Skip to: Site menu | Main content

 

 

 

 

صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران 

تزهای فوئر باخ مارکس، مسئله ی پراکسیس و حکایت ساخته شدن
«مارکسیسم» بوسیله انگلس( بخش پایانی)

 

فاصله گرفتن تفکر از واقعیت عینی

پس حکیمی «چیزی تحت عنوان ماتریالیسم دیالکتیکی ... را که شبه نوع دیگری از متافیزیک برای شناخت صرف جهان بوجود میآورد.» را درست نمیداند.
اما منظورحکیمی از «متافیزیک» چیست؟
منظور حکیمی از متافیزیک، جدا کردن تئوری از پراتیک است. اما آیا معنای «جدا نکردن» تئوری از پراتیک این است که تفکر و دانش بشر حق ندارد از پراتیک حرکت کند و به تئوری ارتقاء یابد؟ اگر چنین باشد پس چگونه میتوان یک پراتیک معین را درک کرد؟ آیا معنی «جدا نکردن» این است که بین مفاهیم ذهنی و اعمال عینی هیچ فرقی وجود ندارد؟
حکیمی از ما میخواهد که تئوری را از پراتیک «جدا» نکنیم. اما مگر چنین جدا نکردنی، نفی کردن تضاد میان تئوری و پراتیک و پذیرش وحدت مطلق این دو نیست؟ مگر جدا نکردن به مفهوم مورد نظر حکیمی به این معنا نخواهد بود که تئوری به هیچ عنوان امری در مقابل پراتیک نیست و آن را، نفی نمیکند؟ مگر نه اینکه تئوری و پراتیک همانطور که در پراکسیس در کنار یکدیگر زندگی میکنند و به جذب یکدیگر میپردازند، در عین حال گاه از هم فاصله گرفته و یکدیگر را دفع میکنند؟
شاید آنچه منظور حکیمی است، این است که ما نباید به هیچ تفکر تئوریکی پایبند شویم. یعنی از مشاهده و ادراک حسی آن طرف تر نرویم. اما این هم ماندن در سطح تجربه محض یا همان شناخت حسی و تئوریزه کردن تجربه گرایی(امپریسم) است. در این صورت تکلیف این سخن مارکس چه میشود که میگفت«کلیت مشخص واقعی، حاصل ارتقاء مشاهده و ادراک به سطح مفاهیم است.» (مارکس، گروند ریسه، مقدمه).
پراکسیس یعنی وحدت نظریه و عمل ! بسیار خوب ! اما بالاخر یک عملی و یک نظری در پراکسیس وجود دارد. در پراکسیس، شکل گیری نظر به عنوان «نظر» منوط است به تغییر دادن واقعیت عینی. در فعالیت عینی، انسان، به مدد ارگانهای حسی، در حال اثر گذاشتن بروی واقعیات عینی و در عین حال فهم و ادراک آنها است. فهم از ارگانهای حسی که رابط انسان و واقعیت هستند، شروع میشود و زمانی که احساس های ما فراوان شد، حرکت از احساس به مفهوم صورت میگیرد. احساسات تبدیل به مفاهیم میشوند. فرق مفهوم و احساس همانا در مشخص و ملموس بودن احساس و انتزاعی بودن مفهوم نهفته است. چنانچه منظور حکیمی از جدا نکردن تئوری از پراتیک ماندن در سطح احساس صرف باشد آنگاه او بی تردید تئوریزه کننده تجربه گرایی(امپریسم) خواهد بود.
بدین سان انسان با انتزاع یا مفهوم، از واقعیت و مشخص که بوسیله احساس خود با آن در رابطه بود، فاصله میگیرد و دور میشود. این دور شدن با انتزاعات بیشتر میشود و شدت و اوج میگیرد. نقطه نهایی این انتزاعات، مقولات فلسفی است. در اینجا دیگر ما با انتزاعی ترین مفاهیم طرف هستیم. مقولاتی مانند ماده، کمیت، کیفیت،ماهیت یا ذات و... اما آیا چنین دور شدنی جدا شدن تئوری از پراتیک به مفهوم مورد نظر حکیمی است؟
مارکس- مجردات و مقولات
چون حکیمی را شاید تنها با آنچه خود مارکس گفته بتوان مجاب کرد ما به سراغ خود مارکس میرویم:
« مشخص، مشخص است زیرا در حکم ترکیب به هم بر نهاده تعینات بسیار و بیانگر وحدت در گوناگونی است. [ولی] از دید اندیشه نوعی همنهاد، نوعی نتیجه است و نه نقطه عزیمت. حتی اگر در عمل به صورت نقطه عزیمت و بنابراین نقطه عزیمت مشاهده وادراک ما باشد...»(گروند ریسه، مقدمه) واندکی پیش از این بحث:
« در حالیکه میتوان با تحلیلی گام به گام به مفاهیم بیش از بیش بسیط تر رسید . یعنی از واقعیت ملموس و مشخص اندک اندک به مجردات لطیف تر و سرانجام به بسیط ترین مفاهیم و مقولات دست یافت.»(همانجا)
