صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران
تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی (12)
پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان
تضاد طبقه کارگر با بورژوازی در کشورهای سرمایه داری
دومین تضاد مهم جهان، تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی است. این تضاد انعکاس تضاد میان نیروهای مولده اجتماعی و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است که خصلت اساسی تولید سرمایه داری (و امپریالیسم به عنوان عالی ترین سطح رشد آن) میباشد. بر همین مبنا، تضاد مزبور، تضاد اساسی جهان است و جهت نو آن یعنی طبقه کارگر، جهت تشخص دهنده ی آینده ی جهان کنونی و سازنده روابط تولیدی و نظام نوین کمونیستی است که تمامی کشورهای جهان را در بر خواهد گرفت. این تضاد طی صد سال اخیر نسبت به تضاد خلقهای کشورهای تحت سلطه که تضاد فوق را در اشکال ویژه ای در خود منعکس میسازد(1) از حدت کمتری برخوردار بوده است و به همین دلیل در مجموع تضادهای جهان، از لحاظ عمده بودن، اهمیت درجه اول را نداشته است.(2) اما طی سی سال اخیر، خواه به خود آن بنگریم و بنا به تاریخ ویژه اش درباره آن قضاوت کنیم و خواه آن را نسبت به تضاد خلقهای نیمه مستعمرات و مستعمرات بسنجیم، در مجموع و پس از یک دوران که از شدت آن کاسته شده بود، طی دو دهه اخیر بر حدت آن افزوده شده است.(3)
تحرک، برآمدهای مهم و گره گاههای این تضاد طی یک صد سال اخیر عبارت بوده اند از:
انقلاب روسیه، انقلاب آلمان، بحران سالهای 1933- 1929 آمریکا، مبارزات طبقه کارگر و مردم اسپانیا علیه سرمایه داری، مبارزات طبقه کارگر در شرق اروپا علیه سرمایه داری و برقراری نظام سوسیالیستی در پس از جنگ جهانی دوم، جنبش مه 1968 در فرانسه، مبارزات طبقه کارگر در کشورهای یونان و پرتغال، اعتصاب معدنچیان انگلستان، مبارزات طبقه کارگر بر علیه نظام های سرمایه داری دولتی در اروپای شرقی، مبارزات سال 2005 گتوهای فرانسه، جنبش ها و شورش ها در پونان، مبارزات جاری در بیشتر کشورهای اروپای غربی و آمریکا.(4)
نیازی نیست که ما به تک تک اشکال تجلی تضاد فوق و کانون هایی که این تضاد در آنها تحرک بیشتری داشته است، بپردازیم، زیرا اغلب اشکال بروز تجلی این تضاد در این کانون ها به یکدیگر نزدیک بوده و پیش از این نیز به دفعات به آنها پرداخته شده است. ما خود را به بررسی علل شدت گرفتن تضاد در سی سال اخیر، برخی تفاوتها در اشکال بروز جنبشها در اروپای شرقی و غربی و استنتاجهایی که از لحاظ موضوع مقاله کنونی حائز اهمیت است، محدود میکنیم.
نگاهی به علل شدت گرفتن تضاد طبقه کارگر با بورژوازی در کشورهای سرمایه داری
پیش از ادامه این تحقیق، نگاهی میکنیم به علل شدت گرفتن این تضاد در دوره ی کنونی. این امر به چند نکته اساسی بر میگردد:
بحران اقتصادی
نخستین نکته بحرانی اقتصادی است که از سال 2007 دامن گیر نظام سرمایه داری امپریالیستی گردید، که البته هنوز هم ادامه دارد. این بحران که بعد از بحران در شوروی امپریالیستی و بلوک شرق، مهمترین بحران بلوک امپریالیستی در دوران اخیر میباشد، تقریبا بیشتر کشورهای سرمایه داری امپریالیستی غربی را در بر گرفت. این امر مبارزه طبقاتی را شدت بخشید و طبقه کارگر و دیگر اقشار تحت فشار و ستم این کشورها با برگزاری تظاهرات های متعدد، شورش و درگیری( بویژه یونان و اسپانیا) طلایه های جنگ داخلی و انقلاب سوسیالیستی آینده را نشان دادند.
اغلب و بدرستی صحبت از این بوده و هست که بلوک شرق به رهبری امپریالیسم شوروی از لحاظ وضع اقتصادی و سیاسی و فرهنگی بدتر از بلوک غرب به رهبری امپریالیسم آمریکا بوده است.(5) چنین امری اما بخودی خود به این معنی نبوده و نیست که وضع اقتصادی کشورهای امپریالیستی غربی در یک وضع کمابیش ثابت و پایدار قرار دارد و به سوی بدتر شدن سوق پیدا نمیکند. بحران های اقتصادی متداوم به مرور موجب افت پیدا کردن و گرایش به تحلیل رفتن توانایی تحرک در این کشورها گردیده است و میگردد. مورد انگلستان نمونه برجسته کشورامپریالیستی است که دچار رکود و گندیدگی طولانی گردیده و موقعیتی را که تقریبا تا پیش از جنگ جهانی دوم داشت، دیگر بهیچوجه ندارد.
