که اکونومیستها با سندیکاها میرفتند. چنانکه ما در بخش دوم هم خواهیم دید، شورای حکیمی تمایلی به مبارزه سیاسی و انقلابی ندارد. شورای حکیمی نه حزب است و نه شورا. حکیمی همچنان که در قسمت پیشین گفتیم بجای سندیکا، شورا میگذارد و خواهان تعطیلی احزاب چپ است. بدین ترتیب او نیز همچون اکونومیستها با عدم انجام مبارزه سیاسی - انقلابی که در کشور تحت سلطه ما، مبارزه دموکراتیک و ضد امپریالیستی است و گرفتن این مبارزه از دست حزب کمونیست و تعطیلی آن، عملا مبارزه سیاسی دموکراتیک را به احزاب لیبرال و بورژوایی واگذار میکند.
نتایجی چند
بطور کلی این درست است كه سندیكالیستها، اكونومیستها و رفرمیستها، همه وهمه تشكلات كارگری همچون سندیکا و اتحادیه های کارگری را به مبارزه صرف صنفی ـ سیاسی در چهارچوب نظام سرمایه داری یعنی رفرمیسم محدود می كردند و مثلاً مبارزه سیاسی (ولی نه مبارزه سیاسی ضد سرمایه داری را ) را به احزاب می سپردند و منظورشان هم البته احزاب لیبرالی و نه احزاب کمونیستی بود، اما احزاب انقلابی و كمونیستی واقعی گرچه با این احكام اكونومیستها مخالف بودند، اما از تشكلات كارگری انتظار مبارزه توأمان صنفی- سیاسی و سیاسی- انقلابی را نداشتند. این امر كه آنها مخالف این حكم اكونومیستها بودند، آنها را به آنجا نكشاند كه بگویند پس سندیكا بورژوا ساخته و بد است و شورا خوب است. آنها در این امر كه سندیكا باید وجود داشته باشد، اختلاف اساسی با سندیكالیست ها و رفرمیستها نداشتند. آنها از تسلط نسبی و دوره ای رفرمیستها بر جنبش سندیكائی این حكم نادرست را صادر نمیكردند كه سندیكا بوسیله بورژوازی ایجاد شده و فی نفسه چیز بدی است و هر كس قبول كند سندیكا یكی از شكلهای تشكیلاتی و مبارزه صنفی- سیاسی طبقه كارگراست پس دیگر طرفدار بورژوازی، سندیكالیست، رفرمیست شده و در جبهه بورژوازی قرار گرفته است. خیر آنها هرگز به چنین درکهایی نرسیدند و نخواهند رسید
آنها همچنین مبارزه ضد سرمایه داری یعنی مبارزه انقلابی- كمونیستی برای گرفتن قدرت سیاسی را تنها بوسیله یک تشکل کارگری درست نمی دانستند و در همه كشورهای استبدادی و دیكتاتوری، جمع شدن هسته پیشرو انقلابی كمونیستها درون حزب انقلابی و برای انحراف مبارزات صرفا سندیكائی و رفرمیستی به طرف یك مبارزه كمونیستی را لازم میدانستند؛ آنان معتقد بودند كه تشكیلات طبقه كارگر سطوح متفاوت دارد. سندیكا یك سطح است، شورا سطحی دیگر است و حزب سیاسی نیز یک سطح متمایز.
و اماّ در ایران ما، در روزگاری كه نه سندیكا و یا حتی انجمن صنفی- سیاسی مستقل كه سهل است، حتی وابسته به حکومت، ولی در بر گرفته توده های كثیر كارگری موجود نیست، در روزگاری كه عده ای روشنفكران یا از ما بهتران پست مدرن، همه این جدائی روشنفكران از كارگران و اساساً مبارزه سیاسی روشنفكران را زیر سئوال برده و آنان را در عمل خدمتگذار بورژوازی می كنند، در دورانی كه طبقه كاركر نیاز عاجل و فوری به روشنفكران خود دارد، ما باز هم باید با همان مباحثی روبرو شویم كه زمانی در روسیه جریان داشت .
