صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران
تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی * (1)
نقد نظریه های«بی معنایی قطب غرب» و«جنگ تروریست ها»ی حکمت و تقوایی
اگر کسی بخواهد در مورد نظریات ترتسکیستهای ایرانی درباره تضادهای کنونی جهان گفته یا متن منظم و بدرد بخوری بیابد، قطعا جستجویش بی ثمر خواهد بود. زیرا این جریانات در موردهیچیک از تضادهای موجود درجهان بروشنی صحبت نکرده و از دادن هر نوع نظریه منسجمی در این خصوص دوری میجویند. نه در مورد تضاد میان امپریالیستها، نه تضاد میان کشورها و بلوک های امپریالیستی و نه تضاد میان خلقهای کشورهای تحت سلطه و امپریالیستها. اگر این نکته را در نظر داشته باشیم که یکی از مشخصات ترتسکیسم کنونی( که حکمت یکی از هوچیان منادی آن بود) نفی وجود پدیده ای بنام امپریالیسم در تکامل سرمایه داری است، تا حدودی این قضیه که چرا آنها نمیتوانند( و دقیقتر نمیخواهند) تضادهای جهان را توضیح دهند، روشن میشود. (1)
میدانیم این حضرات، نه تنها در مورد کشورهای سرمایه داری صنعتی، تضاد را کار و سرمایه( یا مبارزه علیه کارمزدی- خیلی فرقی نمیکند! زیرا این دسته اخیر نیز امپریالیسم را انکار میکنند!) ارزیابی میکردند و ضمنا سرمایه را نیز در مرحله انحصاری(امپریالیسم) ارزیابی نمیکردند، بلکه چنین تضادی را در مورد کشورهای تحت سلطه نیز بکار برده و بواسطه برخی تغییرات در این کشورها، تضاد این کشورها را نیز کار و سرمایه ارزیابی کرده، انقلاب را سوسیالیستی میدانستند( و این نیز یکی دیگر از مهمترین خصوصیات ترتسکیسم در دوران کنونی در کشورهای تحت سلطه است). اما نکته ای که در نوع خود بسیار جالب و بی نظیر است این است که حال نه تنها انقلابها و جنبش هایی که در کشورهای خاورمیانه و شمال افریقا ( و نیزجنبش دموکراتیک سال 88 ایران ) را انقلابات سوسیالیستی ارزیابی نمیکنند، بلکه بندرت نظریه روشنی در مورد تضاد کار و سرمایه و انقلابات سوسیالیستی حتی در همان کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی غربی ارائه میدهند. کشورهایی که مدتی است طبقه کارگر و زحمتکشان در آنها دست به متینگ، تظاهرات، راهیمایی و شورش (یونان و اسپانیا) زده اند. خلاصه این حضرات از همه چیز صحبت میکنند الی جنبش و انقلاب سوسیالیستی!
یکی از نمونه های این نوع ارزیابی کردن، که تقریبا تمامی خصوصیات یک تحلیل ترتسکیستی در مورد تضادهای جهان را دارد، مقاله ای است به نام« غول خفته بیدار میشود ! بحثی پیرامون انقلابات خاورمیانه و شمال آفریقا به تاریخ July 13, 2011 » که در آن تقوایی در آن به پیروی از یار غار خود حکمت به تحلیل اوضاع جهان دست زده است. ما در این مقال مرکز توجه خود را این «تحلیل» قرار میدهیم و در صورت ضرورت به مقاله خود حکمت و نیز مقالات دیگر کمونیسم کارگری های حکمتی، توجه خواهیم کرد. این برای ما در عین حال فرصتی است که خطوط نظری خود را درباره تضادهای جهان روشن کنیم.
1- برخی پرسشهای مقدماتی
نخست، تقوایی سیمایی عمومی از اوضاع کلی جهان ترسیم میکند:
« ... ولی ویژگی تحولات و تغییرات سیاسی شش ماهه اخیر اینست که اهمیت و جایگاهی بسیار فراتر از مقطع و وضعیت حاضر دارد. ما با حوادث مقطعی روبرو نیستیم بلکه با یک دوره یا نقطه عطف تاریخی مواجهیم. ما شاهد موجی از انقلابات هستیم که از منطقه خاورمیانه شروع شده اما نه علل و ریشه هایش محلی و منطقه ای است و نه نتایج و تاثیراتش. مارکس در مقدمه نقد اقتصاد سیاسی از دوره هائی در تاریخ صحبت میکند که دوره انقلابها است. نقاط عطفی که «رشد نیروهای مولده با مناسبات تولیدی در تناقض می افتد و دوره ای از انقلابات آغاز میشود.» دوره خود مارکس، نیمه قرن نوزده، یکی از این دوره ها بوده است و نیمه اول قرن بیست هم همینطور.»
وی در اینجا از« موجی از انقلابات» و« یک دوره یا نقطه عطف تاریخی» نام میبرد. نقطه با نقاط عطفی که « رشد نیروهای مولده با مناسبات تولیدی در تناقض می افتد و دوره ای از انقلابات آغاز میشود.» اما پرسش ما این است که این انقلابات که نشان از یک « نقطه عطف» دارند، چه ماهیتی داشته و کدام نیروها و طبقات را مورد حمله و هدف خود قرار داده اند. همچنین او تشریح مارکس از ماتریالیسم تاریخی را میآورد. برای ما مهم است که بدانیم کدام نیروهای مولد و با کدام مناسبات تولیدی در این انقلابات در «تناقض» افتادند و آیا این «تناقض» بین کارگران و سرمایه داران داخلی اتفاق افتاد و یا اضافه بر طبقه کارگر، طبقات دیگری نیز در این انقلابات بودند که آنها نیز با طبقه حاکم در «تناقض» افتادند؟ همچنین ما این پرسش را نیز داریم که این طبقه حاکم چه کسانی بودند؟ و ضمنا آیا این طبقه کارگر یا طبقات دیگر( که ما نمیدانیم کدام طبقاتند) تنها با طبقه حاکم در «تناقض» افتادند یا این طبقه حاکم پشتیبانان خارجی نیز داشت که طبقه کارگر خواه تنها و خواه به همراه طبقات ذکر شده با آنها نیز به «تناقض» افتادند؟ اگر پشتیبانان خارجی داشت، آیا تقوایی لیدر حزب کمونیست کارگری ضمن تحلیلش برای ما توضیح خواهد داد که این پشتیبانان خارجی کشورهایی همچون مصر، تونس، اردن، بحرین یا یمن چه نیروها و یا چه کشورهایی بودند؟ و یا خیر؟ و بالاخره او روشن کند که منظور او از نقطه عطف تاریخی چیست؟ آیا این انقلابات مثلا نشانه گذار از کدام مناسبات ااقتصادی به کدام مناسبات اقتصادی را دارند؟ و نیزاگر محلی و منطقه ای نیست و جهانی است به همراه «نتایج و تاثیراتش» چگونه است؟ این ها پرسشهایی است که ما پاسخشان را در متن تقوایی دنبال خواهیم کرد.
2- آیا با فروپاشی قطب شوروی، قطب غرب «بی معنی» شده است؟
« در تحولات و حوادث چند دهه اخیر، جهان نقطه عطفهای متعددی را پشت سر گذاشته است. سر منشا این تحولات فروریختن دیوار برلین و از هم پاشیدن اردوگاه شوروی بود. بیاد دارید که در آغاز این تحولات، در زمان گورباچف، در پلنومی شبیه همین پلنوم منصور حکمت این بحث را مطرح کرد که تحول عظیمی در حال وقوع است، قطب شوروی مضمحل میشود و بهمراه آن قطب غرب هم بی معنی میشود و این بر روی صفبندیهای چپ و راست و کمونیسم و دموکراسی و مبارزات مردم و همه چیز تاثیر میگذارد. و دقیقا همینطور هم شد.»