یا در مورد وضع حکومت در این دو دسته کشورهای اروپایی، میبینیم که گرایش بورژوازی کشورهای غربی به ارتجاع سیاسی دست کمی از دوقلوهای شرقی شان ندارد. سوای کنترل های ریز و درشت جنبه های مختلف زندگی مردم و خفقان جاری در کشورهای امپریالیستی که امکان هر گونه فعالیت آزادنه ی کمونیستی انقلابی را از پیشروان کمونیست سلب کرده است، بحران مذکور، عمق ترس بورژوازی از جنبش طبقه کارگر و گرایش وی به ایجاد اختناق و ارتجاع هر چه بیشتر را با روشنی هرچه بیشتر آشکارکرد.(6)
پیوستگی بیشتر و درهم تنیدگی عمیقتر کشورها و انتقال بحرانها از کشورهای امپریالیستی به کشورهای تحت سلطه و انعکاس آن در کشورهای امپریالیستی
نکته با اهمیت دیگر، پیوستگی و درهم آمیزی باز هم بیشتر کشورهای جهان از جهات اقتصادی و همچنین سیاسی و فرهنگی(ماهواره ها، اینترنت)است. این امر سبب گردیده که همچنانکه زندگی در مستعمرات به کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی وابسته بود، زندگی در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی نیز بیش از پیش به مستعمرات و نیمه مستعمرات وابسته شود. از این رو هر بحران اقتصادی و هر تکان سیاسی کوچکی در کشورهای اخیر بسرعت در کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی انعکاس می یابد.
شکل کلی قضایا چنین است. دو نوع بحران پدید میآید. بحرانی که تنها بخشی از سیستم دچار آن میگردد و بحرانی که دامن گیر کل سیستم امپریالیستی میشود. در مورد نخست امپریالیستها عموما تلاش می کنند که بحرانهای قسمی خود را به کشورهای تحت سلطه انتقال دهند، اما دیری نمیپاید که همین بحران ها دوباره به کشورهایی که آن را صادر کرده اند باز میگردد. برای نمونه، بحران مالی در کشورهای جنوب شرقی آسیا و سقوط این کشورها و در راسشان اندونزی درون یک بحران سیاسی و شورش و انقلاب در این کشور بسرعت در کشورهای امپریالیستی انعکاس یافت. در مورد دوم، کار چندانی از امپریالیستها بر نمیآید، جز اینکه برآمدها و مبارزات سیاسی ای را که نتیجه ی بحرانها هستند، سرکوب کنند. بحرانهای سیاسی و مبارزات کنونی در شمال افریقا، خاورمیانه، برزیل، ترکیه و... نیز بسیاری کشورهای اروپایی مثل فرانسه، اسپانیا، انگلستان و پونان و... به زمره این بحرانها تعلق دارند که کل سیستم را در بر گرفته است. پیوستگی بین موارد اخیر و بده بستان های جنبش های عمومی توده های کثیر علیه امپریالیسم، در عین حال از پیوستگی مبارزات میان خلقهای مستعمرات و نیمه مستعمرات با طبقه کارگر کشورهای امپریالیستی حکایت میکند.
بحران اقتصادی- سیاسی در بلوک شرق
نکته دیگر بحرانی است که دامن گیر کشورهای بلوک شوروی شد. این بحران از یکسو نتیجه بحران اقتصادی- سیاسی داخلی این کشورها بود و از سوی دیگر از درون مستعمرات و نیمه مستعمرات شوروی و بلوکش به این کشورها انتقال یافت.(7) شرایط مذکور سبب بالا رفتن نرخ تورم و سقوط شدید سطح زندگی در این کشورها گردید و مبارزات طبقاتی ممتدی را بوسیله طبقه کارگر بوجود آورد. هر چند این مبارزات، از بالا و درون همین کشورها( نمونه پروسترویکا و گلاسنوست) و یا بوسیله کشورهای سرمایه داری امپریالیستی غرب کنترل شد، و آنجا که نمیتوانست کنترل شود(نمونه ی لهستان)، نتایج نهایی آن خیلی تفاوتی با وضعیت اول( یعنی کنترل از بالا) نداشت، ولی معهذا نمیتوان تاثیر این مبارزات ( و نیز امتزاج بعدی که با مهاجرت بخشی از کارگران از شرق به غرب روی داد) را بر طبقه کارگر کشورهای اروپای غربی و آمریکا نادیده گرفت.
باری بحران مزبور و نتایج اقتصادی- سیاسی آن بر بستر سیستم امپریالیستی به عنوان یک کل ایجاد گردید؛ تجلی شدت گرفتن تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی به عنوان یک کل بود که در بخشی از این کل (بخشهای ضعیفتر سیستم امپریالیستی) بوجهی بارزتر نمود یافت؛ و به نوبه خود این تضاد، یعنی تضاد بین طبقه کارگر و بورژوازی در غرب را تشدید کرد. اینکه این تضاد در اشکال ایدئولوژیک مبارزه علیه سیستمی سرمایه داری و امپریالیستی که خود را سوسیالیسم و کمونیسم مینامید، بروز یافت، تغییری در ماهیت واقعی آن و آن عوامل اقتصادی که از آن برمیخاست، یعنی تضاد میان اجتماعی شدن تولید و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و تجلی ان در مبارزه طبقاتی میان طبقه کارگر و بورژوازی نمیدهد. پایین تر به این مسئله باز خواهیم گشت.
