صفحه جمعی از مائوئیستهای ایران
یادداشتهایی بر مقاله ی میشل لووی« فلسفه پراکسیس در اندیشه رزا لوکزامبورگ» *
پیوست بخش ششم «آگاهی خوبخودی – بورژوایی و آگاهی طبقاتی – کمونیستی کارگران
فلسفه پراکسیس در اندیشه رزا لوکزامبورگ (بخش اوّل) ترجمه: کامران بهروش، سایت میلیتانت
«انگلس در معرّفی نوشته مارکس با عنوان " تزهایی پیرامون فوئرباخ" (1845) که پس از مرگ نویسنده، در سال 1888 منتشر گردید،Aufhebung : نفی؛ پایندگی؛ بالندگی- از ماتریالیسم و ایده آلیسم پیشین فراتر می رود، و یک تئوری نوین را فرموله می کند که ما می توانیم آن را به فلسفه پراکسیس تعبیر کنیم. در همان حال که ماتریالیست های فرانسوی قرن هجدهم بر نیاز به تغییر شرایط مادّی به منظور تغییر بشر تأکید داشتند، ایده آلیست های آلمانی اظهار می داشتند که به دنبال شکل گیری آگاهی جدید افراد، جامعه خود دستخوش دگرگونی خواهد شد.
مارکس در تقابل با این دو برداشت یک جانبه- که لاجرم به بن بست رسیدند- و هم چنین در تقابل با جستجو برای یافتن یک "معلم بزرگ" یا "منجی بشریّت"، در تز سوّم خود تأکید می کند که:"تقارنِ دگرگون سازی شرایط و فعّالیت های انسانی یا دگرگونیِ خود( (Selbstveränder ،تنها می تواند در پراتیک انقلابی، درک و به طور عقلانی فهم شود". (1)
به بیان دیگر: در پراتیک انقلابی، و در اقدام جمعی برای رهایی است که سوژه تاریخی- طبقات تحت ستم- هم زمان هم شرایط مادّی و هم آگاهی خود را دگرگون می سازند.»
یادداشت: همانطور که لووی متذکر میشود مشکل این دو دیدگاه این بود که هر کدام بطور یک جانبه تنها یک روی قضیه را میدیدند. یکی ماتریالیستی یعنی تنها «شرایط عینی» را میدید و دیگری ایده آلیستی یعنی تنها «آگاهی و تئوری» را میدید. بدینسان سنتز دو دیدگاه میتوانست فعالیت دگرگون سازنده یعنی دگرگون کردن جهان و دگرگون کردن خود توصیف شود.
اما فعالیت دگرگون سازنده در حالیکه یک کل یگانه است، یعنی تئوری و پراتیک در آن وحدت میابند، اما بدو بخش تقسیم میشود. تئوری و پراتیک. وحدت این دو به این معنا نیست که تعادلی (مثلا پنجاه- پنجاه) میانشان بر قرار باشد (چنین چیزی تنها ممکن است برای دوران کمی دیده شود) بلکه به این معنی است که در فعالیت دگرگون سازنده، گاه تئوری عمده است و گاه پراتیک.
تفاوتهای این دیدگاه با دیدگاههای پیشین این بود که در دیدگاههای پیشین تنها یک جانب قضیه وجود داشت یعنی یا «شرایط عینی» بود و یا «تئوری» و این به این معنا بود که این دیدگاهها یکی ازاین دو جنبه را مطلق میکرد و به جنبه دیگر اهمیت نمیداد. در حالیکه در دیدگاه نوین این دو جنبه با یکدیگر وحدتی نسبی داشتند.از سوی دیگر در دیدگاههای پیشین، تعادلی وجود نداشت و اگر وجود داشت کاملا یک طرفه یعنی بر اساس تسلط مطلق یکی از دو طرف بر طرف دیگر، استوار بود؛ در حالیکه در دیدگاه نوین، تعادل خواه از نظر تساوی هایی نسبی که برخی زمانها میان دو جنبه پدید میآمد و خواه از نظر نوسانات دو جنبه و عمده شدن هر از گاهی هر کدامشان(و بدینسان پدید امدن تعادلی مثلا سالیانه) وجود داشت.
به عبارت دیگر «همزمان» دگرگون کردن جهان و دگرگون کردن خود (آگاهی و جهان بینی) تنها به وحدت نسبی، مشخص و تاریخی تئوری و پراتیک اشاره دارد. اما حرکت اساس نیروی خود را از تضاد میگیرد نه از وحدت مطلق. بنابراین تضاد میان تئوری و پراتیک ومبارزه مطلق میان آندو که بر بستر شرایط عینی مبارزه طبقاتی پدید میآید خواه ناخواه برخی زمانها یکی را در الویت قرار میدهد و به آن نقش تعیین کننده میدهد و دیگری را در مرتبه ی دوم و نقش تابع یا تعیین شده.
بنابراین در دیدگاه فعالیت دگرگون سازنده که دگرگون میکند و دگرگون میشود، یک وحدت یا تعادل مطلق وجود ندارد. زیرا چنانچه تعادل مطلق باشد، آنگاه دیگر این فعالیت دگرگون سازنده هرگز تغییر نخواهد کرد و بی حرکت خواهد ماند.
به این ترتیب ما چیزی به نام «فلسفه پراکسیس» نداریم که بخواهد جایگزین فلسفه مارکسیسم یعنی ماتریالیسم دیالکتیک گردد. ما هر آنگاه که دیالکتیک ماتریالیستی را در مورد فعالیت ذهنی و عینی انسان بکار بریم، خواه نا خواه به وحدت مشخص تاریخی تئوری و عمل یعنی همان «پراکسیس» خواهیم رسید.