درباره نکته آخر یعنی چگونگی تاثیر تحولات این دوره «بروی صف بندی های چپ و راست و کمونیسم و دموکراسی و مبارزات مردم» در ادامه همین مقال صحبت خواهیم کرد. اما اکنون و بیش از هر چیز توجه خود را به این «بی معنی شدن» که بوسیله حکمت مطرح شده و یکی از تم های مورد علاقه و تکراری مقاله تقوایی است،(2) معطوف کرده پرسشهای خود را حول آن مطرح کنیم:
معنی «بی معنا» شدن در این جمله که «قطب شوروی مضمحل شد و به همراه آن قطب غرب هم بی معنا میشود» چیست؟ آیا «بی معنا» شدن این است که ضرورتی به وجود آن نیست و بنابراین خود بخود زائل میشود؟ بطور کلی منظور از «قطب غرب» چه کشورهایی است؟ حکومت و نظام حاکم بر این کشورها چیست؟ طبقات حاکم بر آن کدامند؟ آیا قطب غرب پیش از پدید آمدن اردوگاه شوروی وجود نداشت؟ جنگ جهانی اول و دوم بین کدام قطب ها بود؟ آیا بین قطب «غرب» و «شرق» بود؟ آیا در این جنگها هنگامی که یک قطب شکست خورد، قطب دیگر بی معنا شد؟ چرا پس از نزدیک به صد سال پس از جنگ جهانی اول هنوز کشورهایی که به آن جنگ دست زدند، وجود دارند؟ آیا اکنون قطب غرب وجود ندارد؟ اردوگاه شوروی چه گونه از هم پاشید؟ آیا خود بخود از هم پاشید؟ آیا اگر مبارزات درون اردوگاه شوروی نبود، این حکومت متلاشی میشد؟ در مورد قطب غرب چطور؟ آیا بی معنا شدن به این معناست که نیازی به مبارزه با «قطب غرب» یا بزبان معقول امپریالیسم آمریکا و متحدین اروپای غربی اش، خواه از درون وخواه از بیرون نیست؟ (3)
آنچه ما میتوانیم حدس بزنیم این است که ممکن است حکمت و تقوایی چیزهایی درباره اینکه زمانی که یکی از دو سر یک تضاد وجود نداشته باشد، سر دیگر نیز وجود نخواهد داشت، شنیده اند. مثلا شاید شنیده باشند که چنانچه زندگی وجود نداشته باشد، مرگ نیز وجود نخواهد داشت. یا چنانچه بورژوازی وجود نداشته باشد، طبقه کارگر نیز وجود نخواهد داشت. و یا احتمالا شنیده یا خوانده باشند که اگرامپریالیسم و استعمار وجود نداشته باشد، کشور تحت سلطه نیز وجود نخواهد داشت.
اما در مورد تضاد بین امپریالیستها: در این مورد نکته این نیست که چنانچه یک قطب امپریالیستی وجود نداشته باشد، قطب دیگر نیز وجود نخواهد داشت. خیر! چنین تفسیری یا چنین تعمیمی به هیچوچه درست نیست! زیر در حقیقت، نفس وجود سیستم امپریالیستی و تکامل ناموزون آن است که این قطب های درونی را تولید میکند. و زمانی قطب های مخالف امپریالیستی وجود نخواهند داشت که سیستم امپریالیستی وجود نداشته باشد.
در پیش از جنگ جهانی اول دو قطب امپریالیستی وجود داشت و با وجود اینکه یک قطب شکست خورد و شکل موجودیت پیشین خود(یعنی امپراطوری روسیه، مجارستان، اتریش و عثمانی شکل امپراطوری خود را از دست دادند و تغییرات عدیده ای کردند) را از دست داد،اما این امر، نه به نابودی قطب دوم انجامید و نه نفس قطبیت را برای همیشه از بین برد، بلکه مجددا و پس از مدتی دوباره قطب بندی جدیدی باز هم بین همان امپریالیستهای غربی شکل گرفت و منجر به جنگ جهانی دوم گشت. در واقع آنچه ممکن است این است که تعداد، اینکه چه کشورهایی عضو هر قطب باشند و ویژگیهای خاص این قطب ها تغییر کند، اما نفس این قطب بندی ها و نیز جنگ بین آنها، تا زمانی که امپریالیسم و سرمایه داری وجود دارد، از بین نخواهد رفت. در واقع، تنها قطبهایی که در یک برهه زمانی و بر مبنای تکامل ناموزون امپریالیستها شکل گرفته اند، کهنه شده و جای خود را قطب بندی های نوینی که ایضا بر همان مبنای ناموزونی ایجاد میشوند، خواهند داد.
تفاوت موجودیت شوروی سوسیال امپریالیستی به عنوان ابر قدرت در راس یک قطب، بر خلاف قطب های پیشین که بین کشورهای سرمایه داری امپریالیستی ای شکل میگرفت که از سرمایه داری رقابت آزاد به امپریالیسم تبدیل شده بودند، تنها به این معنی بود که قطب بندی بین دو بلوک امپریالیستی از یک ویژگی جدید برخورداراست. یعنی این ویژگی، که یکی از این دو بلوک، پیش از اینکه به نظامی سرمایه داری و امپریالیستی تبدیل شود، نظامی سوسیالیستی بوده است و اکنون نیز در ظاهر ادعای نظامی سوسیالیستی و کمونیستی را دارد. ناروشن بودن بسیاری پیرامون این مسئله، این گمان را پدیدآورده بود، که یکی از این دو قطب دارای رژیم سوسیالیستی است.
هم چنین در حالیکه در قطب غرب، دولت نماینده انحصارها بوده و دست بدست گشتن آن، نشانگر عدم توازن بین جناح های بورژوازی و نیاز آنها به توازنهای نوین بود، در قطب شوروی، انحصارها متمرکز در خود دولت بوده و از طریق دولت عمل میکردند و رقابت های پنهان زیر فشار یک نوع استبداد حزبی و دولتی باندهای حاکم خفه شده بود که پس از بازگشایی گورباچفی فضای سیاسی و اقتصادی، این عدم توازن موجود پنهان شده، به شدیدترین وجهی خود را آشکار کرده، نشان داد.
از سوی دیگر شکل و صورت ظاهری حمایت امپریالیستها از تضادهای درون کشورهای تحت سلطه، تا حدودی تغییر کرده بود. و مثلا در حالیکه در گذشته، حمایت عمدتا صوری مثلا امپریالیسم انگلستان از جنبش های دموکراتیک و آزادیخواهانه در جاییکه منافع آن اقتضا میکرد ( مثلا جنبش مشروطیت در ایران) زیر لوای آزادیخواهی و دمکراسی در مقابل امپریالیسم روسیه بود، این بار شوروی از نظر صوری و ایدئولوژیک، ظاهر متکاملتر و بهتری یعنی یک ظاهر سوسیالیستی، در حمایت از جنبش های آزادیبخش ملی و مستعمراتی بخود میگرفت.
اما حال که قطب شوروی امپریالیستی حذف شده است،( و البته میدانیم که این قطب جای خود را به روسیه که در حال شکل دادن بلوک جدیدی است، داده است) این به این معنی نیست که قطب غرب - به معنای قطب امپریالیستی- «بی معنی» شده، از تاریخ«اخراج شده»،« مضمحل» گشته و یا «مرده» است. خیر! کشورهای غربی ای که درون چنین اتحادی گرد آمده بودند، تماما رژیم سرمایه داری و امپریالیستی خود را حفظ کرده و عجالتا نیز خیلی مجموعه جنبشهای درونی این کشورها وضعیت را به چنان درجه ای نکشانده که بخواهیم بگوییم وضعیت این کشورها تغییری کیفی کرده است. همچنین در حالیکه ممکن است درون قطب غرب، تغییراتی در جهت جابجایی از این قطب به قطب در حال شکل گیری روسیه و چین صورت گیرد ( یا اگر این عبارت جایز باشد قطب شرق) اما نه کشورهایی همچون آلمان، فرانسه ، ایتالیا و انگلستان موقعیت خود را به عنوان کشورهای امپریالیستی برتر از دست داده اند و نه امپریالیسم آمریکا و نه نیز ژاپن.