آیا این نکات به این معنی نیست که تئوری (مجردات- بسیط ترین مفاهیم و مقولات)از پراتیک(واقعیت ملموس و مشخصی که انسان دست اندرکار تغییرب آن است) فاصله میگیرد یا جدا میشود؟ اگر چنین باشد آیا این به معنی «متافیزیک» است؟
خیر! در واقع چنین فاصله گرفتن، چنین جدایی و دور شدنی در صورتی که بر بستر پراتیک باشد، طبق اصول و موازین علمی صورت بگیرد و حامل انتقال احساسات و مشاهدات واقعی از اشیاء و پدیده ها و اثرات متعدد و چندین و چند باره آنها باشد، در عین حال نزدیک شدن به معنا و مفهوم واقعی واقعیت جاری نیز هست.
« شناختی که چنین ساخته و پرداخته شده باشد، دیگر بیشتر میان تهی و غیر قابل اعتماد نخواهد بود، بلکه برعکس هر آنچه در پروسه شناخت بر پایه پراتیک بطور علمی ساخته و پرداخته شده باشد، به گفته لنین واقعیت عینی را ژرفتر، درستر و کاملتر منعکس میسازد.»(مائو، درباره پراتیک، ص464) و
«تجرید ماده و قانون طبیعت، تجرید ارزش و غیره، خلاصه همه تجریدات علمی(صحیح و جدی، نه پوچ و بی معنا) طبیعت را ژرفتر، درستر و کاملتر بازتاب میکنند.» ( لنین، دفترهای فلسفی، به نقل از مائو، درباره پراتیک، منتخب آثار، جلد اول، ص457)
نقد هگل به کانت
این در واقع یکی از مهمترین نقادی های هگل به کانت است که بوسیله مارکس پذیرفته شد. کانت گمان میکرد که ما با جدا شدن از احساس و حرکت به سوی مفاهیم، مجردات و مقولات از واقعیت جاری نیز دور میشویم. از نظر کانت حوزه تفکرات و شناخت های علمی یک چیز است و شیء فی النفسه چیزی دیگر. بدینسان از نظر کانت ما هرگز نمیتوانستیم به مدد تفکر و تعقل، ماهیت واقعیت عینی و یا «شیء فی النفسه» را بشناسیم.
در مقابل هگل میگفت که چنانچه ما تمامی خصوصیات و روابط درونی یک شیء یا پدیده را بشناسیم( و این با فاصله گرفتن از شیء یا پدیده و جدا شدن از- یا نفی کردن- شکل حی و حاضر و موجود آن صورت میگیرد) خود آن پدیده یعنی «شیء فی النفسه» را شناخته ایم. از دیدگاه هگل، مفاهیم و مجردات حاوی احساسات ما هست و حرکت ما به سوی مفاهیم مجرد در عین حال حرکت و گذر ماست از سطح احساسات به فهم و ادراک عمیق اشیاء و پدیده ها. به عبارت دیگر احساسات در مفاهیم نمیمیرند، بلکه زندگی و حیاتی نوین میابند. «آنچه احساس میشود بلافاصله مفهوم نمیگردد. اما آنچه مفهوم شده، میتواند عمیقتر احساس گردد.»(مائو، همانجا، ص 457)
از طرف دیگر شناخت تئوریک از هر شیء و یا پدیده پس از اینکه حاصل شد، راه صندوقخانه را در پیش نمیگیرد و دفن نمیشود. این شناخت های تئوریک در مورد پدیده های مختلف، بیکدیگر مرتبط شده و شناخت ها یا قوانین یک علم معین مثلا فیزیک، شیمی یا تاریخ را شکل میدهند؛ و در سطحی باز هم وسیعتر، قوانین علوم در حدی انتزاعی تر به دانش فلسفی تبدیل میشوند. این شناخت ها به ما کمک میکنند تا بتوانیم از دوباره کاری و تکرار تجارب نجات یافته و در پرتو آنها و کاربرد آنها همچون تلسکوپ و میکروسکوپ، اشیاء و پدیده های نو را مورد شناسایی قرار دهیم. همچنین اگر جمع بست شناختهای نو و تازه، نیاز به تغییر شناخت های پیشین پدید آورد آنها را مورد تعمیر قرار داده و یا نوسازی کنیم. بدین ترتیب شناخت بشر در وابستگی به پراتیک مبارزه تولیدی و مبارزه طبقاتی دارای «تاریخ» میگردد؛ و قوانینی که بر تکامل جوامع حاکم است بر تکامل آنها نیز حاکم میشود؛ یعنی به وجود آمدن چیزهای نو و تبدیل کهنه به چیزهای نو.
«ماتریالیسم» و «دیالکتیک» دو مفهوم فلسفی درعالی ترین سطوح انتزاعند. اما انتزاعاتی که با واقعیات نزدیکترین رابطه را دارند. انتزاعاتی که به سبب فشرده شدن میلیاردها واقعیت در آنها، بسیار به واقعیت نزدیکترند. در دیدگاه کانت، انسان با انتزاع کردن از واقعیت دورتر میشود؛ در دیدگاه هگل، انسان با انتزاع کردن درست و معقول به واقعیت نزدیکتر میشود.