مارکس نیز دیدگاه خود را نه در مقابل ماتریالیسم بطور کلی، بلکه- با سنتز کردن برخی خطوط درست در فلسفه ایده آلیستی( اهمیت آگاهی و دیالکتیک که در این فلسفه البته دیالکتیک آگاهی بود، نه دیالکتیک ماده) - در مقابل ماتریالیسم تا آن زمان و البته در کلاسی کیفیتا بالاتر قرار میدهد. توجه کنیم که مارکس در تز اول خود به این نکته اشاره میکند که« سوی فعال بوسیله ایده آلیسم تکامل یافت و بدیهی است که ایده آلیسم فعالیت انسانی را درست نمیفهمد.» در واقع مارکس دیدگاه ارزش آگاهی و دیالکتیک آگاهی را نقادانه از ایده آلیستهای آلمانی( کانت که برای اولین بار نقش و اهمیت آگاهی را برجسته کرد و هگل که دیالکتیک را به گونه ای ایده آلیستی در حوزه آگاهی بکار بست) اخذ کرد و بر مبنایی ماتریالیستی استوار کرد و بدین ترتیب - نه عیب تمامی ایده الیسم پیشین- بلکه عیب تمام فلسفه ماتریالیسم پیشین را رفع کرد.
«مارکس در ایدئولوژی آلمانی (1846) به این مسائل بازمی گردد و چنین می نویسد:
"بنابراین انقلاب نه تنها به این دلیل ضروری است که طبقه حاکم به هیچ طریق دیگری سرنگون نمی شود، بلکه به این دلیل نیز لازم است که طبقه سرنگون کننده آن فقط در یک انقلاب می تواند موفق به زدودن همه آلودگی های قرون و اعصار از خود شده، و برازنده و شایسته بنیان گذاری جامعه ای نوین گردد". (2)
معنای این پاراگراف اینست که رهایی انقلابی به دست خود، تنها شکل ممکن از رهایی است: طبقات تحت ستم تنها از طریق پراکسیس خود، از طریق تجربه خود در عمل است که می توانند به موازات واژگون ساختن قدرت سرمایه، آگاهی خود را دگرگون کنند. البته درست است که در متون بعدی- به عنوان مثال، اثر مشهور "مقدّمه ای بر نقد اقتصاد سیاسی" (1857)- ما با یک دیدگاه به مراتب جبری تر رو به رو می شویم که در آن انقلاب به مثابه نتیجه اجتناب ناپذیر تضاد میان نیروهای مولده و مناسبات تولیدی معرّفی می شود؛ با این وجود، نوشته های سیاسی مهمّ مارکس، هم چنان گواهی می دهد که اصل "رهایی کارگران به دست خود آن ها"، هم چنان الهام بخش تفکر و عمل او بوده است.»
یادداشت: اغلب این نظریه که آزادی طبقه کارگر بدست خود طبقه کارگر صورت میگیرد و یا کارگران ضمن دگرگون کردن جهان است که آگاهی خویش را نیز دگرگون میکنند، نظریه ای شده برای ترتسکیستها، اکونومیستها و دیگر رویزیونیستها که پشت آن پنهان شوند ( با تفاسیری یکسر متافیزیکی که خود این اندیشه ها در واقع علیه آنها بوجود آمد) واز یکسو نقش تئوری را خوار کنند و نظریه مارکسیستی- لنینستی تئوری انقلابی و حزب انقلابی را منکر شوند و از سوی دیگر در تمامی مباحث اساسی تئوریک مارکسیسم به این عنوان که طبقه کارگر به آن نیازی ندارد، تجدید نظر کرده انها را بدور اندازند.
هر کس به این نظریه که اغلب رویزیونیستهای رنگارنگ آنرا در نوشته ها و کتابهای خود مکرر ذکر میکنند، فکر کند و آنرا با تجارب طبقه کارگر و حزب کمونیست بلشویک روسیه (و نیز چین که این نظریه را عموما در مقابل تجربه آنها قرار میدهند) مقایسه کند گمان میکند که گویا این طبقه کارگر روسیه نبوده که خود را بوسیله خود آزاد کرده؛ که پیشروترین عناصر این طبقه، رهبران، کادرها و اعضای این حزب را تشکیل نمیداده اند؛ که بخشی از مهمترین و کلیدی ترین مسئولیت ها در دست خود کارگران پیشرو نبوده، بلکه این حزب لنین و عده ای روشنفکر بوده اند که بجای طبقه کارگر تصمیم گرفته اند. و در پایان انسان فکر میکند تنها این حضرات ترتسکیستها و اکونومیستها هستند که کاملا بفکر طبقه کارگر و مدافع طبقه کارگر بوده و دور طبقه کارگر حصار میکشند تا مبادا روشنفکری به آن نفوذ کند و آن را به تئوری های روشنفکرانه«آلوده» نماید، و نیز به طبقه کارگر اجازه میدهند که خود خویشتن را بدست خود آزاد نماید. چه دلسوزان و خدمتگزارانی دارد طبقه کارگر!؟
همچنین این حضرات ترتسکیست، که هیچ ارج و نفوذی ندارند، سعی میکنند پشت انقلابیونی بزرگی همچون رزا لوکزامبورگ و آنتونیو گرامشی مخفی میشوند. تو گویی رزا هیچ فعالیت تئوریک و یا حزبی نداشت و یا در سالهای پس از انقلاب روس که از برخی نظرات گذشته خویش انتقاد کرده بود حزب اسپارتاکیست را به همراه همرزمش لیبکنخت بوجود نیاورد و یا گرامشی عضو یکی حزب کمونیست یعنی حزب کمونیست ایتالیا نبود و در جهت بالا بردن سطح آگاهی طبقه کارگر کوشش نمیکرد.