پس هر دو قطب امپریالیستی در جای خود موجودند؛ با این تفاوت که قطب روسیه دیگر آن شکل ظاهری سوسیالیستی را کنار گذاشته و عجالتا از جنبه های گوناگون، موقعیت برابری با قطب دیگر که امپریالیسم آمریکا در راس آن است، خواه از نظر داخلی و خواه از نظر خارجی از دست داده است؛ و قطب غرب نیز به رهبری آمریکا توانسته با شکست قطب مقابل از موقعیت بهتری در عرصه جهانی برخوردار گردد و نظمی را با نام «نظم نوین جهانی» که خطوط معینی دارد، به جهان دیکته کند.
بنابراین میبینیم که تحلیل حکمت و به دنبال او تقوایی نیز، علیرغم شکل ظاهرا تند و تیزی که دارد، چقدر از واقعیت های جاری بدور و «بی معنا» است و چگونه تفسیری احساسی، سطحی و بی مایه از تحولات جهان عرضه میکند. این تحلیل از نظر تئوریک نادرست، از نظرسیاسی از واقعیتهای جاری جهان بدور و از نظر عملی برابر با حفاظ ایجاد کردن برای امپریالیستها در مقابل حمله طبقه کارگر و توده های زحمتکش و یا خواب کردن آنها و خلع سلاح کردنشان در مقابل امپریالیسم است.
اما نکته ای «کوچک» نیز باقی مانده است که بد نیست به آن نیز اشاره کنیم : چرا حال که در این بند از «قطب غرب» استفاده شده در مقابل از «قطب شرق» استفاده نشده و از قطب «شوروی» استفاده شده است و یا برعکس، چرا حال که از «قطب شوروی» استفاده شده و منظور از آن کشورهایی اروپای شرقی است که سرکردشان شوروی (اینک نه شوروی بلکه روسیه) بود در مقابل از مثلا «قطب غرب به سرکردگی آمریکا» استفاده نشده است؟ آیا برای تقوایی «ضد سرمایه داری» که این قدر از «اخراج» و «با تیپا بیرون انداختن» و این جور چیزها حرف میزند این قدر مشکل است که اسم آمریکا را در راس قطب سرمایه داری امپریالیستی مقابل شوروی بیاورد؟
3- منظور از «جنگ میان تروریستها» چیست؟
تقوایی گفته های خود را در مورد تضاد یا بنا بقول وی «تناقض» جهان با جمله ای از حکمت آغاز میکند:
«جنگ تروريستها ميتواند آغاز يکى از خونبار ترين دوره هاى تاريخ معاصر باشد... اما اين دورنما محتوم نيست. .. يک نيروى سوم، يک غول خفته، وجود دارد که ميتواند ورق را برگرداند.» این جمله در جابجای مقاله تکرار میگردد.
بخش دوم این عبارت و اینکه حکمت و این حضرات ترتسکیست ها چقدر به طبقه کارگر و زحمتکشان اعتقاد دارند که آنها را «غول خفته» مینامند، به مرور و طی این مقال برای ما روشن خواهد شد. اما عجالتا ما کنجکاو هستیم که ببینیم حکمت و تقوایی ترتسکیست چگونه مسائل جهان را شرح داده و میدهند.
پس «تناقض» موجود در جهان «جنگ تروریستها» بوده است. علی القاعده هر جنگی طرف های درگیر دارد. این طرف های درگیر در «جنگ تروریستها» که عنوان تند و تیز و دهن پر کنی است و همچون «غول خفته» نشان از یک نیرویی دارد که مسائل جهان را از دریچه یک «رادیکالیسم» خیلی «انقلابی» تفسیر میکند، چه نیروهایی هستند؟
« جنگ اول خلیج ، یازده سپتامبر، حمله به افغانستان، حمله به عراق، و سر بلند کردن اسلام سیاسی و عملیات تروریسم اسلامی در کشورهای مختلف دنیا، سقوط وال استریت و غیره اینها همه نقطه عطفهای دوره بیست ساله اخیر است.»
تقوایی در اینجا و بجای اینکه بروشنی توضیح دهد که منظور او از «جنگ تروریستها» جنگ کدام تروریستها است، وقایع معینی را ذکر میکند و نکاتی را نیز در جابجای گفته های خود پخش میکند. ما تلاش میکنیم که با بررسی این وقایع و جمع آوری این نکات موضع تقوایی را استخراج کنیم:
جنگ اول خلیج با حمله عراق به کویت آغاز شد و با دخالت امپریالیسم آمریکا و اروپای غربی و نیز عربستان سعودی و با بازگشت عراق به مرزهای خود خاتمه یافت. حمله به افغانستان و عراق بوسیله آمریکا و متحدین امپریالیست اروپایی اش صورت گرفت. سقوط وال استریت مربوط سقوط بازارهای بورس نیویورک است و به کشور آمریکا و کشورهای غربی مربوط است. از آن سو یازده سپتامبر علی الظاهر بوسیله گروه القاعده انجام شده و نیز «عملیات تروریسم اسلامی در کشورهای مختلف دنیا» نیز بوسیله القاعده و دیگر گروه های اسلامی صورت گرفته است.
پایین تر تقوایی کمی بیشتر درباره این دو دسته صحبت میکند:
« از خمینی که سوار انقلاب ٥٧ کردندش تا آخرین حمله به عراق و تا بوشیسم و عروج میلیتاریسم نئو کنسرواتیستی و تا میداندار شدن القاعده و طالبان و حماس و حزب الله»
و بالاخره:
« اوباما بعد از مرگ بن لادن ...فراموش کرد بگوید...آن آن دنیائی که ما میخواستیم بسازیم "دموکراسی" ای که ما میخواستیم با بمب به همین منطقه انقلابخیز تحمیل کنیم و آن قطب سرمایه داری بازار آزاد که قرار بود بعد از شوروی بقدرت تروریسم میلیتاریستی و ارتش و تئوریسینهای فلسفی و اقتصادیش آقای دنیا بشود، او هم مرده است.»
بنابراین دو قطب «جنگ تروریستها» تا حدودی مشخص میشود. یک طرف آن تروریستهای میلیتاریستی (هر چند تقوایی خیلی کم مطلب را - تنها یکبار- به این شکل بیان کند) که با بوشیسم و عروج میلیتاریسم نئوکنسرواتیستی( این میلیتاریسم عمدتا جای آن تروریسم را گرفته است) مشخص میشود و بوسیله «ارتش» دولت آمریکا به اجرا در میآید، قرار دارند و سوی دیگر آن القاعده و « تروریستهای اسلامی» که تقوایی حاضر است مطلب را همواره به همین شکل بیان کند.(4)
تقوایی نکته دیگری درباره جنگ های مذکور بیان میکند:
«اگر یک محور مختصات برای تاریخ در نظر بگیرید که نیمه مثبتش چپ و کمونیسم و دفاع از انسانیت و تمدن باشد و نیمه منفی اش توحش و ارتجاع و عقب ماندگی، میبینید کل این تصویر در نیمه منفی و در پائین چارت قرار میگیرد. چون همه این نقطه عطفها منفی بوده است.» و« این دوره ای است که ما آنرا دوره توحش و دوره جنگ تروریستها نامیدیم.»
به این ترتیب تمامی دوره جنگ تروریستها، نشانگر «توحش و ارتجاع و عقب ماندگی» است. اما نیروهای طبقاتی آن کدامند:
«نیروهای اصلی سیاست امروز دنیا را در نظر بگیرید. یک فاکتور بورژوازی دنیا است با دولتها و گرایشها و رهبران فکری سیاسی امروزش، اساسا نئو کانها و راست افراطی و کنسرواتیسم میلیتاریستی آمریکا. فاکتور دیگر اسلامیسم و نیروهای اسلامی و جنبش اسلام سیاسی است.» و« هیچیک از این تحولات را ما و کل بشریت متمدن نمیخواسته و دوست نداشته اتفاق بیافتد، مال ما نیست، به معنی طبقاتی اش متعلق به طبقه کارگر نیست»،«اما کارگران و توده های مردم در این تحولات نقشی ندارند، قربانی آنند.»