سیل مهاجرت و فقیر بودن مهاجرین در کشورهای امپریالیستی
از اواسط دهه هشتاد میلادی و بویژه پس از فروپاشی بلوک شرق، سیل مهاجرت از کشورهای تحت سلطه به کشورهای غربی فزونی گرفت. این امر در دهه ی اول 2000 بواسطه جنگهای خلیج و بویژه تهاجم آمریکا به افغانستان و عراق و جنگ در سومالی شدیدتر شد، که البته هنوز هم ادامه دارد. روشن است که علت عمده مهاجرت از کشورهای تحت سلطه به کشورهای ثروتمند غربی، در تفاوت سطح زندگی در غرب و شرق است. زمانی که سطح زندگی و امکانات اقتصادی و فرهنگی در غرب بسیار بالاتر از کشورهای تحت سلطه میشود، بسیاری از مردم کشورهای تحت سلطه ترجیح میدهند که در جستجوی کار و امکانات بهتر برای زندگی به این کشورها مهاجرت نمایند. بیشترین مهاجرین نیز از کشورهای چین و هند میباشند که دارای جمعیت بالایی هستند و سطح زندگی اکثریت باتفاق مردم در این دو کشور بسیار پایین( حداقل دستمزد کشورهای امپریالیستی نسبت به این دو کشور، تقریبا ده به یک است) است.
در حال حاضر، در کشورهای اصلی سرمایه داری غربی، کارگران مهاجر بخش مهمی از طبقه کارگر این کشورها و یا جمعیت ذخیره را تشکیل میدهند. این امر موجب تغییرات چندی در بافت طبقه کارگر این کشورها گردیده است. مهاجرین و بویژه تحتانی ترین لایه های آنها که کارگران روز مزد را تشکیل میدهند، در این کشورها عموما یا از بیشتر حق و حقوق و امکانات محروم هستند و یا حقوق و امکاناتشان برابر با سکنه ی اصلی نیست. بطور کلی در این کشورها، درصد بیکاری آشکار و پنهان و نیز پاره وقت کاران و مجانی کاران داوطلب که عموما شامل همین کارگران مهاجر است، رو به فزونی است.
مبارزات در یونان و فرانسه
در اولین دهه ی سده بیست و یکم، مبارزه در دو کشور اروپای غربی حائز اهمیت ویژه بود؛ یکی یونان و دیگری فرانسه. مبارزه در هر دو کشور مزبور جلوه ای از تضاد طبقه کارگر و بورژوازی بود. در کشور یونان مبارزه به شکل تجلی مستقیما این تضاد و در اعتراض طبقه کارگر و روشنفکران بر علیه فشارهای اقتصادی و سقوط سطح زندگی توده ها بروز یافت، در حالیکه در کشور فرانسه مبارزه بوسیله اقشار تحتانی مهاجرین و بواسطه برخی تبعیضات اجتماعی و علی الظاهر بواسطه یک سلسلسه اتفاقات جنبی رخ داد. اما در کشور اخیر، بحران به درجه ای شدت یافت که کشورهایی نظیر آمریکا از بورژوازی این کشور خواستند تا وضعیت فوق العاده اعلام کند.
جنگهای تجاوز کارانه امپریالیستی- تاثیر اقتصادی- سیاسی این جنگها
و بالاخره یکی از مهمترین نکاتی که باعث شدت گرفتن این تضاد گشت، جنگهای دامنه دار امپریالیستی از زمان جنگ نخست خلیج است که با جنگ و تجاوز به افغانستان و عراق ادامه یافت و با مداخله تجاوزکارانه آمریکا و ناتو در لیبی و اینک سوریه تداوم دارد. این جنگها برای پیشبرد یک سلسله مقاصد استراتژیک و گرفتن موقعیت های برتر در اقتصاد و سیاست جهان بوجود آمده و در عین حال وظیفه حل بحرانها و انتقال آنها به بیرون از مرزهای کشورهای امپریالیستی را به عهده دارد. اما از سوی دیگر، خود این جنگها که قرین موفقیت استراتژیک گشتن آنها بسیار مشکل تر از سابق شده است، تبعاتی دارد و بعلت هزینه های سنگین اقتصادی و سیاسی خود به عامل تشدید کننده بحرانهای درونی کشورهای امپریالیستی غربی تبدیل گشته و میشوند. اگر در نظر انگاریم که پس از جنگهای کنونی در منطقه خاورمیانه، موج نوین مبارزات، خواه در خود این منطقه و خواه در کشورهای امپریالیستی بوجود آمد، دامن زده شد، گسترش یافت و اوج گرفت، آنگاه مشکل نخواهد بود که ارتباط بین این جنگها و اوضاع کنونی در اروپا را بهتر دریابیم.
بطور کلی، پس از انقلاب اکتبر روسیه تصور میشد که احتمال یک سلسله انقلابات در اروپای غربی(در آن زمان بویژه در آلمان) ناگزیر است. اما روند حوادث، پس از اوج گیری انقلاب در روسیه و تصرف قدرت سیاسی بوسیله طبقه کارگر این کشور، چرخشی به طرف تغییر مرکز ثقل انقلابات بطرف کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره کرد و انقلابات چین، ایران و ترکیه تا حدودی طلایه داران این انقلابات نوین در کشورهای تحت سلطه گشتند. اما انتقال مرکز ثقل انقلابات از غرب به شرق، به معنی تعطیل شدن مبارزه در کشورهای سرمایه داری غربی نبوده و نیست و این مبارزه کماکان، اما نه به عنوان مرکز ثقل ادامه یافته و ادامه خواهد یافت.
حال برای اینکه تصویری روشنتر از وضع تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی ترسیم کنیم، به تفاوتهای بروز این تضاد در اروپای شرقی و اروپای غربی( باضافه آمریکا و ژاپن) میپردازیم.
تفاوت های مبارزات طبقاتی در اروپای شرقی و غربی
فاصله زمانی میان آخرین برآمد سیاسی تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی در شوروی و اروپای شرقی- که خود از علائم شدیدتر شدن تضاد کار و سرمایه بود- و کشورهای اروپای غربی چندان زیاد نیست، اما تفاوتها و اختلافاتی چند میان برآمدهای طبقه کارگر در این دو منطقه اروپا وجود دارد که از جهت بررسی ما حائز اهمیت است.