اشاره لووی به جبریت انقلاب در مقدمه ای بر نقد اقتصاد سیاسی نیز باسمه ای و نادرست است. اگر مارکس و انگلس به چنان جبریتی اعتقاد داشتند که هیچ فعالیت آگاهانه ای را نیازمند نیست، آنگاه هیچ نیازی نبود که پنجاه سال از زندگی خود را صرف رشد علم اقتصاد مارکسیستی، جامعه شناسی و سیاست کنند و قدم به قدم به روشن کردن مسائل پیش پای مبارزه طبقاتی طبقه کارگر همت گمارند. به مانند ترتسکیستها، اکونومیستها و رویزیونیستها، خوب میخوردند، خوب میخوابیدند و طبقه کارگر را نیز مراقبت میکردند که مبادا کسی بخواهد به وی نزدیک شده و تئوری ای بخوردش دهد!؟
«آنتونیو گرامشی کسی بود که در "یادداشت های زندان" خود- دهه 1930- برای نخستین بار از عبارت "فلسفه پراکسیس" در اشاره به مارکسیسم استفاده کرد. البته برخی بر این گمان اند که کاربرد این عبارت، صرفاً ترفندی برای گمراه کردن زندانبانان فاشیست او بوده است که احتمالاً نسبت به هرگونه اشاره و ارجاع به مارکس محتاط بوده اند؛ با این حال چنین استدلالی توضیح نمی دهد که چرا گرامشی از این عبارت، و نه عبارات دیگری هم چون "دیالکتیک منطقی" یا "فلسفه انتقادی" استفاده کرد. در واقع گرامشی با بکارگیری این تعبیر، به شکلی دقیق و منسجم، روی چیزی دست می گذارد که مارکسیسم را به عنوان یک جهان بینی خاص متمایز می سازد و به علاوه خود او را نیز به نحوی رادیکال از قرائت های پوزیتیویستی و تکامل گرایانه از ماتریالیسم تاریخی، جدا می کند.
تعداد انگشت شماری از مارکسیست های قرن بیستم به اندازه رزا لوکزامبورگ به روح این فلسفه مارکسیستی پراکسیس نزدیک بودند. رزا در حقیقت نه متون فلسفی نگاشت و نه روی تئوری هایی سیستماتیک کار کرد؛ همان طور که ایزابل لورایرو می گوید، "ایده های او که در انبوهی از مقالات روزنامه، جزوات، سخنرانی ها، نامه ها (...) پراکنده است، بیش تر واکنش های سریع به رویدادها بوده تا ساخت یک تئوری منطقی و دارای انسجام درونی".(3)»
یادداشت: پس درود به رزا که نه متون فلسفی نگاشت و نه روی هیچ تئوری ای بطور سیستماتیک کار کرد!؟( خوب است که پایین تر لووی بدرستی اشاره میکند که رزا – گر چه نه سیستماتیک - تئوری پردازی هم کرده است- برای مثال درباره اقتصاد سیاسی!) و شاید به همین دلیل طبقه کارگر آلمان توانست زودتر از طبقه کارگر روسیه قدرت سیاسی را بوسیله خودش و درست به این دلیل که تئوری پردازی نداشت، بدست آورد!؟ احتمالا رزا به پیروی از مارکس و انگلس این کار را کرد!؟ لابد مارکس هم پس از اینکه در سال 1845به این «فلسفه پراکسیس»(آخر مارکس نه ماتریالیست بود و نه دیالکتیسین او تنها «پراکسیسین» بود!؟) رسید و علی القاعده «به روح این فلسفه بیشتر از رزا هم نزدیک بود» دیگر نه متون فلسفی( احتمالا نه ایدئولوژی آلمانی، نه فقر فلسفه، نه آنتی دورینگ، نه فوئر باخ، این ها هیچ کدام اشاره ای به فلسفه ندارند و یا کتب فلسفی نیستند!) نگاشت و نه روی تئوریهایی سیستماتیک کار کرد!؟ و لابد «ایده های او که در انبوهی از مقالات روزنامه، جزوات، سخنرانی ها، نامه ها (...) پراکنده است، بیش تر واکنش های سریع به رویدادها بوده تا ساخت یک تئوری منطقی و دارای انسجام درونی»!؟ چه چرندیاتی میگویند این ترتسکیستها!؟
درمورد رزا بد نیست که اشاره کنیم که تئوری پردازی هم کرد(نگاه کنید به کتاب تونی کلیف درباره رزا که نکات اصلی نظریات وی را بررسی کرده است) گرچه تئوری های او مجموعه ای منسجم نبودند. ضمنا چنانچه رزا تئوری پردازی نکرده بود، این برای او حسن نبوده بلکه ضعف میباشد. زیرا از فردی چون او این انتظار میرفت که در مقابل برنشتین و کائوتسکی حتما به این کار تدوین تئوری منسجم دست زند.
اگر چنانچه بخواهیم از این لحاظ یعنی تئوریسین رزا را با لنین مقایسه کنیم، لنین (سوای عشق و احترام عمیقمان به رزا یعنی - همچنان که لنین او را نامید- «عقاب» حزب کمونیست آلمان) در مقام و مرتبه ای بسیار بالاتر از رزا قرار دارد و تلاش مشتی کوتوله فرصت طلب ترتسکیست و رویزیونیست که به هیچوجه علاقه ای به جوهر و نظریات انقلابی رزای مارکسیست ندارند و فقط میخواهند پشت انقلابیونی چون او پنهان شوند تا لنین را بکوبند، به هیچوجه ثمری نخواهد داشت. نه از علاقه مان به رزای انقلابی میکاهد و نه موجب میشود که او را با این فرصت طلبان ترتسکیست قاطی کنیم.
«به هر روی فلسفه مارکسیستی پراکسیس که رزا به شکلی ابتکاری و خلاقانه تفسیر می کند، به معنای واقعی کلمه، جریان غالب بر آثار و عمل او به عنوان یک انقلابی است. امّا اندیشه او فرسنگ ها با ایستایی و سکون فاصله دارد: اندیشه او، اندیشه ای در حرکت است که خود را با تجربه تاریخی غنی می سازد. در این جا تلاش خواهیم کرد تا سیر تکامل اندیشه او را با مثال هایی روشن سازیم.