از سوی دیگر، چنانچه ما چنین پروسه ای را طی نکنیم، یعنی به این بهانه که تئوری نباید از پراتیک جدا شود( جدایی به مفهوم مورد نظر حکیمی)) مشاهده و ادراک خود را از واقعیت، به مفاهیم ارتقاء ندهیم و به این بهانه که این متافیزیک است، در پرتو شناخت ها یا حقیقت های عامی که از گذشته به ما رسیده( در این جا حقیقت عام مارکسیسم و اصول فلسفی آن که در تکامل تاریخ علم و فلسفه به مدت دو هزار سال پدید آمده) پراتیک و واقعیت عینی را واکاوی نکنیم، هرگز نخواهیم توانست «شی فی النفسه» کانت را شناسایی کنیم. در چنین صورتی ما صرفا تجربه گرایی محض باقی خواهیم ماند و «شی در خود» کانت همان «شی در خود» باقی مانده و تبدیل به «شی برای ما» نخواهد شد.
نتیجه گیری                                                      
پس زمانی که حکیمی کاربرد دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیک را برای شناخت واقعیات «متافیزیکی» میخواند، او یا فکر میکند که میان تئوری و پراتیک وحدت مطلق بر قرار است و هیچ گونه تضادی میان آنها موجود نیست و پراتیک نباید به تئوری به مثابه امری ضد خود، تبدیل گردد؛ یعنی چنانچه از احساس که رابط ما با واقعیت است، فاصله بگیریم، وارد حوزه مفهوم و انتزاع میشویم و بدینسان دچار متافیزیک یعنی جدایی تئوری از پراتیک خواهیم شد. و در نتیجه، میتوان این طور برداشت کرد که منظور حکیمی از پراکسیس، نه وحدت تئوری و پراتیک، بلکه وحدت احساس و پراتیک است. (1) یعنی در واقع معنای وحدت را تنها به یک جنبه آن که همانا همزیستی کنار یکدیگر است کاهش میدهد و از جنبه دیگر آن که تبدیل اضداد به یکدیگر است، غافل میشود؛
و یا اینکه فکر میکند که کاربرد این دیدگاه به این معنی است که ما از یک دیدگاه «پیشینی» در مورد شناخت واقعیات کنونی بهره بگیریم و نتیجتا یک تئوری مربوط به گذشته و بی ارتباط با پراتیک جاری و مشخص را درباره واقعیت مشخص بکار بریم. بنابراین از نظر حکیمی، چنانچه بخواهیم از پراتیک فاصله نگیریم، نباید وارد حوزه مفاهیم و انتزاعات شویم و یا از دیدگاهی که نتیجه تکامل علوم است، بهره بگیریم، و علی الظاهر باید در حد همان احساسات محض باقی بمانیم.
تئوریزه کردن مبارزات خودبخودی کارمزدان
بر پایه چنین درکی از «جدایی» تئوری از پراتیک، حکیمی به تئوریزه کردن مبارزات خودبخودی کارمزدان میپردازد:
« ابژه ای که که در عین حال سوژه است. شی ئی که نمیایستد تا او را نظاره کنند، بلکه افراد خویش و بدین سان خود را به گونه ای هدفمند تغییر میدهد. موجودی که صرفا مصرف کننده نیست بلکه آگاهانه و نقشه مند تولید میکند. چنین است هستی یا وجود بی وقفه در حال تغییر از نظر مارکس»
آنچه حکیمی در این قطعه ی سفسطه گون که بیشتر انسان را بیاد ادبیات اگزیستانسیالیست ها میاندازد، قصد تئوریزه کردن آن را دارد همانا مبارزات خود بخودی کارگران و اکونومیسم حاکم بر آن است. کارگران خود «ابژه» و «سوژه» هستند. نیاز به این ندارند که کسی برای آنها تئوری وضع کند و غیره.
چند نکته در مورد این گفته های حکیمی لازم است گفته شود. نکته اول در مورد جامعه است که درباره آن فراوان بحث شده است. یعنی جدایی کار فکری از کار جسمی، و تداوم، گسترش و تکامل هر چه بیشتر آن در جوامع طبقاتی. در واقع همچنان که در پویش یک فرد، تراز بندی از تجارب فردی، مستلزم در خود فرورفتن، فکر کردن، «فاصله» گرفتن از پراتیک و تجارب، اندیشیدن و غور کردن است، یعنی جدایی معینی بین انسان عمل کننده و انسان فکر کننده وجود دارد، در جوامع طبقاتی که جدایی کار فکری از کار جسمی به اوج می رسد، علم بیشتر در انحصار طبقات بورژوازی و تا حدودی خرده بورژوازی است تا طبقه کارگر.