نخستین شکاف بزرگ میان مبارزات طبقه کارگر در اروپای غربی و اروپای شرقی، اشکال بروز و شکلهای تحول و تکامل این مبارزات بوده است. در حالیکه در شرایط عادی در اروپای غربی، این تضاد از طرق اشکال قانونی مبارزه به پیش میرود(8) و نتایج آن عموما و در بهترین حالت منجر به فروش بهتر نیروی کار میگردد، اما در اروپای شرقی بواسطه تسلط احزاب رویزیونیست بر قدرت سیاسی و اختناق موجود، این مبارزات، عموما امکان انتخاب اشکال قانونی مبارزه را نداشت و به سرعت تبدیل به مبارزات سیاسی با حکومت های بورژوازی رویزیونیستی میگردید. مبارزات در چکسلواکی و اتحادیه همبستگی لهستان نمونه هایی از چنین حرکتهایی بود.
دومین اختلاف میان این دو بخش، رهبری مبارزات در شرایط عادی است. در حالیکه در اروپای غربی، مبارزات طبقه کارگر بطور عمده در دست کارگران بورژوا زده ای که رهبری اتحادیه های کارگری را به عهده دارند و یا احزاب رویزیونیستی است که بنا به ادعایشان، رهبری سیاسی این طبقه را در دست دارند و چنین رهبری هایی هرگز اجازه نمیدهند که این مبارزات از حد وحدود معین اکونومیستی فراتر رود، اما در اروپای شرقی رهبری مبارزات، تا آنجا که این مبارزات از پایین صورت میگیرد، عموما خود جوش بوده و حد وحدود معین اقتصادی و یا قانونی نداشته و تا آنجا پیش رفته که قدرت سیاسی را هدف قرار داده است. اما آنچه وجه مشترک این مبارزات را علی رغم این تفاوت میسازد، این است که اگر چه طبقه کارگر در اروپای غربی، کسب قدرت سیاسی را هدف خود قرار نداده، اما در اروپای شرقی نیز که این هدف در راستای اهداف طبقه کارگر قرار گرفته، به برقراری همان حکومتهای بورژوایی انجامیده است.
سومین اختلاف مهم، نتایج متفاوت مبارزات در اروپای غربی و اروپای شرقی است. در حالیکه مبارزات در اروپای غربی آنجا که هدف کسب قدرت سیاسی بوده، از لحاظ تغییر قدرت سیاسی مطلقا به شکست انجامیده، برعکس مبارزات در اروپای شرقی (از جمله همین مبارزات دو دهه پیش)عموما به پیروزی ( ساقط کردن قدرت سیاسی موجود) منجر گردیده است. حال خواه سرنگونی حکومتهای سرمایه داری در این کشورها و پیروزی طبقه کارگر و تصرف قدرت سیاسی بوسیله این طبقه پس از جنگ جهانی دوم را در نظر گیریم، و خواه پیروزی جنبش طبقه کارگر در این کشورها برای پایین آوردن حکومتهای رویزیونیستی و سرمایه داری که مزورانه نام نظام سوسیالیستی بر خود نهاده بودند. گرچه پیروزی نخست منجر به برقراری نظام سوسیالیستی و پیروزی دوم منجربه جایگزینی نوعی از نظام سرمایه داری و شکلی از قدرت سیاسی بورژوایی به جای نوع و شکلی دیگر از آن شد.
امر اخیر، تا حدودی نشاندهنده آنست که پیروزی طبقه کارگر و بر قراری قدرت سیاسی این طبقه در کشورهایی بوده که عموما از ساختار نسبتا عقب مانده تر سرمایه داری و قدرت سیاسی ضعیف تری- علی رغم شکل ظاهری باصطلاح مستحکم و پایدار آن- برخوردار بوده اند، و شکست وی عموما در کشورهایی رخ داده که از ساختار پیشرفته تر سرمایه داری و قدرت سیاسی قوی تری- علی رغم شکل کمتر آشکار آن- برخوردار بوده اند و به سبب داشتن مستعمرات امکان آنرا داشته اند که تا اقلیتی از طبقه کارگر را با دادن امکانات بخرند. گویا قدرت سیاسی قوی تر- گرچه اغلب نامشهودتر- از اقتصاد قوی تر برمیخیزد.
جدای از این که شکست های طبقه کارگر در کشورهایی صورت گرفته که خود از امپریالیستهای عمده اند(آلمان، آمریکا، انگلستان، فرانسه، ایتالیا)، اما در کشورهایی همچون اسپانیا و پرتغال و یونان نیز که نه نسبت به امپریالیستهای عمده، قدرت های اقتصادی به شمارمیآیند و نه از لحاظ وضع اقتصادی، شرایط آنها با اروپای شرقی خیلی تفاوتی داشته است، نیز طبقه کارگر شکست خورده است. در این نوع شکست ها از یکسو و تا حدود زیادی وضع سیاسی و سازمانی خود طبقه کارگر موثر بوده و از سوی دیگر کمک فراوان کشورهای عمده امپریالیستی برای تداوم قدرت بورژوازی حاکم، و از سوی سوم مثلا در مورد اسپانیا در جنگ داخلی، اشتباهات جنبش بین المللی کمونیستی. در دوره اخیر نیز وضع و شرایط و تکامل مبارزه به حدود آن دوره ی جنگ داخلی نرسید و درعدم تداوم و گسترش و تکامل این جنبش ها بیشتر باید همان دو دلیل اول را موثر دانست.