این درست که در نوشته های رزا، نوسانی بین جبرگرایی تاریخی- ناگزیر بودن سقوط سرمایه داری- و اراده گرایی در رهایی انسان به دست خود، به چشم می خورد. این موضوع به ویژه در مورد آثار نخستین او (پیش از 1914) مصداق دارد. کتاب "اصلاح یا انقلاب" (1899)، که رزا به واسطه آن در جنبش کارگری آلمان و جهان مطرح شد، نمونه روشنی از این رویکرد متضاد است. در مقابل برنشتاین، او اظهار می کند که تکامل سرمایه داری الزاماً به فروپاشی (Zusammenbruch ) نظام منجر می شود و این فروپاشی، مسیری تاریخی است که به تحقق سوسیالیسم می انجامد. این گفته رزا، در تحلیل نهایی، همان ایدئولوژیِ پیشرفت محتوم (Inevitable Progress ) است که از دوره روشنگری بر غرب تسلط داشته، منتهی به شکل سوسیالیستی اش. آن چه که گفته رزا را از فروغلتیدن به سوی اکونومیسم تقدیرگرا نجات می دهد، آموزه انقلابی عمل است: "در مسیر مبارزات طولانی و بی امان، پرولتاریا به درجه ای از بلوغ سیاسی می رسد که به او اجازه می دهد تا نهایتاً به پیروزی قطعی انقلاب دست یابد." (4)
مفهوم دیالکتیکی آموزش در خلال مبارزه، یکی از محورهای اصلی پلمیک رزا با لنین در سال 1904 است:
" پرولتاریا در مسیر مبارزه است که نیرویی تازه می گیرد و به اهداف خود آگاه می شود. عمل سازمان حزبی، رشد آگاهی پرولتاریا از اهداف مبارزه و ضمناً خود مبارزه، مؤلفه هایی مختلف نیستند که به شکل مکانیکی و بر حسب زمان از یک دیگر تفکیک شوند. تمامی آن ها فقط جنبه های مختلفی از یک مبارزه هستند". (5)»
یادداشت: در نقد این سخنان رزا که لووی میخواهد پشت آنها پنهان شود تا به نظریه مارکسیستی و لنینیستی تئوری و حزبیت بتازد، میتوان گفت که این درست است که اضدادی همچون «عمل سازمان حزبی»، «رشد آگاهی پرولتاریا از اهداف مبارزه» و «خودمبارزه» را نباید به گونه ای مکانیکی از هم جدا کرد. یعنی چنانچه بخواهیم سلسله مراتب آنها را بر مبنای درجه اهمیت هر کدام تنظیم کنیم، این باید بر مبنای تحلیل مشخص از شرایط مشخص و اینکه در این و یا آن شرایط مشخص، کدامیک عمده و کدامیک غیر عمده( یا کدامیک اول، کدامیک دوم و کدام یک سوم) است، استوار باشد.
از سوی دیگر اتفاقا مفهوم دیالکتیکی« آموزش در خلال مبارزه» حکایت از آن دارد که حرکت اضداد یعنی «مبارزه» و«آموزش» به هیچوجه موزون و در تعادل مطلق نبوده، بلکه در رشد ناموزون و عدم تعادل یا تضاد بسر میبرند. این به این معنی است که خود زندگی و مبارزه طبقاتی اهمیت یکی را در اوضاع و شرایط مفروضی بالا میبرد و در اوضاع و شرایط دیگری از اهمیت آن میکاهد.
چنانچه قرار بود ما هیچگونه درجه بندی ای بر مبنای اهمیت و الویتشان نداشته باشیم و میان آنها در هر شرایطی هیچ گونه تمایزی وجود نداشت، آنگاه ما فقط با «مبارزه» طرف بودیم بی هیچ محتوایی. یعنی مبارزه در خلوص محض خود. در اینصورت این مبارزه، تنها مفهوم مبارزه یعنی انتزاع محض بوده و به هیچ عنوان تشخصی نمیداشت و هیچ چیز نمیشد در مورد آن گفت. اما چنانچه ما مبارزه را به عنوان یک کل، حامل محتوی دانسته و به اجزایی مشخص همچون «عمل سازمان حزبی، رشد آگاهی پرولتاریا از اهداف مبارزه و ضمناً خود مبارزه» تقسیم میکنیم، آنگاه روشن است که میان این اجزاء تساوی مطلق نبوده بلکه وابسته به شرایط مشخص اهمیت آنها کم و زیاد میشود.
افزون بر این، اگر کسی آثار لنین را بدرستی خوانده باشد میبیند که در تمامی این آثار، آفرینش، ترویج و تبلیغ تئوری تنها بخشی از مبارزه انقلابی است. بخشی است که باید بوسیله دسته پیشرو طبقه کارگر انجام شود. اما بخش دیگر و بسیار مهم فرایند که بدون آن تئوری کاربردی نخواهد داشت را روند مبارزه عینی طبقات و تجارب خود طبقه کارگر تشکیل میدهد. در همان چه باید کرد در اهمیت نقش جنبش خوبخودی طبقه کارگر بدفعات سخن میرود. لنین نمیخواهد فعالیت حزب یا پیشروان و اقدامات انقلابی آنها جانشین جنبش خودبخودی طبقه کارگر و توده ها شود. چنین چیزی بارها و بارها ولونتاریسم(اراده گرایی) و آوانتوریسم( ماجراجویی) خوانده میشود و همه کمونیستها از آن بر حذر میشوند، بلکه میخواهد جنبش خودبخودی طبقه کارگر و توده ها به یک جنبش آگاهانه و واقعا انقلابی تبدیل شود. در نتیجه فعالیت بلشویک ها که بخش اصلی و مهم آنها را کارگران پیشرو، آگاه و دانا و در عین حال سازمانده و با نفوذ در توده های طبقه کارگر تشکیل میدادند، جنبش طبقه کارگر روس تبدیل به جنبشی آگاهانه میشود که میتواند در اقدامی هماهنگ قیام کند و قدرت را بدست بگیرد. در نتیجه اشتباهات رزا و انقلابیونی همچون وی ( و دیر پی بردن او به اشتباهاتش)به عنوان یکی از مهمترین عوامل شکست طبقه کارگر آلمان، این طبقه توانایی پیشبرد یک جنبش آگاهانه و انقلابی را از دست میدهد.
چنین است نظرات لنین در باره «خود جنبش توده ها» و «خود تجربیات توده ها» و «آزادی توده ها بدست خود توده ها» که حضرات ترتسکیستها حنجره خود را پاره میکنند تا آنها را نفی کنند!