در پایان، تقوایی یکی از تضاد های جهان را مشخص و معرفی میکند. «... مبتکر، نیروهای پیشبرنده، شخصیتها، سیاستگذارها، سخنگویان و نمایندگان این تحولات همه متعلق به طبقه حاکمه اند؛ همه نیروها و شخصیتهای طبقه سرمایه دار و بورژوازی جهانی اند و نه پرولتاریا.» .
بنابراین میتوانیم چنین نتیجه گیری کنیم که «جنگ تروریستها» جنگی درون طبقه حاکمه، یعنی طبقه سرمایه دار و بورژوازی جهانی است.
معنای بورژوازی جهانی اشاره به کل بورژوازی درجهان دارد، اما روشن است که این جنگ درون بورژوازی جهانی به معنی بورژوازی یک کشور نیست، بلکه بوسیله بورژوازی کشورهای مختلف صورت گرفته ومیگیرد.
اگر از بوشیسم، نئو کانها، راست افراطی، و کنسرواتیسم میلیتاریستی ( تقوایی خیلی حاضر نیست این میلیتاریسم را به فارسی برگرداند یا درباره آن توضیح دهد! گمانم یکبار به نظامیگری اشاره میکند) که تماما به جناحی از هیئت حاکمه آمریکا و نه همه جناح های موجود تعلق دارند، بگذریم، جناح دیگر یعنی تروریستهای اسلامی در هیچ کشوری طبقه حاکمه نیستند. «القاعده و طالبان و حماس و حزب الله» در حالیکه با یکدیگر روابطی داشته و دارند، اما همه یک جریان واحد نیستند و تشخصاتی متفاوت دارند. مثلا حماس و یا حزب اله( سوای ایران که قدرت را در دست دارند) جریان هایی بنیاد گرا هستند که در جنوب لبنان و بعضا عراق با اسرائیل و آمریکا در حال مبارزه هستند. طالبان زمانی در افغانستان در قدرت بود و بعد از اشغال افغانستان از قدرت پایین آمد و اکنون نیز در افغانستان به عنوان جریانی که با آمریکایی ها اختلاف دارد، مشخص میشود( گرچه پشتیبان های نخستین آن خود آمریکا، عربستان سعودی و پاکستان بودند و هم اکنون نیز این جریان در حال مذاکره با آمریکا است) و بالاخره القاعده که به عنوان جریانی اسلامی( و ناروشن) هیچ کشور مشخصی و هیچ جبهه مشخصی علیه بورژوازی جهانی ندارد، اما در عین حال و ظاهرا پشتیبان جریانهای اسلامی در همه کشورهای مسلمان است. درواقع تروریست های مورد بحث تقوایی بیشتر از نیروهایی مانند حماس و یا حزب اله، باید همین القاعده ای ها باشند.
اما بگذارید ببینیم که آیا میتوانیم این تضاد را درون تضاد هایی که تقوایی برای شناساندن وضع کنونی به آنها تکیه میکند، قرار دهیم. تقوایی نخست از بورژوازی جهانی صحبت میکند و سپس با اشاره به از بین رفتن «اردوگاه شوروی»، درواقع بروی تضاد میان دو گروه از کشورهای سرمایه داری یعنی تضادی که پیش از این بین دو « قطب شوروی» و «قطب غرب» وجود داشت یا از نظر ما تضاد میان امپریالیستها، درون بورژوازی جهانی، صحه میگذارد.
همچنین، در این تردیدی نیست که نیروهایی که تقوایی برای « تروریستهای اسلامی» بر میشمارد، نه تنها هیچکدام متعلق به بورژوازی کشورهای امپریالیستی نیستند، بلکه درون حتی کشورهای تحت سلطه ی از نظر تقوایی ایضا سرمایه داری نیز در حال حاضر قدرت را در دست ندارند(بجز در ایران و اخیرا بوسیله اخوان المسلمین دولت در مصر). بنابراین حتی اگر بپذیریم که آنها درون «بورژوازی جهانی» قرار دارند، باید بپذیریم که منظور آن بورژوازی جهانی ای است که عجالتا حتی در کشور خود نیز قدرت را در دست ندارد. بنابراین ما میتوانیم که این تضاد را تضادی بین کشورهایی که بورژوازی جهانی در آنها قدرت را در دست دارد و بورژوازی ای بدانیم که در کشورهای سرمایه داری ای که « عقب مانده ترین»( تقوایی در ادامه از چنین مفهومی استفاده میکند و ما به جای خود به آن خواهیم پرداخت) در دنیا هستند، بوجود آمده است. بنابراین ما میرسیم به جنگ بین کشورهای پیشرفته سرمایه داری و کشورهای عقب مانده سرمایه داری.
اما اگر بخواهیم آنچه تقوایی با این ابهام و ناروشنی درباره آن صحبت میکند، و ما مجبوریم اغلب از لابلای بحث نامنظم و ناپیوسته او بیرون کشیم، روشن گردانیم، باید بگوییم که این جریانهای اسلامی در کشورهایی بوجود آمده اند که عموما کشورهای عقب مانده و تحت سلطه امپریالیستها یا همان بورژوازی جهانی اند. چند دهه پیش از این، در این کشورها عموما جریانات بورژوازی ملی( مصدق، جمال عبدالناصر، سوکارنو) راس جنبش ها و انقلابات این کشورها قرار داشتند و جریانات چپ منسوب به کمونیسم نیز دارای تشکلات نسبتا قوی، با نفوذ زیادی درون توده های زحمتکش بودند(جریانهای چپ فلسطین، حزب کمونیست عراق، سوریه و مصر) . اما با شکست یک دوره مبارزات خلقهای کشورهای تحت سلطه و افول یا ضعف طبقات بورژوازی ملی و طبقه کارگر، در دور جدید این مبارزات، در این کشورهای معین و در این بخش از جهان، این جریانات مذهبی اسلامی متعصب و گذشته خواه یا «بنیاد گرا» بودند که تا حدودی راس جنبش های این کشورها را در دست خود گرفتند.(5)
از نظر طبقاتی این جریانات بیانگر تمایلات و خواستهای بورژوازی تجاری ، خرده بورژوازی سنتی و لایه هایی از روسای فرقه های مذهبی، عشایر و قبایل بودند. این طبقات خواه از نظر پایگاه اقتصادی و خواه از لحاظ فرهنگی، عموما ریشه در گذشته فئودالی و یا دوره های آغازین سرمایه داری دارند و در کشورهایی که ساخت های اقتصادی آنها نیمه فئودال - نیمه مستعمره، ترکیبی از سرمایه داری با فئودالیسم ضعیف شده و یا یک سرمایه داری عقب مانده (همچون ایران) هستند، موجودند. مخالفت این طبقات با امپریالیستها در این محدوده معین جغرافیایی، تا حدود زیادی بواسطه این صورت گرفته که با رشد روابط سرمایه داری در این منطقه، که عموما از موضع منافع ملی مردم این منطقه صورت نگرفته، بلکه با توجه به نیازهای امپریالیستها صورت گرفته است، این اقشار و طبقات و بویژه لایه های بالایی آنها، از