كارگران با تشكلات شورای كارگری وظایف مبارزه اقتصادی- سیاسی را بعهده گرفته بر ضد نظام سرمایه داری عمل کنند. از مبارزه رفرمیستی عزیمت کنند و آن را به «سطحی بالاتر» ارتقا دهند. همان تئوری «مراحل» اکونومیستها، همان «ارتقاء» مبارزه اقتصادی به سیاسی که همان سیاست تردیونیونی طبقه کارگر است، همان مباحث با کلمات و واژه هایی دیگر. و اینها همه برای لغو آگاهی کمونیستی، برای لغو حزبیت کمونیستی.
اما با اسم چیزی تغیر نمی كند! مبارزه انقلابی كمونیستی مسبوق به آگاهی كمونیستی است و آگاهی كمونیستی بطور حاضر و آماده هم وجود ندارد و چیزی نیست که خودبخود از درون جنبش و پراتیک عینی طبقه برون جهد و طبقه کارگر به آن مسلح شود. آگاهی کمونیستی علم و دانشی است که خلق و ایجاد و ضمنا پرورش ، توسعه و تکامل آن در پیوستگی با پراتیک مبارزه طبقاتی در هر کشور مشخص، نیازمند یک کار حرفه ای و تخصصی ویژه است. نه سندیکا و نه شورا نمیتوانند کار حزب انقلابی را انجام دهند.
اماّ درك دیگری در افكار حكیمی نهفته است. بگذارید ما به حدسها و گمانها ی نه چندان دور از واقعیت متوسل شویم؛ بگذارید بگوئیم كه آقای حكیمی مقابل لنین و درك بلشویكها موضع میگیرد؛ بگذارید بگوئیم همه شكست شوروی را از زمان بلشویكها و از زمان لنین می داند. بگذارید بگوئیم كه او هم از رجوع كنندگان به ماركس ـ احتمالا ماركس جوان ـ است و از نئوماركسیستهائی كه بعداز ماركس ـ آن هم به آن شیوه ای كه خودشان تفسیر میكنند ـ دیگر كسی را قبول ندارند.(4)
ادامه دارد.
م- دامون
نگارش: آذرماه 1382
تجدیدنظر و اضافات فروردین91
یادداشتها
- البته حرکت این تضاد در زمانهای نخستین تشکیل طبقه کارگر، در کشورهای اروپایی است. با مبارزات کارگران اروپا و آمریکا، اضافه ارزش مطلق به نفع اضافه ارزش نسبی تقلیل میبابد، اما با توجه به گسترش سرمایه داری در جهان، این تضاد در ابعاد سهمگین تری در کشورهای تحت سلطه حرکت میکند. اما حتی در همین دورانهای اخیر شکل های هولناکی از تصاحب اضافه ارزش مطلق، بوسیله انحصارات و تراست ها در کشورهای امپریالیستی شاهدیم. مثال کار مجانی، برداشتن دوران های آموزشی و انداختن آن به گردن کارگران.
- و توجه داشته باشیم که ما در مورد عام ترین اشکالی که تا کنون در تاریخ مبارزات طبقه کارگر در جهان بوجود آمده است، صحبت میکنیم. در کشورهای معین، ممکن است اشکالی غیر از این اشکال پدید آید. اینکه چنین اشکالی ممکن است کاملا با این اشکال عام (به جز مورد حزب) تطبیق نکند، مانع از این نخواهد شد که ما این اشکال را برسمیت نشناسیم. هر کشوری تحلیل ویژه میطلبد. ماهیت عام تنها خصال عام را موجب میشود. از این رو، شکل ویژه تحول، دگرگونی و تکامل مبارزه و تشکلات، تنها از ویژگی های مشخص ناشی میشود و نه از خصال عام. خصال عام دیکتاتوری طبقه کارگر در کمون پاریس و شوراهای کارگران در روسیه یگانه است. اما اینکه چرا در پاریس در شکل کمون پدیدار شد و در روسیه در شکل شورا، به ویژگیهای معین این کشورها بستگی دارد.
- مطالب مذکور حدود ده سال پیش از این نگاشته شد. زمانی که جز ترجمه برخی کتب فلسفی، چیزی از حکیمی در دست نبود و وی دیدگاه ها و مواضع خود را در رابطه با مسائل مختلف بیان نکرده بود. اکنون میتوان گفت او هم راهی را رفت- با اندک تفاوتهایی- که حداقل از لحاظ نظری، حکمت و دارودسته حزب کمونیست کارگری اش رفتند.