«پیشاهنگ پرولتری(پیشروترین عناصر طبقه کارگر) از لحاظ مسلکی تسخیر شده است. این نکته عمده است. بدون این امر گام اول را هم نمیتوان بسوی پیروزی برداشت. ولی از اینجا تا پیروزی هنوز خیلی راهست. با پیشاهنگ تنها نمیتوان پیروز شد. گسیل پیشاهنگ تنها به نبرد قطعی مادام که تمام طبقه و توده های وسیع خط مشی پشتیبانی مستقیم از پیشاهنگ یا لاقل خط مشی بیطرفانه خیر اندیشانه ای را نسبت بوی در پیش نگرفته اند و ناتوانی کامل خودرا از پشتیبانی از دشمن وی نشان نداده اندنه تنها سفاهت بلکه جنایت خواهد بود. (و چقدر ما چپ های ایران سفاهت و جنایت کردیم که اغلب حتی بدون داشتن پیشروان طبقه کارگر با خویش – چه برسد به توده ها- به جنگ دشمن رفتیم) و اما برای آنکه واقعا تمام طبقه و واقعا تمام توده های وسیع زحمتکش تحت ستم سرمایه چنین خط مشی را در پیش گیرنند، ترویج و تبلیغ تنها کافی نیست.(یعنی تدوین تئوری و تبلیغ آن کافی نیست) برای اینکار تجربه سیاسی خود این توده ها لازمست. چنین است قانون اساسی کلیه انقلابهای کبیر که اکنون نه تنها روسیه بلکه آلمان نیز با تمام نیرو و برجستگی حیرت انگیزی آنرا تایید نموده است. نه فقط برای توده های بی فرهنگ و غالبا بیسواد بلکه برای توده های فوق العاده با فرهنگ و سراسر باسواد آلمان نیز لازم بود تا تمام زبونی، سست عنصری، بیعرضگی، و چاکر پیشگی دولت شوالیه های انترناسیونال دوم را در برابر بورژوازی و تمام دنائت آنان و ناگزیری دیکتاتوری مرتجعین افراطی (کورنیلف در روسیه، کاپ و شرکا در آلمان ) را به عنوان شق واحدی در مقابل دیکتاتوری پرولتاریا روی گرده خود احساس نمایند تا قطعا بسوی کمونیسم روی آور شوند.»( لنین، بیماری چپ روانه در کمونیسم، منتخب آثار دو جلدی،جلد دوم قسمت دوم ، ص 507-506 جملات داخل پرانتز از من است)
«البته رزا لوکزامبورگ تشخیص می دهد که در خلال این مبارزه، طبقه می تواند مرتکب خطا شود؛ امّا، در تحلیل نهایی "به لحاظ تاریخی، اشتباهاتی که یک جنبش واقعاً انقلابی مرتکب می شد، بی اندازه مفیدتر از خطاناپذیر بودن هوشمندترین کمیته مرکزی است". رهایی توده های تحت ستم به دست خود آنان، به طور ضمنی اشاره به گذار انقلابی خود طبقه انقلابی از طریق تجربیات عملی آن است؛ این امر در عوض نه فقط به ایجاد آگاهی- یکی از مقولات سنتی مارکسیسم- منجر می شود، بلکه ایجاد اراده را هم در پی دارد:
" جنبش بین المللی پرولتاریا به سوی رهایی کامل خود، پروسه ای خاص است. برای نخستین بار در تاریخ تمدّن، مردم در حال ابراز آگاهانه اراده خود در تقابل با تمامی طبقات حاکمه هستند. (...) اکنون، توده ها تنها در مسیر مبارزه روزمرّه علیه نظم اجتماعی موجود- یعنی در درون چارچوب جامعه سرمایه داری- است که قادرند تا این اراده را کسب و تقویت کنند".(6)
می توان دیدگاه لنین را با دیدگاه رزا لوکزامبورگ مقایسه کرد: برای ولادیمیر ایلیچ، سردبیر روزنامه ایسکرا، بارقه انقلاب به وسیله پیشتازان سیاسی سازمان یافته، و از بیرون به درون مبارزات خود به خودی پرولتاریا برده می شود؛ برای انقلابی یهودی و لهستانی ما [رزا] ، جرقه آگاهی و اراده انقلابی در مبارزه، در عمل توده ها شعله ور خواهد شد. البته این درست است که مفهوم حزب نزد رزا به عنوان تجلی ارگانیک طبقه، بیش تر به موقعیّت آلمان ارتباط دارد تا روسیه یا لهستان؛ چه در دو مورد اخیر، مساله تنوّع احزابی که خود را سوسیالیست می نامیدند، مطرح بود.»
یادداشت: البته نه «خطاناپذیر بودن هوشمندترین کمیته های مرکزی» قادر است از اشتباهات جنبش توده ها جلوگیری کند، حتی اگر مفیدترین نتایج را در کوتاه مدت داشته باشد( زیرا بین این دو یعنی حزب- یا کمیته مرکزی- و جنبش توده ها تضاد وجود دارد و هیچ مارکسیست دیالکتیسینی نیز نمیگوید توده هابیایید ومطلقا به حرف های مفید رهبران گوش دهید) و نه «اشتباهات جنبش توده ها» بی نیاز است که نه تنها بوسیله خودشان(که بسیار برایشان مفید است) بلکه بوسیله هوشمندترین کمیته های مرکزی تراز بندی شود(که ایضا برای آنها مفید خواهد بود). چنانچه تنها وجود «هوشمندترین کمیته های مرکزی» کفایت میکرد که از اشتباهات توده ها جلوگیری شود، آنگاه انقلابات، برای پیروز شدن نیازی به زمان طولانی نداشتند.
لنین بارها و بارها بروی این تز درست پافشاری میکند که مبارزه طبقاتی و انقلاب هم به توده ها درس میدهد و هم به رهبران. بارها و بارها اشاره میکند که ما تبلیغ و ترویج میکنیم اما باید اجازه دهیم توده ها با تجارب خودشان در مبارزه طبقاتی، درستی و صحت تاکتیکهای ما را دریابند. بارها و بارها به نقد اراده گرایی و ماجراجویی بر میخیزد و با کمونیستهای «چپ» میستیزد. اما کسانی یافت میشوند که لنین را بخاطر اینکه میخواست تنها بوسیله نیروی پیشرو انقلاب کند، یا نیروی پیشرو را بزور به توده ها تحمیل میکرد، مورد نقد قرار میدهند.