سقوط قدرت های سیاسی در کشورهای اروپایی شرقی
در قرن بیستم، در دو دوره، اروپای شرقی شاهد سقوط قدرت های سیاسی حاکم بوده است. مقایسه ی این دو دوره، یعنی سقوط قدرت های بورژوایی حاکم بعد از جنگ جهانی دوم و سقوط رژیم های رویزیونیستی در دهه های پایانی قرن بیستم، نشانگر نکات زیر است:
در هر دو مورد ما شاهد سقوط نظام سرمایه داری هستیم؛ یکی سرمایه داری بدون هیچ شیله و پیله ای و در رخت و لباس خودش و دیگری زیر نام حکومت طبقه کارگر و حزب کمونیست و نظام سوسیالیستی و باصطلاح در رخت و لباسی غیر از خود. در هر دو مورد مبارزات بوسیله طبقه کارگر صورت گرفته که جمعیت اصلی مردم این کشورها را تشکیل میدهد. اما در نخستین سقوط این طبقه کارگر است که به قدرت میرسد، در حالیکه در سقوط دوم یعنی فروپاشی نظام های رویزیونیستی، این بورژوازی است که رنگ عوض میکند و قدرت را دوباره و به اشکال گوناگون بدست میگیرد. از لهستان گرفته که تشخص طبقه و سازمان های آن کاملا روشن است، تا چکسلواکی که شبه لیبرال های غرب گرا تسلط میابند، و تا شوروی که اساسا تمامی پروسترویکا و گلاسنوست بوسیله بخشهایی از حزب رویزیونیست و سوسیال امپریالیست شوروی رهبری میشود. گر چه در این سقوط ها، در برخی کشورها مانند رومانی و آلمان شرقی دستگیری و اعدام برخی از سران حزب نیز صورت میگیرد.
در این که علت این امر یعنی فروپاشی نظام ها و جابجایی قدرت ها در اروپای شرقی، از وضع عقب مانده این کشورها( نسبت به اروپای غربی)، سطح زندگی توده ها، فشردگی و شدت مبارزه طبقاتی بواسطه ده ها تلاش برای خفه کردن آن و ناتوانی حکومتها در حفظ خود نشئت میگیرد، تردیدی نیست؛ اما در این مورد نیز شکی نیست که در هر دو مورد کمک خارجی نقش مهمی داشته است. در مورد اول، کشور شوروی نقش عامل خارجی را بازی کرده و در مورد دوم اروپای غربی و امپریالیستهای آمریکایی نقش عامل قدرتمند خارجی را در تقویت و نیز جهت دادن به مبارزات بازی کرده اند.
جنبش خودبخودی طبقه ی کارگر و فقدان تئوری انقلابی و سازمان پیشرو
نگاهی به نتایج مبارزه در این کشورها، بوضوح ویژگیهای اساسی تغییر در بلوک شرق و ضعفهای اساسی آنرا روشن مینماید.
در هر دو مورد یعنی شورش و قیام و برقراری حکومت، این طبقه کارگر است که دست به مبارزه میزند و رهبری تمامی خلق را بعهده دارد. در حالیکه در دوره ی نخست، یعنی پس از جنگ جهانی دوم و برپایی حکومتهای سوسیالیستی، طبقه کارگر مسلح به تئوری انقلابی و حزب و سازمان پیشرو است؛ میداند چه نمیخواهد و چه میخواهد و بطور کلی اهداف مشخص و روشن، یعنی برپایی نظام سوسیالیستی دارد. اما در مورد دوم، یعنی کل فرایند تشکیل تا بقدرت رسیدن جریان های مدعی منافع طبقه کارگر و توده ها، طبقه کارگر تنها تا حدودی میداند چه چیز را نمیخواهد. این طبقه، بطور عینی و واقعی علیه شکلی از سرمایه داری که خود را در قالب رویزیونیسم ارائه میکند، مبارزه میکند، اما چون آنچه در حال مبارزه با آن است، برای دهه ها(خواه از سوی قدرت سیاسی حاکم و خواه از سوی حکومتهای غربی) به شکل نظام سوسیالیستی و کمونیستی به او عرضه شده، از این رو مبارزه با آن، در عرصه نظری و ایدئولوژیک به شکل مبارزه با نظام سوسیالیستی و کمونیستی، یعنی آنچه در واقع وجود خارجی ندارد، در میآید. در نتیجه آنچه که این طبقه به سوی آن سوق میبابد، نه یک نظام منطبق با منافع واقعی این طبقه( و چنین نظامی جز نظام سوسیالیستی و کمونیستی چیز دیگری نیست)، بلکه دوقلوی همین نظام های رویزیونیستی سرمایه داری دولتی، یعنی سرمایه دارداری نوع غربی آن میباشد. له له زدن بورژوازی نوین کشورهای مزبور که از دل احزاب رویزیونیست این کشورها درآمد، برای پیوستن به بلوک غرب و پیمان های آن، در حقیقت برای بیمه کردن حکومت این طبقه و گرفتن سهمی از خوان یغمایی است که جلوی بورژوازی امپریالیست غرب پهن شده است.
از این رو مشاهده میکنیم که در حالیکه در هر دو پروسه، طبقه کارگر نقش اصلی و رهبری کننده را داشته، اما نتیجه این دو پروسه کاملا متفاوت بوده است: در یکی منجر به برپایی نظام سوسیالیستی گشته و در دیگری منجر به بر پایی نظام سرمایه داری در شکل غربی آن.
مورد لهستان
نکات مورد دوم، در تضاد طبقه کارگر لهستان- که بوسیله اتحادیه همبستگی رهبری شد- و بورژوازی این کشور و برای تغییر رژیم سرمایه داری دولتی لهستان به چشم میخورد.