یک طرف ممالک خود را در معرض غارت امپریالیستی میبینند و از سوی دیگر موقعیت پیشین خود را از لحاظ اقتصادی ، اجتماعی و فرهنگی( که عمدتا تکیه روی حفظ سنتهای مذهبی در مقابل امپریالیستهای غربی و تمدن غرب دارد) از دست رفته و در خطر دیده اند. بر همین مبنا مخالفت این طبقات با امپریالیستها، در فقدان نیرو و قدرت طبقه کارگر و یا بورژوازی ملی، توانست بر جنبش های مردم برخی از کشورهای این منطقه مسلط شده و نوع ایدئولوژی خود را که با تسلط ایدئولوژی مذهبی در عقب مانده ترین و ارتجاعی ترین اشکال خود همراه است، و نیز شیوه های مبارزاتی خود را که امتزاجی است از شکلهای و شیوه های مبارزاتی پیشین با شیوه های آنارشیستی و عقب مانده است، بر این جنبشها مسلط گرداند. به نظر ما در مورد جریان های اسلامی که با امپریالیسم مبارزه میکنند، در هر کشور معین باید تجزیه و تحلیل مشخص طبقاتی صورت گیرد و تاکتیک های طبقه کارگر در مورد آنها با توجه به ماهیت این جریانهای اسلامی، مرحله انقلاب و تضادهای عمده و غیر عمده تنظیم شود.(6)
بنابراین «جنگ تروریستها» که از نظر ترتسکیسم حکمتی باصطلاح معرف تضاد بورژوازی جهانی است و همانطور که اشاره کردیم عبارت دهن پرکنی است، اولا به هیچوجه نشانگر تضاد در سطح جهانی نبوده، بلکه این تقابل تنها در منطقه ای از جهان یعنی کشورهای خاورمیانه و شمال افریقا که مردم آن مسلمان هستند( و البته نه تمامی کشورهای مسلمان نشین، بلکه برخی از آنها) جریان داشته است؛ و هر قدر هم که این منطقه را با اهمیت و در دوره کنونی یکی از مراکز مهم ثقل مبارزه بدانیم، اما تمامی کشورهای تحت سلطه به این منطقه محدود نشده، بلکه خواه در آسیا و خواه در افریقا و آمریکای لاتین نیز مبارزاتی در جریان بوده است که با «جنگ تروریستها» قابل تعریف و توضیح نبوده و نیست. مگر اینکه بخواهیم تمامی مبارزات پیش از این در این مناطق را جنگ تروریستها ارزیابی کنیم؛ که البته حکمت تا حدودی این کار را میکند و ما با آن خواهیم پرداخت. دوما این تحلیل همانطور که در ادامه بیشتر توضیح خواهیم داد، معرف یک تحلیل اجتماعی- طبقاتی نبوده و همه چیز را زیر عنوان کلی«بورژوازی جهانی» جای داده، که کمکی به تشخص بخشیدن و تعمیق بحث نمیکند. سوما ریشه جنگ میان «تروریستها» را عمدتا در مقوله فرهنگی( که به آن اشاره خواهیم کرد) یعنی درست در همان مقوله ای خلاصه کرده است که عموما از جانب ایدئولوگ های بورژوازی امپریالیستی تحت عنوان« جنگ تمدنها» ارائه میگردد. در نتیجه معرفی کردن اوضاع جهان بوسیله «جنگ تروریستها» به هیچوجه مبین واقعیتهای جهان نبوده و نیست.
4- تقوایی و حکمت ترتسکیست در نقش لیبرالهای ضد خشونت!
و اما نکته دیگر بگوییم و عجالتا به این بحث پایان دهیم. حکمت از «جنگ تروریستها» صحبت میکند و تقوایی نیز گفته او را مورد تاکید قرار میدهد. اگر چنانچه ما ترور را که یک شیوه مبارزه است و مارکسیستها عموما با آن، نه به عنوان تنها شکل مبارزه، بلکه به عنوان یکی از اشکال مبارزه، در شرایط معین و در چارچوب و بستر یک انقلاب، توافق دارند، مد نظر قرار دهیم و سپس به عنوانی که تقوایی جنگ بین امپریالیستها و کشورهای تحت سلطه را به آن تقلیل داده است یعنی «جنگ تروریستها» بنگریم، آنگاه باید بگوییم که پیش از این نه تنها گروههای اسلامی، بلکه جریانات چپ هم بودند که به این اشکال مبارزه دست میزدند. جریانهای چپی که معرف یک دوره مبارزات چریکی، که ترور هم یکی از اشکال آن بوده است، بودند و ممکن است در آینده( به سبب وجود آن طبقه یا طبقاتی که چنین شیوه های مبارزاتی را بر میتابند) نیز باشند. اگر به سالهای 70 بنگریم ( که تقوایی در همین مقاله از آن دوره صحبت میکند و ما جداگانه در مورد آن صحبت خواهیم کرد) گروه هایی همچون بادرماینهوف، ارتش سرخ ژاپن و بسیاری گروه های چریکی در کشورهای مختلف دنیا( از جمله چریکهای فدایی خلق در ایران و البته سازمان های غیر چپی چون مجاهدین خلق نیز) را میبینیم که گر چه ( و البته نه همه آنها زیرا مثلا بحث سازمان های آزادیبخش فلسطین و یا ارتش جمهوری خواه ایرلند تا حدودی فرق میکند) در میان توده های طبقه کارگر و زحمتکشان نفوذ جدی نداشتند، اما معرف و تجلی مبارزه لایه هایی از خرده بورژوازی مدرن ( و در مورد مجاهدین آن دوره لایه هایی از خرده بورژوازی سنتی) علیه امپریالیسم بودند و علی القاعده نه عموما شیوه های مبارزاتی طبقه کارگر، بلکه شیوه های آنارشیستی و چریکی مبارزه را بکار مبستند.
تقوایی در بخش های نخستین گفته های خود در مورد «جنگ تروریستها» در مورد این گذشته چیزی نمیگوید و درمیانه های گفته های خود به آن اشاره میکند:« سالهای قبل از دوره سیاه نظم نوین جهانی، بعنوان نمونه سالهای دهه شصت، دوره رونق چپ چریکی و چه گوارا و کاسترو و مائوئیسم بود.» و« در الفتح هم نایف حواتمه و جرج حبش قدرتی داشتند و در میان مردم محبوب بودند و غیره. این چهره چپ قبل از فروپاشی دیوار برلین بود که جریان کمونیسم کارگری اساسا با نقد این چپ حضور خودش را اعلام کرد.»(7) اینکه این چپ و « قبل از فروپاشی دیوار برلین بود» و «قبل از نظم نوین جهانی» بود، تغییری در این حقیقت نمیدهد که بخش مهمی از مبارزه این چپ در شکل ترور یا عملیات چریکی انجام میشد و امپریالیستها ( و در ایران شاه آمریکایی) به آنها لقب «تروریست» میدادند. چنانچه ما بخواهیم آندوره را با توجه با گفته های حکمت و تقوایی توصیف کنیم باید آندوره را نیز «جنگ تروریستها» بنامیم. اما آنچه تقوایی در این مقاله خویش بروشنی نمیگوید، حکمت در مقاله خود گفته است.