با مارکس یا بدون مارکس، طبقه کارگر فرانسه(پاریس) کمون پاریس را بوجود میآورد و نیز اشتباهاتی را که مرتکب شد، مرتکب میشد. اما طبقه کارگر روس چنانچه به جمعبندی مارکس و نیز لنین (در دولت و انقلاب) اتکا میکرد، که کرد، میتوانست از آن اشتباهات جلوگیری کند. توده ها نمیتوانند بدون جمعبنندی از اشتباهاتشان پیش روند و این جمعبندی ها نه تنها بوسیله خودشان بلکه در کلاسی بالاترعموما بوسیله پیشروترین افراد آنها و نیز ایدئولوگ های آنها، صورت میگیرد.
در حالیکه این تزها از جانب رزای مارکسیست، صادقانه و به عنوان نقدی بر نظریات لنین ابراز میشد اما از طرف ترتسکیستها و اکونومیستهایی که پشت آن پنهان میشوند کاملا مکارانه و برای نفی مارکسیسم اتخاذ میشود. از جانب اینان علی الظاهر این لنین است که مورد نقد قرار میگیرد، در حالیکه هدف اصلی ترتسکیستهاو اکونومیستها،نه تنها لنین بلکه درواقع مارکسیسم و تمامی تئوری های انقلابی آن است.
« رویدادهای انقلابی 1905 در امپراتوری روسیه تزاری، رزا لوکزامبورگ را بیش از پیش متقاعد ساخت که تأثیر پروسه توسعه آگاهی توده های کارگر از طریق عمل آموزش (Aufklärung ) حزبی، کم تر از تأثیر تجربه عمل مستقیم و مستقل کارگران است:
"خیزش عمومی و ناگهانی پرولتاریا در ماه ژانویه تحت تأثیر انگیزه نیرومند وقایع سن پترزبورگ، در ظاهر خود یک کنش سیاسی در اعلام جنگی انقلابی علیه تمامیّت خواهی و استبداد بود. امّا این نخستین اقدام مستقیم، فی النفسه واکنشی به مراتب نیرومندتر بود؛ چرا که برای نخستین بار، احساس طبقاتی و آگاهی طبقاتی میلیون ها نفر را، تو گویی با یک شوک الکتریکی، برانگیخت. (...) استبداد مطلقه در روسیه باید به دست پرولتاریا سرنگون شود. امّا پرولتاریا برای آن که قادر به سرنگون کردن باشد، به درجه بالایی از آموزش سیاسی، آگاهی طبقاتی و سازمان نیاز دارد. همه این شرایط نمی تواند با جزوات و نشریات محقق شود، مگر تنها با آموزش متقن سیاسی، با مبارزه در مسیر پیوسته انقلاب."(7)
درست است که عبارت مناقشه انگیز او در مورد "جزوات و نشریات" به نوعی دست کم گرفتن اهمیّت تئوری انقلابی در چنین پروسه ای به نظر می رسد؛ ولی با این حال، فعّالیّت سیاسی رزا لوکزامبورگ که دربرگیرنده حجم قابل ملاحظه ای از مقالات روزنامه ای و جزوات می شد- دیگر نیازی به یادآوری آثار تئوریک او در حیطه اقتصاد سیاسی نیست- بی تردید نشان دهنده وزن و اهمیّت فوق العاده ایست که او برای کار تئوریک و پلمیک های سیاسی در پروسه تدارک انقلاب، قائل بود.»
یادداشت: در متن بالا، اغتشاش، درهم کردن و عدم تشخص و روشنی در تنظیم و بیان نظرات، بوسیله لووی به چشم میخورد. گویی او یکی به نعل میزند و یکی به میخ و نمیتواند دو سر اندیشه اش را به هم وصل کند. در واقع لووی با اکلکتیسم و درهم نگری میخواهد نظریه پراکسیس را، که او آنرا اصلا نمیفهمد، یا دقیقتر نه دیالکتیکی بلکه متافیزیکی تفسیر میکند، جایگزین ماتریالیسم دیالکتیک و اصول مارکسیسم کند.
اگر تئوری انقلابی «اهمیت» دارد و نباید ان را «دست کم» گرفت(آیا این دست کم نگرفتن به آن درجه میرسد که در برخی شرایط و زمانها برای آن نقش تعیین کننده قائل باشیم) پس این بحث ها برای رسیدن به چه نتایجی است؟
اگر فعالیت سیاسی رزا، در برگیرنده حجم قابل ملاحظه ای از مقالات و جزوات (یعنی پردازش تئوری) میباشد، اگر آن حجم کار تئوریک که رزا انجام داد «بی تردید نشان دهنده وزن و اهمیّت فوق العاده ایست که او برای کار تئوریک و پلمیک های سیاسی در پروسه تدارک انقلاب، قائل بود» و« اگر این حجم آنقدرمکفی است که ما را نیازمند یاد آوری آثار تئوریک او در حیطه اقتصاد سیاسی» نمیکند، پس این صغری کبری چیدن ها برای چیست؟
آیا منظور لووی از گفتن «در پروسه تدارک انقلاب» این است که نباید تئوری را از عمل جدا کرد؟ در این صورت مگر آثار مارکس یا لنین در « پروسه تدارک انقلابات» نوشته نشده اند؟ آیا کلیه آثاری که لنین نگاشت درست در «پروسه تدارک انقلاب» و درست برای دست زدن به انقلاب نبود؟
بطور کلی، هیچ تئوری انقلابی نمیتواند جای عمل و تجربه مستقیم توده ها در مبارزه طبقاتی را بگیرد. این نکته ای است که هم رهبران مارکسیسم بارها و بارها روی آن تاکید کرده اند. و این در این جملات لنین «نظر گاه زندگی و عمل پایه و اساس نظریه شناخت است»(ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم) و «دوست من، تئوری خاکستری ولی درخت جاودان زندگی سر سبز است» ( گفته ای است از میفستوفیل در فاوست گوته)
اما از این حکم بسیار بسیار درست نمیتوان این نتایج بسیار بسیار نادرست را گرفت که توده ها نه به تئوری انقلابی نیاز دارند و نه به حزب و سازمان انقلابی. و یا اینکه تئوری تنها یک امر جانبی به شمار میرود و هرگز به چیزی تعیین کننده در مبارزه انقلابی تبدیل نخواهد شد. نه توده ها هر روز در حال انقلاب کردن هستند و نه مبارزه طبقاتی همواره در اوج خود است. زمانی که مبارزه عملی دچار افت است هم توده ها و هم رهبران در حال جمع بندی از مبارزات خود و بررسی تجارب و اشتباهات خویشند. چنین فرصتهایی در مبارزه انقلابی باید صرف عمق بخشیدن به محتوی گردد واین خواه نا خواه به تدوین تئوری های نوین به موجزترین، فشرده ترین و در عین حال دقیقترین شکل آن میانجامد که آنرا عمدتا پیشروان توده ها که در احزاب انقلابی و پیشرو مجتمع هستند ارائه میدهند.