نکته دوم در مورد نظر مارکس است. در واقع مارکس و انگلس به عنوان تئوریسین های طبقه کارگر (2) به مدت نیم قرن تمام در کنار پیوند عمیق با کارگران و شرکت در پراتیک مبارزه طبقات، تئوری های علمی را در زمینه های گوناگون اقتصادی، اجتماعی و سیاسی گسترش و تکامل دادند. مشکل بتوان گفت برای تدوین چنین تئوریهایی که کاری سنگین، فشرده و متمرکز را نیازمند بوده است، محتاج برخی گسست های نسبی از پراتیک جاری نبوده باشند و یا از افت پراتیک مبارزه طبقاتی استفاده نکرده باشند تا به این جنبه از کار خود بپردازند. اما چنین افتی در پراتیک و یا چنین گسست های نسبی ای از پراتیک جاری، به هیچوجه به این معنا نیست که این تئوری ها بر بستر پراتیک تدوین نشده باشند. تضاد تئوری و پراتیک و به فراخور عمده شدن هر کدام از آنها یک چیز است و تدوین تئوری بر پایه ای غیر از پراتیک چیز دیگر. اولی، شرط لازم تفکر و یکی از اشکال تضاد میان تئوری و پراتیک است و دومی تدوین تئوری های ذهنی گرایانه.
نکته سوم در مورد احزاب کمونیستی است. در این احزاب ( و منظور من احزاب کمونیستی از زمره حزب بلشویک و حزب کمونیست چین و نیز حزب سوسیال دمکرات آلمان در قرن نوزدهم است) در حالیکه عموما تئوریسین ها از میان افراد و گروههایی هستند که از طبقات بورژوازی و خرده بورژوازی به طبقه کارگر پیوسته اند، تلاش میشود که به افراد هر چه بیشتری از میان کارگران که توانایی تئوریسین شدن دارند، یاری کنند تا بتوانند چنین موقعیتی را بیابند. یکی از نبردهای طبقه کارگر و بورژوازی در انقلاب فرهنگی چین درست بر سر این نکته بود که چرا کارگران نباید موقعیت یک تئوریسین را بیابند. (3)
مارکسیسم: علم وایدئولوژی طبقه کارگر
بطور کلی، اگر مارکسیسم را به عنوان مجموعه ای از نظریات گوناگون در زمینه های مختلف فعالیت عینی و ذهنی بشر، که به گونه ای علمی استنتاج شده و از یک مرکز ثقل ( یا نقطه مرکزی و یا نقطه اتکاء) برخورداراست، نبینیم؛ اگر وحدتی نسبی میان گوناگونی هایش که در زمینه های مختلف موجود است، نپنداریم؛ اگر پدید آمدن این مجموعه نظریات را، وابسته به مرحله ای معین از لحاظ تاریخی، یعنی مرحله ای که طبقه ای نوین در جامعه پیدایش یافت،ارزیابی نکنیم؛ چنانچه این تفکرات منسجم را طبقاتی، یعنی بازتاب موجودیت و منافع یک طبقه معین، و گسترش، رشد و تکامل آن، که در عین حال به تجهیز تئوریک آن طبقه معین، یاری میرساند تا قدرت سیاسی را بدست آورد و طی پروسه گذاری طولانی و دردناک، آزادی خود را تحقق بخشد، دریافت نکنیم و آن را صرفا به یک مفهوم، یعنی پراکسیس تقلبل دهیم، آنگاه هیچ عجیب نیست که ما به زمره کسانی تعلق داشته باشیم که ضمن نفی ایدئولوژی که در اینجا به معنای تمامی دستاوردهای اساسی تئوریک مارکسیسم در زمینه اقتصادی- اجتماعی و سیاسی - فرهنگی است، تنها چند عنوان از این اندیشه را حفظ میکنند، تا خود را چونان گروه هایی نشان دهند که علی الظاهر برای آزادی این طبقه مبارزه میکند.
در واقع این افراد و بلا استثناء تمامی کسانی که به نفی مارکسیسم به عنوان ایدئولوژی میپردازند، هیچکدام از مبانی و تئوری های اساسی مارکس را( سازمان دهی پرولتاریا در یک حزب پیشرو یعنی حزبیتی که مارکس و انگلس مبلغ و مروج آن بودند، وحدت تئوری و عمل در چنین حزبی، قهر انقلابی و دیکتاتوری پرولتاریا) قبول ندارند. حداکثر یا اندیشه هایی را قبول دارند که میان ایدئولوژی مارکسیسم و لیبرالیسم مشترک است و یا با تقلیل تئوری های مارکس به تئوری های مارکس جوان آن هم مارکس جوان «بی یال و دم و اشکم»، به آنچه بین مارکسیسم و ایدئولوژی های خرده بورژوایی مشترک است، باور میاورند.