و این هم نظر واقعی حکمت ترتسکیست که اینجا ظاهرا تبدیل به یک لیبرال ضد «خشونت» میشود:« زمانى بود که چپ سنتى و «ضد امپرياليست» خشونتهاى کور و تروريسم عنان گسيخته جريانات جهان سومى و ضد غربى را اگر نه به ديده تحسين، لااقل به ديده اغماض مينگريست. ظلمى که به ملتهاى محروم و خلقهاى تحت ستم روا داشته ميشد به زعم اينان اين تروريسم را بعنوان عکس العملى مشروع توجيه ميکرد. تروريسم گروههاى فلسطينى،( درست همان عنوانی که امپریالیستها به مبارزه مسلحانه گروههای فلسطینی میدادند!؟) جريانات مسلمان (منظور احتمالا مجاهدین خلق آن دوره و جریانهای مشابه اسلامی است) و يا ارتش جمهوريخواه ايرلند،( نبرد این ارتش با امپریالیسم انگلستان نیز از نظر حکمت «جنگ تروریستها» بوده است!؟) که قربانيانشان را بطرز روزافزونى مردم بيدفاع و بى خبر غير نظامى تشکيل ميدادند، نمونه هاى برجسته اين تروريسم «مجاز»( و بنابراین از نظر حکمت غیر مجاز!؟) در دوره هاى قبل بودند. تروريسمى که ظاهرا به ظلمهاى گذشته و حال پاسخ ميداد، تروريسمى که ظاهرا در عکس العمل به خشونت و سياستهاى ضد انسانى دولتها و قدرتهاى سرکوبگر( نصیحت حکمت به خشونت کنندگان: خشونت نکنید نه شما و نه آنها! آیا این های ناله های قلابی یک لیبرال «ضد خشونت» نیست؟) پدیدار شده بود.» و« کوچکترين ارتباط واقعى و مشروعى ميان مشقاتى که مردم محروم فلسطين کشيده اند با تروريسم سازمانهاى منتسب به اين مردم، اعم از اسلامى و غير اسلامى، وجود نداشته و ندارد.» و« اين نوع استدلال، و تروريسم کورى که به استناد به آن در خاورميانه، چه از طرف سازمانهاى عرب و فلسطينى و چه از طرف دولت اسرائيل، جريان يافته است، همواره از نظر کمونيسم و طبقه کارگر ورشکسته و محکوم بوده و هست.» و بالاخره « محکوم کردن و از ميدان بدر کردن اين تروريسم توسط طبقه کارگر بويژه در کشورهاى منطقه يک شرط حياتى قرار گرفتن کارگر در راس مبارزه اجتماعى براى پايان دادن به اين مصائب است.»(همان مقاله، تمامی عبارات داخل پرانتز از ماست).
آنچه از این سخنان حکمت میتوان استنتاج کرد این است که از نظر وی آن دوره هم «جنگ تروریستها» بوده است! « تروریسم ملتهای محروم و خلقهای تحت ستم»!؟ او البته با تروریسم دولتی آمریکا علیه طالبان مشکلی ندارد، اما با مبارزه مسلحانه گروه های فلسطینی با اسرائیل و امپریالیسم مخالف است. (7)
آنچه حکمت با آن، مبارزان خلقهای تحت سلطه امپریالیسم را توصیف میکند، هیچ فرق اساسی با توصیفی که امپریالیستهای آمریکا یا انگلیس از آنها میکردند، ندارد! اما اگر کسی که ادعای مارکسیسم دارد، شیوه یا شکل معینی از کاربرد سلاح یا بقول حکمت «خشونت» را ( که در مورد این گروه ها همه چیز درهم شده است و مثلا مبارزه مسلحانه گروه های فلسطینی یا ارتش جمهوریخواه ایرلند با ترور انفرادی برخی گروه های چریکی درهم شده است) نفی میکند، باید روشن کند که چه شکلی و شیوه ای از کاربرد سلاح و قهر انقلابی را بجای آن مینشاند! مثلا شکل کاربرد سلاح بوسیله خلق فلسطین یا خلق ایرلند در صورتی که طبقه کارگر«در راس مبارزه اجتماعی» این خلقها بود، چگونه میتوانست باشد؟ البته حکمت که« خشونت کور» را این چنین نفی میکند از« خشونت غیر کور و بینا» یا قهر مسلحانه طبقه کارگر حتی اندکی هم صحبت نمیکند و اگر کسی چنین توقعی داشته باشد، کوچکترین پاسخ تنظیم شده ای در آثار حکمت نخواهد یافت! بجای آن تا دلتان بخواهد اکونومیسم، ترتسکیسم، رویزیونیسم و لیبرالیسم خواهد یافت.
ادامه دارد
هرمز دامان
تیرماه 91
یادداشتها
* این مقاله دنباله نوشته ایی است که سال پیش با عنوان «جنبش های دموکراتیک در خاورمیانه و هوچیان ترتسکیست» در وبلاگ ما قرار گرفت. از آن بحث دو مقاله انتشار یافت و متاسفانه بدلیل اشتغال به مباحث دیگر، نتوانستم آن را ادامه دهم. مقاله فعلی کمابیش به همان مضامینی توجه دارد که در آن مقاله مورد توجه ما بود، یعنی ماهیت انقلابات فعلی در کشورهای تحت سلطه این منطقه و تضادهای جهان. با این وجود تلاش کرده ام که گستره بیشتری به آن مضامین ببخشم و در چشم انداز وسیعتری آنها را مورد بررسی قرار دهم. افزون بر این برای اینکه خواننده ای که نوشته های مورد بررسی و نقد را نخوانده است در جریان بحث قرار دهم نکات اصلی این نوشته ها را درپاروقی هایی که گاه طولانی است( و از این بابت از خواننده عذر خواهی میکنم) آورده ام.
1- حکمت در متنی که با نام «دنیا پس از 11 سپتامبر» نوشته است، تنها یکبار باصطلاح از نظر خودش از امپریالیسم یاد کرده است: « از هيروشيما و ويتنام تا گرانادا و عراق، از ميدانهاى تيرباران در اندونزى و شيلى تا قتلگاههاى فلسطين، کارنامه و پرونده اين قطب جهانى تروريسم دولتى و قدر قدرتى امپرياليستى، عيان و غير قابل انکار جلوى چشم جهانيان است.» اما این تنها نشانگر شیوه باسمه ای حکمت است ( و نه حتی اکلکتیسم او) که اولا به همه چیز حتی چیزهایی که به آنها اعتقادی نداشت، در مقالات و سخنرانی های خود همواره اشاره ای میکرد(برای مثال او تنها یکبار در مقاله تفاوت های ما به قیام مسلحانه اشاره میکند در حالیکه مطلقا به قهر و قیام و چیزهایی از این قبیل نه تنها اعتقادی ندارد، بلکه مطلقا مخالف آنهاست) تا هم هواداران خود را فریب دهد؛ و هم راه در رو برای خود باز گذارد و اگر کسی گفت که مثلا حکمت به امپریالیسم اعتقادی نداشت بگوید خیر اعتقاد داشت- این هم نمونه- اما نه به مانند چپ سنتی! به موارد دیگر دقت کنیم: « در قطب مقابل نيز ايده جهاد اسلامى، خون ريختن بلاتبعيض چه در راه خدا و مکتب، چه براى "آزادى قدس" و رهايى سرزمين اسلام از چنگال صهيونيسم و امپرياليسم خونخوار جهانى، عمدتا فقط در صفوف خود افراطيون و فعالين اسلام سياسى برد دارد و توده مردم در جامعه امروزى در پهنه خاورميانه را بسيج نميکند.» در این جا به امپریالیسم خونخوار جهانی تنها از دید جریانات اسلامی اشاره میکند و نه از دید خودش! و چند مورد دیگر: « طرف اسلامى در جنگ تروريستها به يک تبيين و توجيه کارساز اما قديمى از تروريسم متکى خواهد شد که يک رکن " ضد-اميرياليسم" خرده بورژوايى در جهان سوم و بويژه در خاورميانه بوده است.» و« زمانى بود که چپ سنتى و " ضد امپرياليست " خشونتهاى کور و تروريسم عنان گسيخته جريانات جهان سومى و ضد غربى را اگر نه به ديده تحسين، لااقل به ديده اغماض مينگريست.» و« با بالا گرفتن اين کشمکش و بويژه با حمله محتمل ارتش آمريکا و متحدينش به افغانستان، "دفاع ضد اميرياليستى" از جريان اسلامى و حتى توجيه اقدامات تروريستى آن با استناد به جنايات و سرکوبگرى هاى آمريکا و اسرائيل ميتواند بار ديگر در ميان مردم و احزاب سياسى خاورميانه و همينطور در ميان بخشهايى از چپ راديکال سنتى و روشنفکرى جوامع غربى جا باز کند.» و«پناهگاه عقيدتى اصلى گانگستريسم و ارتجاع اسلامى در اين جنگ قدرت، نه شعارهاى پوسيده و آشکارا ضد بشرى مذهبى و اسلامى، بلکه اين به اصطلاح "ضد امپرياليسم" ملى -مذهبى و خرده بورژوايى خواهد بود.»( منصورحکمت، دنیا پس از 11 سپتامبر، تاکیدها از ماست) همانطور که خواننده میبیند در تمامی این موارد ضد امپریالیسم به علامت تمسخر یا نفی در گیومه قرار داده شده است. اما حکمت هرگز روشن نمیکند که اگر او هم ضد امپریالیسم است، ضد امپریالیسم او چه تفاوتی با این ضد امپریالیسم «چپ سنتی و خرده بورژوایی» دارد!