احزاب سیاسی و ایدئولوگ ها چیزی نیستند جز ترجمان آگاه تمایلات و خواستهای توده ها. آنها به جمع آوری و متمرکز کردن نظریات توده ها دست میزنند و سپس با جمعبندی هایی دقیقتر از نظریات توده ها و کشاندن آنها به سطح تئوری، دوباره آنها رابه توده ها باز میگردانند تا در مبارزات خود بکار گیرند.
« رزا در جزوه مشهور خود در مورد اعتصاب توده ای (1906) هم چنان از استدلالات سنتی و جبری استفاده می کند: انقلاب "به دنبال نیاز به یک قانون طبیعی" رخ خواهد داد. امّا دیدگاه کنکرت او از پروسه انقلابی ، دوشادوش تئوری انقلاب مارکس- همان گونه که در "ایدئولوژی آلمانی" مطرح شد- حرکت می کند (هرچند رزا از این اثر اطلاعی نداشت، چرا که تنها پس از مرگ او منتشر گردید): آگاهی انقلابی تنها در مسیر جنبش "پراتیکی" تعمیم می یابد و دگرگونی "عظیم" توده های تحت ستم تنها می تواند از خلال خود انقلاب عمومیّت پیدا کند.»
یادداشت: باز هم اغتشاش! البته دگرگونی عظیم(هیچ لزومی نبود که لووی اینقدر روی آن تاکید کند) توده ها در آسمان!؟ و یا موقعی که دوران تکامل « آرام وصلح آمیز» است، اتفاق نمیافتد بلکه «از خلال خود انقلابات»( و چقدر این ترتسکیستها انقلابی هستند!؟) رخ دهد.
و نیز گر چه آگاهی انقلابی بر بستر پراتیک تعمیم میابد اما این امر بطور خود بخودی و بوسیله توده ها خلق نمیشود. توده ها از تجارب خود تراز بندی میکنند. پیشروان توده ها آنها را گرد آوری کرده به شکلی دقیقتر فرمولبندی کرده و با درجه ای کیفیتا بالاتر به توده ها بر میگردانند. این امور همه با هم و در یک زمان واحد انجام نمیشود، بلکه پس و پیش دارد. وقت عمل، وقت عمل است و زمان پردازش تئوری زمان پردازش تئوری. این، نخستین فرق و تمایز مهم و اساسی است. اما ما هم هنگامی که به عمل میپردازیم در حال تصیحح ادراکاتمان هستیم و هم زمان پردازش تئوری، عمل میکنیم.
« مقوله پراکسیس- که برای رزا هم چون مارکس، وحدت دیالکتیک اُبژه و سوژه، و واسطه ایست که از آن طریق طبقه در خود به طبقه ای برای خود تبدیل می شود- به او اجازه می دهد تا بر دوراهی فلج کننده و متافیزیکی سوسیال دموکراسی آلمان بین اخلاق گرایی انتزاعی برنشتاین از یک سو و اکونومیسم مکانیکی کائوتسکی از سوی دیگر، فائق شود: چرا که برای اوّلی، دگرگونی "ذهنی"- روحی و اخلاقی- انسان ها، شرط ظهور عدالت اجتماعی است؛ و برای دوّمی، تکا مل عینی اقتصادی است که "ناگزیر" به سوسیالیسم منجر می شود. این موضوع به ما کمک می کند تا بهتر درک کنیم که چرا رزا لوکزامبورگ نه فقط با رویزیونیست های نئو- کانتی به مخالفت پرداخت، که هم چنین از 1905 به بعد نیز با استراتژی منفعلانه "سیاست صبر کن و ببین"- استراتژی مورد حمایت آن چه که "کانون ارتودوکس" حزب نامیده می شد- در تعارض قرار گرفت.»
یادداشت: البته وحدت « ابژه» و «سوژه» در پراکسیس صورت میگیرد، اما این «سوژه» به سادگی و به صرف عمل محض تبدیل به «سوژه» انقلابی نمیشود. طبقه کارگر یعنی «سوژه» تنها از طریق مطالعه، درک و کار برد مارکسیسم در شرایط مشخص مبارزه طبقاتی و ملی هر کشور معین، تنها از طریق تشکیل حزب خود یعنی سازمان پیشرو خود، تنها از طریق تبدیل شدن به رهبر توده های زحمتکش و فعالیت انقلابی با دورنمای کمونیستی، تنها و تنها از این طریق، قادر است که از طبقه ای «در خود» به طبقه ای «برای خود» تبدیل شود. نگاهی به تمامی تجارب مبارزاتی طبقه کارگر جهان در بیش از دویست سال نشان می دهد که هر آنگاه چنین امری صورت گرفته طبقه کارگر توانسته نقش تاریخی خود را آگاهانه انجام دهد. و هر کجا صرف به چنین تفاسیری از پراکسیس گردن گذاشته (مثل تمامی تجارب تنها متکی به سندیکا و اتحادیه های کارگری، تجربه کارگران آمریکا، انگلستان، کشورهای اروپا، جربه کارگران لهستان و کشورهای اروپای شرقی و همه ی کشورهای تحت سلطه ای که در آنها طبقه کارگر از تئوری و حزبش محروم بوده) هرگز نتوانسته به «طبقه ای برای خود» تبدیل شود.