این تضاد اگر چه بر بستر تضاد کار و سرمایه رخ میدهد، اما به سبب فقدان تئوری انقلابی و احزاب کمونیست واقعی، در شکلی غیر از ماهیت واقعی خود، و در واقع با نتایجی علیه ماهیت خود، بروز میابد.
در واقع، در کشوری که حزب رویزیونیست نام کمونیست بر خود نهاده و سیستم و نظام سرمایه داری را سوسیالیستی و کمونیستی میخواند، و در فقدان احزاب کمونیست واقعی نیز، مبارزه طبقاتی خودبخودی- کمابیش مانند کشورهای غربی- مسیری کاملا مخالف با ماهیت تضاد خود را طی میکند. گرچه در این قبیل کشورها ویژگیهایی را میابد که تا حدودی با ویژگیهای مبارزه طبقاتی در اروپای غربی و آمریکا تفاوت دارد. در حالیکه تضاد کار و سرمایه بود، اما راه حل، نه نظامی سوسیالیستی، بلکه نظامی سرمایه داری گشت.(9)
در مورد اتحادیه ی همبستگی یعنی تشکیلاتی که گویا تئوری پرداز و سازمانده طبقه کارگر بود نیز باید بگوییم که این جنبش به روشنی نظام حاکم بر لهستان را نمیخواست، گر چه برای وی این مسئله روشنی نداشت که این نظام یک نظام سرمایه داری است، نه یک نظام سوسیالیستی. از سوی دیگر برای این جنبش به هیچ وجه روشن نبود که حال که این رژیم را نمیخواهد، پس چه میخواهد! آنها در عمل تنها یک شکل از نظام سرمایه داری را با شکل دیگر آن عوض کردند. سیستم سرمایه داری دولتی شرقی تبدیل به نظام سرمایه داری باصطلاح خصوصی آزاد غربی گشت. بخشی از رهبران اتحادیه نیز به مرور خود تبدیل به دولتمردان نوین یک نظام سرمایه داری گردیدند، که آمال و مدلشان برای بهبود وضع طبقه کارگر( و البته تا آنجا که واقعا چنین خواستی وجود داشت)همین مدل های غربی بود و اتکاشان برای جبران عقب ماندگی و پیشرفت کشور نیز به بورژوازی غرب. هرچند که آنها تا کنون نیز نتوانسته اند بر این عقب ماندگی های اقتصادی غلبه کنند.
نکته اساسی در این امر این است که در هر دو موردی که بحث آن گذشت، یعنی سقوط حکومت های سرمایه داری باصطلاح آزاد پس از جنگ جهانی دوم و سقوط حکومت های سرمایه داری دولتی در دهه های پایانی سده بیستم، برانگیزاننده توده های طبقه کارگر و جد وجهد مبارزاتی آنها، تضاد اساسی جامعه یعنی کار و سرمایه بود و تنها تفاوت در شکل متفاوت سرمایه داری و نظام سیاسی- ایدئولوژیک بر پا شده بر سر آن بود. در یکی نظام سیاسی- ایدئولوژیک، یک دیکتاتوری بسته بود که خود را مزورانه غیر از آنچه بود، معرفی میکرد؛ و در دیگری یک دیکتاتوری آمیخته با یک یک سلسله آزادی های ناقص دمکراتیک که ایدئولوژی واقعی خود را به هزار حیله و نیرنگ میپوشاند. از نقطه نظر ایدئولوژیک نیز هر دو مورد خود را غیر از آنچه بودند، معرفی میکردند و میکنند. یکی خود را سوسیالیستی معرفی میکند و دیگری خود را بازتاب خواست عمومی مردم.
اینکه چرا تضاد کار و سرمایه به این شکل و نه شکل پیشین رخ مینماید و چرا شکل بروز سیاسی- ایدئولوژیک آن با واقعیت آن در تقابل قرار میگیرد، از یکسو به آن سبب است که نظام های حاکم، سالها و به هزار یک وسیله افکار و ایده های خود را رواج دادند و در گوش مردم و طبقه کارگر خواندند که سوسیالیسم و کمونیسم هستند. و از سوی دیگر، به فقدان یک کار تئوریک منسجم درون طبقه کارگر و همچنین فقدان یک سازمان پیشرو و مبارز بر میگردد. بی تردید تسلط پلیسی حاکم و کنترل زندگی مردم و نیز دلزدگی مردم از تفکر چپ که هر چه به آنها عرضه میشد در قالب این تفکر و عبارات آن عرضه میشد و بالاخره گرایش حاکم در میان روشنفکران به سوی تفکر و فرهنگ بورژوازی غرب که در دوره اخیر تقریبا نقش مسلط را در جهان ایفا میکرد، نقش موثری در عدم شکل گیری یک کار تئوریک سیاسی و تشکیلاتی در این کشورها و در میان این طبقه داشت.
تبلیغات امپریالیستهای غربی
و در این میان باید به نقش امپریالیستهای غربی نیز توجه داشت که از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را کردند. یعنی بر این مبنا که این نظام ها خود را سوسیالیستی و کمونیستی مینامیدند آنها هم شروع کردند به کوبیدن سوسیالیسم و کمونیسم و اینکه همین سوسیالیسم است و همین کمونیسم است. به عبارت دیگر، در حالیکه تضاد واقعی بین دو بلوک امپریالیستی و سرمایه داری بود، و آنها بخوبی یکدیگر را میشناختند و به ده ها و صدها سازش میان خود دست میزدند، اما امپریالیستهای غربی آن را و اختلاف خود را با بلوک شرق به رهبری شوروی امپریالیستی را، تضاد بین دو نظام نشان دادند که یکی ظاهرا از دیگری بهتر و قوی تر است!