2- این یکی از مهمترین تزهای آقای تقوایی است که بکرات در بحث او تکرار میشود: « منصور حکمت میگفت وقتی بلوک شرق برود، بلوک غرب هم بی معنی میشود. و بیست ساله اخیر ما شاهد پروسه بی معنی شدن بلوک غرب بودیم. بلوک غرب هم مضمحل شد نه تنها با بحران اقتصادی مزمنی که سقوط وال استریت نقطه اوجش بود بلکه با بن بست و بی افقی ایدئولوژیک و سیاسی بورژوازی جهانی و ورشکستگی مدل دموکراسی و سرمایه داری بازار آزادش. این بحران و بن بست سیاسی ایدئولوژیک و اقتصادی سرمایه داری جهانی.» و« وقتی اسلام سیاسی کنار زده میشود "تمدن غربی" هم آنطور که بوسیله بوش و یا اوباما نمایندگی میشود نیز بی معنی میشود. توحش مقابل تروریسم اسلامی نیز با همه فلاسفه و استراتژیستها و فریدمنها و فوکویاماهایش از تاریخ اخراج میشود. مردم قاهره با تیپا بیرونشان انداختند! اوباما بعد از کشته شدن بن لادن گفت ایشان قبلا از لحاظ سیاسی مرده بود اما فراموش کرد بگوید با مرگ تروریسم اسلامی کمپ خودش، قطب بورژوازی غرب، هم به آخر خط میرسد. فراموش کرد بگوید آن دنیائی که ما میخواستیم بسازیم، آن "دموکراسی" ای که ما میخواستیم با بمب به همین منطقه انقلابخیز تحمیل کنیم و آن قطب سرمایه داری بازار آزاد که قرار بود بعد از شوروی بقدرت تروریسم میلیتاریستی و ارتش و تئوریسینهای فلسفی و اقتصادیش آقای دنیا بشود، او هم مرده است.»(همان مقاله، تاکیدها از ماست). راستی با توجه به اینکه« قطب غرب بی معنا شده، با تیپا بیرون انداخته شده، اخراج شده و بالاخره مرده است»لابد اکنون همه کشورها کمونیسم کارگری شده اند!؟ با چنین تحلیل های بی مایه ای که تنها ظاهر چپ دارند و انگار که خیلی رادیکالند، تمامی شدت و عمق تضادهای کنونی جهان یعنی تضاد میان طبقه کارگر کشورهای سرمایه داری با بورژوازی ، تضاد میان مستعمرات و نیمه مستعمرات و امپریالیستها، و تضاد میان امپریالیستها را انکار میکنند. این مسئله در مورد « با تیپا بیرون انداختن» امپریالیستها بوسیله مردم مصر بسی شدیدتر است. زیرا امپریالیستها نه تنها با تیپا از مصر بیرون انداخته نشده اند، و با تیپا نیز نمیشود آنها را بیرون انداخت، بلکه با وجود ارتش و طبقه سرمایه داران و مالکین وابسته به خود، حضوری جدی دارند و دنبال فرصت برای وقفه در جنبش و انقلاب مردم مصر تا دوباره یکی مثل حسنی مبارک را بر سر کار بیاروند. تحلیل هایی نظیر تحلیل تقوایی برای طبقه کارگر و زحمتکشان مصر و نیز اروپای غربی مثل سم است. سمی که هوشیاری را از آنها میگیرد و آنها را خواب و در مقابل امپریالیستها خلع سلاح میکند.
3- البته تقوایی در گفته هایی که در بالا از وی نقل کردیم، ظاهر دلایلی نیز میآورد مانند« بلوک غرب هم مضمحل شد نه تنها با بحران اقتصادی مزمنی که سقوط وال استریت نقطه اوجش بود بلکه با بن بست و بی افقی ایدئولوژیک و سیاسی بورژوازی جهانی و ورشکستگی مدل دموکراسی و سرمایه داری بازار آزادش.» و یا « وقتی اسلام سیاسی کنار زده میشود "تمدن غربی" هم آنطور که بوسیله بوش و یا اوباما نمایندگی میشود نیز بی معنی میشود.» و یا... اما اگر از بحران اقتصادی جاری در کشورهای امپریالیستی و سرمایه داری غرب که منجر به مبارزات طبقه کارگر و توده های زحمتکش این کشورها شده است، و یا شکست ادعاهای آمریکا در مورد آوردن دمکراسی برای کشورهایی همچون افغانستان یا عراق بگذریم که بخودی خود و در حال حاضر به معنای اضمحلال یا مردن بلوک غرب نیست، بقیه دلایل وی جز تکرار ادعاهای وی چیز دیگری نیست!
4- در مورد استخراج دو قطب، در مقاله حکمت به مشکلی بر نمیخوریم . وی نظر خود در مورد دو قطب «جنگ تروریستها» را روشن شرح داده است: « در دو سوى اين کشمکش ضد بشرى، دو ارودى اصلى تروريسم بين المللى قرار گرفته اند... در يک قطب، عظيم ترين ماشين تروريسم دولتى و ارعاب و باج خورى بين المللى ايستاده است. متشکل از هيات حاکمه و دولت آمريکا، تنها نيرويى که سلاح اتمى عليه انسان بکار برده و صدها هزار مردم بيخبر و بيگناه هيروشيما و ناکازاکى را در ظرف چند ثانيه خاکستر کرده است، ميليونها نفر را در ويتنام بقتل رسانده و سرزمينشان را با بمباران شيميايى براى سالها سوزانده و بيمصرف کرده است. ناتو و ائتلافهاى دولتهاى غربى که از عراق تا يوگسلاوى خانه و مدرسه و بيمارستان مردم را بر سرشان خراب کرده اند و نان و داروى ميليونها کودک را گروگان گرفته اند. بورژوازى و دولت اسرائيل، که اشغال ميکند، تصرف ميکند، کشتار ميکند، محروم ميکند. اينها به اردوگاههاى آوارگان بمب و راکت ميزنند و به کودکان دهساله پناه گرفته در آغوش پدر و در صف مدرسه شليک ميکنند. از هيروشيما و ويتنام تا گرانادا و عراق، از ميدانهاى تيرباران در اندونزى و شيلى تا قتلگاههاى فلسطين، کارنامه و پرونده اين قطب جهانى تروريسم دولتى و قدر قدرتى امپرياليستى، عيان و غير قابل انکار جلوى چشم جهانيان است.