« همین دیدگاه دیالکتیکی نسبت به پراکسیس بود که او را قادر ساخت تا بر دوگانگی سنتی تجسّم یافته در "برنامه ارفورت" * حزب سوسیال دموکرات غلبه کند: دوگانگی بین رفرم یا "برنامه حدّاقلی" و انقلاب یا "هدف غایی".
رزا لوکزامبورگ با طرح کردن استراتژی اعتصاب توده ای در آلمان- که نخست در سال 1906علیه بوروکراسی اتحادیه های کارگری، و سپس در سال 1910 در تقابل با کارل کائوتسکی پیشنهاد کرد- مسیری را پی ریخت که قادر به دگرگونی مبارزات اقتصادی یا مبارزه برای حق رأی عمومی در جهان به یک جنبش انقلابی عمومی بود.
برخلاف لنین که میان "آگاهی صنفی" و "آگاهی سوسیال دموکراتیک (سوسیالیستی)" تمایز قائل بود، رزا بین آگاهی پنهان تئوریک- به مثابه خصلت جنبش کارگری در طول دوران تسلط پارلمانتاریسم بورژوایی- و آگاهی پراتیک و عملی - که در دوره پروسه انقلابی، یعنی زمانی ظاهر می شود که خود توده ها، و نه فقط اعضای پارلمان و رهبران حزب، پا به عرصه سیاست می گذارند- تفاوت قائل بود؛ به خاطر همین آگاهی پراتیکی-عملی است که سازمان نیافته ترین و واپس مانده ترین لایه ها قادرند تا در دوره مبارزه انقلابی، به رادیکال ترین عنصر تبدیل شوند. همین فرض، منشأ انتقاد رزا به کسانی است که استراتژی سیاسی خود را بر پایه تخمینی مبالغه آمیز از نقش سازمان و تشکیلات در مبارزه طبقاتی قرار می دهند- امری که عموماً با دست کم گرفتن پرولتاریای سازمان نیافته توأم است- و نقش آموزشی مبارزه انقلابی را به فراموشی می سپارند:
" شش ماه از یک دوره انقلابی، کار آموزش و تعلیم این توده های تاکنون سازمان نیافته را تکمیل می کند؛ کاری که ده سال تظاهرات عمومی و توزیع نشریات قادر به انجام آن نخواهد بود". (8)»
یادداشت:اگر طبق نظریه رزا، خصلت جنبش کارگری در طول تسلط پارلمانتاریسم بورژوایی، «آگاهی پنهان تئوریک» است(راستش خیلی مطمئن نیستم رزای مارکسیست چنین نظری داشته است) ، و اگر این «آگاهی پنهان» در دوره پروسه انقلابی تبدیل به آگاهی پراتیک و عملی توده ها میشود پس این جنبش طبقه کارگر و توده ها چی نیاز به تئوری مارکس و انگلس دارند؟
نخست اینکه ما چیزی به نام «آگاهی پنهان تئوریک» نداریم. طبقه کارگر در باره ارزش اضافی «آگاهی پنهان» ندارد. کار کشف ارزش اضافی و قوانین اساسی کارکرد سرمایه داری امری نیست که بجز با پیشرفت علم اقتصاد بورژوایی و نیز تکامل فلسفه کلاسیک آلمان(بویزه دیالکتیک هگل )مقدور بوده باشد. فرایند کشف این قوانین نیازمند کار تحقیقی، بررسی فاکت های بیشمار، تجزیه و تحلیل دقیق و قوه انتزاع بوده است و این بجز با صرف سالها وقت ممکن نبوده است. پیشروان طبقه کارگر تنها با مطالعه و یاد گیری این تئوری ها است که میتوانند درک روشن تئوریک در باره نظام سرمایه داری و چگونگی کار قوانین آن و نیز تبدیل آن به نظامی دیگر بدست آورند.
چنانچه ما بپذیریم که طبقه کارگر چنین آگاهی ای دارد،آنگاه باید گفت هم مارکس و انگلس و هم رزا تنها میباید نقش گزارشگران جنبش کارگری را بازی میکردند و نه نقش تئوریسین ها و ایدئولوگ های این جنبش را.
تمایزی که لنین بین دو نوع آگاهی، یعنی آگاهی صنفی و آگاهی کمونیستی میگذارد کاملا متکی به تحلیل ساخت اقتصادی – اجتماعی سرمایه داری و وضع طبقات و اقشار مختلف آن و نیز چگونگی تکوین شناخت طبقه کارگر از تجربی به آگاهانه است. دو انحراف اکونومیسم که صرفا متکی به آگاهی و مبارزه صنفی است و ولونتاریسم و ماجراجویی که صرفا متکی به آگاهی تئوریک و حزب است هر کدام به یک جنبه میچسبند و جنبه دیگر را از نظر دور میدارند. حل درست این تضاد عبارتست از امتزاج حقیقت عام مارکسیسم با پراتیک مشخص طبقه کارگر هر کشور معین.
اغتشاش و درهم نگری ویژگی اساسی نوشته لووی درباره نظریات رزا است. او به شرح نظریات رزا دست نمیزند، بلکه نظرات او را از دیدگاه یک ترتسکیست تبیین میکند و به همین دلیل وقتی انسان این بخش مقاله را تمام میکند متوجه نمیشود که بالاخره تئوری اهمیت دارد یا خیر؟ و یا اصلا ما به تئوری و حزب نیازمندیم یا خیر؟
م- دامون
شهریور 90
* این نوشته در نقد مقاله ی میشل لووی است. مطالب نقل شده در گیومه قرار گرفته و یادداشتهای انتقادی، در زیر هر بخشی که از آن مقاله نقل گردیده، قرار داده شده است.
لینک مقاله نقدشد ه در سایت میلیتانت
http://mlitaant.cloudaccess.net/2011-06-13-17-40-10/204-2011-08-29-11-46-01.html