م- دامون

بهمن 90

1- گرچه حتی در چنین صورتی نیز، باز هم حق با حکیمی نیست. زیرا احساس نیز نسبت به کنش یا فعالیت عینی انسان که امری بیرونی است، و در واکنش به امری بیرونی، امری درونی است. یعنی بازتاب است. و بین بازتاب و آنچه بازتابیده میشود، نیز علیرغم همه پیوندها، جدایی و فواصل معینی وجود دارد و این دو را میتوان از یکدیگر تمیز داد.
2- در واقع مارکس وانگلس( و به همراه آنها لنین، استالین و مائو) پس از اینکه عمیقا با کارگران پیوند یافتند، دیگر روشنفکر محسوب نمیشدند. بلکه کارگرانی بودند که کار فکری هم میکردند. در واقع همه روشنفکرانی که از دل و جان به طبقه کارگر میپیوندند، و خدمتگزار این طبقه میگردند، پس از طی پروسه ی سخت، دشوار و طولانی وحدت، دیگر روشنفکر به حساب نیامده، بلکه یکی از افراد طبقه کارگر محسوب میشوند.
3- مثلا بسیاری از اپورتونیستها میگفتند که کارگران نمیتوانند استاد دانشگاه باشند. اما مائوئیستها بر عکس معتقد بودند که کارگران میتوانند استاد دانشگاه هم باشند. بدین مناسبت در انقلاب فرهنگی، کارگران در مقام استاد دانشگاه، به تدریس دروس علمی برای شاگردان پرداختند. به نظرم مائوئیستها با دروس تاریخ این فرایند انقلابی نوین را آغاز کردند.