مسئله اخیر به شکل دیگری در جنگ جهانی دوم نیز مشاهده شد. در این جنگ، در حالیکه تضاد میان دو بلوک امپریالیستی و برای تجدید تقسیم جهان بود، بخشی از بورژوازی و روشنفکران خرده بورژوا و حتی مارکسیست غرب، عامدانه یا ناآگاهانه، آن را به شکل تضاد میان دو سیاست و ایدئولوژی نشان دادند. سیاست و ایدئولوژی دمکراسی و لیبرالیسم که گویا مترقی بود در مقابل سیاست دیکتاتوری و فاشیسم که گویا ارتجاعی بودن تنها شامل حال آن میشد. اما تضاد میان این حکومتها، تا آنجا که تضاد میان بلوک های مختلف سرمایه داری امپریالیستی برای تجدید تقسیم جهان است، یک تضاد ارتجاعی است. از این رو شکل سیاسی حکومت و ایدئولوژی بورژواهای متخاصم یعنی اینکه دیکتاتوری آنها به شکل دمکراسی بورژوایی باشد یا به شکل فاشیسم بورژوایی و اندیشه و تفکر آنها فاشیسم باشد یا لیبرالیسم، تفاوتی در اصل قضیه ایجاد نمیکند.(10)
مبارزات مذکور، نشاندهنده این نکته است که تقابل اضداد عینی و واقعی، گاه عامدانه و گاه غیر عامدانه در اشکال ایدئولوژیک و فرهنگی و یا سیاسی مغایر و یا متضاد با آنچه به واقع هستند، نشان داده میشوند و یا بروز میابند و آنجا که مربوط به ادراک نادرست از واقعیت است، چنین ادراکی گاه خود طبقه کارگر را نیز در بر میگیرد. این امر تنها در مورد بلوک شرق صدق نمیکند، بلکه در مورد بلوک غرب نیز راست در میآید. همچنانکه بخشهایی از طبقه کارگر در بلوک شرق و به سبب تسلط ایدئولوژی بورژوایی، دچار این اشتباه شد که نظام رویزیونیستی را سوسیالیستی بداند و به سوی غرب گرایش یابد،.(11) مبارزات طبقه کارگر بلوک غرب نیز به سبب تسلط ایدئولوژی بورژوایی عموما از حدو حدود اکونومیستی یعنی از نظام موجود سرمایه داری که کاملا متخاصم با وی میباشد، فراتر نمیرود.
پس بطور کلی، خلا یک تئوری انقلابی که تحلیل دقیق آنچه رویداده را شامل گردد، و بر این مبنا ایجاد محافل و سازمانهای نوین کمونیستی، اشکال و یا ضعف اساسی جنبشهای طبقه کارگر در کشورهای اروپای شرقی در دوره اخیر بوده است. دوره ای که تضاد کار و سرمایه در این کشورها شدت گرفت و منجر به فروپاشی و فرو ریزی حکومتها و نظام های پیشین و بر آمدن همانها در اشکال جدید شد.
اما اروپای شرقی در امر فوق تنها نیست. شکل دوقلوی آن را در اروپای غربی میبینیم که ظاهر هم از دمکراسی برخوردار است و هم از نظر فرهنگی بازتر است. فضای باز اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، آزادی بیان، مطبوعات آزاد، اتحادیه های کارگری، احزاب سیاسی، تئوری پردازی و تولید فراوان در حوزه های فلسفه، علوم و هنر ... و خلاصه هر چیزی که در بخش شرقی یافت نمیشد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
شهریور 92
یادداشتها
1- زیرا تضاد میان اجتماعی شدن تولید و مالکیت خصوصی در این کشورها نیز وجود دارد. تفاوت این است که تضاد مزبور در کشورهای تحت سلطه با تضادهای دیگری گره خورده که از گذشته باقی مانده اند و حلشان در اولویت قرار دارد. در حالیکه این تضاد در کشورهای سرمایه داری صنعتی و امپریالیستی از تشخص، برجستگی، عمده گی و اهمیت درجه اولی برخوردار است
2- این امر به امپریالیسم و رویزیونیسم بر میگردد که درباره آن صحبت خواهیم کرد.
3- باید توجه داشت که وقتی ما از این تضاد صحبت میکنیم خواه ناخواه تمامی کشورهای سرمایه داری امپریالیستی( بزرگ و کوچک، اصلی و غیر اصلی، غنی و فقیر) اروپای غربی و شرقی و آمریکای شمالی(ایالات متحده و کانادا) و ژاپن و نیز کشورهایی نظیر استرالیا و نیوزیلند را مد نظر داریم.
4- علی الظاهر مبارزات چریکهای آلمان(گروه موسوم به بادر- ماینهوف) و بریگادسرخ ایتالیا وارتش سرخ ژاپن و دیگر گروه های چریکی در کشورهای امپریالیستی بر بستراین تضاد قرار دارند. ولی معهذا روشن است که آنها بیشتر واکنش لایه هایی از روشنفکران و لایه های میانی جامعه هستند تا لایه هایی درون طبقه کارگر. واکنشهای اپورتونیستی نسبت به این تضاد، کماکان هم صورت رویزیونیستی خود را داراست که نماینده لایه های اشرافیت کارگری در این کشورهاست و هم صورت آنارشیستی خود را که نماینده لایه هایی از اقشار میانی است.