در قطب مقابل، تروريسم اسلامى و جنبش ارتجاعى و کثيف اسلام سياسى قرار گرفته است. اينها که زمانى خود دست پرورده و مخلوق آمريکا و غرب در جنگ سرد و ابزار سازماندهى ارتجاع بومى عليه چپ در جوامع خاورميانه بوده اند، اکنون به يک قطب فعال تروريسم بين المللى و يک پاى جنگ قدرت بورژوايى در خاورميانه بدل شده اند. تاريخ ضد انسانى اسلام سياسى، از ايران و افغانستان و پاکستان، تا الجزاير و فلسطين ليست طويلى از نسل کشى ها و جنايات تکان دهنده را در بر ميگيرد. از کشتارهاى دولتى و شبه دولتى در ايران و افغانستان، تا جنايات روزمره گروههاى ترور اسلامى در اسرائيل و الجزاير و قلب اروپا و آمريکا، از سرکوب خونين مخالفان فکرى و سياسى، تا حاکم کردن قوانين ارتجاعى و ضد بشرى اسلامى بر مردم و بويژه بر زنان، از سر بريدن ها و دست بريدنهاى شرعى، تا بمبگذارى و قتل عام در اتوبوسها و کافه ها و ديسکوتک ها، اقلام کارنامه اين مرتجعين است.» (همان مقاله)
بخش نخست صحبت های حکمت در مورد امپریالیسم آمریکا درست است، هر چند خود وی به هیچوجه اعتقادی به آنها ندارد. اما بخش دوم که درباره «تروریسم اسلامی» است تحلیل سطحی و غیر طبقاتی است و مطالب درهم شده است و از این رو هم حاوی بعضا نکات درست و هم حاوی نکات بکلی نادرستی است که ما در ادامه همین مقاله به آنها برخورد خواهیم کرد. بطور کلی تفاوت مقاله حکمت با مقاله تقوایی این است که مقاله حکمت سالها پیش و پس از حوادث 11 سپتامبر نوشته شده است. زمانی که آمریکا بزرگترین لشکرکشی تاریخی خود به منطقه خاورمیانه را انجام داد و حکمت لازم بود چنین چیزهایی را علیه امپریالیسم آمریکا بزبان بیاورد، گرچه مواضع او در مورد حمله امپریالیستها به سرکردگی آمریکا به افغانستان، او را بطور کامل در کنار امپریالیستهای آمریکا و اروپای غربی قرار میداد. طبیعی است که وقتی تقوایی از تغییرات دنیا پس از حکمت صحبت میکند و لزوم تغییرات در نظر حکمت را پیش میکشد، الی القاعده بخشی از منظورش باید همین شکل بیانات حکمت در مورد تروریسم دولتی آمریکا باشد. بیاناتی که اکنون تقوایی نمیتواند مثلا در صورت حمله آمریکا و کشورهای غربی به ایران از آنها استفاده کند. و مثلا بگوید این جنگ تروریستها است. به همین دلیل است که نوع برخورد تقوایی به آمریکا با برخورد حکمت از نظر صوری تا حدودی متفاوت است. میگوییم صوری و نه عملی و واقعی، زیرا مواضع واقعی هر دو یکی، و هر دو آماده (حکمت در ان زمان و تقوایی این زمان) که با امپریالیسم آمریکا و غرب کنار بیایند و در خدمتش قرار بگیرند.
5- حکمت در نوشته خود، تا حدودی در مورد این قطب صحبت میکند:« در قطب مقابل نيز ايده جهاد اسلامى، خون ريختن بلاتبعيض چه در راه خدا و مکتب، چه براى "آزادى قدس" و رهايى سرزمين اسلام از چنگال صهيونيسم و امپرياليسم خونخوار جهانى، عمدتا فقط در صفوف خود افراطيون و فعالين اسلام سياسى برد دارد و توده مردم در جامعه امروزى در پهنه خاورميانه را بسيج نميکند.» و « براى اسلاميون نيز اين يک جنگ قدرت است. نه مشقات مردم فلسطين، و نه ظلمهاى تاريخى غرب به شرق(منظور مورد استثمار و ستم قرار دادن کشورهای تحت سلطه شرق و از جمله آسیا بوسیله استعمار گران و امپریالیستهای غربی است)، منشاء اين تروريسم نيست. جريان اسلامى براى بقاء و حفظ موقعيت رو به افول خود و نهايتا براى گسترش موقعيت خود در ساختار قدرت بورژوايى در خاورميانه تلاش ميکند...»و بالاخره « تروريسم اسلامى يک واقعيت دوران ماست. اين تروريسم يک رکن اصلى استراتژى اسلام سياسى است. اسلام سياسى يک جنبش ارتجاعى در منطقه و اکنون در سطح جهانى است که از ظلم تاريخى اسرائيل و غرب عليه مردم عرب زبان و بطور مشخص عليه مردم فلسطين تغذيه ميکند. بى کشورى مردم فلسطين و ستم دولت اسرائيل و متحدان غربى اش بر فلسطينيان يک منشاء اصلى انزجار از غرب و از آمريکا در خاورميانه است. مهم تر از اين، وجود مساله فلسطين و پشتيبانى هميشگى آمريکا و غرب از اسرائيل در برابر اعراب چه در دوران جنگ سرد و چه پس از آن، يک شکاف عظيم اقتصادى، فرهنگى و روانشناسانه ميان غرب با مردم خاورميانه ايجاد کرده است.»(همان مقاله، جمله داخل پراتتز از ماست) تحلیل حکمت از آنچه او «اسلام سیاسی» مینامد بسیار سطحی است. او - و تقوایی نیز به همراهش- به هیچوجه نمیتوانند لایه ها، اقشار و طبقات فئودال، بورژوا، خرده بورژوا شهری و روستایی را در کشورهای عمدتا مسلمان، که ایدئولوژی اسلامی دارند و با تفاسیر متفاوت از آن و زیر لوای آن به مبارزه با قدرتهای حاکم و یا امپریالیستها خواه در صد سال گذشته و خواه اکنون دست میزنند مورد ارزیابی و تحلیل مارکسیستی قرار دهد.
6- البته باید در نظر داشت که در این جریان، افرادی از درون ثروتمندان مذهبی (مثلا بن لادن که تا کنون تمامی حقایق درباره وی روشن نشده است، خود نخست یک شاهزاده عربستان سعودی بود و آغاز حضور خود را در مخالفت با حضور نیروهای شوروی در افغانستان اعلام کرد.) شرکت داشتند. گروه هایی همچون طالبان نیز بودند که از لایه های طبقاتی مختلفی تشکیل میشد و نخست در مخالفت با حضور شوروی شکل گرفتند. میدانیم که هر دو این گروهها بوسیله امپریالیستهای غربی به سرکردگی آمریکا مورد حمایت قرار داشتند.
7- مثلا اگر بخواهیم گفته های حکمت را در مورد سیاست موافقت با حمله آمریکا به افغانستان بزبان خودش ترجمه کنیم، این چنین میشود: « در قبال نفس حمله تروریستهای دولتی آمريکا به افغانستان چه ميتوان گفت؟ آيا اینکه بگوییم « دستهای میلیتاریسم آمریکا و متحدان غربی اش از افغانستان کوتاه!» يک موضع اصولى و پيشروست؟ مردم افغانستان و اپوزيسيون آن جز اين بشما خواهندگفت. آنها خواهند گفت که قدم تروریست های دولت آمریکا و به خاک افغانستان مبارک باشد! افق سقوط طالبان يک باند آدمکش و دلال بزرگ مواد مخدر ( راستی انگارآمریکایی ها خود در این نوع دلالی ها دست ندارند!؟) بوسیله جانوران دولتهای آمریکا و اروپای غربی، نيروهاى سياسى افغانستان را به تحرک خوشبيانه اى کشانده است( ولابد همه شاد و خندانند). خواست سرنگونى طالبان بوسیله تروریستهای دولتی آمریکا يک خواست انسانى و پيشروست! نبايد اجازه داد مخالفت درست و اصولى با میلیتاریسم آمریکا(منظور حکمت همان نظامیگری و تروریسم دولت آمريکا است!) به رها کردن افغانستان زير دست طالبان معنى شود. باید اجازه دهیم این میلیتاریسم و تروریسم دولتی در خاک افغانستان طالبان را برای ما از اریکه قدرت پایین بیاورد و کشور آمریکا را جانشین کند. اگر با تروریسم دولتی آمریکا در خاک افغانستان مخالفت کنید اين يکى از نمونه هاى زنده ناکافى بودن و نادرست بودن آرامش طلبى و دفاع از وضع موجود است. چنانچه میخواهید آرامش طلب نباشید از وضع موجود دفاع نکنید و از حمله تروریستهای آمریکایی به خاک افغانستان دفاع کنید»(حکمت، همان مقاله) میبینیم که تروریسم نه تنها چندان بد نیست بلکه خوب هم هست به شرط آنکه از جانب امپریالیسم آمریکا باشد و نه از جانب ملتهای تحت سلطه!