5- وضع مذکور به سبب انسدادهای وحشتناک در بلوک رویزیونیستی بروز یافته است و نشانگر این است که تبدیل نظام والا و پیشرفته سوسیالیستی به ضد خود، منجر به تجلی چه وضع خوفناک و بد ترکیبی میشود. گویا نباید عجیب باشد که سرمایه داری غربی و بورژوازی غرب در مقابل این کراهت بارترین و خبیث ترین نوع بورژوازی، که دو قلوی آن است، یعنی خفاشان رویزیونیستی نظیر خروشچف و تنگ سیائو پینگ و در مقابل نظام سراپا فریب و نیرنگشان چندان بد منظر و زشت ننماید. این مسئله در مورد رویزیونیستهای مشمئز کننده ای همچون تنگ سیائو پینگ و نظام کریه کنونی چین که از تبدیل نظام سوسیالیستی ای پیشرفته تری بوجود آمد، بیشتر بچشم میخورد که هر چه میکنند برای به گند کشاندن نام کمونیسم، آن را به نام کمونیسم مینوسند. نفرت بورژوازی را از طبقه کارگر و کمونیسم پایانی نیست!
6- البته در اروپای غربی و جنوبی، هم کشورهایی بسی عقب مانده تر از کشورهای بلوک شرق نظیر پرتغال، یونان وایرلند وجود دارند و هم کشورهای میانه ای نظیر اسپانیا، اطریش، بلژیک و هم برخی ازکشورهای اصلی امپریالیستی ای که دچار افت شدید شدند(نظیر انگلستان).
7- بطور کلی، شوروی و بلوک شرق از نظرمستعمرات و نیمه مستعمرات ضعیف تر از کشورهای غربی به سرکردگی آمریکا بودند. همچنین، بضاعت درونی اقتصاد بلوک شوروی (برخلاف مثلا کشور آلمان در پیش از جنگ جهانی دوم) نیز به آنها این امکان را نمیداد که زیادتر از آنچه دارند، بخواهند و در نبردهای رو درو همچون جنگ های جهانی اول و دوم، خواهان تجدید تقسیم جدید جهان گردند. و گر چه در این دوره، عملا نوعی تجدید تقسیم، و البته نه به مدد جنگ مستقیم میان امپریالیستها، بلکه با واسطه جنبشهای انقلابی ای که در کشورهای تحت سلطه صورت میگرفت، انجام گردید و کشورهایی که در آن ها انقلاب یا جنبشی صورت میگرفت، در صورت پیروزی به بلوک شوروی می پیوستند و عملا در زمره وابستگان و نیمه مستعمرات شوروی در میآمدند( ویتنام و لائوس یا آنگولا و...)، اما این کشورها که از جنگ های طولانی بیرون میآمدند و بسیار فقیر بودند، خیلی امکان بهره برداری های فوری به این بلوک نمیدادند و باصطلاح تا بیایند و به بهره دهی برسند، زمان میبرد. سوی سوم قضیه با افشا شدن هر چه بیشتر احزاب رویزیونیست و نوکران وابسته به شوروی در کشورهای تحت سلطه، پس از یک دوران جنبش و شورش در آسیا و افریقا ( ویتنام، کامبوج، لائوس، آنگولا، موزامبیک و...) صورت گرفت. به مرور زمان باصطلاح حنای رویزیونیستی اینان دیگر رنگی نداشت و این نیروها توان بسیج توده ها را از دست دادند. با ضعیف شدن پایه های توده ای احزاب رویزیونیستی، امکان معامله و چک و چانه زدن با غرب از سوی بلوک شوروی کاهش میافت.
8- و ما تنها از علل بروزاین مبارزات که برخاسته از تضاد اصلی این جوامع است و اشکالی که در آن جریان مییابند، یعنی اشکال قانونی صحبت میکنیم و نه حد و حدود و نتایج آن که با رهبری مبارزات بوسیله کارگران بورژوا زده و احزاب رویزیونیست، به همین مبارزات قانونی محدود میشوند.
9- چنین ویژگیهایی تنها در شکل جنبشها و آنچه ظاهرا علیه آن مبارزه میکنند، بروز میابد و گرنه در نفس خودبخودی بودن این جنبشها، همانطور که گفتیم تفاوت بارزی میان آنچه در این کشورها رویداد با آنچه در جنبش طبقه کارگر در اروپای غربی رخ میدهد، وجود ندارد. در هر دو، جنبش خودبخودی است. در هر دو فقدان تئوری انقلابی و احزاب کمونیست انقلابی بچشم میخورد. علی رغم اینکه یکی ظاهر آگاهانه و شکل انقلابی داشت و تا سقوط حکومتها پیش رفت، اما دیگری در چارچوب حرکتهای تدریجی و رفرمیستی است، اما هیچکدام منجر به حکومت طبقه کارگر نشده و نمیشوند و هاکذا. هنگام بررسی اروپای غربی به این نکات توجه خواهیم کرد.
10- البته در این جنگ اتحاد شوروی نیز وجود داشت و در تقابل با این کشور، نبرد بطور واقعی میان دو نظام و دو حکومت بود. نظام سرمایه داری امپریالیستی و نظام سوسیالیستی. اما جنگ جهانی دوم از این تضاد بر ناخاسته بود، بلکه این تضاد را بطور جانبی و غیر عمده حمل کرد. تضاد عمده، جنگ بین امپریالیستها و برای تجدید تقسیم جهان بود.
11 - گرایش عمده سیاسی و فرهنگی در اروپای شرقی، گرایش به سوی غرب بوده است. در زمینه ی سیاست و هنر این امر بوجه بارزی دیده میشود. بسیاری افراد سیاستمدار، صاحب دانش و هنرمند، نه ضد رویزیونیست، بلکه ضد کمونیست شدند.